جایی برای مرور زندگی

گزارش هفته‌ی اول استفاده از آموزش زبان نصرت

امروز هشتمین شماره از این بسته آموزشی رو گوش دادم. یعنی به عبارتی یک هفته از استفاده از این روش آموزش زبان گذشته. و اینجا میخوام درباره تاثیراتی که توی این یه هفته احساس کردم حرف بزنم.
توی این هفته کلمات زیادی یاد نگرفتم و احتمالا هم قصد این بسته در درجه ی اول مکالمه هست و نه یاد دادن لغت. لغتی رو هم اگه یاد میده ازمون میخواد تا توی جمله بندی هامون استفاده بکنیم.
با اینکه دایره لغاتم بد نیست و توی این یه هفته فقط سه تا لغت یاد گرفتم! پس باید جواب بدم که چه فایده ای تا الان برای من داشته که از ادامه دادنش ناامید نشدم؟!


قبل از جواب دادن به این سوال باید بگم که اولین قانون در هنر شاگردی کردن گوش دادن به توصیه های استاد بدون تحلیل بیخودیه. یعنی اگر چیزی از ما خواسته شد دقیقا به همون عمل کنیم. چرا که اگر بخوایم نظر خودمونو توش دخالت بدیم دلیلی نداره که بخوایم همچین دوره ای رو بگذرونیم. تصورش هم خنده داره که کسی خالصانه بخواد چیزی رو یاد بگیره بعد توی جلسات اول وسط درس دادن استاد هی بپرسه چرا با این روش؟ اگه اونجوری باشه چی؟ "بنظرم اینجوری نمیشه و این راه کمی سادست" و کلا هرگونه اظهار نظر و تحلیلی رو بهتره از خودمون دور بکنیم و بگذاریم کنار. این کار نادیده گرفتن غرور نیست. درواقع تلاشی مخلصانه ست برای اینه که بخوایم در یک چیز بهترین باشیم.
پس توی درجه ی اول سعی کردم هر چی جناب نصرت گفتن رو بهش عمل کنم و توصیه هاشون رو در خاطر داشته باشم. یکی دو درس اول کمی سخت بود اما بعدش عادت کردم. یکی از توصیه های ایشون اینه که کلمات و جملات رو عینا تکرار کنیم. یعنی با بیشترین شباهت و تقلید.
اما نتیجه این یک هفته چی بود؟
در یک کلام میتونم بگم مجموعه ای حدود 10- 20 تا قانون کوچیک که بعضی هاشون تا حالا وارد ناخودآگاهم شده از نتایج این یه هفتست. مثل هردو تلفظ th و wh توی What و اینکه توی انگلیسی اُ یعنی فتحه را مثل فارسی تلفظ نمیکنیم، سلام و احوال پرسی کردن و کلی تلفظ کلمات که یاد میده به صورت درست تری تلفظ کنیم.  میشه اینجوری هم گفت که بار سنگین تلفظ بعضی کلمات رو با تکرار و تمرین جوری به ما درس میده که کمتر اونو احساس میکنیم و خیلی راحت تر تلفظشون میکنیم.
شاید بد نباشه بگم این فایلها ایده ای شد برای اینکه حتی برم روی تلفظ حروف فارسیم هم کار کنم!
آموخته های من تا حالا مجموعه ای از همون قوانین کوچیک هست که گفتم. یکی دیگش این بود که دیدم میتونم توی یه جمله 5 کلمه ای استرس رو روی کلمات جابجا کنم و اونجا فهمیدم که با جابجا کردن استرس میشه منظور جمله رو تغییر داد. البته که هنوز خیلی خام به این نتیجه رسیدم اما باز هم صبر میکنم تا دوره کامل بشه.
در کنار این درسها، توجه و حساسیتم حتی روی سریالهایی که میبینم هم بیشتر شده. بیشترین تاثیر رو هم همین سریال دیدن روم گذاشت و بعضی کلماتشون به خوبی در ذهنم حک شده.
این فایلها بر پایه تقلید مکالمه زبان رو آموزش میده یعنی به ما زبان رو همون جور آموزش میده که کودکی که تازه میخواد حرف زدن رو یاد بگیره، یعنی با تقلید. و هر چه این تقلیدها نزدیکتر و بهتر یادگیری بهتر. میشه پیش بینی کرد که اگه یه بچه بخواد با دایره ادا و صداهای خودش انگلیسی رو تقلید کنه چی ازش میشنویم. همون طور اگه یه آدم بزرگ بخواد با مهارت های آوایی فارسی همچین کاری کنه کارش با همون بچه که با ددد ددد دد میخواد تکرار کنه شباهت زیادی خواهد داشت. با این تقلیدها و به عبارتی گشودن شیوه های جدیده که میتونیم بگیم یادگیری اتفاق می افته.
توی هفته قبل حدود چهار ساعت برای آموزش زبان نصرت وقت گذاشتم. منتظرم ببینم وقتی به بیست ساعتی که صدارا علی آبادی عزیز دربارش حرف زده برسم چه چیزهای نصیبم شده.
راستش به نظرم اگه کسی قراره این فایلها رو گوش بده بهتره برای حفظ استمرارش یه کاری انجام بده اونم اینکه بهش زیاد فکر نکنه. و یکم قضاوت رو در مورد این فایل ها به تعویق بندازه چون درسای ابتداییش به قدری سادست که ممکنه زود بیخیالش بشیم.

پی نوشت: باز هم ممنون از محمدرضا شعبانعلی که من رو با مفهوم هنر شاگری کردن آشنا کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

شادی محصول انجام وظیفه است

ما توی اینستا افرادی رو میتونیم ببینیم که اگر اینستا نبود هیچوقت نمیشد حتی اسمشون رو بشنویم. ازین بابت برای استفاده از اینستاگرام خوشحالم. یکی از آدمهای خوشتیپ و باحال روزگار توی اینستا رضا غیابی هست که گاها لایوهایی از خودش میگذاره و با مخاطبینش صحبت میکنه.

ایشون رو به این خاطر اسم بردم چون بارها یک جمله رو ازش شنیدم که تا مدت ها بنظرم بیمعنی بود؛

شادی محصول انجام وظیفه‌ست

به خاطر اینکه احساس میکردم معنی نداره نا خود آگاه باهاش مخالف هم بودم. آخه این دو تا چه ارتباطی میتونند باهم داشته باشند. یعنی ما اگه وظیفمون رو انجام بدیم شاد میشیم؟ وظیفه رو همونطور که میدونیم از بیرون بر ما وارد میشه. به عبارتی با انتظاراتی که بر ما ایجاد میکنه محدود کننده ی ماست. پس واقعا چه لذتی میتونه داشته باشه؟

این چند رو گهگاه یاد این جمله می‌افتادم. و باهاش تو ذهنم ور میرفتم. از خودم پرسیدم چرا از یه زاویه دیگه نگاه نمیکنم. چرا وظیفه رو مسئولیت و بار میبینم؟ یادم افتاد که توی آزمون نیازهای ویلیام گلاسر هم توی نیاز به آزادی -از اون پنج تا نیاز- نمره بالایی گرفتم.

میشه این رو بخاطر دوران کودکی ای دونست که آزادی عمل و اختیار مشروع از آدم گرفته شده و حالا که بزرگتر شده و میتونه، میخواد در هرجایی، چه جای درست و چه جای اشتباه و جاهایی که لازمه و جاهایی که لازم نیست خودش رو نشون بده و از آزادی خودش دفاع کنه. به عبارتی حساسیت بیش از حد بر روی یک موضوع رو اینجور موقع ها میبینیم. ازین بابت از آقای گلاسر همیشه ممنون هستم که منو با مفهوم نیازها آشنا کرد.

برگردم سر اون موضوع. وقتی حساسیتم روی کلمه وظیفه رو تونستم متوجه بشم به خودی خود اون بار منفیه وهمی که نسبت بهش داشتم فروکش کرد.

حالا من هم میگم بله احتمالا شادی محصول انجام وظیفست. وظیفه از چیزی بیرون از ما میاد. این نهایت سخاوت و بزرگی دله یه آدمه که بخاطر چیزی که بیرون خودشه کاری انجام بده. اکر مغازه ای داریم وقتی این وظیفه رو بر گردنمون میبینیم که باید وسائل یک محله رو تامین کنیم، ممکنه دو تا حالت بوجود بیاد.

حالت اول اون رو باری بر گردنمون ببینیم و منتظر شرایطی باشیم که بتونیم از زیر بار اون کار شونه خالی کنیم. یا اینکه صرفا مغازه رو پر کنیم تا پول بیشتری بدست بیاریم. این مدل ذهنی ایه که نسبت به وظیفه حس خوبی نداره. و احتمالا اگر هم مجبور به انجام کاری شد اسمش رو عوض میکنه یا وصل میکنه به چیزی در درون خودش تا بار سنگین مفهومی که وظیفه داره رو سبکتر کنه.

حالت دوم وظیفه داشتن رو عامل اتصال خودش با دنیا و مردم بیرون می‌بینه. این رو میدونه که مردم برای اینکه بتونن به زندگی ادامه بدن باید به هم خدمت کنند. میدونه به عنوان بخشی از جامعه یک نقش رو بر عهده داره. همون طور که دیگران هم همینطورند. نقش و وظیفه رو بخشی از هویت خودش میدونه. میگه اگر من بتونم خوار و بار این محله رو به خوبی تامین کنم هم خودم سود مالی میبرم و هم کسی از پیشم دست خالی بر نمیگرده. این فرد حتی سخت ترین تلاشها و زحماتش هم براش لذت بخشه. فکر کن کسی از شهری دیگه محصولی رو که زیاد میبرند رو با زحمت تهیه کنه. اون موقع نه فکر اینکه با اینکار زحمت بیهوده برای آدمهای بیهوده کشیده بلکه حس خوب موفقیت و رضایت خاطر رو تجربه خواد کرد و به قول رضا غیابی عزیز شادی.

اگر کارمندیم، اگر دانشجوییم، اگر کاری رو بر عهده داریم. نیاز داریم که اون رو به بیرون از خودمون ارتباط بدیم وگر نه دنیامون به حول و حوش جسممون محدود میشه.

پی نوشت: خیلی خوشحالم که راجع به این موضوع حرف زدم.

حس میکنم این میتونه یه تکنیک باشه که اگه حس میکنیم تو روزهای down خودمون به سر میبریم برای خودمون وظایفی تعریف کنیم و سعی کنیم انجامش بدیم. مثلا این تسک ها میتونه برای من نوشتن یک مقاله درست و حسابی و مستند در مورد یک موضوع مطالعه شده و ارسالش برای یک مجله باشه. جوری که تنها هدف و فکره پشتش اینه باشه که دیگران از نتیجش استفاده کنند یا چیزی یاد بگیرند یا اگر شد مسئلشون بر طرف بشه.

دقت کنیم که وظیفه یک نکته کلیدی داره و اون اینه که به چیزی بیرون از ما بستگی داشته باشه. و ما باید این رو بی چون و چرا بپذیریم و از بابتش هم خوشحال باشیم. نه به این معنی که برای دیگران کار رایگان انجام بدیم. با این تصور که انقدر از درون پر هستیم که دیگه نیازی نداریم برای خودمون کاری کنیم!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد مقیسه

آدمها و اینستاگرام

امروز میخوام بشینم و ببینم تو این یکی دوماهی که اینستاگرام رو نصب کردم به چی رسیدم. و چیا ازش بیادم میاد تا بگم.

من توی اینستاگرام یه مشاهده گرم. یعنی حتی لایک هم نمیکنم چه برسه به اینکه بخوام کامنتی بگذارم. راستش از اول هم کلا با استفاده از ایستاگرام مخالف بودم.

با استفاده از اینستاگرام مخالف بودم. قبل از استفاده اینستارو با آدمهای سلفی بگیر و خودنما و غذاهای رنگارنگ به یاد میاوردم. 

شاید دسته بندی درستی نباشه اما بنظرم دو دسته آدم توی اینستا اکثریت رو تشکیل میدن. یک آدمهایی که توی این فضا موفق عمل میکنن -به عبارتی موفقتر نقش بازی میکنن- و از منافعی که براشون ایجاد میکنه سود میبرند، و دوم یک عده دیگه‌ای که توی اینکار موفق نمیشن -که احتمالا مثل من چیز خاصی برای ارائه ندارند یا در نقشی که میخوان بازی کنن ضعیف هستن- که گروه اول با اومدن به اینستا عشق میکنن و گروه دوم هم هر بار با حس بدتری ازش خارج میشن. تصور کنین دوست دوران راهنماییتون رو توی اینستا سوار یه ماشین صد میلیونی میبینید، احتمالا باید روح خیلی بزرگی داشته باشید اگر در جا بلاکش نکنید! بنظرم اگر با دیدنش هیچ حسی در ما بر انگیخته نشه باید به آدم بودنمون شک کنیم! واقعا دیدن این تصاویر چه لذتی داره؟

گروه دوم هر چی بیشتر سعی میکنن خودشون رو جور دیگه ای نشون بدن بیشتر حالشون بد میشه. ای کاش کسی باشه که این واقعیت رو بیاره جلوی چشش که وقتی تولد میگیرن اگر تمام وجودشون در اون تولد می‌بود گذاشتن اون عکس روی این شبکه ها هیچ لذتی براشون نداشت. و چقدر این مثالها زیاد هستند.

بارها شنیدیم که تکرار میکنن که اگه ما کار کردن با ابزارها -اینجا اینستا-، خود ابزارها، فلسفه ابزارها، رو بهش فکر نکنیم و یاد نگیریم توی اون ابزار غرق میشیم و اون ابزار وسیله ای میشه برای نابودی خودمون، منابعمون و زندگیمون.

تا حالا از خودمون پرسیدیم. کار اینستاگرام چیه؟ آیا میتونیم سه تا از کاربردهاش رو به صورت بدیهی برای کسی توضیح بدیم. بیاید به بانک فکر کنیم. یانک به عنوان یه ابزار جه کاری انجام میده؟ چرا بوجود اومده؟ چرا اینشکلی هست؟ قبلا که این ابزار نبود چه کاری انجام میدادیم که حالا این ابزار چایگزینش شده. با پرسیدن این سوالات از خودمون میتونیم اینستا رو بیشتر اونچنان که واقعا هست ببینیم.

با دیدی که داشتم اینستاگرام رو نصب کردم و حالا بعد از حدود 2 ماه بهتر میدونم این فضا چقدر هم میتونه مفید باشه.

میشه به اون دو دسته دسته سومی هم اضافه کرد نمیدونم این دسته سوم چقدر جمعیت داره اما به مفید بودنش اعتقاد دارم. دسته ای که تمام تلاشم رو کردم که جزو این دسته باشم.

آدمها توی دسته سوم به افراد دیگه اجازه نمیدن که از این ابزار بر علیه خودشون استفاده کنن. دلیلی نمی‌بینند که از دیگران لایک بخواهند و متقابلا این فکر را که فلانی از من انتظار لایک دارد را بیهوده میبینند. به راحتی و بدون عذاب وجدان دوستانی که مطالب آنها را برایشان مفید نمیبینند اگر نشد بلاک کنند، برای همیشه موت میکنند. جدا دیدن قرمه سبزی شام دوسته دوستمان چه فایده ای برای ما دارد؟! یا اینکه جمعه به پارک رفتند و تخمه خوردند. حتی اگر دلیلی برای دنبال کردنشان پیدا کنیم باز هم خوب است اما آیا ما واقعا دلیلی داریم؟

آدمهای دسته سوم از این ابزار به عنوان یک «ابزار» استفاده میکنند. به نویسندگی علاقه داریم صفحه ی شاهین کلانتری یا دوستان دیگر را دنبال میکنیم. میخواهیم از این ابزار برای کارهای اقتصادی استفاده کنیم و کلا اینستاگرام را بشناسیم صفحه‌ی مهدی بیگدلی و دیگر دوستان را دنبال میکنیم. میخواهیم نویسنده یا الگو یا فرد مورد علاقمون رو بیشتر بشناسیم، صفحش رو دنبال میکنیم. میخواهیم کمی بخندیم و با فرهنگ و رفتار های افراد کشور های دیگر آشنا شویم، صفحه 9GAG رو دنبال میکنیم.

به نظرم اگر برای دنبال کردن کسی دلیلی نداشته باشیم یا دلیلی به فکرمون نرسه یا انتظار پیدا کردن هم نداشته باشیم دنبال کردن اون فرد چه فایده ای داره؟ دلیل به ما اجازه میده تا به خودمون یادآوری کنیم که این ماییم که داریم از این ابزار استفاده میکنیم.

اینکه چون دنبالم کردند دنبالشون کنم یا چون کامنت گذاشتن کامنت بگذارم مارو تبدیل به یه اسیر میکنه.

بازم مثل همیشه میدونم خیلی ها اصلا به این چیزا فکر نمیکنند. بنظرشون فکر کردن بهش بیهودست. خب این آدمها هم حداقل برای کاری که میکنن دلیل دارند.

پی نوشت: اینهایی که اینجا گفتم به این معنی نیست که همش رو دارم انجام میدم، اما سعیم بر رعایت کردن این رفتارها در این شبکه اجتماعیه.

میدونم که اگر سخت بگیریم و پیچیدش کنیم، به همین راحتی، سخت و پیچیده میشه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یلدا و وبلاگ

امروز هر چه فکر کردم درباره چه چیزی بنویسم به نتیجه ی خاصی نرسیدم. شب یلداست و دیدم درباره یلدا هم حرف خاصی برای نوشتن ندارم. ادوارد دبونو و آموزه‌هاش هم به کمکم نیومد!! به عنوان شاگرد فک کنم نا امیدش کردم :)

هر روز نوشتن هم دردسر های خودش رو داره. راجع به موضوعات تکراری نمیشه حرف زد. ازونجا که تعداد موضوعات برای حرف زدن هم به تعداد ستاره های آسمون بینهایته اما وقتی بخوای یکیش رو انتخاب کنی و دربارش بنویسی کلی باید با خودت کشتی بگیری. کمیت رو داری و کیفیت رو کمتر بهش فکر میکنی. بیشتر از این هم نمیشه انتظاری داشت.

هر روز نوشتن کار ساده ایه. حرف اول رو روی صفحه مینویسی و مابقی حروف خودش قطار میشه و میاد و تو هم کمی فقط جابجاش میکنی. اما نتیجه ای که داره بیشتر میشه گفت روون شدن دست توی نوشتنه. ما از بچه ای که تازه داره حرف زدن رو یاد میگیره انتظار نداریم بیاد و برای ما حرف خاصی بزنه. اون فعلا داره یاد میگیره دهنش رو به چه شکل دربیاره تا صدایی که میخواد رو تولید کنه و کلمه مورد نظرش رو بگه. انتظار بیش از این یعنی انتظار غیر واقع بینانه.

توی نوشتن وبلاگ میشه کمتر حرف زد اما پر تر حرف زد. این هم دردسر های خودش رو داره. اینکه بخوای سه روز راجع به یه موضوع فکر کنی و بعد هر روز قسمتیش رو کامل کنی مهارت خاصیه. احتمالا تجربه کردید وقتی متنی رو نصفه میزارید و فردا سراغش میاید اولش مثل این میمونه که یه پراید رو با طناب بسته باشی به سرت و بخوای بکشیش تا راه بیفته. شاید بد نباشه وقتی هر روز نوشتن رو تمرین کردم سراغ این طولانی نوشتن ها هم برم و روی کیفیتش کار کنم.

خوبه که این سوال رو هم از خودمون بپرسیم که وبلاگ داشتن برای چیه؟ جوابی که الان میتونم به این سوال بدم اینه که خوبه یک زمین بازی برای تمرین و بازی کردن با حروف داشته باشیم. لابلای بعضی از این بازی‌ها آدم به چیزی میرسه که از اول نمیدونست قرار بود بهش برسه. مثل همین نوشته که واقعا از اولم نمیدونستم قراره به کجا برسه.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

داستان دومین وبلاگ من

قبلا داستان اولین وبلاگم رو تعریف کردم. اینکه چی شد که وبلاگ درست کردم و بعد از مدتی هم اونرو پاک کردم. امروز چون حرف خاصی برای گفتن به ذهنم نمیرسه میخوام داستان دومین وبلاگم رو بگم. یعنی m-box.rozblog.com.

وبلاگ امباکس

اسمش رو اون زمانی انتخاب کردم که دراپ باکس و فضای آنلاینش تازه شناخته شده بود. اون زمان بحث فضای ابری همه جا داغ بود و یادمه که چقدر مجلات در موردش مینوشتن. راستش من میخوندم ولی هیچی نمیفهمیدم. شاید یکی دو سال بعد فهمیدم فضای ابری یعنی همون. بخاطر علاقه ای که به دراپ باکس داشتم اسم امباکس رو در ترکیب باکس و اولین حرف اسمم درست کردم. راستش این کار بعد از این بود که داداش کوچیکترم وبلاگ درست کرد. شاید اگه اون اینکار رو نمیکرد حالا من هم اینجا نبودم.

وبلاگ امباکس رو در 18 بهمن 1392 ساختم. وقتی درستش کردم اولین هدفم کمک به بقیه بود. یعنی میگفتم هر چی تو نت نیست و من دارم رو باید اون رو بگذارم تا همه استفاده کنن. نمیدونید چقدر این حس خوبیه و   این حس اندازه یه کیلو دوپامین به آدم حس شعف میده. اون حس و حال اون زمان ها رو کمتر به اون شکل دیگه تجربه کردم.

اولین پستم متن تمامی آهنگ های یاس بود که همه رو جمع کرده بودم و توی یه فایل تکست ذخیره کرده بودم. چنین چیزی توی نت نبود که یه جا همه ی متن آهنگ های یه کسی رو بهت بده. بعد از یاس شد هیچکس و سیاوش قمیشی. غیر از اون هر چی داشتم و به درد بخور بود رو میذاشتم توش. فایلهای آماده پاورپوینت، آهنگ های گلچین شده، تصاویر سه بعدی که قابل چرخش که فقط یه سایت ترکیه ای اون فایلها رو داشت و دوسه تا سایت ایرانی تعداد کمیش رو داشتن، مجموعه من حدود 100 تا از اونها بود که همش رو توی دانشگاه دانلود کرده بودم. معرفی نرم افزار و کلیپ ها و ... ، هرچی که می‌شد.

مسیر وبلاگ از زمانی عوض شد که پسر عمم خونمون اومد و برام آهنگهای میکس یک ساعته از جدیدترین آهنگ ها رو ریخت. آهنگ های که امروز به عنوان پادکست های رادیو جوان میشناسیم. آشناییم با دیجی تبا از همونجا بود. البته منظورم کارهاشونه نه خودشون. شروع کردم و توی وبلاگ این آهنگهارو گذاشتن. بعد از یه مدت ورودی از گوگل به خاطر این مطالب بیشتر شد. طبیعی هم بود. سایتهای کمی این آهنگهارو گذاشته بودن. مسیر وبلاگ عوض شد و بیشتر روی این آهنگهای یک ساعته تمرکز کردم. نتایج خوب بود و ورودی ها همینطور بهتر میشدن.

تا یک روز که یک پیام توی وبلاگ اومد. یه برادری گفت که اگه این آهنگ هارو برای فروش بگذارم حاضرن بخرن. مدتی طول کشید تا این ایده رو بتونم عملی کنم. شروع کردم به جمع کردن آرشیوی از این آهنگ های یک ساعته، اول حدود 3 تا دیویدی شد و بخش مربوط به فروش رو گذاشتم توی وبلاگ. دیدم چقدر جالب که آدمهای زیادی هم مثل من هستند که این چیزهارو بخوان. فروش شروع شد. یادمه اون اولا بابت هر ارسال 16 تومن میگرفتم که نصفش بابت پول پست میرفت. اما ... لذت پول درآوردن اونقدری بود که پولش اونقدری مهم نبود.

آخرین پست وبلاگ رو 15 شهریور 1395 گذاشتم. زمانی بود که وبلاگ برای بار سوم فیلتر شده بود و بعد از پیگیری برای باز شدن و رفع فیلتر برای چهارمین بار فیلتر شد.

اون اواخر تعداد دیویدی ها به 14 تا رسیده بود. برای هر بسته 34 تومن میگرفتم. و تقریبا آهنگها به 60 گیگ رسیده بود.

توی اون سه سالی که اینکار رو میکردم شاید برای بیشتر از 200 نفر تو جاهای مختلف ایران آهنگها ارسال شد. برای پول تو جیبی خوب بود . راضی بودم. تنها چیزی که دلم میسوخت برای دیویدی رایتر کامپیوتر بود که بنده خدا هیچوقت کم نیاورد :))

با آدمای مختلف از هرجای ایران حرف میزدم. حتی اسم بعضیهاشون رو هنوز یادمه. یادمه یکدومشون آهنگری داشت، یکدومشون عروسی داشت و این آهنگها رو لازم داشت، یکی برای جاده میخواست، یکی باشگاه داشت که پولمو خورد! یکدومشون تو یه املاکی تو خیابون جردن کارمیکرد، خیلی‌ها کارمند بودن، خوار و بار فروش، مدیر بخش فروش توی یه شرکت شکلات سازی و خیلیای دیگه. راستش اولین بار که تونستم تو یه تویوتا کمری بشینم زمانی بود که رفته بودم تا یکی از این بسته هارو به کسی که نزدیک بود تحویل بدم. الان خندم میگیره ولی واقعا نمیدونستم در ماشین چه از داخل و چه از بیرون چطور باز میشه!

چیزای زیادی یاد گرفتم. شاید اون زمان نه ولی الان میفهمم که چقدر هر روز مفهوم اعتماد برام تکرار میشد. افرادی بدون اینکه من رو بشناسن پول رو واریز میکردن و من براشون ارسال میکردم. حس اینکه بهت اعتماد داشته باشن حس خوبیه. شاید اون زمان مردم بیشتر به همدیگه اعتماد داشتن.

دومین وبلاگم دو سال و 8 ماه عمر کرد و بعد برای همیشه بسته شد. یعنی تلاش برای بازکردن و مدیریتش اونقدری فرسایشی شد که دیگه قید پیگیری رو زدم.

وبلاگ امباکس

روند رشد وبلاگ به جایی رسید که توی اکثر کلیدواژه هایی که مهم بودن تو رتبه های اول یا دوم گوگل قرار گرفت. تو بهترین دوران خودش به 10-12 هزار بازدید در روز رسیده بود.

الان حس میکنم گفتن از این آمارها فایده نداره.

مدت زیادی رو به این فکر میکردم که اون کسی که دستش روی دکمه فیلتر رفت چه فکری با خودش میکرد که این وبلاگ رو که کار 4 هزار آدم بازدید کننده رو توی روز راه مینداخت فیلتر کرد. پول تو جیبیم قطع شد. تمامی فایلهایی رو که روی آپلودسنتر آپلود کرده بودم بخاطر عدم فعالیت حذف شدن.

اون جا بود که قوانین رو بهتر لمس کردم. و الان تنگ بودن لباسی که به اسم قانون به تن ما میکنن رو بهتر میفهمم.

الان آزمایش استنلی میلگرام رو بهتر میفهمم. اینکه کسی که پشت دکمه ی انسداد و عدم انسداد نشسته داره چیزی رو که میبینه بر اساس چک لیستی -بخوانید قوانین- که توی دستشه تیک یا ضربدر میزنه. اون هیچوقت چیزی که در عمق ماجرا اتفاق میفته رو نمیبینه. یا اگرم میبینه نمیخواد درک کنه. پوششی داره به نام قانون که باید طبق اون عمل کنه.

بنظرم آدمهایی که برای قانون کار میکنن آدمهای مقدسی هستند. اما آدمهایی که برای قانونه خصوصی سازی کار میکنن جزو متعفن ترین آدمهای زمین هستن.

این ماجرا رو امسال توی سایت تاینی موویز هم دیدم. سایتی که با وجود هزینه های زیادی که متقبل میشد خدماتی با کیفیت ارائه میداد و پولش رو هم میگرفت رو به عنوان سایتی مجرم شناختن و بستنش.

آخر این پست بیشتر به جای داستان شبیه غر زدن، ببخشید.

هر چی بود تجربه ی جالبی بود. متوجه شدم رسیدن به رتبه‌ی اول گوگل کار سختی نیست. با کار درست و کمی تلاش و صبر شدنیه. یکی از کارای جالب جواب دادن به کامنتها بود. انواع و اقسام سوالات و درخواستها میشد که هی مجبور بودم راجع بهش فکر کنم یا کاری انجام بدم. اون زمان برای خودم دردسر میدیدمشون!! یادمه حتی یبار یکی منو با دی جی تبا اشتباه گرفته بود :)

واقعا آدمها به تعداد آدمها متفاوتن.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه