جایی برای مرور زندگی

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

طلوع آفتاب مترو

مترو کرج


 این عکس برام یادآور دوران کارشناسیه، سه چهار روز در هفته ساعت هشت توی دانشکده مدیریت دانشگاه ایران کلاس داشتیم و باید قبل از طلوع افتاب توی مترو می‌بودم تا به موقع سر کلاس برسم. دیگه اون کلاسا در کار نیست ولی گاهی مثل چند روز پیش ، پیش میاد که صبح زود توی مترو کرج باشم. این عکس رو هم توی محوطه مترو گرفتم، لحظه طلوع آفتابه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

احساس گناه خفیف!

برای یکی از درس ها، تحقیقی رو باید تا آخر ترم که دوسه هفته دیگه میشه تحویل بدم. برای اینجور کارا یاد گرفتم سعی کنم اتلاف وقت و هرزگردی نداشته باشم اما بنا به عادتی که از نوجوانی دارم موقع کار همه جا می‌رم ، مثل اسبی که افسارشو دستت نگرفتی و هر جا غذایی آبی ببینه میره سمتش.
میدونم دنبال چی هستم و یا حد اقلش قبل از شروع سعی می‌کنم تعیین کنم که دنبال چی هستم (همین مهم‌ترین چیزیه که کمک می‌کنه گم و سر در گم و گیج نشم) و برم دنبالش بگردم اما وسط گشتن برای پیدا کردنش یهو یه موضوع جالب می‌بینم و می‌رم توی یک دنیای دیگه. مدتی اونجا سرگرم می‌شم، چیزایی یاد میگیرم، بخودم میام و با اصرار خودم که "محمد تو دنبال اینا نیستی" برمی‌گردم به همون مسیری که باید برم.
دوباره شروع می‌کنم به خوندن و و ممکنه این اتفاق بازم بیفته. این خب یه خوبی یی داشت که با دو تا سایت عالی آشنا شدم ، یه اصطلاحی هست به اسم فراید سرندی پی تی که اسمشم جالبه و همون موجود عجیب دریایی کارتن دوران بچگیمون هست.
حرفم این هست که یه تنبلی درونی برای نچسبیدن به کاری که دارم می کنم میاد سراغم که باعث میشه که وسط کار، وقتی هنوز شروع نکردم و حتی وقتی که به جای خاصی نرسیدم دست از کار بکشم و برم راه برم و خودم رو با چیزای دیگه که اغلبم الکی هستن سرگرم کنم. نتیجه ی بدی که این کار داره باعث میشه احساس اشتباه کردن خفیفی درونم رو بگیره، فکر کنم و کمکم آشفتگی و اضطراب و پریشانی که دقیقا توصیف کننده حال اینجور مواقعم هستن درونم ایجاد بشه.
این جور مواقع باید این رو یادم بیارم که ادم ها در هر لحظه  برای انجام هرکاری سه نوع فکردارند که از سه منبع مخلتف میاد ، از بدن، از احساس و اون یکی هم از عقل.
بدن همیشه اتفاقات رو جوری می‌بینه و تصمیمات رو جوری میگیره که کمترین کار رو کنه و کمترین فشار بهش بیاد (همون تنبلی بخاطر تصمیم ایشونه!). منبع دوم یعنی احساس، تصمیم به انجام کار هایی می‌ده که احساس خوبی به انسان بده( حالا میخواد این حس خوب هر چیزی باشه) و منبع سوم هم عقله که دستور به انجام کاری میده که درسته یا لااقل فکر میکنه که درسته. این همون حسیه که وقتی می‌دونیم کاری درسته و انجامش نمی‌دیم (به هر دلیلی) سراغمون میاد و یه گوشه از فکرمون رو اشغال میکنه، حس خوبی بهمون نمی‌ده و هی در نقش وجدان بر اعصابمون چنگ میکشه که بهش توجه کنیم.
دلیلی که میشه برای این احساسم موقع فرار از کاری که باید کنم گفت همینه شاید. میدونی باید چکار کنی اما خودت رو میخای گول بزنی. گولم میاد و اینجوری با اون احساس تورو میزنه و فیتیله پیچت میکنه تا ادب بشی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

فرآیند سرندی پی تی

سال 92-93 دوره کارشناسی بود که برای نشستی رفته بودیم کتابخونه مرکزی علوم پزشکی ایران و یکی از بزرگای شناخته شده رشته که اون موقع به نظرم نسبت به موقعیتش جوون بود دعوتش کرده بودیم که بیاد و در مورد رشته صحبت کنه. دکتر امیر رضا اصنافی در همون نگاه اول انسان با معلوماتی به نظر می رسید. اونجا اولین بار بود که می‌دیدمشون، تا شد امسال که دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم و هر هفته سر کلاس زیارتشون میکنم. توی اون نشست که داشتن در مورد رشته صحبت می‌کردن از فرایندی طی جستجو اسم بردن به نام "سرندی پی تی".
اینطوری تعریفش کردن که این فرایند اینطوری هست که به دنبال چیزی هستید و در طی مسیر این جستجو به یافته هایی می‌رسید و جذبش می‌شید در حالی که انتظارش رو نداشتید چون اصلا دنبال اون نبودید و هدفتون گشتن برای یافتن چیز دیگه ای بود.
 مثالش رو اگه بگم توی کتابخونه ای دنبال یه کتاب با موضوع مدیریت توی یک قفسه می‌گردید اما در حین گشتن یه کتابای دیگه ای هم  پیدا میکنین که توجهتون بهش جلب میشه و برشون میدارید یا یادداشت می‌کنید تا بعدا بخونیدشون. یا توی وبسایت ها دنبال یه نرم افزار می‌گردی و نرم افزار های جالب دیگه ای هم پیدا می‌کنی  و اون ها رو هم دانلود میکنی.
 توی زندگی اینجور مثال ها زیاده. اگه کنترل شده به این یافته های جالب جانبی نگاه کنی نتایج خوبی می‌تونه داشته باشه (البته در کنارش اینم هست که کمی هم از اون چیزی که میخاستی دورت میکنه!) ، اون طرف قضیه اگه حجم اطلاعاتی که بدست میاری بیشتر از حدی باشه که توان کنترلش رو داشته باشی نتیجش می‌شه اضطراب اطلاعاتی که تعریف اکادمیکش میشه ایجاد فاصله ی فزاینده بین چیزی که میتونیم بفهمیم و چیزی که فکر میکنیم باید فهمید (وورمان).
مثلا کسی میتونه در مورد موضوعی توی اون لحظه 10 واحد اطلاعات رو بفهمه. اطلاعات دریافتی اگر کمتر باشه مشکلی ایجاد نمی‌کنه اما همین‌طور اگه اضافه بشه و بشه مثلا 17 واحد این 17 واحد اطلاعات چیزی هست که ما فکر میکنیم باید فهمیدشون در حالی که توی اون لحظه توانایی فهم بیش از 10 واحد اطلاعات رو نداریم.
این نتایج خوب این فرایند رو نباید نادیده گرفت. نتایجی خوشایند اما غیر منتظره!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

درسی از شروع ام

پریروز که اولین نوشته رو شروع کردم به نوشتن حدود دو ساعت شایدم سه ساعت طول کشید تا تموم بشه، در حالی که در حد یکی دو پاراگراف بود و همه‌اش تو فکرم این می‌چرخید که چطوری شروع کنم و چی بگم. یادمه تو این‌جورجاها نوبت من که می‌رسید که حرف بزنم همه‌اش دوست داشتم  قلنبه و ثلنبه حرف بزنم اما اغلب (شایدم همه‌اش) خراب می‌کردم.  دوران راهنمایی بود که توی انتخابات شورای مدرسه انتخاب شده بودم و اولین جلسه رو به معرفی خودمون و پیشنهادات باید می‌گذروندیم، نوبت من که رسید خواستم حرفی بزنم که شکسته پاره چیزی گفتم. بچه بودم و اعتماد بنفس پایینی هم داشتم. خدا خدا میکردم که زودتر بگذره و تموم بشه این جلسه.
بگذریم
انقدر تو انتخاب کلمات وسواس داشتم که چطور کلمات رو پشت سر هم بنویسم که اخرم جاهاییش رو پاک کردم  و ده ها بار کلمات و جمله بندی رو تغییر دادم که خوب دربیاد خلاصه خودمو کشتم تا بنویسم . موقع نوشتن خیلی چیزا تو فکرم بود اینکه چطوری بنویسم که مغرور بودن ازش برداشت نشه که دوستانه باشه که گرم و خوندنی باشه و احمقانه نباشه جوری که با خوندنش دیگران بگن چه قلم خوبی داره، اما به این فکر بی توجه بودم که این وبلاگ رو درست کردم که حرفم رو بزنم . حرفی که برای خودمه.
 این رفتارم شاید برگرده به این که تایید دیگران رو نیاز دارم و شایدم به کمال طلبی. حس‌هایی که هم کارکرد‌های خوب داره و هم بد بشرطی که کنترل بشه چون اگه این طور نباشه از زندگی عادی آدمو صاقط میکنه (همینطور که اونجا منو از زدن حرفای عادی‌ام بازداشت). این رو ساده بخام بگم یعنی این که اونقدر به مخاطبت اهمیت بدی (حتی مخاطب نداشته و احتمالی) که از حرفی که می‌خاستی بزنی بمونی. جایی که مخاطبت رو مقدم بر حرفی که می‌خوای بزنی بدونی، اونجاست که فاتحه حرفت خونده‌ست ، چون نه حرف درستی می‌تونی بزنی و منظورت رو بگی و نه اغلب مخاطب احترامی برای حرفت میذاره ،چیزی که توی زندگیم زیاد دیدم (که خیلی بهش احتیاج داشتم، بگم همون نیاز به احترام). حرفی اگه دارم باید بزنم و تاثیرم از مخاطب صفر باشه، و باز هم جور دیگه اگه بخوام بگم نقش خودم رو توی رابطه ها فراموش می‌کنم که این بده.
 در مورد علت چنین رفتاری ازم با توجه به مطالعه هایی که ناقصانه خوندم (!) میشه عزت نفس دونست. که ریشه در گذشته و بچگی آدم داره به طرز تفسیر رفتارها و داده های دریافتی از محیط و اطرافیانمون،  یا همون آنتنمون، اگه توی زندگیمون با هر اتفاقی که میفته شروع کنیم کنیم به سرزنش کردن خودمون اینجور مواقع این اتفاقات به شکل منفی و با حس بد برچسب زنی میشه و میره توی انبار حافظه و این اگر همینطور ادامه داشته باشه (با بدبینی شدید البته! که توی زندگی خیلی از ماها بعید هم نیست) بعد از 20 سال زندگی باعث اتفاقی می‌شه که می‌شه گفت یه فاجعه توی زندگی فرد که خودش هم از هیچ چی خبر نداره که چه بلایی سرش اومده و شروع می‌کنه به بروز غیر مستقیم همه اون احساسات در رفتارش به شکل‌های مختلف، که این جا فعلا جای گفتنش نیست.
 این ها رو دقت کنین، کسی بهم سلام می‌داد و از نوع سلام دادنش خودم رو سرزنش می‌کردم، از رفتار بی احساس دیگران هم همینطور، این که کاری رو کردم و هیچ دیدی نداشتم که درسته یا غلط همینطور، حتی گاهی بخاطر انجام دادن کارای درست! ، بخاطر خریدن چیزی  ووو خیلی جاهای دیگه که اگه یادم بیاد و بخوام مثال بزنم میشه قد یه کتاب شاید دوسه هزار صفحه ای.
این که چقدر به خاطر این نوع  برداشت خودم رو اذیت کردم ، دلم به حال خودم می‌سوزه و می‌دونم اگه وقت بذارم و بخام روی این موضوع تمرکز کنم اشکم دربیاد، البته نمیشه همش هم بد یک چیزی رو گفت! متوجه شدم که هر رفتار و چیزی یک روی خوب و یک روی بد داره! شاید کسی باورش نشه و نبینه ولی من اینو دیدم (البته الان) که این عزت نفس کم وشخصیتی که در پی اون ایجاد میشه که وابستگی توش موج میزنه و از استقلال خبری نیست هم چیزای خوبی بهم هدیه داده ، این که ادم با وجدان و به گفته دیگران مهربونی بشم، اینکه در کمک به دیگران کوتاهی نمی‌کنم و همیشه حال طرف مقابلم رو متوجه می‌شم و نادیده نمی‌گیرم، این موهبتی هست که خیلی جاها می‌تونه کمکم کنه ، شاید روزی بیاد که خدا و پدر مادرم رو شکر کنم که اینطوری بارم اوردن همون طور که گله هایی هم بهشون وارده ،خلاصه ریشه ی رفتارم رو که قبلا بهش میگفتم "مشکل" پیدا کردم.
برای امروز کافیه.

پی نوشت1 : این نوشته رو قرار بود دیروز بنویسم بنابر قراری که با خودم گذاشته بودم اما نشد. باید برای اینکار خودم رو مسئول تر بدونم.
پی نوشت2 : این بار  چیزی حدود 45 دقیقه یا 1 ساعت طول کشید. فک کنم کارم رو دارم درست انجام میدم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

شروع روزنوشته ها

چند وقتی میشه که به نوشتن علاقه پیدا کردم، دوست دارم بنویسم و انجام بدم. درونم این کار رو دوست داشتم اما چیزی که جرقه ای زد که این کارو شروع کنم به صورت جداگانه (در کنار وبلاگ های دیگه ام، و نه یکی از اون ها) یه استاد خوب بود. استاد دوست داشتنیم آقای شعبانعلی. نه تا حالا دیدمش و نه فکر کنم در آینده بشه که ببینمش. حرفایی رو اینجا می گم که مهم ان لااقل برای خودم. هنوز عنوانی برای وبلاگم انتخاب نکردم ، به مرور هم سعی می کنم هدفم رو از نوشتنم برای خودم مشخص تر کنم.

پی نوشت: این کارو میکنم چون نیاز دارم. شاید مثل کسی که درون اتاق تاریکی دور از ادم ها  نشسته و زندگی رو جمع و جور میکنه.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه