جایی برای مرور زندگی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قبایل ما در زندگی» ثبت شده است

مردم بی چهره

این رو توی صفحات ابتدایی یه کتاب نوشته بود، یادداشتش کردم چون دیدم صحبتی که میکنه بی ربط به مفهوم قبایل زندگی نیست:

مردم یک جامعه وقتی کتاب میخوانند، چهره آن جامعه را عوض میکنند. یعنی به جامعه شان چهره میدهند.

یک جامعه بی چهره را می‌شود در میان مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف، در اتاق های انتظار و انتظار های بی اتاق منتظرند و به هم نگاه میکنند، و از نگاه کردن به هم نه چیزی می‌گیرند، و نه چیزی میدهند. جامعه ای که گروه منتظرانش به هم نگاه کنند، جامعه بی چهره ای هست.

یدالله رویایی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

اصل اعتماد در قبیله های زندگی

وقتی برای اولین بار سه سال پیش پامو توی دانشگاه امام صادق گذاشتم چیزی که دیدم برام سخت قابل توضیح بود. یعنی با هیچ معادله ای که توی 22 سال زندگیم تجربه کرده باشم جور در نمی‌اومد. اینو کسی میگه که این فرصت بهش داده شده بود تا توی 4 تا دانشگاه و حوزه متفاوت حضور داشته باشه. حتی توی حوزه علمیه هم چنین چیزی ندیدم. چیزی که بهش میگیم اصل اعتماد.

بذارید تا کمی از فضای اینجا براتون بگم تا بفهمید توی دانشگاه امام صادق چه چیزی با بقیه جاها متفاوته. اول اینکه من اونجا مدتی توی کتابخونه ش بودم و بقیه جاهاش رو هم گاهی سر میزدم. میدیدم که دانشجو وقتی میخواد بره و فردا دوباره بیاد راحت وسائلش رو میگذاره و روش یه یادداشت میگذاره و میره. حالا میخواد هر ساعتی از شبانه روز هم باشه تفاوتی نداره. منظور از وسائل هر وسیله ای هست از لپتاب و تبلت گرفته تا کتاب و جزوه و وسایل الکتونیکی دیگه. درک این همه اعتماد به محیطی که حتی با یک دوربین هم کنترل نمیشد برام سخت بود.

اگر دروغ نگم اولین باری که عاشق یه محیط دانشگاهی شدم رو من توی همین دانشگاه امام صادق تجربه کردم. همیشه تو دلم به کارمند ها غبطه میخوردم که توی چنین محیط خوب و دوست داشتنی و پر از اعتماد به همدیگه دارن کار میکنن. البته که آزمون ها و مصاحبه های سخت ورودی در وجود این فضا بی تاثیر نیست.

نتیجه خیلی واضح بود، احساس تعلق به دانشگاه، حس حساب کردن روی دیگرانی که نمیشناسی - و البته میدونی که متعلق به همین دانشگاه هستند- و اینکه بقیه هم بهت اعتماد دارند. اینجا برام مثل بهشت بود. یه چیزی مثل ژاپن روی زمین!

 البته این رو داخل پرانتز بگم که اگه بگیم چیزی مثل دزدی اصلا اینجا وجود نداره حرف گزافی زدم. ولی خوب وقتی توی سه سال میزان کیس های چنین اتفاقاتی نزدیک به صفر بوده و بر عکس وقتی در کل طول تحصیلت یه روز میری خوابگاه دانشگاه خودت و با خبر میشی که لپتاب یکی رو از توی اتاقش زدن! و مثال های فراوان از این اتفاقات رو از دوستات میشنوی قضاوت چندان کار سختی نیست.

داشتیم در مورد اعتماد حرف میزدیم. من توی سه تا دانشگاه قبلی ای که درس خوندم - غیر از دانشگاه خوب شهید بهشتی- چندان احساس تعلقی به محل تحصیلم نداشتم. و سخته بشه روش اسم اعتماد بگذاریم.

اعتماد کردن و مورد اعتماد بودن یکی از اصول دیگه ی قبیله ها یا کامیونیتی های ما در زندگیه. حتی جمعیتی از دزدا که توی پاتوقی کنار هم جمع میشن هم میتونن یه قبیله رو تشکیل بدن. وجود اعتماد بین اونها همون چیزیه که باعث میشه که مطمئن باشن همون آدمی که کنارش نشستن از هر کی دزدی کنه به مال اون کاری نداره، برعکس به همدیگه پروژه های کاری هم معرفی میکنن! حتی اگر بدونه اون یه دزد بی احساس و بی رحم، و یه موجود ظالمه. اعتماد چیزیه که آدمها رو مثل چسب کنار هم نگه میداره.

وقتی ما بتونیم به گروه و قبیله ای که عضوش هستیم اعتماد کنیم و بدونیم که همون طور که هواشون رو داریم هوامون رو هم دارند زندگی برای ما راحت تر میشه.

مثلا وقتی به همکلاسی هات اعتماد داشته باشی و بدنی که اگر خبری توی دانشگاه بشه حتما به همدیگه خبر میدین، اون موقع اطمینان داری که رویداد مهمیو از دست نمیدی بر عکس حتی اگه نری میتونن بهت کمک کنن و در موردش بگن. اما خیال کنین چنین حسی بین این آدمها وجود نداشت. اون موقع اون کلاس چی بود غیر از ده نفر آدم جدایی که کاری به کار هم ندارند و بقیه هم براشون اهمیتی ندارند. زندگی و عضویت توی چنین گروه هایی واقعا سخته.

یه تعریف از رضا غیابی - یکی از آدمهای خوب روزگار که توی اینستا دنبالش میکنم- رو چندین بار ازش شنیدن و خوب به خاطرم مونده. اینکه اعتماد نتیجه ی رفتارهای تکرار شوندست. پس اگر یه توی رفتار برای مدت کوتاهی پابرجا باشه نمیشه گفت حس اعتماد رو ایجاد کردیم. تلاش برای جلب اعتماد باید از درون جوشیده باشه تا پایدار باشه، تا به اعتماد منجر بشه. میشه گفت هر چی یه رفتار رو با موفقیت بیشتری در بازه زمانی طولانی تری به طور طبیعی بروز دادیم آدم قابل اعتماد تری هستیم.

همین تعریف رو بیاریم در کانتکس قبیله ها. از کوچیکترین قبیله بگیم. خانواده ی دو نفری. این قبیله رو میتونیم اینطوری توضیح بدیم که اگه رفتاری در محیط خانواده مثلا حمایت مدام تکرار بشه ماحصل اون چیزی خواهد بود از جنس اعتماد و اطمینان که بله ما طرف مقابلمون رو میشناسیم. این یه مثال بود و کلا میخواستم بگم اعتماد توی قبیله ها موضوع مهمیه. از دید تکامل هم چیزیه که برای بقا همیشه بهش نیاز داشتیم.

به نظرم اگه توی گروهی که توش هستیم اعتماد رو میبینیم و مثلا میشه با اطمینان انتظاراتی و پیشبینی هایی داشت و از برآورده شدنشون تا حدود زیاده مطمئن بود، گروهی که داخلش هستیم رو به خوبی انتخاب کردیم. اگه اینطور نیست -و اگه سخت بگیریم- واقعا چرا توی اون گروه موندیم؟!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

اخلاق و مرام کامیونیتی ها (قبایل ما در زندگی)

ما در زندگی قبایلی داریم که خودمون رو جزو اونها میدونیم. قبیله یا کامیونیتی مجموعه افرادی بودند که در زیر یک چتر جمع میشدند و با نقاط  اشتراکی خودشون رو هم گروهی هم میدیدند. مثل خانواده، افراد یک رشته یا یک صنف. کامیونیتی ها روشها و زبان ارتباطی خاص خودشون رو دارند. از هم یاد میگیرند و به هم یاد میدن. بودن توی اون قبیله نشان از هویت فرد هم بود. حتی ساده ترین چیزها و دور از ذهن ترین چیزها هم میتونستند کامیونیتی داشته باشند. مثلا یادمه وقتی گوشی سونی داشتم سایتی تازه شناخته شده بود به نام اکسپریان که اخرین خبرها و محصولات موبایلی سونی و انواع نرم افزارها و ... که مورد نیاز دارندگان این گوشی ها بود رو در خودش داشت. سایت اکسپریان یک کامیونیتی شده بود برای دارندگان محصولات سونی. توی این جور سایت ها کاربران میتونن توی کامنت ها از ایرادها بگن و هم دیگه رو راهنمایی کنن. چیزی که هست اینه که کامیونیتی ها قوانین نانوشته ای دارند به نام اخلاق و مرام خاص اون کامیونیتی.

یک عده سارق حرفه ای و با دیسیپلین رو در نظر بگیریم. کسایی که از قضای روزگار خودشون رو سارق میدونن، اونا دوستانی هستند که به هم کمک میکنند. اینکه کجا جنس هاشون رو آب کنند، چطور جیب بزنند و با همدیگه آخرین متد سرقت رو کنار هم یاد بگیرند. اگر فیلم ده رقمی با بازی سید جواد رضویان یادتون باشه، توی اون فیلم قهوه خونه ای بود که همه ی افراد اونجا دزد و سارق و خلافکار بودن. دور هم جمع میشدن و از این شبکه برای گزارش آخرین اطلاعات استفاده میکردند. فرصت های جدید رو به هم میگفتند و چند نفر از همصنفاشون کمک میکردند که یه لقمه نونی در بیارن!

تصور ما میتونه این باشه که خب این آدم ها هیچی از کاری که میکنند نمیفهمند، اخلاق چه میفهمند چیه، قانون چیه، اونها انقدر بی احساس و درندن که به خودشونم رحم نمیکنند و ...

اما بنظرم اینطوری نیست. حتی همون افراد هم برای خودشون مرام و مسلکی دارند که بهش پایبندن، که اگر پایبند نباشند از گروه ترد و اخراج میشن. به همین سادگی. اینکه کسی کسی رو نفروشه، به مال هم کار نداشتن، دزدی نکردن از کسی که خودش داره به زحمت نون درمیاره میتونه از خط قرمز های اخلاقی این کامیونیتی باشه. گذشتن از این خط قرمز ها برای اون دزد ننگ و خواری میاره. یک دزد باید با افتخار و حرفه ای باشه!

این چند وقت تونستم مستند تکامل رو توی نرم افزار کست باکس کامل گوشش بدم. این مستند ساخته آیدین اسلامی یکی دیگه از آدمای کاردرست روزگاره. ایشونو اولین بار توی اینستا پیداش کردم. بعد از شنیدن 24 قسمت از این مستند کوتاه ولی شنیدنی کمی نگاه تکاملی به این شیوه رفتار پیدا کردم! ما انسان ها مجبور بودیم تا وقتی در یک محیطی قرار میگرفتیم قوانین اون محیط رو رعایت کنیم، در غیر این صورت خیلی راحت کنار گذاشته میشدیم. ما به هم نیاز داشتیم تا بتونیم زنده بمونیم و زندگی کنیم. و برای اینکار کامیونیتی ها رو تشکیل دادیم و بر اونها چهارچوب هایی تدارک دیدیم تا با حفظ تفاوتها از بودن در کنار هم استفاده کنیم.

غریبه و بیگانه بودن با قبیله ها از همین نشناختن و نخواستن برای شناخت یا شناختن و عدم تطبیق دادن خودمون با قوانین و اخلاق اون قبیله میاد.

قبلا مثال جالبی میزدم. گفتیم که کامیونیتی ها میتونه به خنده دار ترین دلایل شکل بگیره، مثلا آدمهای بیکار یا در جستجوی کار هم میتونن یک کامیونیتی رو تشکیل بدن. این قبیله هم مثل باقی قبایل اخلاق و مرامی دارند! مثلا اگر کسی آگهی شغلی رو دید و میدونست به درد هم قبیله ایش میخوره بدون فکری اون رو بهش نشون میده. به قولی به کسی که ممکنه چندان هم آشنا نباشی کمک میکنی چون که میدونی یکی هم یک روز به خودش کمک خواهد کرد و این رفتارها در کامیونیتی ها واقعا قشنگه، اصطلاح نون توی سفره هم گذاشتن برای همین موقع هاست. این ها اخلاق و منش عضویت توی قبیلست. عضو نبودن یا عضو ندونستن خودمون مساویه با سرگردان بودن بین دسته های بی شاخ و دم چیزی به نام مردم.

ما اگر از عضویت در قبیله پس بزنیم نمیتونیم موهبت های نهفته در اون رو ببینیم. اگر از در جستجوی کار بودن خجالت بگشیم و از بودن در این قبیله ناراحت باشیم به تعبیر زیبای ادوارد بونو خیلی از مسیر ها به رومون بسته ست (میتونید مطلب انسداد در اثر گشودگی رو اینجا بخونید). نه اینکه بسته باشه! ما نمیبینیم، همین. با عشق به اون قبیله و پذیرفتن اون به عنوان برهه ای از زندگی که همه تجربه میکنند میتونیم مسیرهای زیادی رو به روی خودمون باز ببینیم. الان که دارم راجع به این موضوع مینویسم با خودم فکر میکنم که واقعا چقدر راه ها زیاده ولی ما با شرمندگی خودمون اونها رو پس میزنیم.

اگر چنین قبیله ای نبود اوضاع ما چندان جالب نمیشد. میشه گفت مردم به مردم کمک نمی‌کنند بلکه افراد به هم قبیله ای هاشون کمک می‌کنند و عضو قبیله بودن و عضو مردم بودن تفاوت هاش زیاده.

قبیله ای که داخلش هستیم رو خوب بشناسیم و بهش احترام بگذرایم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

بیگانه با قبایل زندگی

این نوشته ادامه ای است بر مطلب قبلی تحت عنوان قبایل ما در زندگی، خیلی خوب می‌شود قبل از خواندن این متن آن را خوانده باشی.

اگر جلوی یک کتابخوان کلمه «بیگانه» را بیاوری سریع سراغ اثر معروف آلبرکامو می‌رود. بیگانه برای او به معنای یک موجود فضایی و غیر خودی یا خارجی  نیست. بیگانه برای او معنای «بیگانه» ی آلبرکامو میدهد. مفهوم بیگانه ای که در قالب شخصیتی به نام «مورسو» خودش را نشان داد.

آقای مورسو در این کتاب از آلبرکامو فردی است که نسبت به هیچ چیز هیچ حسی ندارد، هیچ چیز حسی را در او برنمی‌انگیزد؛ حتی مرگ مادرش، حتی عشقبازی با معشوقه‌اش، حتی دوستی با آدمی عوضی، حتی کشتن کسی... صبر کنید ... همینجا ترمز دستی قضاوت را بکشید. او همه اینها هست ولی آدم بدی هم نیست، نه علاقه ای به کشتن کسی دارد، نه از عشق بازی بدش می‌آید و نه دشمنی با مادرش دارد که از مرگ مادرش خوشحال است. او همین است. رها از دنیا و رها از وابستگی ها. حتی به رها بودن هم اهمیتی نمیدهد. او به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. باز هم ترمز دستی را بکشید... او به هیچ چیز اهمیت نمیدهد ولی به این معنی نیست که او آدم بدی است و به حقوق دیگران تجاور میکند. او فقط هیچ چیزی برایش اهمیتی ندارد. بعد از مرگ مادرش در همان ص اول کتاب او به شهرش باز میگردد و به سینما میرود و فیلم کمدی تماشا میکند.... باز هم ترمز ...

او نماد یک فرد بیگانه با دنیا و آدمها و وابستگی‌هاست. او حتی به احساسات بد خودش نیز اهمیتی نمیدهد. امیدوارم «بیگانه» بودن در این معنی را کمی متوجه شده باشید تا به ادامه بحث وارد شویم.

در مطلب قبل گفتیم که اصطلاح قبایل یا کامیونیتی‌ها گروه هایی هستند که دارای ویژگی های یا نقاط مشترکی هستند که میتواند آنها را راحت تر به هم مرتبط کند و مثال آوردیم که افراد یک خانواده، مجموع افراد یک رشته، کارکنان یک سازمان و ... اینها قبیله هستند. افراد درون یک قبیله میتوانند باهم به خوبی ارتباط بر قرار کنند و کارهایی را آنقدر جدی انجام بدهند که آن کار از دید افراد یک قبیله دیگر مسخره بنظر بیاید و به آن بخندند. اما از دید افراد آن قبیله کاملا پذیرفته شده و مرسوم هم هست.

این قبایل به عنوان جوامع کوچک ویژگی های خاصی در درونشان وجود دارد. قبایل بدوی را در نظر بگیریم. آنها آیین ها و مراسم مذهبی خاص خود را دارند. وقتی عروسی هست به شیوه خاص خودشان مراسم میگیرند، مراسم خاکسپاری هم همینطور، طرز سلام و احوال پرسی، طرز راه رفتن، طرز لباس پوشیدن و طرز حرف زدن و ...

همین شرایط در کامیونیتی‌هایی که نام برده شد هم وجود دارد. مهندس ها رفتار و منش خاص خودشان را دارند، وکیل ها همینطور. بنظرم موفق ترین آدمها کسانی هستند که این قوانین را میتوانند ببینند و در خود نهادینه کنند. این کار برای همه افراد قابل انجام هست. ما به هر قبیله ای که بخواهیم میتوانیم با پرداخت هزینه آن وارد شویم اما شرط ماندگاری ما این است که این جریانی که در این قبیله ها وجود دارد را کشف کنیم و در خودمان ایجاد کنیم.

دوستی حالتی را می‌گفت که فرد در این کار موفق نیست، او قبیله های متعددی را دارد اما در اولویت بندی و ارتباط با آنها موفق نیست. در حالت شدید چنین وضعیتی میتوانیم فرد را یک «بیگانه» بدانیم. بیگانه به مفهومی که آلبرکامو درباره آن میگوید. فردی که در یک قبیله وجود دارد اما به دلایل شخصی و روانی مختلف از پذیرش آداب و رسوم آنجا سر باز میزند و بعد هم از طرف افراد قبیله و هم در ذهن خودش ارتباطش با قبیله قطع یا ضعیف می‌شود. او در قبیله حضور دارد اما سرگردان است او احساس بیگانگی می‌کند.

در طبقه بندی نیازهای گلاسر یکی از 5 نیاز اصلی انسان نیاز به عشق و تعلق خاطر است. این نیاز اگر ارضا نشود سبب مشکلاتی می‌شود. حضور نصفه و نیمه در یک قبیله و نبود حس تعلق خاطر و وابستگی مساوی است با نارضایتی همیشگی از حضور در آن.

شخصی اگر نتواند خودش را به قبایل مورد علاقه اش گره بزند به ناچار درگیر گروه بزرگتر یعنی مردم میشود که در مطلب قبل از قول آقای معلم آن را غول بی شاخ و دم دانستیم. غولی که پر از تضاد و رفتارهای نامشخص و مبهم و بی قانونی است. و درگیر شدن در این گروه بنظر میتواند به بی هویتی ما بی‌انجامد.

آیا پیدا کردن قبیله سخت است؟ بنظرم نه به هیچ وجه. حتی مثلا خانمی که همیشه خانه هست میتواند برای مدتی خودش را جزو قبیله زنان خانه دارد بداند. بنظرم تعلق داشتن به یک گروه ما را از سردرگمی نجات میدهد. ما وقتی این را پذیرفتیم و به آن اقرار کردیم و حتی وقتی لازم شد عضویتمان را در این گروه اعلام کردیم راه را برای خودمان روشن کرده ایم. قبیله زنان خانه دار درست مانند همه قبیله های دیگر ویژگی ها و وظایف مشخصی دارد. کسی که به این گروه احساس تعلق کند از صمیم قلب خود را عضوی از آن میداند و آن وقت است که ارضای نیاز تعلق خاطر زندگی را برای او رضایتمند میکند. شاید عشق هم همین باشد. معنای تعلق خاطر هم همین باشد.

این بخش را به حساب اعتراف بذارید.

بیگانه بودن اصلا حس خوبی نیست. من به عنوان کسی که قبیله های زیادی را عضوه ولی از آنها کمی تا قسمتی بیگانه ست این رو می‌گم. سالها در نظر خودم برای خودم تصورات روشن فکرانه داشتم و با این طرز فکر به همه قبایل با دید اکراه نگاه می‌کردم. درک قبیله ها برای من سخت بود. از قبیله فامیل بخاطر کم سوادی و خرافاتی بودن دوری میکردم اما هیچوقت جوری نبود که بخواهم از آنها به کل جدا شوم. با دوستان و همکلاسی ها خوب بودم اما اگر راستش رو بگم از اونها هم دوری میکردم. بنظر خودم خیلی کم وظایفم رو به عنوان یه دوست انجام میدادم، به خاطر این طرز فکر که این دوستان آدمهای سطحی ای هستند. از قبیله کشورم به این دلیل دوری میکردم که آنها را آدمهای بی انصاف و بیسواد و گرگ و هزار بحث دیگر میدیدم. گاهی از گروهی به این دلیل دوری میکردم چون که اونها رو برتر از خودم میدیدم، اینها رو به حساب اعتراف بگذارید، گفتن این حرفها و فهموندنش به خودم بهتر از نگفتنشه.

حالا که فکر میکنم دلایل دوری کردن از قبیله ها برامون میتونه روشن باشه. اگر بخوایم ببینیم.

اما اینها رو گفتم لازمه چیزایی که این اواخر یاد گرفتم رو هم اضافه کنم. همون فامیل که بیسواد و خرافاتی میدیدم الان میبینیم چقدر عاشقانه همدیگه رو دوست دارند -البته نه همیشه!- چقدر با همدیگر خوشن و در مواقع لازم به هم کمک میکردند. این من بودم که به طرز شدیدی کمال طلب بودم. الان میفهمم که نکات منفی ارزش چندانی نداره که بخوام روش فکر کنم. وقتی این همه چیزای خوب تو افراد هست! توی گروه دوستان هم همینطور، توی گروه کشورم همینطور و الی آخر ...

اگر بگین داشتن این دید منفی و دور شدن از اونها بد هم نیست بلکه واقعیته، واقعیته که اکثر دوستا سطحی هستن، اینکه مردم شهر مثل گرگن. جوابم اینه که اون همه مدت جوابی که گرفتم فقط نارضایتی از همه چیز بود. از خودم، از ادمای دیگه، از همه چیز. ما وقتی به رفتاری خاص اعتراض داریم چرا خودمون رو از چیزهای خوبی که همون هم قبیله ای ها دارند محروم کنیم. هنر ماست که نادیده بگیریم چیزایی که باید نادیده بگیریم.

بیگانه بودم و احساس بیگانه بودن واقعا چیز جالبی نیست.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

قبایل ما در زندگی

از محمدرضا شعبانعلی خوندم که دنیا عده ای داره به نام مردم که شامل همه هست و گروه های کوچکترین که نام قبیله رو برای اونها مناسب دیده بود [community]. مردم رو غول بی شاخ و دمی دونست که دارای ویژگی هایی هستند که به بعضیهاشون اشاره کرده بود و اگه خواستید در انتهای این مطالب آدرسش رو گذاشتم. یکی از حالت هایی که ما در مواجهه با غول مردم میبینیم این بود که وقتی در سطح پایین تری از آنها قرار میگیری تو را آزار میدهند. وقتی به حد آنها رسیدی و بالاتر رفتی احساس خطر میکنند و میخواهند تو را پایین بکشند. اما وقتی که از آنها فاصله ی زیادی پیدا کردی تو را می‌پرستند.

اما بعد در مورد قبیله گفت. قبیله ها گروه هایی هستند که ویژگی های مشترکی دارند. مثالهایی که برای ساده‌تر فهمیدن این موضوع میشود گفت بسیارند. قبیله افرادی که در یک رشته خاص تحصیل کرده اند، قبیله افراد یک خانواده، قبیله هواداران یک تیم، قبیله انسان های حامی محیط زیست، قبیله معترضین به یک چیز، قبیله افراد یک مدرسه، قبیله افراد یک کلاس، قبیله طرفداران یک برند، قبیله یک صنف، قبیله یک محله.

بین قبیله ها نسبت به قبایل غریبه حرف های مشترکی وجود دارد که به آنها در ارتباط با همدیگر کمک میکند. قبیله چیزی هست که بنظرم به ما هویت میده.

جناب معلم میگن که ما وقتی خودمون رو عضو قبیله ای میدانیم بعد از مدتی شبیه آنها میشیم. و بعد هم میگه که ما اگر قبیله نداشته باشیم و خودمون رو عضو قبیله ای ندونیم نا خودآگاه ویژگی های قبیله ی بزرگتر یعنی مردم رو به خودمون می‌گیریم. و این چیزی هست که میتونه برای ما مفید نباشه. مردم، اون غول بی شاخ و دم ویژگی ها و صفت هایی داره که هیچ آدم عاقلی اگر اونها رو بدونه دوست نداره به سمتشون بره. شاید شما هم این حس رو تجربه کرده باشید که با رفتاری که توی جامعه وجود داره مخالف باشید. ما اگر خودمون رو عضوی از قبیله ای ندونیم ناخودآگاه شبیه مردم میشیم. شاید بگیم خب مردم اونقدرها هم بد نیستند چرا شبیه شدن بهشون باید بد باشه؟ بنظرم به یک دلیل... به دلیل همون بی شاخ و دم بودن. غول ها شاخ و دم دارند و وقتی اون رو میبینیم میدونیم که با غولی طرف هستیم. اما غول بی شاخ و دم موجودی هست پر از تضاد. در بخشی از جامعه رفتاری دوستانه و در بخش دیگر در همون موضوع رفتاری خصمانه داره. حال تصور کنیم که بخواهیم شبیه چنین موجودی بشیم.

ما در یک زمان میتونیم توی چندین قبیله حضور داشته باشیم اما در این حالت ما با اولویت بندی اونها مواجه هستیم. قبایل برای ما بترتیب اولویت بندی شدن مهم هستند.

از این حرفها که بگذریم راجع به این موضوع نوشتم تا بیشتر بهش فکر کنم. به عنوان کسی که بخاطر بودن توی بعضی از قبیله ها ناراضیه یا حسی از تعلق بهشون نداره.

راستی تو ویژگی های مشترک افراد قبیله میتونه حتی مواردی باشه که به نظرمون مسخرس! البته این رو توی کشورهای خارجی بیشتر میبینیم. مثلا توی فیلم سیدنی وایت این موضوعو به شکل طنز میبینیم. یه کلبه برای دانش‌جوهای خرخونه عینکی بود، یه کلبه برای خوشگل ها، یه کلبه برای ورزشکارا و...

راجع به این موضوع حرف چندانی برای گفتن ندارم و این مطلب فعلا فقط برای باز شدن این بحث در اینجا بود.

پی نوشت: برای اینکه راجع به این موضوع مطلب درست و حسابی بخونید به اینجا سر بزنید: غولی به نام مردم و نحوه انتخاب قبالیل برای زندگی

وقتی داشتم دنبال عکس برای این مطلب می‌گشتم به وبلاگ شهاب چراغی رسیدم. آشناییم با ایشون هم برمیگرده باز به مطلبی که توی وبلاگ آقای معلم خیلی وقت پیش خوندم: شهاب چراغی و انتخاب روش تحقیق

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه