جایی برای مرور زندگی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مطالعه» ثبت شده است

نظم و چهارچوب یا بی نظمی و آزادی، در کتاب یک عاشقانه آرام

یک هفته ای طول کشید تا کتاب خواندنی نادر ابراهیمی را تمام کردم. یک عاشقانه آرام یک رمان پر از کلمات و تشبیه ها و آرایه های کلامی و زبانی هست که گاهی با خودم میگفتم تمامی حرفهای این چهار صفحه رو میشه در یک بند هم خلاصه کرد. اما از جهتی هم هیچوقت از این پر کلمه بودم کتاب پیش خودم گله و شکایت نکردم چرا که جریان کلمات رو به زیبایی در بند بند این رمان احساس میکردم.

مثل آدمی که زیاد حرف میزنه اما هیچ وقت از حرف زدنش سیر نمیشیم. دوست داره حرف بزنه و ما ساکت فقط گوش بدیم. نادر ابراهیمی هم برای من چنین آدمی به نظر اومد.

اما یک هفته گذشت و منتظر بودم ببینم آخر این رمان چه چیزی برای خواننده داره. موضوع غافلگیر کننده و خیلی عجیبتر از اونی بود که فکر میکردم. از کل این رمان بخشی که مربوط به نظم میشد خیلی روی من اثر گذاشت. درسی که یک هفته براش صبر کردم و میدونم تا آخر عمرم بر ذهن و جانم نقش بسته. درسی از جدال نظم و بینظمی.

یاد میده که نظم به مانند اسکلت و استخوان هر کاریه، نه گوشت و ماهیچه. وجود چهارچوب محدوده هایی رو به دستمون میده که ازش خارج نشیم. گاهی اگر این نظم به حد بالایی برسه محدودیتش بیشتر باعث آزار ما میشه و کمکی به ما نمیکنه. در هر کاری بنظرم عملی‌ترین کار اینه که چهارچوب های کلی کار رو مشخص کنیم و بعد با کمک بی نظمی و با چاشنی خلاقیت شروع کنیم به انجام دادنش.

مثل آدمی باشیم که میدونیم چه کارهایی قراره انجام بدیم اما در انجام اون کار هیچ برنامه و طرحی صلب و سختی رو قبول نمیکنیم و فی البداهه زندگی می‌کنیم.

با اینکار یاد میگریم و مجبور میشیم بیشتر به خودمون اعتماد کنیم.

البته همونطور هم که نادر ابراهیمی توی اخرین صفحات رمان میگه حتی همون چهارچوب هم نباید مثل میله های زندان باشه. گاهی و فقط گاهی  میشه به کل از هر چهارچوبی بیرون زد و کاری که لازم بود رو انجام داد. وگر نه پس زندگی چیه؟ زندان؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

از دشمنی تا دوستی

مظفر شریف و همکارانش در اردوگاهی تفریحی آزمایشی رو بر روی تعداد زیادی از پسرهای 10-11 ساله که اونجا برای اردو اومده بودن انجام دادند. اونها رو به دو گروه تقسیم کرد و بهشون کارها و بازی های متفاوتی داد. بعد اونها رو برای مسابقه رو در روی هم قرار داد. به عبارتی سعی کرد تا اونها رو باهم رقیب کنه. بعد از مدتی که از این آزمایش گذشت این دو گروه که اصطلاحا به یکیشون عقاب و دیگری مار زنگی میگفتن به دشمن هم تبدیل شدن. مثلا در اقدامی گروه عقابها که در مسابقه به مارهای زنگی باخته بودند پرچم مارهای زنگی رو میدزدند و اون رو به نشانه خشم آتیش میزنن. یا در جای دیگه وقتی برنده نهایی مسابقات مشخص شد تیم بازنده جوایز رو دزدید و برد.

مظفر شریف وقتی این همه درگیری و بکار بردن الفاظ رکیک رو بین این دو گروه میدید در انتهای آزمایش سعی کرد وضعیت رو به حالت اول برگردونه. اما این کار به ظاهر ناشدنی میومد چرا که دانش‌آموزان حتی میگفتند باید محل ناهار مارو از اونها جدا کنید.

 اما مظفر شریف چکاری انجام داد؟ آیا کم شدن این اختلافات و دشمنی ممکن بود؟

شریف میدونست که بین این دو گروه تفکیک بسیار شدیدی وجود داره، یعنی دسته بندی ما و اونها به شکل شدیدی بین اعضای این دو گروه وجود داره. اما این رو هم میدونست که حتی کشورهای دشمن هم چطور در بلاهای طبیعی با هم همکاری میکنند. کاری که شریف انجام داد این بود که یه فعالیت ایحاد کرد و هدفی رو مشخص کرد. اعضای هردوتیم در این فعالیت شرکت داشتند و اگر میخواستند در اون کار به موفقیت برسند باید اعضا باهم همکار میکردند. شریف متوجه یک اتفاق شد. اینکه دسته بندی ما و اونها در گروه کمرنگ و کمرنگ تر شد.

او به این کارش ادامه داد و دید که بین دانش‌آموزان داره ارتباطات جدیدی بر قرار میشه و به عبارتی دوستی ها در حال افزایشه. در روز آخر وضعیت طوری شده بود که دانش‌آموزان از مسئولین خواستند که اگر میتونند با یک اتوبوس و باهم برگردند.

وقتی گزارش این ماجرا رو توی کتاب فورسایت «پویایی گروه» میخوندم به نظر ساده بود که بشه دو گروه رو با چنین راه حل ساده ای دوست کرد و به هم نزدیک کرد. ما هرچی میکشیم از این دسته بندی ما و اونهاست. دسته بندی یکی از فوق‌العاده ترین قابلیت های انسانه. به نظرم توسعه یافته ترین انسانها اونهایی هستند که ذهنشون دسته بندی های پیچیده ای داره. ما هر لحظه در حال دسته بندی هستیم. این دسته بندی ها همون قضاوت کردن و ارزیابی هستن که ما هر روز توی زندگیمون انجام میدیم.

تقسیم خودمون به ما و اونها اولین قدم برای جدایی فکری و شناختی خودمون از یک سری آدم دیگست. جدایی که نتیجش به اینجا میرسه که طرف مقابل رو درک نکنیم. شاید دسته بندی مفیدی باشه شاید هم نباشه نمیدونم. میدونم ما مجبوریم این کار رو کنیم. اولین نتیجش هم اینه که دسته بندی کردن به ما و اونها کمکمون میکنه که به خودمون متمرکز بشیم و خودمون رو بشناسیم اما اگه تا آخر همینطور باشیم به آدمی تبدیل میشیم که از درک دیگران عاجزه. اگر بخوایم اختلافات و دشمنی ها رو در میان گروه ها از بین ببریم باید این دسته بندی بینشون رو کمرنگ کنیم تا دشمنی ها به دوستی تبدیل بشن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ویژگی دوستِ ایده‌آل هر کسی؟!

آقای دانلسون آر. فورسایت جایی در کتابش «پویایی گروه» به نقل از دو سه دانشمند دیگه در مورد دوست حرف میزنه و ویژگی دوستی رو میگه که اگر داشته باشیم احساس خوشبختی می‌کنیم!

 دوست ایده آل کسی است که در کارهایی که انجام آنها برای ما خیلی مهم است بدتر از ما عمل کند و در کارهایی که از نظر ما بی اهمیت اند خیلی خوب عمل کند.

اما انجام چه کارهایی برای ما مهم است؟ این سوال رو به یه شکل دیگه میگم. باید بشینیم و چیزی به نام مهارت محوری در خودمون رو کشفش کنیم. بنظرم وقتی این مهارت محوری کشف شد دیگه نسبت به بقیه مهارت ها حساسیت کمتری پیدا میکنیم. منظورم از حساسیت همون بالا پایین رفتن عزت نفس ما در رابطه با دیگران است.

مثلا من مهارت محوریم رو فوتبال بازی کردن میدونم. و توش هم در حال تبدیل شدن به سطوح عالی هستم. دیگه وقتی دوستم یه میلیونر باشه یا سبدی از ده تا مهارت دیگه داشته باشه تاثیری در عزت نفس من نخواهد داشت. بشرطی که در انتخاب مهارت محوری خودمون قاطعانه رفتار کنیم. اون موقع یه چیز بهتر هم نصیبم میشه... اینکه از وجود اون دوستان قوی هم لذت خواهم برد و ازشون استفاده میکنم.

یادمه شعبانعلی یه زمانی گفت من وقتی یه نفر بیشتر از من تو زمینه ای که منم توش هستم بدونه حس بدی پیدا میکنم. اونقدر میخونم و کار میکنم تا بیشتر بدونم و این رو به یه نقطه قوت برای خودش تبدیل کرده بود، نه اینکه از این بابت شرمنده باشه.

بیاید مهارت محوری خودمون رو مشخص کنیم یا انتخاب کنیم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

گروه و لذت عضویت در گروه

آقای فورسایت میگه که آدم ها در عضویت در گروه از دو چیز بسیار لذت می‌برند. یکی جذب شدنشان. یعنی اینکه گروه عضویت ما رو خودش قبول کنه و دیگران رابطه خوبی با ما داشته باشند و ما هم همینطور. و دیگری تمایز، به این معنی که ما وجهه ای داشته باشیم که با اون نسبت به دیگران متفاوت دیده بشیم.

قبلا در مورد کامیونیتی ها و اجتماعاتی که ما توش عضو هستیم چند تا مطلب نوشتم اما این حرفها جدید هستن و تحت تاثیر کتاب پویایی گروه آقای فورسایت نوشته شده.

چرا موضوع گروه ها مهم هستن؟ چون ما در هر لحظه در گروه هایی عضویت داریم. از گروه های اولیه گرفته که شامل خانواده و دوستانه تا گروه های ثانویه که رسمی تر و بزرگتر هستند. به قول آقای فورسایت گروه های اولیه سکوهای پرتابی هستند به سوی گروه های ثانویه و بزرگتر. به این صورت که ما در گروه های اولیه مسائل پایه و نقش پذیری و همانند سازی خودمون رو با دیگر اعضا که اغلب دوستشون داریم رو یاد میگیریم و بعد همین ها رو در گروه های ثانویه انجام میدیم.

وقتی ما همیشه عضو گروه هستیم و بخش زیادی از خودمون رو در گروه ها مثلا خانواده میشناسیم پس بنظرم خوبه که آشناییمون رو کمی از سطح عادت ها فراتر ببریم و کمی با مطالعه در موردشون ببینیم گروه چه امتیازاتی میتونه برای ما داشته باشه و در کجا میتونه عامل گمراهی ما باشه.

اگر برگردم به حرف اول این متن میتونیم به این نتیجه برسیم که اگر میخوایم از بودن در گروه لذت ببریم دو تا اصل رو میتونیم رعایت کنیم. یکی تلاش برای هماهنگ شدن با گروه و دیگری پیدا کردن یه نقش مخصوص در گروه که دیگر اعضا نمیتونن اون نقش رو بازی کنن. تو گروه های غیر خانواده مثلا میتونه اینا باشه! مثل سپربلا بودن! رازدار جمع بودن!، باحال جمع بودن و ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

از تکنیک تا اصل

این جمله رو بارها از افرادی که دنبالشون میکنم شنیدم که میگن تکنیکها فراوان اند، و اصل ها کمتر. ما نمیتونیم همه‌ی تکنیک ها رو تو زندگی به یاد بسپاریم اما میتونیم اصول رو یاد بگیریم. اصول ساده تر هستند. راحت تر به خاطر سپرده میشوند و راحت تر به یاد آورده میشوند.

ما معمولا فرق بین این دوتا رو نمیدونیم. اگر بخوام با جوری که میفهمم این مفاهیمو توضیح بدم تکنیک ها کوچکترین واحدهای یادگیری هستند. توی زندگی تکنیک ها زیادند و ناخودآگاه ازشون استفاده میکنیم. حتی همون بچه ی پنج ساله هم ازش استفاده میکنه. مثلا یه تکنیک میتونه تکنیک موش مردگی باشه وقتی همون بچه پنج ساله کار بدی رو انجام داده و میخواد هر چه زودتر از زیر فشار ناراحتی ها و دعواهای مادر خارج بشه. یا تکنیک کر شدگی، اینو زمانی استفاده میکنیم که وانمود کردن به نشنیدن بیشتر به نفعمون باشه! (اسم ها رو از خودم درآوردم ولی فک کنم منظور رو برسونه). اینا تکنیک های توی زندگی هستند. هر چی که میخوایم یاد بگیریم مجموعه تکنیک های خاص خودش رو داره.

اما اصل تو اینجا یه روشه، یه قاعده ست. یه نوع قرار داده با خودمون. دبونو تو کتاب هنر تفکر سریع توضیح میده که ما اگر با هر مسئله ای روبرو بشیم هنگام حلش براش یه اصل بسازیم دفعه بعدی که تو همون شرایط قرار بگیریم اون اصلی که خودمون وضع کردیم با کمترین زحمتی دوباره به یاد میاد و کمکمون میکنه. اصل مشخصی که در غالب کلمات به صورت یک جمله بیان بشه. یه اصلی که باهاش به نتیجه رسیدیم یا کمکمون کرده.

یادمه وقتی داشتم مسئله بطری و چاقو رو حل میکردم (معمایی با سه بطری و سه چاقو و یک لیوان آب) بدون اینکه همون موقع دقت کنم چنین جملاتی رو با خودم تکرار میکرم:

باید چاقو هارو دایره وار روی هم بچینم.

باید هر چاقو وزن چاقوی قبلشو نگه داره.

همه چاقو ها باید بر یک روش چیده بشن. (سر چاقوی 2 بر روی ته چاقوی 1، سر چاقوی 3 بر روی ته چاقوی 2 و ...).

این اصلها همشون با باید شروع شدن. یه اصل هستند و وقتی بعدا با مسئله 4 بطری و 4 چاقو مواجه شدم همین اصل بهم کمک کرد با یک پنجم زمان مسئله قبلی بتونم حلش کنم.

توی زندگی هم میتونیم برای خودمون اصل بسازیم. حس میکنم اصل ها وقتی کارسازترن و به یاد میمونند که در لحظه و در موقعیت خودش ساخته بشن. اگر بخوام مثال مشخصی بزنم مثلا من که الان اینجا نشستم و دستام روی کیبرد در حرکته نمیتونم و بیفایدست اگر بخوام در مورد کوه نوردی اصلی برای خودم ایجاد کنم. اگرم بسازم یادم نمیمونه (خب مشخصه دیگه!) :)

من الان میتونم در مورد تایپ کردن اصل بسازم. در مورد مطلب نوشتن اصل بسازم. میتونم بگم اصلم این باشه که اصلاح و مرور نوشته باید بعد از نوشتن باشه نه حین نوشتن. یا میتونم بگم باید بعد از هر پاراگرافی چند ثانیه صبر کنم، در مورد پاراگراف بعدی فکر کنم و بعد ادامه بدم. یا میتونم بگم باید ساده بنویسم، و هرجا که دیدم دارم از کلمات مبهم و نا مناسب استفاده میکنم با روش دیگه ای توضیح بدم که مجبور به استفاده از اون لغات نشم. اینها راحت تر به خاطرم میمونه.

ما نا خودآگاه این کارهارو انجام میدیم اما اگر بخشیش رو آگاهانه کنیم و توی کارهایی که انجام میدیم به کار ببنیدم قطعا خیلی کمکمون خواهد کرد.

پی نوشت: دبونو رو به همین خاطر دوست دارم. درسهاش رو انقدر ساده توضیح میده که ممکنه اگر آدم اون کتاب رو نمیخوند چندین سال طول میکشید تا بفهمه. و قشنگی درسهای دبونو هم اینه که هر درسی که میده رو میشه تو زندگی ازش استفاده کرد. از ساده ترین تا پیچیده ترین مسائل زندگیمون. از وقتی این جور کتابهارو میخونم که با عمل گره خورده دیگه کمتر دلم میاد سمت کتابهای تئوری برم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه