جایی برای مرور زندگی

وقتی برای رفت و روب و آدم‌های انگشت مغز

یک سری چیزهایی داریم که با خودمون میگیم اینا رو نمیتونم دور بریزم چون الان لازمشون دارم و همینطور یک سری چیزهای دیگه ای داریم که میگیم اینارو الان لازم ندارم ولی میدونم بعدا میرم و استفادشون میکنم یا میبینمشون یا یه کاریشون میکنم. اگه با خودمون صادق باشیم سراغ اون چیزای دسته دوم ممکنه که هیچوقت نریم مخصوصا اگه تعدادشون زیاد باشه، مثلا صد تا فیلم و کلیپ آموزشی. ما یه قالب ذهنی رو یاد گرفتیم یا لااقل من اینطوری ام. فایلی رو حاظرم 10 ماه جلوی دستم و در معرض دیدم قرار بدم و بعد از ده ماه زمانش برسه و یکهو یادش بیفتم و برم گوشش بدم یا ببینم. این یک بازخورد مثبته. و گاهی فایلی رو با مقاومت زیاد فکر میکنم لازم ندارم و پاک میکنم و بعد از چند ماه یهو اون لازم میشه و با یه کسی درونم بهم میگه: دیدی؟ چرا پاکش کردی؟ الان لازمش داری و برای اینکه پیداش کنی باید دوباره از جایی که هست پیداش کنی. و این هم یه بازخورد دیگه. و اینه که باعث شده فایلهایی رو برای طولانی مدت نگه دارم تا زمانی که کمبود جا مجبورم کنه نگاهی بهشون بندازم و مرتبشون کنم.

امروز حدود یک ساعتی وقت گذاشتم و کلی از فایلهایی که میدونستم تا یک سال دیگه نیازی بهش ندارم رو توی کامپیوتر بک اپ گرفتم و از توی گوشیم پاک کردم. خیلی بهم فشار اومد ولی یه کاری کردم... مثلا ازون 700 تا کلیپ آموزشی ای که داشتم یکیش رو نگه داشتم. چرا؟؟ اونو گذاشتم تا اگه واقعا بهش نیاز دارم اولا برادریم رو با دیدن همون یه کلیپ ثابت کنم و بعد برای بدست آوردن بقیش زحمت بکشم. اگه همه چی دم دستم باشه. اگه منابع و وقتم رو نامحدود ببینم مطمعنم هم من و هم خیلی ها مثل من به دام خیال خوشِ بعدا و بعدا و بعدا ها گرفتار میشیم.

قبلا هم تو مطلبی در باره دانلود کردن های زیاد و شهوت انبار کردن و دانلود کردن نوشته بودم که اینجا میتونید بخونیدش.

با اینکار فکر میکنم که لازمه هر وقت از سربیکاری گوشیم رو برمیدارم وارد گالری گوشیم میشم باید یه حس نا امیدی از دریافت دوپامین رو تحمل کنم و به خودم یاداوری کنم که اینکار -پاک کردن حتی فایلهای جالب- بخاطرچی بوده. این هم یه نوع اعتیاد خطرناکه که خیلی باید مواظبش باشیم. یه حسیه که زیر پوستی مارو به سمت گوشی میبره و میگه برو تلگرام، بعد که چیزی نبود میگه برو اینستا، بعد گالری و بعد ... کلا هرجایی که قبلا برات جذاب بوده.

به قول دکتر زین‌العابدینی استادم ما نباید مثل آدمهای انگشت مغز باشیم. آدمهای انگشت مغز تو شبکه های اجتماعی و کلا توی گوشی اون انگشتشون هست که میگه کجا برن و کجا نرن.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

از کجا بدونم یه موضوع رو چقدر می‌فهمم؟

وقتی نمیدونیم موضوعی رو فهمیدیم یا نه و حتی ایده ای نسبت به میزان تسلطمون نداریم یه راه هست تا خودمون رو آزمایش کنیم. این روش اختراع خودمه :)

اگر میخوایم چیزایی رو که میفهمیم، یا تقریبا میفهمیم، یا کم میفهمیم و چیزایی که اصلا هنوز نفهمیدیم رو برای خودمون شفافتر کنیم که بدونیم با خودمون چند چندیم میتونیم دو تا کار انجام بدیم.

اولیش اینه که یه کاغذ برداریم و اون موضوع رو روی کاغذ برای خودمون توضیح بدیم. تو این موقعیت ما از فکری به فکر دیگه جریان پیدا میکنیم و روی کاغذ میاریم. چند تا حالت ممکنه در حین این سیر و سلوک اتفاق بیفته. بعضی از موضوعات رو به راحتی توضیح میدیم و روی کاغذ میاریم با اینها مشکلی نداریم. ما اینجا باید سنسورمون رو حساس تر کنیم و مثل یه ناظر بیرونی به این جریان نگاه کنیم. هر جا سنسور فشارمون بالاتر رفت و موندیم که چی بود و چطور میشه گفتش اون جا دقیقا جاهاییه که باید روشون کار کنیم. پیشنهاد اینه که اون رو روی یه برگه که کنار دستمونه یادداشت کنیم. (البته این جدا شدن نظم فکری مارو برای بازگشت و ادامه متن رو به هم میریزه. باید سعی کنیم با تمرین این رو کمترش کنیم.) یا اینکه میتونیم زیر مطالبی که نوشتیم رو خط بکشیم تا بعدا راحت تر پیداش کنیم.

این سیر کردن به ما کمک میکنه تا میزان تسلطمون و یا بلد بودنمون از موضوع دستمون بیاد. اگر وبلاگ نویس باشید احتمالا زیاد به این حالت گرفتار شدید. افکار محتوایی مایع شکل وقتی بخواد به صورت یه خط جامد روی کاغذ بیاد نیاز به یک سری راه را برای تبدیل داره. ما این راه های تبدیل افکار به نوشته و حرف رو از بچگی یاد میگیریم. اما هرچقدر هم که بگذره تو بیان بعضی از موضوعات به عبارتی دستمون هنوز گرم نیست و راه نیفتاده. ما وقتی از یاد گرفتن نویسندگی و نوشتن حرف میزنیم در درجه اول همین راه های تبدیل افکار مد نظرمونه. وبلاگ نویسها هم گاهی میمونن که منظورشون رو چطور برسونن و چه جور جمله ای رو به کار ببرند.

و دومین راه هم هم ردیف همین نوشتن، یعنی حرف زدنه. در اینجا هم باید یه مغز بیکار پیدا کنیم و به کارش بگیریم و موضوعی رو براش توضیح بدیم. هر جا گیر کردیم اونجا دقیقا همون جاییه که نیاز به فکر کردن روش و تمرین کردن داریم تا زمانی که حس ما بهمون بگه بلد شدم.

ما اگه بر موضوعی مسلط باشیم یا تقریبا درش چیزی بلد باشیم. این کار یعنی نوشتن و حرف زدن برامون دلچسبه. چرا؟؟ شاید شنونده بگه شما دارید برای من توضیح میدید و یادم میدید اما اون گوینده و نویسنده میدونه که خودشم در همین حین داره یاد میگیره. وقتی صحبت میکنیم از انواع قالبها برای تبدیل افکار به صحبت استفاده میکنیم. در حین صحبت جرقه های زیادی و انفجارات زیاد دوپامینی ای توی مغز اتفاق میفته. این انفاجارات یا به قولی شلیک ها عصبی دوپامینی با حس شادی همراهه. اگر میبینیم خیلیا زیاد حرف میزنن. دلیلش همینه! از تواناییشون در استفاده از کلمات و حرفها لذت میبرن. در حین حرف زدن و نوشتن خودشون چیزای زیادی یاد میگیرین.

ادوارد دبونو هم حالت جالبی رو توضیح میده. وقتی قاب های ثابت درون مغز ما تقییر شکل میدن اغلب با یه لبخند همراهه و توی کتابش یعنی تفکر جانبی هم از این مثال استفاده میکنه:

روزی فردی از بالای ساختمانی خودش را به پایین پرت کرد. وقتی به طبقه ی سوم رسید با خودش گفت: عالیه، تا اینجاش که خوب بود.

ما با خوندن جمله اول طبق قالب های درون ذهنمون میدونیم که عاقبت مرد چی قراره بشه و این نوشته چی میخواد بگه اما وقتی قسمت دوم این لطیفه رو میخونیم ذهن ما و قالبی که درش بودیم ناگهان تغییر میکنه و نتیجه میشه یه لبخند روی لبهامون.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

نسیم شمال - اشرف الدین حسینی

اولین بار از بابابزرگم شعرهاش رو با خنده شنیده بودم. خیلی از شعرهاش رو حفظ بود. وقتی اسم شاعرشون رو پرسیدم گفت اسمش نسیم شماله. یکی دو سال بعد که اتفاقا بابابزرگم از شهرستان به خودنمون اومده بود رفته بودم و داشتم یه کتابفروشی زیرزمینی رو زیر و رو میکردم که یه اسم منو متوقف کرد. کتابی قرمر رنگ بود با عکس شخصی روی اون و نوشته ی «نسیم شمال» به خط نستعلیق و کمی بالاترش عنوان «باغ بهشت» رو دیدم. دوباره یاد شعرهای بابابزرگ افتادم. کتاب رو خریدم و وقتی آوردم خونه بابابزرگ کلی خوشحال شد.

کتاب رو باز کرد و شروع کرد به خوندنش. میگفت میدونستی نسیم شمال رو بخاطر انتقادایی که مبکرد از دستش همه آسی بودن؟

شعرهاش رو باهم خوندیم. چقدر آشنا... دیدم چقدر اصطلاحاتی توش هست که تو زبان الان ما هم هست. کتاب رو به بابابزرگ دادم. و حالا بعد از یکسال کتاب دوباره به دستم رسید و خوندنش رو شروع کردم.

اشرف الدین حسینی که او رو با نسیم شمال یا باغ بهشت هم میشناسن مدیر و نویسنده روزنامه نسیم شمال بوده و در 1249 شمسی در قزوین متولد شد و در 1313 فوت میکند. وقتی در صفحه ویکی پدیا در موردش میخوندم دیدم عجب زندگی ای داشته... اشرف الدین در بیشتر از صد سال قبل تجربه عاشقانه ناموفق داشته و تا آخر عمر مجرد مونده. و مثل اینکه اون رو دستگیر و به عنوان دیوانه به دار المجانین میبرند در حالی که آشنایان او بعدها میگند که اشرف‌الدین هیچ تغییری در رفتارش نداشته و مثل قبل بوده.

شعر های اشرف الدین حسینی مایه طنز داره. بعضی از شعرهاش رو که نگاه کردم انگار در زمان معاصر نوشته شده. کلمات آشنا، اصطلاحات آشنا و ملموس و خوندنی. خندم میگیره وقتی میبینم بعضی ها هستند که مثلا شاعر معاصرن و برای خوندن شعرهاشون باید با خودت و با سوادت کشتی بگیری تا بفهمی چی میخوان بگن.

 این کتاب با شعری با عنوان عاقبت ایران شروع شده. حدس میزنم این مال اون زمان هایی باشه که آمریکا و روسیه و انگلیس توی ایران بودن و ایران رو مثل عروسک خیمه شب بازی به اینور و اونور تاب میدادن.

می‌شود دنیا به کام اهل ایران ای نسیم

می‌نماید شادمانی هر مسلمان ای نسیم

آفتاب معرفت گردد درخشان ای نسیم

نور باران می‌شود این شهر تهران ای نسیم

برای انتهای این مطلب هم شعر دیگه ای از این شاعر رو میارم:

نه درس به کار آید و نه علم ریاضی

نه قاعدهٔ مشق و نه مستقبل و ماضی

نه هندسه و رسم و مساحات اراضی

خواهی که شوی مجتهد و مفتی و قاضی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است

در مدرسه یک عمر بمانی همه هیچ است

خود را به حقیقت برسانی همه هیچ است

جز مسخرگی هر چه بدانی همه هیچ است

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

این کتابیه که تا آخرین قطرش رو سعی میکنم بخونم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

چگونه توهم را یاد میگیریم

نمیدونم این حرفم درست باشه یا نه اما به عنوان یه توضیح برای دنیا برای خودم در نظر گرفتم. لطفا این رو در نظر بگیرید که برای قابل گفتن شدن این حرفها «من فکر میکنم»، «به نظرم» از ابتدای جمله ها حذف شده. همه این حرفها صرفا در همین قالبه و ارزش بیشتری نداره. اگر میخونید اون رو به عنوان عقیده شخصی یک دوست بخونید نه چیزی بیشتر.

من عقیده دارم ما با گزاره هایی که با خودمون می‌گیم از همون وقتی که پا به این دنیا گذاشتیم قوانین زندگی خودمون رو پایه ریزی کردیم. قوانین درون مغزمون رو شکل میدیم. اون گزاره ها و گزاره های جدیدی که هر روز بهشون اضافه میکنیم. مثلا وقتی سه تا جسم دیدیم و خواستیم اونها رو  بشماریم یک قرارداد درون خودمون بستیم که وقتی سه تا چیز کنار هم بودن اون ها رو «سه» تا بدونیم. ممکن بود اونها رو «چهار» یا هر چیز دیگری بدونیم. این یک مثال ساده بود. توی جنبه های مختلف مختلف زندگی هم همین عقیده دارم. حتی وقتی داشتیم راه رفتن رو یاد میگرفتیم و کمی روی حرکاتمون کنترل داشتیم. مثلا به خودمون میگفتیم اگر پام رو اینطوری نگه دارم میتونم تعادلم رو حفظ کنم. یا وقتی تعادلم داشت از دست میرفت این کار رو کنم.

قوانین و گزاره ها رو آگاهانه و ناخودآگاه ساختیم. و بعد از این که خوب یاد گرفتیموشون دیگه فراموششون کردیم و اونها بخشی از خود ما شدند.

ما گزاره ها رو تحلیل میکنیم. مثل یه کامپیوتر یا خیلی فراتر از کامپیوتر. و با این تحلیل ها ما به چیزی دست پیدا میکنیم که فراتر از چند تا قانون و گزارست. اون رو آگاهی میدونم. اون رو بصیرت میدونم. میدونم معنای متفاوتی دارند اما بنظرم هر دو درست باشند.

یک ایراد ممکنه در این فرایند بوجود بیاد. ایرادی که بنظرم اصلا خوب نیست اما فوق العاده زیاد دیده میشه.

این که گزاره هایی رو درون خودمون شکل بدیم که بر مبنای واقعیت نیستن. ما انسانیم و تقریبا از کسایی زندگی رو یاد میگیریم که خودشون هم بی عیب اون رو یاد نگرفتن. از یکی شنیدم که میگفت ما قربانی کسایی هستیم که خودشون هم قربانی نسل های قبلشون هستن و اونها هم همینطور...

ما وقتی با قوانین درست زندگیمون رو شکل ندیم بسته به این که چقدر در این کار بدعمل کرده باشیم به درجات مختلفی از وهم گرفتار میشیم. یعنی فکر میکنیم درسته اما درست نیست، یعنی به عبارتی بر پایه قوانین طبیعت جهان نیست.

و این تصورات نادرسته غیر مفید خیلی خیلی خیلی در ما زیاده. کسی که بین همسایش و یه آدم تو یه کشور دیگه احساس های متفاوتی داره دچار وهمه. کسی که با دیدن یه آدم افتاده گوشه خیابون حس بد پیدا میکنه دچار وهمه. کسی که سیبی رو گاز میزنه کرمی رو داخلش میبینه و بعد به زمین و زمان لعنت میفرسته دچار وهمه.

از کسی جمله قشنگی شنیدم که میگفت اوج جهان بینی یه فرد اونجاست که وقتی داره یه سیب میخوره و میبینه کرم خوردست. کرم رو گوشه ای میگذاره و به خوردنش ادامه میده.

شاید اول قبول این جمله سخت باشه. وقتی ما خودمون رو بخشی از این جهان ببینیم که هیچ موجودی به موجود دیگری در ذاتش برتری نداره، این مسئله برامون قابل درک میشه. ما همونقدر ارزشمندیم که همون موجود لای سیب ارزشمنده. ما متفاوتیم، متمایزیم، اما برتر از همدیگه نیستیم.

وقتی داده های اشتباه به مغزمون بدیم. بعد از مدتی قدرت تحلیل ما خودش دچار عیب میشه. نمیتونه فرق بین واقعیت و اطلاعات ساختگی رو بهمه. و اون وقته که یه چرخه باطل توی ما ایجاد میشه.

تحلیل غیر واقعی... نتیجه گیری غیر وقعی... تحلیل غیر واقعی... نتیجه گیری غیر واقعی...

میگن که حقیقت، در واقع دروغیه که بارها و بارها تکرار شده و به دیگران گفته شده تا جایی که فراموش شده که دروغه.

ما هرجا که بخوایم میتونیم خودمون و مغزمون رو تصیحیح کنیم. اما باید یادمون باشه خودمون رو برای دردای که باید تحمل کنیم آماده کنیم. این موقع یادگیری میتونه خیلی دردناک باشه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

در مورد یادگیری

ویکی پدیا تعریفی از یادگیری از آقایی به نام ریچارد گراس آورده:

یادگیری کارکردی است که با آن، دانش، رفتار ها، توانمندی‌ها یا انتخاب‌های نو یا موجود به ترتیب درک یا تقویت و اصلاح می‌شوند، که شاید به یک تغییر بالقوه در ترکیب داده ها، عمق دانش، رویکرد یا رفتار نسبت به نوع و گسترهٔ تجارب منجر شود.[+]

بنظرم اگر با ذره بین به این تعریف نگاه کنیم میتونه موضوع یادگیری یعنی اینکه یادگیری دقیقا چیه و کی در حال یادگیری هستیم رو برای ما شفافتر کنه. یادگیری با دانش، رفتار، توانمندی و دایره‌ی انتخاب‌های ما ارتباط داره.

ما اگر سنسورهامون رو روشن نگه داریم و نسبت به این مسئله حساسیت داشته باشیم بعد از مدتی میتونیم کم‌کم بفهمیم کی داریم یاد میگیریم و کی تلاش بیهوده میکنیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه