جایی برای مرور زندگی

نکات پشت آموزش زبان به روش نصرت

آقای مهندس مرتضی نصرت رو همه به خوبی میشناسیم. فامیلی ایشون با فایلهای 90 قسمتی آموزش زبانشون گره خورده. فایلهایی که به خیلی ها کمک کرده تا مکالمه رو در سطح خوبی یاد بگیرن و یا اونچه از قبل میدونستند رو تصحیح کنند. خود جناب نصرت هم میگن که این بسته حتی برای کسانی که زبان رو در سطح پیشرفته و ادونس گذروندن هم مفید بوده و نتایج خوبی رو بازخورد دادن.

منبع عکس: پی سی دانلود

اما توی این فایلها از روش یا متدی استفاده شده که ایشون طراحی کردند. توی فایل اول و همینطور توی فایلهای بعدی ایشون دستور العمل های استفاده از این فایلهای رو توضیح میدن. توی این دستورالعملها نکاتی هست که انتخاب کردم تا در موردشون کمی حرف بزنم.

فایلها را به ترتیب گوش بدید . حتی برای ارضاء کنجکاوی خود هم سراغ فایلهای بعدی نروید.

این بترتیب گوش دادن یکی از اصول یادگیری را در خودش پنهان داره. اینکه ما باید از مسائل ابتدایی شروع و با تکیه بر اونها، اونهارو پایه هایی کنیم برای فایل های بعدی. وقتی فایلهای رو به ترتیب گوش بدیم بعد از چند فایل متوجه میشیم که سه فرایند یادگیری یعنی رمزگردانی، ذخیره سازی و بازیابی هر سه به طور هم زمان در ما فعال میشه. مثلا ما توی فایل سوم هم درسهایی از فایل دوم رو داریم و هم فایل اول. این روش پیوندی قوی بین چیزی که یاد میگیریم برقرار میکنه ضمن اینکه چیزای جدیدی که داریم یاد میگیریم رو به صورت کنترل شده به خورد مغز ما میده.

بعد از شنیدن تکرار کنید.

آقای نصرت تاکید میکنند که سعی کنید عینا کلمات رو همونطور که میشنوید ادا کنید. اساس این بخش بر تقلیده. ما اگر بخوایم بر اساس الگوهای زبان خودمون زبان رو یاد بگیریم چیزی که بهش میرسیم زبانی انگلیسی با لهجه ایه که بشدت بر اساس زبان فارسیه. ما با تقلید و تلاش برای تقلید هر چه بهتر الگوهای جدید و البته صحیحی رو یاد میگیریم و با تکرار این الگوها به خورد مغز ما میرن. و موضوع دیگه هم درگیر کردن خودمون در روند یادگیریه و دیگه ما فقط یه شنونده نیستیم.

از برگرداندن نوار خودداری کنید. اگر نیاز درید بعد از اتمام دوباره گوش بدهید.

این روندی است که آموزش طبیعی باید داشته باشد. اینکه وقتی از بخشی گذشتیم آن را جند ثانیه به عقب برگردانیم و دوباره گوش بدهیم چندین پیام برای مغر ما دارد. یکی اینکه هر وقت بخواهیم میتوانیم کم توجهی خود را به درس با برگرداندن فایل به عقب تر میتوانیم جبران کنیم که این خوب نیست. دوم اینکه برگرداندن فایل به عقب مغز را از حالت طبیعی اش برای یادگیری خارج میکند. ما در یادگیری جریان داریم. توقف داریم اما برگشت به عقب برای شنیدن چیزی که قبلا شنیده ایم نداریم. این درسی بود که از آقای نصرت یاد گرفتم. ما باید این اصل رو در جاهای دیگر هم رعایت کنیم.

روزی فقط یک فایل را گوش بدهید.

این رو بارها تاکید میکنند. وقتی چیزی را یاد میگیریم به فرصت احتیاج داره تا به حافظه های عمیق تره ما وارد بشه. اگر بعد از یادگرفتن درسی، درس بعدی رو شروع به تمرین کنیم. شاید بشه گفت درسهای قبلی کمرنگ تر میشه و در بلند مدت نتیجه خوبی نخواهیم گرفت. ما وقتی روزهای بعد به درسهای بعدی مراجعه میکنیم اینطوری چیزهای کمتری از قبل به خاطرمون میاد. این رو بذارید کنار اون اطلاعاتی که در اون روز یاد میگیریم تا در آخر به یک یادگیری ضعیف یا آش شله قلمکار برسیم.

تا درسی رو خوب یاد نگرفتید سراغ درس بعدی نرید.

این هم به همون دلایلیه که بالا گفتم. یادگیری های ناقص و توانایی ضعیف در یادآوری وقتی در کنار یادگیری چیز جدید قرار میگیره واقعا چیز افتضاحی از آب درمیاد. مخصوصا اگر موضوع قبلی پایه ای باشه برای موضوع جدید.

اینا نکاتی بود که بنظرم میشد روی جاهای دیگه هم تعمیم داد.باید یادمون باشه که یادگیری هم یک مهارته و هر مهارتی یک سری اصولی داره که با رعایت کردنش میتونیم به صورت موثر تری یادگیری رو انجام بدیم.

پی نوشت: آقای مهندس مرتضی نصرت در سال 1394 در آمریکا فوت کردند. روحشون شاد و قرین رحمت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

هنر تقلید کردن

شاید بد نباشه یه بازی بدونیمش. انجامش در ظاهر اسونه. برای بعضی ها این کار آسونتره و برای بعضی ها خیلی خیلی سخت. بنظرم تقلید کردن به مهارته. یه مهارت فوق العاده.

این بازی رو خیلی جاها و روی خیلی چیزها میشه انجام داد. کشیدن از روی یک طرح و بارها و بارها تکرار اون میتونه یه بازی مفرح باشه. شاید اول بگیم بیهودست. اما همه میدونیم که وقتی بار پنجم دوباره خواستیم همون کار رو انجام بدیم اوضاع کمی متفاوته. اون ترس و بی اعتمادی به کارمون جاش رو کم کم به اعتماد بنفس میده و از کارمون کیف میکنیم.

امیدوارم منظورم رو فهمیده باشید. منظور من از تقلید اینجا اصلا اون تقلیدهایی نیست که برای سود مادی یا ... انجام میشه. اینجا فقط یه بازیه و برای یه کار شخصی. کسی که ورزش رزمی هم میخواد یاد بگیره اول از روی بقیه شروع به تقلید میکنه. یا یه بچه که میخواد راه بره هم همینطوره. اون فقط تقلید میکنه. وقتی به حدی میرسه که میتونه از پس اون کار که تقلید میکنه بر بیاد دیگه اون رو فراموش میکنه و ذهنش رو مشغول نمیکنه. حالا کودکی که راه رفتن بلد نبود چی داره؟؟ اون راه رفتن رو بلده بدون اینکه خودش بدونه. حالا همین کار رو روی نقاشی، یه ورزش، روی نویسندگی، یا هرجا که میشه از کسی تقلید کرد استفاده کنیم.

اون زمان دیگه چیزی نیست که برای ما قابل یاد گرفتن نباشه.

یادگیری، بندبازی بین یقین و تردید است. [+]

اعتماد بنفسی که ما از انجام یک تکراری کار بدست میاریم و از آن خودمون میکنیم توی جمله ی بالا همون یقینه. بعد از رسیدن به یقین بند بازی ما شروع میشه. بنظرم اگر کسی بخواد توی یقین بمونه و از تردید دوری کنه ثابت باقی خواهد موند. و کسی هم که بیشتر توی تردید غرق باشه آدمیه که همیشه پریشان حال خواهد بود.

تقلید رو اگر به شکل بازی ببینیم برامون لذت بخش میشه. بازی تقلید به ما الگوهای جدید میده.

راستش نوشتن این حرفها از فایل دوم آموزش زبان نصرت به فکرم رسید. وقتی فقط با تقلید از روی اون آقا و خوانم دیدم طرز تلفظ کلاتم عوض شده. منی که 10 سال english را اینگیلیش تلفظ میکردم حالا بدون اینکه بهش فکر کنم اون رو اینگلش تلفظ میکنم که صحیحه.

حرفهای شاهین کلانتری هم که اینجا در موردش گفته بودم هم از همین جنسه. قبلا ازش نقل کردم که برای زدن حرفهای نو و تازه ما اول باید توی حرفهای کلیشه ای ماهر بشیم. اون وقته که میتونیم حرفهای جدید بزنیم.

بنظرم باید برای تقلید و هنر تقلید حرفه ای وقتی بگذاریم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

نوشته های خواندنی: چگونه به قدرت فکر کردن مستقل دست پیدا کنیم؟

تفاوت آدمها در نوع نگاهشون به زندگی و مسائله که تفاوت هاشون رو می‌سازه. معمولا اینطوریه که ادم هرچی که تجربه‌ی بیشتری داشته باشه حرفاش عمیقتر میشه. کسی که زیاد در موضوعی اطلاع نداره یا اطلاع کمی داره وقتی پای صحبت های استادی با سالها تجربه و با مدل ذهنی متفاوت میشینه معمولا بعضی از حرفها برای او قابل درک نیست یا بهتره بگم مبهمه.

این یه معادله سادست. هرچی کمتر برای چیزی وقت گذاشته باشیم کمتر در موردش میدونیم. گاهی ممکنه فاصله‌ی بین این سطوح تجربه اون قدری باشه که فرد از درک اون حرفها عاجز باشه. نتونه براشون مثال و مصداق در تجربیات خودش پیدا کنه.

این حرفهارو زدن تا مطلبی رو معرفی کنم که آقای شعبانعلی در مورد فکر کردن و حفظ استقلال از کسایی که حرفاشون رو میخونیم نوشتن.

در جایی از حرفهاشون میگن:

یادگیری، بندبازی بین یقین و تردید است.

گاهی ممکنه پیش اومده باشه تا کتابی رو از کسی میخونیم و بعد احساس میکنیم تنها تاثیری که روی ما داشته اینه که اون حرفها رو طوطی وار داریم از روی کتاب بازگو میکنیم. توی این مطلب آقای شعبانعلی حرفهای خوبی میزنند که چطور میشه با روش بهتری مطالعه کرد تا به نتیجه ای که میخوایم یعنی بسط مدل ذهنی مون برسیم. باید متوجه باشیم که تجربه ها و حرفهای کسیه که بیش از 10-15 سال از داشتن چنین دغدغه هایی در او گذشته و حرفهایی که میزنه ذره ذره براشون معنا داره.

شاید دیده باشید که گاهی ما حرفهایی میزنیم که که معنیش رو هم خودمون نمیدونیم. فقط میگیم تا سوراخ های بین گفته هامون رو پر کرده باشیم.

حرفهاشون بنظرم جوریه که بیشتر از اینکه بگم تجربه، میتونیم اون رو حکیمانه بدونیم.

«یادگیری بندبازی بین یقین و تردید است» ازون حرفهای حکیمانست که نشون دهنده نگاه عمیق ایشون در حرفهاشونه. مطلب خوبیه برای کمی فکر کردن و لذت بردن از میزان فهم یک نفر.

اگر شما هم نمیدونید کی و به چی باید شک کنین و کی باید یک اطلاعات رو به عنوان پایه ای برای کارهای آینده در خودتون و یقین در نظر بگیرید. این مطلب میتونه براتون مفید باشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معناها می‌توانند به کمک‌مان بیایند

معناها به کمک ما میان، تو یک سال گذشته به این گزاره رسیدم.

اینکه معناها چی هستن نمیتونم تعریفی ازشون بیارم. اما اگر بخوام با لغات خودم تعریفشون کنم، جلوه های واقعی یک مفهوم توی زندگی هستند که عمیقا یا حداقل تا قسمتی درک شدن. مثل برداشتن پرده ای از روی یک رازی، مثل جرقه ای که در ذهن زده میشه و با لبخند همراهه. معناها چیزی به همین سادگی هستند و چیزی به همین سختی.

احساس میکنم رسیدن بهشون مخصوصا برای اولین بار سخت ترین مرحلست. دومین بار کمی راحت تر و همینطور که میگذره انگار که توی اینکار خبره بشیم دیگه مدام هر روز ممکنه دریچه جدیدی بروی خودمون باز شده ببینیم.

از بابت کلمه ای هم که دارم استفاده میکنم اطمینان ندارم. اسمش شاید به چیزهای دیگه هم بشناسیم اما اسم هرچی باشه اصل یه چیزه. اسپاگتی، ماکارونی، یا رشته‌ی دراز. اینها تقریبا اصلشون یه چیزه. شاید بد نباشه بگردیم ببینیم تو دایره لغاتمون بهش چی میگیم.

سنمون هر چقدر که باشه تا الان گاهی با بعضی از معناها آشناتر هستیم. کسی «صبر» در دایره‌ی معنایش وجود داره و کس دیگه نداره. کسی که «شجاعت» رو داره و کس دیگه نداره. معنا ها بسیار زیادن. آدمهای دنیا دیده چیز خاصی نیستند جز آدمهایی که با معانی بیشتری آشنا شدن.

معناها قابل یادگیری هستند اما ازونجایی که خیلی زیادن معمولا کسی حوصله نمیکنه برای فراگیریشون وقت بگذاره. خودش رو به دست زمان و احتمالا کاری که انجام میده میسپاره تا با دلی صبور و آهسته درسهاش رو بهش بده.

نمیدونم گفتن این حرفها اصلا اهمیت داره یا نه ولی من بعضی وقتا بهش فکر میکنم.

عقیده من بر اینه که معناها اگه به سمتشون بریم از ما دور میشن. یعنی سعی کردن مساویه با نداشتنش. فقط باید اون رو جایی در خاطرمون داشته باشیم و زمانی که تجربه ای داشتیم که مرتبط باشه یک جرقه توی ذهن بهمون میگه که بله این همونه چقدر زیبا.

ما معناهایی رو که یاد میگیریم از خاطر میبریم. اما این به این معنی نیست که فراموششن میکنیم. بلکه اون مفهوم در ذره ذره درونمون حل شده. و قابل دیدن نیست.

شاید به خاطر اینه که میگن کسی که بیشتر از همه میدونه درگیر لغات نمیشه و باهاشون بازی نمیکنه و کسی که هنوز به مرحله ی حل شدن نرسیده از چیزی که خودشم نمیفهمه چیزای زیادی برای گفتن داره.

گفتم که رسیدن به معناها کار چندان بی هزینه ای نیست. صبر رو احتمالا اون سربازی که دو سال مجبوره برای دولت کار کرده بهتر میفهمه تا منی که نهایت انتظارم آماده شدن ناهار بوده. یا مرگ رو اون کسی که از پرت شدن از کوه جون سالم بدر برده بهتر از ادمهای دیگه میفهمه. یا خلاقیت رو کسی که هر روز داره کتاب ادوارد دبونو رو میخونه و تمیرین هاش رو حل میکنه!! :) بهتر از کسی میفهمه که یه صفحه اینستاگرام رو دنبال کرده و خلاقانه ترین ایده ها براش تکراری شده. مثالها زیادن.

گفتم که معناها میتونن به کمک ما بیان. اما این یعنی چی. بنظرم اول باید ببینیم چه معنایی توی زندگیمون هست که توی این لحظه شدیدا بهش احتیاج داریم. وقتی شناختیم کافیه اون رو از ذهنمون برای دقایقی بیرون بیاریم و بهش یه نگاه بندازیم. یه دستمال بهش بکشیم و بعد دوباره بذاریم سر جاش. این توجه موقتی کارش رو در آینده خواهد کرد و فقط نباید عجله کنیم. هر وقت لازم شد دوباره میتونیم این کار رو انجام بدیم و بیرون بیاریمش و بهش یه نگاه بندازیم.

این حرفها رو گفتم صرفا برای اینکه گفته باشم. چون به عنوان بخشی از دغدغه ی ذهنیم بود. شاید اگه به عقب برگردم انقدر وقت برای اینحرفا نمیگذاشتم. اما فکر میکنم که لازمه هر کس تو برهه ای از زندگیش به این چیزا هم فکر کنه. یکبار و برای همیشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خیابان ولی عصر

امروز از جایی گذشتم که آخرین بار حدود یک سال پیش از آن قدم زنان عبور کرده بودم. در طی این یک سال شاید از آن گذشته باشم و سرم در اتوبوس در کتاب یا گوشی بوده و به اطراف زیاد دقت نمیکردم. خیابون ولی عصر تهران جای جالبیه. امروز از پارک وی تا میدون ونک رو پیاده قدم زدم. همون یک سال پیش بود که اینطوری اروم و آهسته با یه هندزفری توی گوش فرصت چنین پیاده روی پیش اومد.

از خود پارک وی تا میدون ونک مثل یک سریالِ چند قسمتی مملو از خاطرست، هر چی بیشتر میرفتم قسمت های بعدی برام شروع به پخش شدن میشد. بساطی های کتاب روبروی بانک توی پارک وی، کمی پایینتر صدا و سیما که اولین بار اونجا بود که فهمیدم که یه جا هست که بهش میگن صدا و سیما! رسیدم به ایستگاهی که سه سال پیش برای یک ماه هرروز اونجا پیاده میشدم و میرفتم پیش بچه ها تا کارای فهرستنویسی یه کتابخونه رو انجام بدیم. کمی پایینتر دانشکده مدیریت و اطلاع رسانی دانشگاه ایران که تو کارشناسی دو ترم اونجا درس خوندم. کمی پایینتر میرداماد و بعد هم که ونک.

ازین حرفها که بگذریم امروز چیزایی دیدم که گفتنش برام خیلی سخته. تصویر و تصور و خاطره‌ی نزدیک که از این خیابون داشتم تصویر یک تا سه سال پیش بود. امروز کمی نگاهم به وضع خودمون تغییر کرد. توی راه  تعداد آدمهایی که دستفروشی میکردن و غیر از اونها کسانی که تکدی گری میکردند جوری نبود که بتونم با سه سال پیش مقایسه کنم. یادم نمیاد که اون زمان بچه ای اونجا باشه که بیاد و از آدم بخواد تا براش سیبزمینی بخریم تا شکم گرسنش رو سیر کنه. یا پیر مرد و پیرزنی که به دیوار تکیه داده باشن و من بخوام با اولین «برادری...» که میگن بگم «شرمنده ... ببخشید». به خدا اون زمان اینطوری نبود.

این حرف داروینه که برمیگرده میگه ما آدمها اتفاق خوب گذشته برامون پر رنگتر از اتفاقات بده و برعکسش در مورد آینده تصور اتفاقات بد برامون پررنگ تر از اتفاقات خوبه. شاید تصوری که دارم یه خطای شناختی تو همین مایه هاست یعنی اون زمان نمیدیدم. یا امروز بر حسب تصادف و در زمانی رد شدم که این آدمها توش بیشتر بودن.

هر چی بود امروز پوست ذهنم ترک برداشت. دلم به حال خودم و مردم و جوون های هم سن و سال خودم سوخت. ای کاش هیچوقت تو ایران به دنیا نمی‌اومدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه