جایی برای مرور زندگی

۲۶ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

هفته کتاب و کتابخوانی و لیستی از کتابهای خفن

این هفته کنونی از سال به عنوان هفته کتاب و کتابخوانی در نظر گرفته شده و همایش‌ها و جشن‌های مختلفی برگزار میشه و در مورد این موجود نازنین و دوست داشتنی حرف زده میشه. امسال قسمت شد که توی دوتا از همچین جاهایی باشم. از نالیدن از وضع کتابخوانی نامناسب تو این مراسما که بگذریم میشه به نمایشگاهایی که معمولا توی این دوره ها برگذار میشه اشاره کرد. نمایشگاهایی پر از کتابهای عالی و تخفیفهای مناسب.

قیمت کتاب تو چند ماه اخیر بخاطر نوسان قیمت دلار افزایش زیادی داشته. کم‌کم دارم به عضویت تو یه کتابخونه عمومی فکر میکنم!!

اینها رو گفتم تا بگم که امروز تو کتابخونه دانشگاه شهید بهشتی نمایشگاه کتاب بود. کتابهایی با موضوعات مختلف و البته دو تا کتاب خیلی خیلی خاص.

وقتی به این دو تا کتاب رسیدم ناخودآگاه لبخندی روی لبم اومد و از دیدنشون تو نمایشگاه خوشحال شدم. دو تا کتاب ترجمه شده. از یک مترجم عزیز. از یک معلم عزیز. جناب معلم محمدرضا شعبانعلی. کتابهای توی اولین عکس که روی بقیه قرار داره رو ایشون ترجمه کردند.

برای بزرگتر شدن عکسها روشون کلیک کنید.

نمایشگاه کتاب دانشگاه شهید بهشتی

نمایشگاه کتاب دانشگاه شهید بهشتی

نمایشگاه کتاب دانشگاه شهید بهشتی

نمایشگاه کتاب دانشگاه شهید بهشتی

نمایشگاه کتاب دانشگاه شهید بهشتی

نمایشگاه کتاب دانشگاه شهید بهشتی

نمایشگاه کتاب دانشگاه شهید بهشتی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

"کاکائوی روی پیراشکی ماسیده"، درباره صحبت هایی که تنش را کم می‌کنند

مترو تندرو به ایستگاه کرج رسید و من سوار شدم تا زودتر و تا دیر وقت نشده به تهران برسم. توی اون ساعت غروب مترو به سمت تهران معمولا خلوته و میشه راحت روی صندلی دلخواه نشست. متروی بین شهری تهران-کرج به خاطر تعداد مسافر دوطبقه هستند و من رفتم طبقه بالا تا روی صندلی های نزدیک به در خروجی بشینم و کتابم رو دربیارم. صندلی ها به صورت سه تایی روبروی هم قرار دارن و من جایی نشستم که دونفر آقا روبروی من نشسته بودن. یکی از این آقایون برای اینکه راحت تر باشه و بتونه پاش رو آزادتر بذاره یه صندلی جابجا شد و کار اون یکی آقا نشست. این جابجایی به طرز جالبی باعث روشن شدن قوه حرف زدنشون شد. اخه من اومدم ساکت نشسته بودن.

اون یکی آقا شروع کرد و چملاتی در مورد نشستن و بلد نبودن و این چیزا میگفت که با اینکه منظوری نداشت اما متوجه شدم در مورد من میگفتن. منتظر بودم تا ببینم اگه باعث آزردگی شدم عذر خواهی کنم بخاطر همین کمی به حرفهاشون ناخواسته گوش میدادم و در عین همون کار داشتم کتابم رو هم میخوندم. بله این نقطه استارتشون بود و به مدت 25 دقیقه حرف زدن. صحبت از نشستن شروع شد. به سنگ های قیمتی رسید و فیروزه و سنگ ماه تولد و تاثیر بر روی زندگی و انگشتری که 800 تومن بود رسید. بعد این دو پروفسور وارد مبحث ادکلن و تقلبی بودن بعضی ادکلن ها شدند و از پریدن بو بخاطر زیاد بودن الکل گفتن و باهم اطلاعات رد و بدل کردند. صحبت به وضع اقتصادی رسید و رفتار یک کفاش که که کار تعمیر 20 تومانی را 50 تومان قیمت گذاشته و اینکه میخواهد او را تنببیه کند و کفش همانجا چندماهی بماند.

با عبور یک فروشنده پیراشکی موضوع عوض شد. یکی میگفت: اینا الکی میگن پیراشکیا گرم و تازه و داغه. اصن مگه میشه داغ باشه. میگفت که چند ماهیه پیراشکی نگرفته چون سالم نیست و اون یکی هم میگفت من از این کاکائویی ها دوست ندارم آخه کاکادوی روش ماسیده ازون کرم دارا میخورم من.

با رسیدن به ایستگاه مقصد حرفشون تموم شد و من تا ایستگاه بعدی داشتم بهشون فکر میکردم. نه به حرفاشون، داشتم به این نوع حرف زدن ها فکر میکردم. قضاوتم در مورد مجموع این نوع رفتار رو مثبت بگم یا منفی؟ سازنده یا مخرب؟ سرگرم کننده یا سردرد آورنده؟ به جواب تا حدودی رسیدم و مثل یه تحلیلگر بیکار این موضوع رو تحلیل کردم. اما چیزی که برای من در این ماجرا موند مهارت حرف زدن راجع به هر موضوعی بود بدون اینکه حس بی ارزشی حرفها رو داشته باشیم. این ویژگی رو میشه در افراد کمتر آکادمیک بیشتر دید. جایی که برای ایجاد دوستی و ارتباط کم تنش به گفتگو راجع به موضوعاتی می‌پردازیم که دیگران هم بتونن در ادامه بحث نقشی داشته باشند. از این لحاظ این یک مهارت فوق العادست که من کمتر ازش بهره بردم. این صحبت ها هر چند بیمحتوا و چرت اما یک فایده انکار ناپذیر در کنترل تنش و حس بد داره و ایجاد یک پیام که «من دوست هستم و تو هم دوست من هستی».

البته نا گفته نماند که این صحبت ها هم در بین قشر فرهیخته جامعه هم وجود داره و در اونجا هم این سکوت ایجاد تنش میکنه. البته خب صحبت هاشون بنظرم قابل تحملتره!!! حد اقل دو تا چیزم بینشون یاد میگیریم.

من باید دیدم رو نسبت به این گونه رفتارها عوض کنم. اخه این کار الانم برام چرت و مسخره س.

نقل به مفهوم از قول معلم شعبانعلی عزیز آدم تا معنای یه چیزو ندونه، اگر خوب باشه نمیتونه ازش استفاده کنه و اگه بد باشه نمیتونه ازش دوری کنه. امیدوارم برای این حرف بتونم مصداق های بیشتری پیدا کنم.

علی الحساب باید بگم که من پیتزا رو به اون دوتا نوع پیراشکی ترجیه میدم :)))

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تشریح یک کلیشه، اهمیت مصداق‌ها

این جمله رو شنیدید که میگه «وقتی بیشتر بدونی میفهمی که هیچ چی نمیدونی و بالعکس هرچی کمتر بدونی فکر میکنی که زیاد می‌دونی». ما این جمله حکیمانه رو می‌شنویم و کمی بهش فکر میکنیم و چون یک تضاد داخلش وجود داره پی به جالب بودنش می‌بریم و سعی می‌کنیم دیگران رو از این سخن راهگشای راهنما بی نصیب نگذاریم. اگر اهل تفکر باشیم با خودمون قول می‌دیم که سعی کنیم بیشتر بدونیم تا عذاب ندانستن رو درک کنیم و خودمون رو در زمره‌ی جستجو گران حقیقت قرار بدیم. و اگر هم نه صرفا چند عدد فوروارد به گروه های فامیلی است.

چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که سعی نکنیم.

این جمله دو حرفی از بوکوفسکی به طرز مسخره ای هر روز داره برای من تکرار می‌شه. اینکه اگر به زور سعی کنیم چیزی رو بفهمیم در آخر به چیزی که میرسیم اینه که فقط سعی کردیم. ما تا تجربیات کافی بدست نیاریم نمیتونیم چنین جملاتی رو بفهمیم. تجربه به این معنی که جایی بدون اینکه این جمله در ذهنمون حضور داشته باشه و مثل چکش هی با تکرار بر سر خودمون بکوبیمش اون رو عمیقا حس کرده باشیم. یا حداقل چنین صفحه و اگر شد چندین کتاب رو با موضوعی شبیه این خوانده باشم تا بتونم این ندانستن رو برای خودم مجسم کنم. سعی تنها بی فایدست وقتی هیچ مصداقی برای اون نداشته باشیم.

بگذاریم جمله کلیشه ای بالا رو با راهنما بگم که چطور میشه عمیقا فهمیدش. برای اینکار یک موضوع رو در نظر بگیریم. در ابتدا ما هیچ بصیرتی نسبت به موضوع نداریم. بصیرت به معنی شناختن و فهمیدن ریشه ها و نکات کلیدی یک موضوع، ما وقتی دیدی نداریم با کمترین اطلاعات بیشترین تصمیم‌گیری ها رو می‌کنیم. این اعتماد بنفس دانایی در ما ایجاد می‌کنه. با به دست آوردن اطلاعات بیشتر و سازماندهی اونها یک اتفاق در ما ایجاد می‌شه و اون اینه که یک چهارچوب از موضوع در ذهن ما شکل می‌گیره و اینجاست که به جای یک سوال با صدها سوال روبرو می‌شیم. ما مدام با یادگیری بیشتر سعی در پر کردن این سوالات می‌کنیم. و همینطور سوالات جدید و جدیدتر تا زمانی که یک حس خوب از فهمیدن موضوع در ما کم‌کم و آروم آروم شکل می‌گیره.

حالا فکر کنید کسی این مراحل رو نگذرونده باشه. با دیدن جمله بالا هیچ چیزی از اون دستگیرش نمیشه جز اینکه فکر کنه عجب جمله عمیقِ جالبی.

و این یعنی نبود مصداق. یعنی اینکه ما بتونیم برای یک حرف یک تجربه و خاطره رو به ذهنمون بیاریم. متاسفانه تنها و تنها و تنها راه صرفا حرکت کردن و تجربست.

اگر روزی برسه که بخوام به بچم درس زندگی بدم! میگم برای یک ماه روزی صدبار این کلمه رو بنویس، مصداق. انقدر بنویس که شب خواب مصداق ببینی :)

و حالا از این حرف‌ها گذشته بنظرتون اهمیت چنین جملاتی به تنهایی و بدون تجربه درونی چقدره؟ از نظر خودم اینها صرفا یک یادآوری از درسهای زندگی هستند و برای مایی که تجربه پایینی داریم شاید فقط برای مجلس گرم کنی و ادعای فضل کردن بدرد بخوره.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خدا احتمالا آمار دوست داره

واقعا حیرت می‌کنم از خودمون که نمیدونیم چطور باید زندگی کنیم. چرا انقدر ما خام پامون رو به دنیا گذاشتیم؟هر موجودی رو که می‌بینیم از لحظه ورودش به این دنیا میدونه باید چکار کنه. یعنی کاری غیر از اوون رو نمیدونه که بخواد انجام بده. مثلا هیچ گوسفندی دیده نشده دلش بخواد بر بقیه حکومت کنه یا بخواد براش کاخی بسازند، یا تو آزمون راهنمایی رانندگی شرکت کنه. اما ما چی؟ ما احتمالا یه روزی این رو میفهمیم که نمیدونیم و با این آگاهی سعی میکنیم کاری انجام بدیم.

یکی به جبر مکان و جغرافیا در محیط خوبی بزرگ می‌شه و یه آدم دیگه تو آفریقا بدنیا میاد و از گشنگی میمیره و تنها فکرش غذاست. این آدها بزرگ میشن و اون آدم گروه اول خودش رو برتر و ممتاز تر از آدم گروه دوم می‌دونه. نه اینکه اگر دست روزگار می‌چرخید جا ها تغییر پیدا می‌کرد. نقش خدا چی بود و چی رو میخواست امتحان کنه؟ جهانی ساخت و بعد روی حالت رندم همه چی رو در همه جا پخش کرد؟ و اجازه داد به صورت به بازی آماری روی هم تاثیر بگذاریم؟

خودش میدونه، شاید می‌خواسته ببینه کی جراتش رو داره که قواعد و قوانین بازی رو تغییر میده و خودش رو بر جبرها غالب می‌کنه. شاید معیار سنجش ما پیش اون همینه. قرار نیست مقایسه بشیم.

اما این سوال همیشه پابرجا میمونه، اینکه اگه ما مثل همون گوسفند هیچوقت ندونیم که نمیدونیم چی؟ به عبارتی برای همیشه در غار افلاطونی ساخته دیگران بمونیم چی؟ بعید نیست اون دنیا هم خدا با آمار و احتمال جامون رو مشخص کنه...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

«می‌پرسیم» چون «نیاز» داریم

توی تمرین کلماتی که قبلا دربارش توضح داده بودم و به طور خلاصه در هر روز 5 کلمه رو مرور میکنم و در موردش میخونم و جاهای مختلف سر می‌زنم تا ببینم در موردش چی گفتن به یک ارتباط جالب رسیدم. ارتباطی که قبلا برام قابل درک نبود و حتی بهش فکر هم نمی‌کردم. ارتباطی بین نیاز و سوال.

در تعریف نیاز فهمیدم که نیاز یک احتیاج و آن هم از نوع اساسی است. واژه «اساسی» تو این تعریف اهمیت بالایی داره چرا که این احتیاج اساسی یا همان نیاز اگر برآورده نشود در ما ایجاد حس بد می‌کند و از آن طرف حرکت برای رفع نیاز به ما حال خوب می‌بخشد و مفهوم انگیزه در همین حرکت است که معنی پیدا می‌کند. تفاوت آن را با خواسته و تقاضا هم فهمیدم. متوجه شدم خواسته چیزی است که بر پایه نیاز شکل می‌گیرد و سریع ایجاد می‌شود و همانطور سریع هم ناپدیدی می‌شود. مثال خوب آن نیاز به آب است که در غالب یک خواسته مثلا نوشابه یا آبمیوه یا دوغ خودش را نشان می‌دهد. مثال‌های روانشناختی را خودتان در زندگی می‌بینید و چون به مثال هایم مطمئن نیستم آنها را نمی‌آورم ولی می‌توانید نیاز به دیده شدن، قدرت، استقلال و ... را و شکلی که خودشان را با نمایش می‌دهند را تصور کنید. در مرحله بعد تفاوت آن با تقاضا را فهمیدم که عبارتست از اینکه در تقاضا مفهومی به نام میل و تمایل وجود دارد.

اما در مورد سوال داشتن به این بیت معروف مولانا رسیدم که می‌فرمایند «آب کم جو تشنگی آور بدست - تا بجوشد آبت از بالا و پست» به تعبیر زیبای آقای محمود معظمی منظور از تشنگی داشتن سوال است و منظور از آب پاسخ. و در نتیجه توضیح می‌دهند که ما در ابری از پاسخ ها قرار داریم. پاسخ‌ها همه در اطراف ما وجود دارند و لازم نیست برای رسیدن به آنها زحمت و سختی فراوانی بکشیم بلکه بالعکس کاری که باید کنیم داشتن سوال است. هر چه سوالات بهتری داشته باشیم پاسخ های بهتری میابیم.

سوالات خوب ویژگی هایی دارند که اینجا علی الحساب می‌دانم دو ویژگی تحدید و تدقیق بودن سوال اهمیت دارد. تحدید یعنی اینکه بتوانیم به دور موضوعِ سوال، قشری ذهنی ایحاد کنیم که آن را از دیگر بخش ها جدا کند و تدقیق به معنای هرچه ریز تر و دقیق تر بودن.

اما ارتباط سوال با نیاز چیست. اگر سوال را اینطور تعریف کنم که «سوال تلاشی است برای فهمیدن و شناخت یک چیز و پی بردن به اطلاعاتی در مورد آن» چطور می‌شود آن را با نیاز که همان یک احتیاج اساسی است مرتبط دانست. چیزی که می‌دونم اینه که سوالات ما در حول و حوش نیازهای ما ایجاد می‌شود. اگر به چیزی نیازی نداشته باشیم در مورد آن سوالی نمی‌پرسیم یا کمتر سوال می‌پرسیم. آیا لازم است بپرسم که چگالی خاک در کره مریخ چقدر است؟ آیا به پاسخ این سوال نیاز دارم که آیا موجوداتی که در گودال ماریانا زندگی می‌کنند می‌توانند همبرگر بخورند و آن را هزم کنند؟! یا اینکه تاثیر فشار هوا بر ضربان قلب چیست؟ اینها سوالاتی هستند که من به هیچ عنوان علاقه ای به دانستنشان ندارم. اما هستند کسانی که چنین سوالاتی داشته باشند. اگر به آنها نگاه کنیم می‌فهمیم هر چه به این سوالات عمیقتر نگاه کنیم تلاشی برای ارضای یک نیاز در پس آن خوابیده است. چرا که اگر چنین نباشد پرسیدن چنین سوالی بی معنا و مفهوم خواهد بود. می‌پرسم و پاسخی پیدا می‌کنم و بعد به هیچ کجای کار و زندگی ام نمی‌آید.

پس سوالات ما بر اساس نیازهای ما شکل می‌گیرند. بنظرم این گزاره که احتمالا درست است. با فرض بر درست بودن اون ما می‌تونیم بی علاقگی به بعضی موضوعات رو توضیح بدیم. اگر دوست نداریم بخاطر اینه که نیازی بهش احساس نکردیم. و تا وقتی نیاز به چیزی رو احساس نکنیم نمی‌تونیم مشتاقانه به سمتش بریم. ما با ایجاد این نیاز خودمون رو مجاب می‌کنیم سوالات بیشتری در مورد یک موضوع بپرسیم. سوالاتی که اغلبشون هم در درون خودمون هستند و از خودمون راجع به موضوعی می‌پرسیم.

و این ارتباط باز هم این رو توضیح میده که چرا بعضی وقتا دوره های زیادی رو می‌گذرونیم، فایلهای آموزشی زیادی رو گوش می‌دیم اما چیزی که بعد از مدتی برامون میمونه یه گوتهی کاغذیه یا اطلاعاتی سازمان نیافته و پراکنده و ناقص حول یک موضوع که به هیچ کاریمون نمیاد.

دکتر هلاگویی چقدر خوب می‌گفت که ما آدمها بر اساس نیازمون تعریف می‌شیم. نیاز ماست که معرف واقعی ماست. دسته بندی گلاسر هم از نیازها همیشه برام جالب بوده. ایشون نیازهای انسان ها رو به صورت خیلی ساده در پنج دسته نیاز به قدرت، عشق، آزادی، سرگرمی و بقا تقسیم می‌کنند.

شاید راه خوشبخت شدن هم این باشه که به جای اینکه روی پیدا کردن پاسخ متمرکز باشیم بخشی از وقتمون رو هم صرف به دست آوردن تشنگی کنیم. فکر می‌کنم فایده های بسیار بیشتری برای ما و حس رضایت از زندگیمون داشته باشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه