جایی برای مرور زندگی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معنا و مفهوم» ثبت شده است

گاهی زود دیر می‌شود

امروز یکی از عزیزانم رو روی تخت بیمارستان دیدم. به هوش نبود و شاید دیگه هیچ وقت هم به هوش نیاد.

ماهاای که هر روز میدویم به امید این که یه روز جوری که میخوایم زندگی کنیم اگر یروز نا غافل پایان خط زندگیمون در چند قدمیمون باشه و اینو زمانی بفهمیم که بیشتر از چند ثانیه از زندگیمون باقی نمونده باشه با خودمون چه فکرایی خواهیم کرد؟

میگن آدمهایی که میرن جهنم از خدا میخوان که یه فرصت دیگه بهشون بده تا تمام کارهاشون رو جبران کنن، تا آدم خوبی بشن و به یاد داشته باشند که روز جزایی هم هست.

ما اصولا فقط وقتی به اون چند ثانیه های آخر برسیم به این فکر میکنیم که چکارهایی کردیم و چه کارهایی نکردیم و فرصت میخوایم برای انجام دادنش. حاضریم تمام زندگیمون رو وقف کنیم تا عوضش فرصت دیگه ای نصیبمون بشه. شما نمیفهمید چی میگم. خودمم معنی حرفهام رو خوب نمیفهمم. این حرفهارو اون کسی میفهمه که سرطان داشته و میدونسته فرصتش خیلی محدوده. بودن چنین آدم هایی که همون چند ماه رو جوری زندگی کردند که وقتی ازشون پرسیدن آیا ناراحتید؟ جوابشون این بوده که نه، چراکه تو همون چند ماه زندگی کردم و لحظه لحظش رو جوری که خواستم زندگی کردم در حالی که خیلی از آدمها همون چند ماه رو هم زندگی نکردن. شصت سال زندگی کردند اما حتی یک هفته هم زندگی نکردند.

موقع رفتن خیلی از ماها یاس سراغمون خواهد آمد، اینکه چیزی نداشتیم که باهاش زندگیمون رو معنا داده باشیم. چیزی چیه؟ یه کار بزرگ و شاق؟ ریشه کن کردن فقر در جهان؟ احداث شرکت و کمک به میلیون ها انسان؟ میتونه باشه و میتونه خیلی چیزهای دیگه باشه اما الزاما چیزهای بزرگ نیست. اصلا مگه کارها و دستاورد های بزرگ چیزی غیر از توهم ماست؟ ایجاد ویکیپدیا همونقدر برای پدربزرگم بیمعنی و بیخوده که داشتن مقام و اسم و سمت برای من.

حرف های امرسون رو دوباره مرور کنیم:

گام‌های موفقیت

ارزشهایی که برای خودمون داریم رو در برابر ارزشهای دیگران بگذاریم و فرقش رو با ذره بین ببینیم. آیا واقعا چیزی که برامون مهمه همون چیزیه که باید باشه؟ آیا اینا حرفای مردم و ارزشهای مردم نیستند که توی سرم و حرفام جا خوش کردند؟

وقتی که به ته خط رسیدیم وقتی دیدم که دقیقا همونی شده که باید میشده. دیگه از رفتن ترسی نخواهیم داشت. میدونید زیبایی این لحظه چقدره؟

دریافت

منبع صدا: وبلاگ آقای معلم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معناها می‌توانند به کمک‌مان بیایند

معناها به کمک ما میان، تو یک سال گذشته به این گزاره رسیدم.

اینکه معناها چی هستن نمیتونم تعریفی ازشون بیارم. اما اگر بخوام با لغات خودم تعریفشون کنم، جلوه های واقعی یک مفهوم توی زندگی هستند که عمیقا یا حداقل تا قسمتی درک شدن. مثل برداشتن پرده ای از روی یک رازی، مثل جرقه ای که در ذهن زده میشه و با لبخند همراهه. معناها چیزی به همین سادگی هستند و چیزی به همین سختی.

احساس میکنم رسیدن بهشون مخصوصا برای اولین بار سخت ترین مرحلست. دومین بار کمی راحت تر و همینطور که میگذره انگار که توی اینکار خبره بشیم دیگه مدام هر روز ممکنه دریچه جدیدی بروی خودمون باز شده ببینیم.

از بابت کلمه ای هم که دارم استفاده میکنم اطمینان ندارم. اسمش شاید به چیزهای دیگه هم بشناسیم اما اسم هرچی باشه اصل یه چیزه. اسپاگتی، ماکارونی، یا رشته‌ی دراز. اینها تقریبا اصلشون یه چیزه. شاید بد نباشه بگردیم ببینیم تو دایره لغاتمون بهش چی میگیم.

سنمون هر چقدر که باشه تا الان گاهی با بعضی از معناها آشناتر هستیم. کسی «صبر» در دایره‌ی معنایش وجود داره و کس دیگه نداره. کسی که «شجاعت» رو داره و کس دیگه نداره. معنا ها بسیار زیادن. آدمهای دنیا دیده چیز خاصی نیستند جز آدمهایی که با معانی بیشتری آشنا شدن.

معناها قابل یادگیری هستند اما ازونجایی که خیلی زیادن معمولا کسی حوصله نمیکنه برای فراگیریشون وقت بگذاره. خودش رو به دست زمان و احتمالا کاری که انجام میده میسپاره تا با دلی صبور و آهسته درسهاش رو بهش بده.

نمیدونم گفتن این حرفها اصلا اهمیت داره یا نه ولی من بعضی وقتا بهش فکر میکنم.

عقیده من بر اینه که معناها اگه به سمتشون بریم از ما دور میشن. یعنی سعی کردن مساویه با نداشتنش. فقط باید اون رو جایی در خاطرمون داشته باشیم و زمانی که تجربه ای داشتیم که مرتبط باشه یک جرقه توی ذهن بهمون میگه که بله این همونه چقدر زیبا.

ما معناهایی رو که یاد میگیریم از خاطر میبریم. اما این به این معنی نیست که فراموششن میکنیم. بلکه اون مفهوم در ذره ذره درونمون حل شده. و قابل دیدن نیست.

شاید به خاطر اینه که میگن کسی که بیشتر از همه میدونه درگیر لغات نمیشه و باهاشون بازی نمیکنه و کسی که هنوز به مرحله ی حل شدن نرسیده از چیزی که خودشم نمیفهمه چیزای زیادی برای گفتن داره.

گفتم که رسیدن به معناها کار چندان بی هزینه ای نیست. صبر رو احتمالا اون سربازی که دو سال مجبوره برای دولت کار کرده بهتر میفهمه تا منی که نهایت انتظارم آماده شدن ناهار بوده. یا مرگ رو اون کسی که از پرت شدن از کوه جون سالم بدر برده بهتر از ادمهای دیگه میفهمه. یا خلاقیت رو کسی که هر روز داره کتاب ادوارد دبونو رو میخونه و تمیرین هاش رو حل میکنه!! :) بهتر از کسی میفهمه که یه صفحه اینستاگرام رو دنبال کرده و خلاقانه ترین ایده ها براش تکراری شده. مثالها زیادن.

گفتم که معناها میتونن به کمک ما بیان. اما این یعنی چی. بنظرم اول باید ببینیم چه معنایی توی زندگیمون هست که توی این لحظه شدیدا بهش احتیاج داریم. وقتی شناختیم کافیه اون رو از ذهنمون برای دقایقی بیرون بیاریم و بهش یه نگاه بندازیم. یه دستمال بهش بکشیم و بعد دوباره بذاریم سر جاش. این توجه موقتی کارش رو در آینده خواهد کرد و فقط نباید عجله کنیم. هر وقت لازم شد دوباره میتونیم این کار رو انجام بدیم و بیرون بیاریمش و بهش یه نگاه بندازیم.

این حرفها رو گفتم صرفا برای اینکه گفته باشم. چون به عنوان بخشی از دغدغه ی ذهنیم بود. شاید اگه به عقب برگردم انقدر وقت برای اینحرفا نمیگذاشتم. اما فکر میکنم که لازمه هر کس تو برهه ای از زندگیش به این چیزا هم فکر کنه. یکبار و برای همیشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

«می‌پرسیم» چون «نیاز» داریم

توی تمرین کلماتی که قبلا دربارش توضح داده بودم و به طور خلاصه در هر روز 5 کلمه رو مرور میکنم و در موردش میخونم و جاهای مختلف سر می‌زنم تا ببینم در موردش چی گفتن به یک ارتباط جالب رسیدم. ارتباطی که قبلا برام قابل درک نبود و حتی بهش فکر هم نمی‌کردم. ارتباطی بین نیاز و سوال.

در تعریف نیاز فهمیدم که نیاز یک احتیاج و آن هم از نوع اساسی است. واژه «اساسی» تو این تعریف اهمیت بالایی داره چرا که این احتیاج اساسی یا همان نیاز اگر برآورده نشود در ما ایجاد حس بد می‌کند و از آن طرف حرکت برای رفع نیاز به ما حال خوب می‌بخشد و مفهوم انگیزه در همین حرکت است که معنی پیدا می‌کند. تفاوت آن را با خواسته و تقاضا هم فهمیدم. متوجه شدم خواسته چیزی است که بر پایه نیاز شکل می‌گیرد و سریع ایجاد می‌شود و همانطور سریع هم ناپدیدی می‌شود. مثال خوب آن نیاز به آب است که در غالب یک خواسته مثلا نوشابه یا آبمیوه یا دوغ خودش را نشان می‌دهد. مثال‌های روانشناختی را خودتان در زندگی می‌بینید و چون به مثال هایم مطمئن نیستم آنها را نمی‌آورم ولی می‌توانید نیاز به دیده شدن، قدرت، استقلال و ... را و شکلی که خودشان را با نمایش می‌دهند را تصور کنید. در مرحله بعد تفاوت آن با تقاضا را فهمیدم که عبارتست از اینکه در تقاضا مفهومی به نام میل و تمایل وجود دارد.

اما در مورد سوال داشتن به این بیت معروف مولانا رسیدم که می‌فرمایند «آب کم جو تشنگی آور بدست - تا بجوشد آبت از بالا و پست» به تعبیر زیبای آقای محمود معظمی منظور از تشنگی داشتن سوال است و منظور از آب پاسخ. و در نتیجه توضیح می‌دهند که ما در ابری از پاسخ ها قرار داریم. پاسخ‌ها همه در اطراف ما وجود دارند و لازم نیست برای رسیدن به آنها زحمت و سختی فراوانی بکشیم بلکه بالعکس کاری که باید کنیم داشتن سوال است. هر چه سوالات بهتری داشته باشیم پاسخ های بهتری میابیم.

سوالات خوب ویژگی هایی دارند که اینجا علی الحساب می‌دانم دو ویژگی تحدید و تدقیق بودن سوال اهمیت دارد. تحدید یعنی اینکه بتوانیم به دور موضوعِ سوال، قشری ذهنی ایحاد کنیم که آن را از دیگر بخش ها جدا کند و تدقیق به معنای هرچه ریز تر و دقیق تر بودن.

اما ارتباط سوال با نیاز چیست. اگر سوال را اینطور تعریف کنم که «سوال تلاشی است برای فهمیدن و شناخت یک چیز و پی بردن به اطلاعاتی در مورد آن» چطور می‌شود آن را با نیاز که همان یک احتیاج اساسی است مرتبط دانست. چیزی که می‌دونم اینه که سوالات ما در حول و حوش نیازهای ما ایجاد می‌شود. اگر به چیزی نیازی نداشته باشیم در مورد آن سوالی نمی‌پرسیم یا کمتر سوال می‌پرسیم. آیا لازم است بپرسم که چگالی خاک در کره مریخ چقدر است؟ آیا به پاسخ این سوال نیاز دارم که آیا موجوداتی که در گودال ماریانا زندگی می‌کنند می‌توانند همبرگر بخورند و آن را هزم کنند؟! یا اینکه تاثیر فشار هوا بر ضربان قلب چیست؟ اینها سوالاتی هستند که من به هیچ عنوان علاقه ای به دانستنشان ندارم. اما هستند کسانی که چنین سوالاتی داشته باشند. اگر به آنها نگاه کنیم می‌فهمیم هر چه به این سوالات عمیقتر نگاه کنیم تلاشی برای ارضای یک نیاز در پس آن خوابیده است. چرا که اگر چنین نباشد پرسیدن چنین سوالی بی معنا و مفهوم خواهد بود. می‌پرسم و پاسخی پیدا می‌کنم و بعد به هیچ کجای کار و زندگی ام نمی‌آید.

پس سوالات ما بر اساس نیازهای ما شکل می‌گیرند. بنظرم این گزاره که احتمالا درست است. با فرض بر درست بودن اون ما می‌تونیم بی علاقگی به بعضی موضوعات رو توضیح بدیم. اگر دوست نداریم بخاطر اینه که نیازی بهش احساس نکردیم. و تا وقتی نیاز به چیزی رو احساس نکنیم نمی‌تونیم مشتاقانه به سمتش بریم. ما با ایجاد این نیاز خودمون رو مجاب می‌کنیم سوالات بیشتری در مورد یک موضوع بپرسیم. سوالاتی که اغلبشون هم در درون خودمون هستند و از خودمون راجع به موضوعی می‌پرسیم.

و این ارتباط باز هم این رو توضیح میده که چرا بعضی وقتا دوره های زیادی رو می‌گذرونیم، فایلهای آموزشی زیادی رو گوش می‌دیم اما چیزی که بعد از مدتی برامون میمونه یه گوتهی کاغذیه یا اطلاعاتی سازمان نیافته و پراکنده و ناقص حول یک موضوع که به هیچ کاریمون نمیاد.

دکتر هلاگویی چقدر خوب می‌گفت که ما آدمها بر اساس نیازمون تعریف می‌شیم. نیاز ماست که معرف واقعی ماست. دسته بندی گلاسر هم از نیازها همیشه برام جالب بوده. ایشون نیازهای انسان ها رو به صورت خیلی ساده در پنج دسته نیاز به قدرت، عشق، آزادی، سرگرمی و بقا تقسیم می‌کنند.

شاید راه خوشبخت شدن هم این باشه که به جای اینکه روی پیدا کردن پاسخ متمرکز باشیم بخشی از وقتمون رو هم صرف به دست آوردن تشنگی کنیم. فکر می‌کنم فایده های بسیار بیشتری برای ما و حس رضایت از زندگیمون داشته باشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

فهمیدن مفاهیم، فهمیدن زندگی

حدود 28 روز می‌شود که مرتب یک کار را انجام می‌دهم. با خودم قرار گذاشتم و شروع کردم به انجامش. تصمیم شروع آن چیزی نبود که یک دفعه گرفته شود. تصمیمی بود که شاید در طی روند چند ماهه و شاید هم یکساله تلاش برای بهتر زندگی کردنم تبدیل به یک رویداد شد و تصمیم اتفاق افتاد.

حال از کجا دقیقا یادم هست که 28 روز از شروعش گذشته؟ چون امروز مجموع تمرین 5 کلمه در روزم به عدد 140 رسید. 4 هفته پبش با خودم قرار گذاشتم تا روزانه 5 کلمه را انتخاب و روی آن فکر کنم، نه از آن فکرها که سعی کنم از «هیچ» چیزی دربیاورم. برای تک‌تک این مفاهیم در گوگل جستجو میکنم به طوری که الان دیگه با اولین کلمه ای که وارد گوگل می‌کنم احساس می‌کنم گوگل داره می‌گه: هان؟ چیه؟ باز میخوای بزنی فلان چیز چیست؟! خسته نشدی؟ باشه بگو ببینم چی می‌خوای!! :)

خلاصه اینکه نتایج را میخوانم و نکته برداری می‌کنم. نمیدانید چقدر در طی این چهار هفته تعجب کرده ام از مفاهیمی که در ظاهر بی ربط به هم میدانستم و چه ارتباط محکمی بینشان وجود داشته. یکی از بهترین کارهایی بود که شروع کرده ام و قرار است تا پایان سال با همین فرمان به 800 کلمه برسم. غیر از این چیزهای جانبی که در کنار آن احساس میکنم میتوانیم یاد بگیریم هم ارزشمند است. مثل اینکه نتایج را چگونه ارزشگذاری کنیم. کدام ها را باید نادیده گرفت، کدام ارزش دارد تا بعدا درباره اش بیشتر بخوانم. چیز فوق العاده کشف ارتباط های میان مفاهیم است. نمیتوانم احساسی که به آدم می‌دهد را توضیح بدهم و باید خودتان در معنای یک مفهوم خودتان را غرق کنید و در موردش اطلاعات جدید بدست بیاوردید تا بفهمیدش. به قول بوکوفسکی : «سعی نکن» و باید صرفا جاست دو ایت.

اینجا جا داره حرفهای معلم شعبانعلی رو هم در این مورد اضافه کنم، جایی که می‌گفت ما باید معنی مفاهیم رو بفهمیم. وقتی فهمیدیمشون، اگرخوب باشه می‌تونیم به سمتش بریم و اگر بد باشه میتونیم ازش فاصله بگیریم.

یکی دیگه از موهبت های این تمرین اینه که تمایز دادن مفاهیمی که قبلا فکر می‌کردیم یکی هستند یا نزدیک به هم هستن رو یاد می‌گیریم و به معنای واقعی در جهت ساختن دنیایی بزرگتر با مفاهیمی بیشتر قدم می‌گذاریم. دنیایی که سعی نمی‌کنیم با همون مفاهیمی که در جیب داریم باقی دنیا رو تفسیر کنیم. بلکه پذبرا هستیم برای اینکه هر چیزی رو درجای خودش و جوری که هست بفهمیم و در جای خودش به کار ببریم. یک حسی بهم میگه با اینکار واقعا دنیامون بزرگتر می‌شه.

پی نوشت: منبع تصویر سایت متمم می‌باشد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تکنیک سوال پس از سوال، معرفی کتابی از جان میلر

یک کتاب خوب که این تازگی ها تموم کردم کتابی کم حجم بود از جان میلر به نام «سوال پس از سوال». مترجم این اثر خانم عطیه رفیعی هست و انتشارات لیوسا اون رو منتشر کرده.

جان میلر

در اینجا خلاصه ای از متن کتاب رو میارم و مهمتر از همه تکنیکی که توی این کتاب معرفی می‌شه به نام تکنیک QBQ یا س.پ.س.

ما وقتی با مسئله ای در محل کار، خونه و هرجا مواجه میشیم یا وقتی در زندگی مون اتفاقی میفته که کمی باهاش مشکل داریم، طبق عادتی که معمولا ممکنه داشته باشیم بلافاصله از خودمون سوالاتی می‌پرسیم. چرا اینطوری شد؟ کی کارش رو درست انجام نداد که به اینجا کشید؟ کی بالاخره از این بحران عبور می‌کنیم؟ مقصر این اتفاقات و بدبختیا کیه؟ چرا هیشه این اتفاق ها می‌افته؟ چرا همیشه یه چیزی باید حال مارو بگیره؟ و سوالات بسیار دیگر از این دست سوالات.

میلر با مهارت بالای خودش در کوتاه و مختصر گویی و همینطور داستان گویی و همچنین زبان طنز خودش به ما نشون میده و ما رو قانع می‌کنه که این سوالات اصلا سوالات درستی نیستن. از دسته بندی سوالات به خوب و بد می‌گذره و به ما نشون می‌ده چه سوالهایی برای ادامه دادن و عبور از اون اتفاق مفید هستند و چه سوالاتی غیر مفیدند. و ما رو با تکنیک س.پ.س آشنا می‌کنه.

تکنیک س.پ.س بر سه ستون استواره. به این صورت می‌گه که ما باید در سوالاتمون یه فاکتور رو رعایت کنیم تا به سوالات مفید و در عین حال ساده و کار راه بندازی برسیم که ذهنمون رو از سردرگمی نجات بده و ناخود آگاه مارو به سمت راه حل هدایت کنه. این سه ستون اینها هستند:

1- سوالات با چه چیزی و چطور شروع شوند؛ نه با چرا، کی، چه کسی.

2- در سوالات باید من وجود داشته باشد؛ نه ما، شما، آنها.

3- سوال باید به عمل منجر شود.

در مطلب قبلی که در مورد حرکت در زندگی گفته بودم به اهمیت سومین ستون هم اشاره شده بود.

اولین ستون به ما میگه که چه سوالاتی کاربردی و نتیجه بخش هستند و چه ها نیستند.

دومین اصل و ستون هم برمی‌گرده به این که تمامی فکر و کاری که قراره بشه حول خودمونباید باشه و بس! کسی کاری که باید انجام بده رو انجام نمیده؟ آیا به این معناسا که باید هیچی نگیم و مثل یک قربانی کاری که وظیفه کس دیگری بوده رو انجام بدیم؟ قطعا نه! آقای میلر میگه ما میتونیم در قالب پیشنهاد و توصیه عمل کنیم اما هیچوقت نباید سوالاتمون به کس دیگری وابسته باشه. چرا؟ چون ما فقط میتونیم روی کارهای خودمون تغییر ایجاد کنیم. این یک قانونه.

بذارید یکم مثال بزنم.

وقتی دوستی دیر به سر قرار میرسه...

نگم: چرا دوستم نیومد؟ کی بالاخره میرسه؟ چرا زنگ نمیزنه؟ کجا گیر کرده یعنی؟ چرا اون همیشه دیر میکنه؟ آیا ادمایی که دیر میان قابل تحملن؟ (ایراد ستون 1و2و3)

بگم: من(ستون 2) الان چه کاری (ستون 1) میتونم انجام بدم تا بفهمم چه خبره؟ جواب: بهتره بهش زنگ بزنم (ستون 3)

انتهای یکی از بخش های کتاب هم حرف جالبی داره:

بهتر است کسی باشید که به او گفته شده منتظر بماند تا اینکه منتظر باشید به شما گفته شود.

یا مثال دیگه ای از خود آقای میلر. وقتی مدیری یک شرکتی با یکی از نمایندگی‌هاش مشکل داره. یا میتونه بگه: چرا اونها اینطوری هستن؟ چرا به من گزارش دهی نمیکنند؟ چرا با شرکت هماهنگ نیستن؟ یا اینکه میتونه بپرسه: من الان چه کاری میتونم انجام بدم تا این عدم شفافیت بین شرکت و نمایندگی رو کمتر کنم و دلیلش رو بفهمم. رسیدن به پاسخ سوالات اول بسیار سخت تر از سوال دومه. در سوال دوم پس از پرسیدن اون سوال از خودمون بالافاصله جواب در ناخودآگاهمون شکل می‌گیره. یه صدایی در گوش مدیر میگه همین امروز یه بلیط هواپیما بگیر و برو اونجا و با مدیر اون بخش مذاکره کن.

کدوم سوال مفیدتر بود؟

این نوع سوالات لازمه مسئولیت پذیر بودنه. آیا تابحال در مورد خود مفهوم مسئولیت پذیری فکر کردید؟ آیا اصول و پایه های مسئولانه زیستن رو می‌دونید؟ ما باید به این سوال صادقانه جواب بدیم. یکی از کارهایی که من عاشقانه انجامش رو دوست دارم همین بازنگری کردن در مفاهیمیه که فکر می‌کردم می‌فهممشون. آقای شعبانعلی در فایل هنر شاگردی کردن خوب می‌گن که ما گاهی در مورد چیزهایی حرف میزنیم که تنها دیکته‌شون رو بلدیم. و این حرف در نهایت معناست و چقدر خدا میدونه که حقیقته. اگر ایشون بودن در مورد مسئولیت پذیری احتمالا می‌گفتن تا حالا مسئولیت زندگی رو بر عهده داشتی تا بدونی مسئولیت چیه؟ تا حالا بین علاقه خودت و وظیفه ای که برعهده داری گیر کردی تا بدونی مسئولیت چیه؟ تا حالا خودت رو در قبال پولی که دولت برای تحصیل تو داره پرداخت می‌کنه مسئول دونستی تا نذاری حیف بشه؟ تا حالا انتخابی کردی و تصمیمی گرفتی که بعدش پای انتخاب خودت مجبور به پرداخت هزینش باشی؟

ما تا مسئولیت چیزی رو به عهده نداشته باشیم. تا به معنای واقعی کلمه مفهومی رو با پوست و گوشتمون تجربه نکرده باشیم از مسئولیت پذیری چیزی در حد املا می‌دونیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه