جایی برای مرور زندگی

درسی از شروع ام

پریروز که اولین نوشته رو شروع کردم به نوشتن حدود دو ساعت شایدم سه ساعت طول کشید تا تموم بشه، در حالی که در حد یکی دو پاراگراف بود و همه‌اش تو فکرم این می‌چرخید که چطوری شروع کنم و چی بگم. یادمه تو این‌جورجاها نوبت من که می‌رسید که حرف بزنم همه‌اش دوست داشتم  قلنبه و ثلنبه حرف بزنم اما اغلب (شایدم همه‌اش) خراب می‌کردم.  دوران راهنمایی بود که توی انتخابات شورای مدرسه انتخاب شده بودم و اولین جلسه رو به معرفی خودمون و پیشنهادات باید می‌گذروندیم، نوبت من که رسید خواستم حرفی بزنم که شکسته پاره چیزی گفتم. بچه بودم و اعتماد بنفس پایینی هم داشتم. خدا خدا میکردم که زودتر بگذره و تموم بشه این جلسه.
بگذریم
انقدر تو انتخاب کلمات وسواس داشتم که چطور کلمات رو پشت سر هم بنویسم که اخرم جاهاییش رو پاک کردم  و ده ها بار کلمات و جمله بندی رو تغییر دادم که خوب دربیاد خلاصه خودمو کشتم تا بنویسم . موقع نوشتن خیلی چیزا تو فکرم بود اینکه چطوری بنویسم که مغرور بودن ازش برداشت نشه که دوستانه باشه که گرم و خوندنی باشه و احمقانه نباشه جوری که با خوندنش دیگران بگن چه قلم خوبی داره، اما به این فکر بی توجه بودم که این وبلاگ رو درست کردم که حرفم رو بزنم . حرفی که برای خودمه.
 این رفتارم شاید برگرده به این که تایید دیگران رو نیاز دارم و شایدم به کمال طلبی. حس‌هایی که هم کارکرد‌های خوب داره و هم بد بشرطی که کنترل بشه چون اگه این طور نباشه از زندگی عادی آدمو صاقط میکنه (همینطور که اونجا منو از زدن حرفای عادی‌ام بازداشت). این رو ساده بخام بگم یعنی این که اونقدر به مخاطبت اهمیت بدی (حتی مخاطب نداشته و احتمالی) که از حرفی که می‌خاستی بزنی بمونی. جایی که مخاطبت رو مقدم بر حرفی که می‌خوای بزنی بدونی، اونجاست که فاتحه حرفت خونده‌ست ، چون نه حرف درستی می‌تونی بزنی و منظورت رو بگی و نه اغلب مخاطب احترامی برای حرفت میذاره ،چیزی که توی زندگیم زیاد دیدم (که خیلی بهش احتیاج داشتم، بگم همون نیاز به احترام). حرفی اگه دارم باید بزنم و تاثیرم از مخاطب صفر باشه، و باز هم جور دیگه اگه بخوام بگم نقش خودم رو توی رابطه ها فراموش می‌کنم که این بده.
 در مورد علت چنین رفتاری ازم با توجه به مطالعه هایی که ناقصانه خوندم (!) میشه عزت نفس دونست. که ریشه در گذشته و بچگی آدم داره به طرز تفسیر رفتارها و داده های دریافتی از محیط و اطرافیانمون،  یا همون آنتنمون، اگه توی زندگیمون با هر اتفاقی که میفته شروع کنیم کنیم به سرزنش کردن خودمون اینجور مواقع این اتفاقات به شکل منفی و با حس بد برچسب زنی میشه و میره توی انبار حافظه و این اگر همینطور ادامه داشته باشه (با بدبینی شدید البته! که توی زندگی خیلی از ماها بعید هم نیست) بعد از 20 سال زندگی باعث اتفاقی می‌شه که می‌شه گفت یه فاجعه توی زندگی فرد که خودش هم از هیچ چی خبر نداره که چه بلایی سرش اومده و شروع می‌کنه به بروز غیر مستقیم همه اون احساسات در رفتارش به شکل‌های مختلف، که این جا فعلا جای گفتنش نیست.
 این ها رو دقت کنین، کسی بهم سلام می‌داد و از نوع سلام دادنش خودم رو سرزنش می‌کردم، از رفتار بی احساس دیگران هم همینطور، این که کاری رو کردم و هیچ دیدی نداشتم که درسته یا غلط همینطور، حتی گاهی بخاطر انجام دادن کارای درست! ، بخاطر خریدن چیزی  ووو خیلی جاهای دیگه که اگه یادم بیاد و بخوام مثال بزنم میشه قد یه کتاب شاید دوسه هزار صفحه ای.
این که چقدر به خاطر این نوع  برداشت خودم رو اذیت کردم ، دلم به حال خودم می‌سوزه و می‌دونم اگه وقت بذارم و بخام روی این موضوع تمرکز کنم اشکم دربیاد، البته نمیشه همش هم بد یک چیزی رو گفت! متوجه شدم که هر رفتار و چیزی یک روی خوب و یک روی بد داره! شاید کسی باورش نشه و نبینه ولی من اینو دیدم (البته الان) که این عزت نفس کم وشخصیتی که در پی اون ایجاد میشه که وابستگی توش موج میزنه و از استقلال خبری نیست هم چیزای خوبی بهم هدیه داده ، این که ادم با وجدان و به گفته دیگران مهربونی بشم، اینکه در کمک به دیگران کوتاهی نمی‌کنم و همیشه حال طرف مقابلم رو متوجه می‌شم و نادیده نمی‌گیرم، این موهبتی هست که خیلی جاها می‌تونه کمکم کنه ، شاید روزی بیاد که خدا و پدر مادرم رو شکر کنم که اینطوری بارم اوردن همون طور که گله هایی هم بهشون وارده ،خلاصه ریشه ی رفتارم رو که قبلا بهش میگفتم "مشکل" پیدا کردم.
برای امروز کافیه.

پی نوشت1 : این نوشته رو قرار بود دیروز بنویسم بنابر قراری که با خودم گذاشته بودم اما نشد. باید برای اینکار خودم رو مسئول تر بدونم.
پی نوشت2 : این بار  چیزی حدود 45 دقیقه یا 1 ساعت طول کشید. فک کنم کارم رو دارم درست انجام میدم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

شروع روزنوشته ها

چند وقتی میشه که به نوشتن علاقه پیدا کردم، دوست دارم بنویسم و انجام بدم. درونم این کار رو دوست داشتم اما چیزی که جرقه ای زد که این کارو شروع کنم به صورت جداگانه (در کنار وبلاگ های دیگه ام، و نه یکی از اون ها) یه استاد خوب بود. استاد دوست داشتنیم آقای شعبانعلی. نه تا حالا دیدمش و نه فکر کنم در آینده بشه که ببینمش. حرفایی رو اینجا می گم که مهم ان لااقل برای خودم. هنوز عنوانی برای وبلاگم انتخاب نکردم ، به مرور هم سعی می کنم هدفم رو از نوشتنم برای خودم مشخص تر کنم.

پی نوشت: این کارو میکنم چون نیاز دارم. شاید مثل کسی که درون اتاق تاریکی دور از ادم ها  نشسته و زندگی رو جمع و جور میکنه.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه