جایی برای مرور زندگی

۱۱۴ مطلب با موضوع «یادداشت ها» ثبت شده است

تفکر سیستمی و کمک به ایجاد تغییر: متغیر نرخ و حالت

نمیدونم تا حالا چیزی در مورد تفکر سیستمی شنیدید یا نه، خیالتون رو راحت کنم که منم چیز زیادی نمیدونم! اصلا هم قرار نیست در مورد تفکر سیستمی صحبت کنم فقط میخوام به دو تا عامل توی سیستم اشاره کنم.

چیزی به اسم متغیر حالت و متغیر نرخ. به احتمال زیاد این کلمات اولین باره که میشنوید و میخوام بهتون نشون بدم که چرا این دو تا مفهوم رو باید و بهتره که در ذهن داشته باشیم و بهش فکر کنیم.

این حرفها خلاصه ای هست از کلاس درس دکتر مشایخی با عنوان تفکر سیستمی که توی وب راحت میتونید با جستجو پیداش کنین.

تفکر سیستمی این رو میگه که دنیا پر از سیستم هاست.

طبق تعریف کلیشه ای از سیستم: سیستم مجموعه ای از اجزاست که باهم ارتباط دارند و برای هدفی خاص فعالیت میکنند.

بیاید یک سیستم رو بررسی کنیم. بارش باران رو تصور کنیم. یه اتفاق سادست در ظاهر، به نوعی بارش قطرات آب از آسمان به زمین از سمت ابرها.

اما تفکر سیستمی کاری که برای ما میکنه اینه که میاد و توضیح میده که هیچ چیزی خلق الساعه نیست و یکدفعه ای اتفاق نمیافته، بلکه این اتفاق یکی از اتفاقهایی است که در یک سری روندهای طولانی مدت و زمان بر اتفاق افتاده. خب بیاید سرنوشت یک مولکول از این باران رو باهم مرور کنیم. این مولکول که حالا روی گونه مون چکیده احتمالا صدها ساله که هست که به همین شکل وجود داشته. این مولکول هفته قبل در شرق دریای مدیترانه بود. یعنی وقتی یک توریست توی کشور ترکیه باقی نوشیدنیش رو میریزه توی دریا این مولکول وارد دریا میشه. بعد از یک روز بخاطر تابش گرما انرژی مولکول بالا میره و بخاطر همین همراه با میلیون ها مولکول کناریش بخار میشه و به سمت بالا حرکت میکنه و سفرش رو شروع میکنه. بادهایی در مرز ایران و ترکیه این مولکول کمی به سمت جنوب میارن. مولکول میبینه که مدام در مسیر داره با دوستانش فشرده و فشرده تر میشه و حالت قشنگی به خودشون میگیرن. فصل پاییزه و وقتی به نزدیکی های البرز میرسن بخاطر موقعیت خورشید و دمای جو شروع میکنه به برگشتن به حالت قبلیش یعنی مایع و به صدها دوستش پیوند میخوره.

تبدیل میشن به یه قطره و مدام سنگین و سنگین تر میشن. مولکول صدای رعد و برق رو میشنوه. هوا سرده و احساس میکنه داره به سمت پایین کشیده میشه. تا کمی پایین تر میاد باد شدیدی اون رو به سمت شرق پرتاب میکنه. مولکول با سرعت ده ها متر به سمت پایین و شرق حرکت میکنه. توی مسیر میبینه که قطره اون با ده ها قطره برخورد میکنه و مدام قطرش عوش میشه. سرعت خیلی بالاس تا اینکه در ساعت 15:30 در ثانیه 45  وقتی دارید بعد از خریدتون از روی خط عابر پیاده خیابون هفت تیر رد میشید به گونه شما برخورد میکنه.

چقدر سوال ها که میشه پرسید... اون قطره قبل از نوشیدنی کجا بوده؟ از کجا اومده، اتمهاش کی به هم وصل شدن.

راستش وقتی ادامه میدم این سوالات ته ندارن. شاید این اتم رو سالها پیش روی گونه هیتلر فرود اومده باشه یا صورت زیبا رویی! کسی چه میدونه امسال چندبار رفته بالا و باریده و اومده پایین.

تفکر سیستمی میخواد این مدل تفکر رو به ما بده. یک نوع بینش که آمیخته شده با زمان.

اما مقدمه طولانی شد، برسم به متغیر حالت و نرخ.

متغیر حالت یعنی حالت یک چیز در همون لحظه. مثل میزان مهارت من در مکالمه انگلیسی. میزان توانایی من در تعمیر خودرو. میزان وزن من.

و متغیر نرخ ورودی هایی هستن که حالت رو تغذیه میکنن.

بذارید با مثال بگم.

روند با سواد شدن رو در نظر بگیرید. وضعیت ما از لحاظ دانایی در همین لحظه همون متغیر حالت ماست. و نرخ درواقع غذاهایی هست که ما به برای همون حالت خاص به متغیر حالت میدیم. سخت بود؟ یه مثال دیگه. فکر کنید میخواید چاق بشید. وزن شما در هر لحظه عبارتست از متغیر حالت شما و غذایی که مدام به خودتون میدید عبارتست از متغیر نرخ.

متغیر حالت از متغیر نرخ تاثیر میپذیره. اگر نرخ چیزهای افزاینده وزن باشه روی حالت تاثیر افزایده و اگر چیزهای کاهنده باشه (مثل ورزش) باعث تاثیر کاهشی بر روی متغیر حالت میشه.

متغیر نرخ و حالت هر کدوم ویژگی هایی دارند که اینجا جای  گفتنش نیست چرا که متن طولانی ای میشه اما به طور خلاصه میگم که متغیر نرخ بر روی متغیر حالت تغییر ایجاد میکنند. متغیر حالت به یک دفعه ای تغییر نمیکنه و اون متغیر نرخه که میتونه درش تغییر ایجاد کنه نه چیز دیگه ای. متغیر نرخ میتونه در کاهش یا افزایش یک چیز باشه. از متغیر های حالت اگر بخوام مثال بزنم میتونم اینها رو بگم. میزان وزن من. میزان دمای کره زمین. میزان علاقه به یک فرد. میزان اعتماد به یک فرد. میزان اعتبار یک فرد در بازار. میزان خوشحالی من.

حالا بیایم اینو در همه جوانب زندگی نگاه کنیم. فکر کنید که میخواید آدم خوشحال باشید؟ با توجه به این حرفها کاری که باید کنیم اینه که روی متغیر نرخ تغییر و دستکاری ایجاد کنیم. یعنی مدام چیزهایی رو به خورد متغیر حالت (میزان خوشحالی) خودمون بدیم که مقدارش رو افزایش بده و مدام خوراک مثبت و افزاینده بهش برسه. چیزی بوجود بیاد که بهش میگن "انباشتگی متغیر نرخ"، یعنی متغیر نرخ دلخواه ما اونقدر زیاد باشه و دم دستش باشه که مدام متغیر حالت ما وقتی گشنش بود برداره و بخوره. یعنی متغیر حالت رو مدام تحریک و به سمت دلخواه بردن. یعنی ورزش کردن برای عضلانی شدن، یعنی کتاب خوندن برای فکر تازه داشتن، یعنی تفریح کردن برای خاطر آسوده داشتن، یعنی صحبت کردن برای فکر باز داشتن، یعنی خیلی چیزها.

اگر فرصتش رو دارید حتما پیشنهاد میکنم که بشینید و فایلهای کلاس آقای مشایخی رو ببیدید. سخته که صحبت های 5-6 ساعت رو در هزار کلمه خلاصه کرد. مکتبخونه

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تغییر پله پله یا تغییر ناگهانی

از نوجوانی سوالی در ذهنم شکل گرفت و هر از چندگاهی چند دقیقه ای ذهنم رو به خودش مشغول میکرد. همین حالا هم جواب قانع کننده ای براش ندارم اما در موردش مینویسم تا شاید چیزی بتونه ذهن روشن تری در این مورد بهم بده.

قبلش در مقدمه باید بگم بیاید اول با حالتی به نام مطلوب آشناتون کنم. حالتی که دوست داریم به اونجا برسیم و اون شکلی باشیم. حالت مطلوب یا حالت های مطلوب نه یک چیز بلکه در صدها و هزاران چیز در زندگی وجود داره. حد اقل در ذهنم که اینطوره. و حالت غیر مطلوب. حالتی که دوسش نداریم اما خب به دلایلی نمیتونیم فعلا ترکش کنیم. شاید فعلا تواناییش رو نداریم.

امروز داشتم به این فکر میکردم... من چقدر تحسین و تشویق دیگران برام مهمه. اونقدری مهم هست که تلاش هام نه برای حس خوب و خودم که برای جلب تشویق دیگران باشه؟ یعنی آیا حاضرم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم تا عوضش تشویق و حس فوق العاده ی تحسین شدگی دیگران رو جلب کنم. دقیقا مثل یه آدم نابالغ.

اما سوالم... آیا میشه بدون گذر از حالت نامطلوب یکراست به حالت مطلوب رسید؟

یعنی از همون اول به مرحله ای برسم که نظرات دیگران مانع کارم نباشه. تحسین دیگران رو به عنوان لطف دیگران نسبت به خودم ببینم نه چیز دیگه ای. بتونم ذهنیتی کاملا مثبت در خودم داشته باشم. از مصاحبت با دیگران لذت ببرم.

میدونید... من به این نتیجه رسیدم که بهتره وقتی در حالت نامطلوب قرار داریم ندونیم که درونش قرار داریم. یا اصلا ندونیم حالت مطلوب و نامطلوبی وجود داره. چرا که جلوی کارم رو میگیره. مثلا وقتی در نوشتن هیچ هنر ندارم که هیچ، بلکه افتضاح هم هستم اما اینکه بدونم یک روز دلم میخواد مثل فلان نویسنده بنویسم و از الانم هم خوشم نمیاد. همین دونستن اینکه افتضاح هستیم میتونه مانع ادامه دادن بشه و خیلی راحت کاری رو کنار بگذاریم.

به شکل دیگه، آیا میشه از اول بدون اینکه کسی مارو غرق در عشق بی دلیلش کرده باشه حالا غنی از عشق باشیم و به دیگران عشق بدیم؟

چی بگم که بنظرم بعضی از عشق های الان حالتی مثل گدایی پنهان محبت دارن. یعنی من خوبم با دیگران تا دیگران هم مجبور باشن با من خوب باشن. اگر یکی این وسط خوب نبود حالم بد میشه. و میگم چرا این اتفاق افتاد من که باهاش خوب بودم چرا اینطوری کرد. و از طرفی هم نتونم جور دیگه ای باشم.

از اونور داستان هم تبدیل نشم به فردی که کلا از آدم و عالم بریده و دیگران براش هیچ اهمیتی ندارن. و اگرم خوب هستم و گرم صحبت میکنم صرفا و صرفا و صرفا فقط به خاطر منافعم نباشه. چون بنفعمه که با کسی خوب باشم. مثالش رو بشدت جدا در رفتار رئیس و مرئوس میبینیم. به کسی احترام میگذاریم چون مجبوریم وگرنه بضررمونه و برامون شر میشه.

حالت بالغانه برای من همون حالت مطلوبه.

آیا باید انقدر راه های خطا رو برم تا حالت بالغانه در تجربه بدست بیاد یا میشه از همون اول چنین حالتی رو بهش رسید.

میترسم و دیدم که اگر راه اول رو برم ممکنه چنان گرفتار بازخوردها بشم و ازم انرژی ببرن که دیگه نتونم ازش خارج بشم نتونم ازش درس بگیرم یا معنایی رو در پسش ببینم. نگین که این حالت پیش نمیاد چرا که برای آدمهایی خیلی راحت هم پیش میاد که سالها درگیر یه باتلاق فکری میمونند.

اگر کسی محبت کردن رو بلد نباشه و عاشق همنوعش نباشه ممکنه هر چند ناخواسته رفتاری رو نشون بده که بیشتر به بلد نبودنش پی ببره تا اینکه این کار رو که الان انجام داد به عنوان یه درس از کاری که انجامش نتیجه مثبتی نداره در خاطرش ثبت کنه.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

زندگی بندباز

«مراقب باش که برای مردم، نه بند مهم است و نه بندباز؛ بلکه این هیجان بندبازی است که آن‌ها را به بند خویش کشیده است. سقوط تو از بند برایشان، همان‌قدر جذاب است که بند‌بازی‌ات. گام‌های روی بند را نه به خاطر همهمه‌ی تشویق آن‌ها، که برای لذت خودت بردار تا وقتی پایین افتادی، لبخند هم‌چنان بر لبانت باقی بماند.»

از وبلاگ محمدرضا شعبانعلی

این حرفها بنظرم ازونهاست که باید همیشه کنار دست خودم داشته باشم. درست مثل معنی موفقیت امرسون.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یونگ و سرنوشت ما برای یادگیری

جمله ای از یونگ نقل شده بود به این مضمون که:

درس ها انقدر برای آدم تکرار میشن تا بالاخره یاد گرفته بشن.

مثال زبان شاید برای این موضوع بد نباشه، یا سواد یا آشپزی یا هر چیز دیگه ای. ما تا وقتی که زبان یاد نگیریم و نریم سراغش مدام تا وقتی به یه متن انگلیسی برخورد میکنیم لنگ بودن خودمون در اون موضوع رو دوباره به یاد میاریم.

برای من برنامه نویسی مصداق این تکراره. مدام هر وقت جایی برمیخورم و اسم از یکی از حوزه های مربوط به برنامه نویسی رو میشنوم گاهی به یاد میارم که برنامه نویسی رو دوست دارم و علاقه دارم یاد بگیرم و دو دقیقه بعد فراموش میشه. این چرخه تکرار ممکنه تا اواخر عمر ادامه پیدا کنه. همونطور که برای خیلی ها اینطور شده. بعضی ها هم بهش میگن حسرت.

جمله یونگ رو خیلی میشه بسطش داد و به هر موضوعی وصل کرد. بنظرم مقاومت بیخود فایده نداره، فقط باید دل داد و یاد گرفت. تا کی میخوایم از یک اتفاق ناگوار از کوره دربریم و هر دفعه از کارمون پشیمون بشیم. بالاخره یروز قبول میکنیم که باید این روش رو ترک کنیم. اگر زرنگ باشیم زودتر مقاومت رو کمتر میکنیم، اگر نه انقدر ادامه میدیم تا چند ماه بعد، شاید هم چند سال بعد به همون نتیجه برسیم.

سرنوشت ما همینه، بیاید قبولش کنیم و از نتیجش لذت ببریم و اونو از آن خودمون کنیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یکی مثل خودمان

مدتها بود تنقلاتی مثل چیپس و کرانچی و ازین موارد نگرفته بودم و ماه رمضان حسابی ما رو تحریم کرده بود. امروز موقع برگشتن به خونه از مغازه بزرگ و زیرزمین ولی دنج و کامل کمی چیپس و پفک خریدم. راستش رو بگم تو مسیر اومدن قیمت ها رو که دیدم گفتم باز قیمت ها زیاد شده و اگر نگیرم تا مدتها آرزو به دل خواهم بود. (آخه چیپس 4 تومنی رو کی حاضره بگیره دیگه؟!) خلاصه اینکه رفتم و چندتایی از محصولاتی که هنوز از قبل با قیمت قبلی باقی مانده بود گرفتم و اومدم که حساب کنم.

فروشنده یه پسر 26-27 ساله میخورد که دوسه ساله تو این مغازه کار می‌کنه. اکثر مواقع هم خریدم از همین مغازست، پس دو سه ساله هر چندروز یکبار می‌بینمش. اما توی این دو سه سال هیچ وقت صحبتهایی غیر از چقدر میشه و چقدر تقدیم کنم و فلان چیزو دارید نکرده بودم. حتی فکرش هم مسخرست! تصور کنید فیلم تمامی این سالها رو دور تند بذارن جلوی من. چنان حالم بد میشه از کارم که دیگه احتمالا هیچجا خریدی نرم :)

اما چرا اینها رو گفتم. این دفعه وقتی داشتم حساب می‌کردم یا بهتره بگم ایشون داشت جمع میزد ناگهان یه سوال از خودم پرسیدم.

از خودم پرسیدم کسی که اونور باجه نشسته و دوسه ساله که میبینیش رو آیا به چشم یه انسان میبینی؟

سوال واضح بود و جواب هم مشخص.  نه.

من با تمامی آدمها غیر از دوستان و خانواده و اقوام و همکاران حالتی دارم مثل آدمهایی که توی مترو کنار هم نشستن. مهم نیست که طرفی که سمت چپم نشسته و بهم چسبیده کیه و چیکارست. با اکثر آدمها همین حس اما با شدت کمتر.

این روزها بهتر یادگرفتم که چطور میشه با آدمها دوست شد. کافیه یه موضوع برای حرف زدن پیدا کنی و باهاشون حرف بزنی. حرف بزنی و نذاری صحبت قطع بشه. ادامه بدی، بخندی و بخندونی، میتونی نظرش رو بپرسی یا نظرت رو بگی. سوال بپرسی و راهنمایی بخوای. ارتباط به همین سادگی شروع میشه.

احترام خشک و خالی کافی نیست. اگر بود این همه سال برای من جواب میداد. باید با آدمها مهربان بود و با اونها مثل یه انسان رفتار کرد. اجازه نداد اسم هایی ماننده فروشنده، کارگر ، راننده تاکسی، راننده اتوبوس، بانکدار، رئیس و ... دید انسانی مارو نسبت به آدمها از بین ببره.

وقتی اون سوال رو از خودم پرسیدم ناگهان نگاهم به طرف مقابل عوض شد، در عرض چند ثانیه احساس کردم سالهاست که با او دوستم. گفتم: ته مغازتون اون کولره چقدر خنکه آدم دوست داره همونجا بمونه نره بیرون. خندید و با لبخند بهم گفت که بخاطر یخچالهاست که اینور مغازه گرمه، چهارتا یخچال هست ک گرما تولید میکنه و ... کمی ادامه دادیم و هم من و هم مطمئنم انسان مقابلم با حسی خوب از هم خداحافظی کردیم و رفتم.

خیلی خیلی خیلی وقتها چیزی که به ما اجازه ارتباط با دیگران رو نمیده اینه که نسبت به آدمهایی که میبینیم بخاطر اسمی که روشون هست بیگانه ایم. دسته بندی مفیدی که ناخودآگاه روی آدمها گذاشتیم اینجا باعث یه اتفاق مزخرف میشه. خودمون رو محروم میکنیم از حرف زدن و ارتباط.

حرف زدن با آدمها چیزیه که زندگی رو لذتبخش تر میکنه. و مارو سالمتر میکنه. به همین سادگی.

اگر از اون آدمهایی هستین که فکر میکنین حرف نزدن رو باید به بحث در مورد موضوعات چرت و پرت ترجیه داد. یا حتما باید راجع به موضوعات مهم و مفهومی حرف زد احتمالا ازون آدمهایی میشیم که بقیه از حرف زدن باهامون کلافه میشن! شاید بد نباشه فقط کمی در حرف زدن راجع به موضوعات مختلف کنترل بیشتری داشته باشیم. اون موقع به عمق زندگی میریم. کی گفته صحبت کردن در مورد دستور العمل تهیه یه شربت کار عبثیه. یه آدم معمولیه عالی بودن گاهی اوع توسعه یافتگی ذهنه.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه