جایی برای مرور زندگی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت ها» ثبت شده است

100 روز تا عید سال 97

100 روز تا عید سال 97

از امروز تا عید سال 97 حدود 100 روز مانده. بعبارتی حدود 265 روز از امسال را پشت سر گذاشته ایم.

اما این شروع 25مین سال زندگی برایم با تمام سال های قبل متفاوت بود و از این بابت خوشحال هستم. همین 265 روزی که گذشت برایم به اندازه 5 سال قبل طول کشید و احساس میکنم طولانی بود. این رو واقعا میگم. قبلتر زندگی حالت یکنواختی داشت. شاید مثل یک زندگی روباتی. نه از خودم شناختی داشتم و نه نیازی برای اینکار میدیدم. یه پسری که باطنی خجالتی اما ظاهری خونسرد داشت که داشت زندگیش رو میکرد.

نظم، مفاهیم، الگو، تفکر، مصداق، کلمات، عزت نفس، ادراک، یادگیری، مطالعه، کتاب، هدف، شعبانعلی، وبلاگ، تکرار، نقش،داده‌کاوی، قوانین و سالنامه. اینها کلماتی جدا و بیمعنی نیستند. اینها تار و پود این 265 روز من هستند. نه اینکه هر روزم صرف همه اینها شده باشه اینها چیزی هستند که وقتی به عقب برمیگردم برام پررنگ تر از باقی ماجراها هستند.

می‌شد این مفاهیم خیلی بیشتر از این باشه، اما نشد. گاهی به زور و اجبار میخواستم بیشتر باشه و به خودم فشار می‌آوردم اما نتیجه چیزی نبود جز به هم ریختن و بعد رها کردن همه چیز. و بعد از چند روز دوباره شروع کردن.

شاید دو سه ماهی باشه دارم زورم رو میزنم تا بفهمم چجوری میشه هدف داشت. این یکی از سخت ترین کارایی بود که تا حالا قصد فهمیدنش رو داشتم. وقتی تئوری ها رو میخوندم حس قدرت و کنترل داشتن رو درونم حس میکردم. اما وقتی دست به کار میشدم نمیدونم چطور میشد که از هدفم بدم میومد! هنوز خیالبافی هام رو همراهم دارم. شاید همینه. اینکه به جای اینکه با هدفی که قصد انجامش رو داشتم ارتباط برقرار کنم با خیالی از اون در مغزم بازی میکردم. به جای دیدن هدفم در واقعیت با توهمی از اون کارم رو پیش می‌بردم. همون طور که باقی زندگیم رو احساس میکنم همینطور بوده.

بگذریم.

به لیست اون کلمات بالا از دیشب زبان رو هم اضافه کردم. نمیدونم چرا زودتر سراغش نرفتم اما خب بالاخره شروع کردم. فکر این که بتونم یروز تو همین وبلاگ بعضی پستارو به انگلیسی برای تمرین بنویسم خیلی حس شگرفیه.

برای این صد روز باقیمانده باید تمام تجربیات این 265 روز بعلاوه 24 سال قبل رو به کار ببندم که برنامه های خوبی بچینم. امیدوارم سر سال بتونم یه گزارش خوب از امسالم بدم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

می‌خواهم قهرمان دنیای کلمات باشم

مقدمه:  داشتم کتابی قدیمی با عنوان «زبان و تفکر» نوشته‌ی آقای دکتر محمدرضا باطنی که زبانشناس هستند را میخواندم. قسمتی از این کتاب برایم جالب بود. بخشی از این کتاب در مورد تفاوت های میان زبان های فارسی، عربی و انگلیسی بود.
این ها را ببینید.
ز - ظ - ض - ذ
احتمالا همه حروف را به اتفاق «ز» خوانده اید. دکتر باطنی میگویند این حروف از زبان عربی وارد زبان ما شده اند. اگر چه در فارسی همه به یک صدا خوانده می‌شوند، در زبان عربی هر کدام تلفظ خاصی دارد. این حروف در زبان عربی کاملا از هم متمایزند و تلفظ متفاوتی هم دارند.
حال در مثالی دیگر به این لغات هم دقت کنید
Think
That
حرف th را در کلمه ی اول ممکن است «س» یا «ت» و در کلمه ی دوم «ذ» یا «د» تلفظ کرده باشیم. دکتر باطنی در اینجا حرف جالبی میزند:
وقتی واجی در زبان «الف» باشد و در زبان «ب» نباشد، کسانی که اهل زبان «ب» هستند در یادگیری زبان «الف» دچار اشکال می‌شوند. این اشکال از اینجا ناشی می‌شود که ایشان یاد گرفتنه اند فقط در مقابل صداهایی که در زبان خودشان تمایزدهنده ی معناست حساس باشند و در مورد صداهایی که در زبان خودشان وجود ندارد یا تمایز دهنده معنا نیست بیتفاوت باشند. چون این آموزندگان نسبت به صداهای زبان بیگانه که در زبان خودشان قرینه ای ندارد،یا نقش معادلی ندارد حساس نیستند. بنابر این در هنگام شنیدن زبان بیگانه آنها را درک نمی‌کنند و چون تمایز این صداها را درک نمیکنند خود نمیتوانند آنها را تولید کنند.
پس حالا فهمیدیم دلیل مواردی که در بالا آمد چیست.

دکتر باطنی در جای دیگری از کتاب، راه یادگیری واجهای زبان بیگانه را توضیح می‍دهند:

برای اینکه آموزنده مبتدی بتواند واجهای بدون قرینه زبان بیگانه را بیاموزد و در گفتار خود بکار برد باید نسبت به تفاوت صوتی آنها حساسیت پیدا کند. وقتی این حساسیت در او ایجاد شد، می‌تواند آن واجها را بشنود و بعدا آنها را در گفتار خود بکار برد.

----------
هنگام خواندن این متن کلا فکرم به دنبال چیز دیگری بود. دنبال مصداقی از این حالت در زندگی روزمره.
دقت که میکنم ما در زندگی کلمات و درسهایمان را خواندیم و رد شدیم بدون اینکه معنای آن کلمات را به خوبی بفهمیم. بطوری که مثلا اگر به من بگویند پیشرفت، توسعه، هنر، زندگی، جبر، هدف، استراتژی، عشق و ... را تعریف کن من میتوانم این لغات را فقط بفهمم و اگر از تعریف بعضی هایشان عاجز نمانم به صورت دست و پا شکسته و من من کنان درباره آن ها صحبت کنم یا اصلا ممکن است گنگ و مبهم از آنها بگویم. تعریف هایی هم که میآورم بر اساس دانسته های قبلی خودم است و بر اساس تجربیاتم است. تجربیاتی که بسیار کم و البته سطحی است، نه بر اساس واقعیت.
این کلمات بنظرم کلماتی هستند از جنس کلمه ای مثل «خطر». شما با شنیدن خطر یاد چه چیزی میافتید؟ یک برقکار ممکن است با شنیدن کلمه خطر اولین مفهومی که در ذهنش شکل میگیرد خطر برق گرفتگی باشد. و برای یک خلبان از کار افتادن یک بخش از هواپیما.
ما گاهی همین که معنا و مفهوم یک عبارت را به صورت کلی فهمیده ایم و از آن میگذریم. مثلا در کودکی روزانه صدها عبارت و کلمه می‌شنویم. معنی بسیاری از آنها را نمیدانیم اما به مرور معنای آن کلمات برای ما متمایز از سایر لغات می‌شود. ما هر عبارت را به رسمیت میشناسیم و گنجینه ی بسیار بزرگی از کلمات و عبارات در مغز ما شکل میگیرد. اما احساس میکنم که از یک جایی ببعد آن ذهن کنجکاو و آماده ی دریافت اطلاعات دوران کودکی را در خود ضعیف میکنیم. و ممکن است نقش کلمات برای ما کمرنگ شوند. در حالی که مهمترین ابزار ارتباط ما کلمات و زبان است.
بنظرم یکی از تفریحات خوب و مفید این است که دقایقی در هر روز را صرف این کنیم که کلمات واقعا چه معنا و مفهومی دارند. اینگونه ذهن ما مفاهیم را به شکل روشن تری درک میکند. در واقع با این کار ما مفاهیم را در ذهنمان بروزرسانی، اصلاح و چه بسا توسعه می‌دهیم.

ما باید قهرمان دنیای کلمات باشیم.

در کتاب زبان و تفکر یک دسته بندی جالب از کلمات گفته شده بود. کلمات را به صورت کلی به دو بخش تقسیم می‌شود. کلمات مادی و کلمات مجرد. کلمات مادی همان کلماتی است که برای نامیدن یک جسم به کار می‌رود. مثل میز و صندلی و درخت و ... . و کلمات مجرد کلماتی هستند که به یک مفهوم اشاره دارند. و فهمیدنشان بسیار سخت تر و نیازمند تجربه است. مثل همان مفهوم خطر که معنای آن برای هر کسی میتواند مختلف باشد و با تجربیات مختلف معنای آن در مغز ما شکل میگیرد. پس حالا میدانم چه کلماتی نیاز است تا معنایشان را مرور کنم و خودم را درگیر معنای میز و صندلی نکنم!! :)))


پی نوشت: استعاره ی «قهرمان دنیای کلمات» را از محمد رضا شعبانعلی قرض گرفتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مفهوم التقاط و تصمیم گیری ما

عبارت التقاط را برای اولین بار در یک پست وبلاگی (+) خواندم و دیدم. نویسنده در بخشی از متن اینطور گفته بود که:

...
الگوی ذهنی درست، با خودش تعارضی ندارد.
کسانی که یک الگوی ذهنی درست را با تمام ملزومات آن می‌پذیرند، آرام و آسوده زندگی می‌کنند. اما چه بسیار کسانی که کوشیده اند با «التقاط» یک الگوی ذهنی برتر خلق کنند،
و جز به تعارض و بیراهه، رانده نشده اند.
...

از قبل با مفهوم مدل و الگوی ذهنی بواسطه شنیدن یک پادکست (+) آشنایی داشتم. به طور خلاصه اگر بگویم، مدل ذهنی طرز تفکر و درک ما از مسائل و اتفاقات جهان پیرامونمان است. میتوان آن را عینکی دانست که ما آن را به چشم میزنیم و بوسیله ی آن دنیا را تماشا میکنیم. نوع برداشت ما از مسائل، اتفاقات، محرک ها، شنیده ها، دیده ها، حاصل همین مدل ذهنی ما و تفاوت در پردازش و تحلیل ورودی هاست. مدل ذهنی ما در طول زندگی شکل می‌گیرد.
اما عبارت التقاط برایم مفهومی نداشت، کمی گشتم تا بفهمم معنی التقاط چیست. بعضی از سایتها مثل ویکی پدیا از مکتب التقاطی گفته بود که فهمش برای من سخت بود و هیچی دستگیرم نشد.
میخواستم بدانم مگر التقاط چیست که نویسنده داشتن این نوع تفکر را باعث ایجاد تعارض و بیراهه رفتن می‌داند.
برای پیدا کردن جایی که توضیح بهتری از مفهوم التقاط را نوشته باشد جاهای دیگر را گشتم و یکی دو سایت را خواندم تا بتوانم به یک جمع بندی کلی از معنی این لغت برسم. اما التقاط چیست؟
در مورد التقاط مطالب مختلفی گفته شده است. به طور کلی دیدگاه التقاطی دیدگاهی است که در هیچ چهارچوبی بسته ای نمی‌گنجد. و از هیچ زاویه ی منحصر بفردی به دنیا نگاه نمی‌کند. ولی برای هر راه و روشی کمابیش اعتبار قائل می‌‌شود. (+)
جایی دیگرهم در مورد التقاط در مسائل دینی گفته بود. فردی را تصور کنید که در مسائل دینی درکی سطحی دارد. این فرد مسائل دین را میپذیرد و قبول دارد اما بینشی نسبت به شاکله و مسائل بنیادین آن ندارد. این فرد ممکن است با توهم تسلط و آشنایی به مسائل، سعی کند مفاهیمی را از سایر مکاتب و تعالیم جذب و سعی در به ظاهر شناخت دین راستین داشته باشد. اما مسئله از این جا آغاز میشود که فرد در جذب اصول و مفاهیم گاهی مواردی را جذب میکند که باهم حتی در تضاد قرار دارند. شخص فکر میکند که دین را بدرستی فهمیده و درک کرده اما غافل از این که چیزی در ذهن دارد حاصل ترکیب اصولی است که گاهی خودشان خودشان را نقض میکنند.
چیزی که میخواهم بگویم مسئله ی بالا نیست. مسائل فلسفی پیچیده هم نیست که خودم هم چندان از این چیزها سردر نمی‌آورم. میخواهم بگویم ما در هر روز زندگیمان کارهایی که دیگران می‌کنند را می‌بینیم. کتابهایی را میخوانیم. طرز زندگی کردن دیگران را می‌بینیم، کوشش ها و تلاش هایشان و عقایدشان. ما تلویزیون میبینیم، در شبکه های اجتماعی می‌گردیم. از کوتاه ترین مطالب طنز و توئیتهای افراد مختلف گرفته تا تصاویری که با پیامی در اینستا منتشر شده است. وقتی سن و سال کمتری داریم، ذهن تهی و آماده ی پذیرش مفاهیم از دنیای اطراف داریم. چه خوب و چه بد، درست یا نادرست، در مسیر بزرگ شدن قوائد و قوانینی را که می‌بینم به عنوان اصول زندگی در خودمان ناخودآگاهانه می‌پذیرم. این ها است که منِ امروز را شکل داده. این معلمان ناخواسته همان خانواده، دوستان، مردم، رسانه ها هستند که زندگی کردن را به ما یاد می‌دهند. که اگر نبودند شاید ما آن انسان دارای شعور و احساس امروزی نبودیم. اما ...
حتما اتفاق می افتد که گاهی در مسیر زندگی به دو مفهوم متضاد بر میخوریم. گاهی چیزی را می‌بینیم و می‌شنویم که با آن چه میدانیم و آموخته ایم کاملا مخالف و در تضاد است. بنظرم آغاز انتخاب برای داشتن آرامش در زندگی در نوع برخوردی است که در همین مرحله از خود نشان می‌دهیم. از نظر شخصی خودم در این جا 2 نوع رفتار از ما باید و باید و باید سر بزند. نمیدانم درست باشد یا نه اما بر اینکه یکی از این رفتار ها باید انتخاب شود ایمان دارم. 1- اصول جدیدی که در تضاد با درون ماست را به کل کنار بگذاریم و منکر شویم و به زندگی خود ادامه دهیم. 2- مفاهیم را باهم بسنجیم،  از قالب هر دو بیرون بیاییم هردو را مورد نقد قرار دهیم. و سپس یکی را انتخاب کنیم. شاید ساده انگاری باشد که اینطور به مسئله نگاه کنیم. اما به صورت کلی میدانم که برای خودمان لااقل کار درستی را انجام داده ایم با اینکه انتقاد های اخلاقی هم میتواند وارد باشد. منظورم کلی من تصمیم گیری بین پذیرش دو مفهوم متضاد است.
اگر انتخاب نکنیم چه اتفاقی میافتد. بنظرم اینجاست که با انتخاب نکردن به تعارض گرفتار می‌شویم. رفتار و عمل‌مان باهم متفاوت می‌شود و در کوچکترین کارها هم رفتار های متناقضی از خود نشان می‌دهیم و با ارزش ترین گوهر زندگی که آرامش درونی است را مدام دستخوش بالا و پایین شدن جریان زندگی میکنیم.
منی که در خانواده و مردمی بزرگ شده ام که به من نشان داده اند مسئله ی محیط زیست و تمیزی خیابان ها اهمیت چندانی ندارد که حتی بخواهم به آن فکر کنم، در رسانه ها و شبکه های اجتماعی با اطلاعاتی با مفهوم متفاوت روبرو می‌‌شوم. اگر با خودم به یک جمع بندی نرسم. اگر تصمیم گیری ای کلی نکنم. هر دفعه این مسئله ممکن است بخشی از فکر من را اشغال کند. اینگونه می‌شود که وقتی در حضور دیگران هستم حواسم را جمع میکنم زباله را در محل خودش قرار دهم اما وقتی کسی نیست دیگر فشاری را نمیبینم که بخاطرش بخواهم این کار را انجام دهم.
دکتر زین العابدینی سر کلاس خاطره جالبی از روزی را برایمان تعریف ‌کرد که همکارش (شاید هم دوست- یادم نیست) او را با تعجب دیده بود که در حالی که همه در حال گذر از خیابانی بودند که چراغش برای عابران قرمز بود اما عابران پیاده میگذشتند و عبور ماشینها را کند می‌کردند و او به تنهایی ایستاده بود تا چراغ زمان توقف ماشین ها را اعلام کند.
این خاطره در یادم باقی ماند و گاهی اوقات که به این مسئله که اصول اخلاقی و خود واقعیمان همانی است که در خلوتمان آن ها را رعایت میکنیم دوباره یادش می‌افتم. چخوب می‌شود اگر بتوانیم خود واقعی مان را نیز در بین مردم زندگی کنیم، خود واقعی‌مان را توسعه دهیم. بدون ذره ای شرم یا ترس از قضاوت دیگران. زمانی که نگاه دیگران را وقتی که می‌بینند اصولی را رعایت می‌کنیم با لبخندی گرم پاسخگو باشیم و بگذریم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

برای بهبود چیزی ابتدا باید آن را اندازه گرفت +لیست کارهای یکروز

نمیدونم بقیه در این مورد چطور فکر می‌کنند اما من به این جمله ایمان دارم:
«برای بهبود در چیزی باید آن را اندازه گرفت» (گوینده نامشخص)
حدود یک هفته‌ای می‌شه که کتاب اثر مرکب نوشته دارن هاردی رو شروع به خوندن کردم. تا اینجای کتاب مکررا این مورد رو متذکر می‌شه که انجام امور کوچک اما پیوسته و مسمتر در آینده نتایج بسیار بزرگی دربر خواهد داشت. جدا از مثال های مفید و روشنی که میزنه این کتاب بنظرم یک کتاب زرده*. مطالبی که داره علمی نیست و مطالبش شبیه پندهای پدربزرگ هاست. البته نباید از کلیت خوب کتاب گذشت. این جمله رو از یک کتابدوست عزیز و همینطور استاد بزرگم به خاطر دارم که میگفت ما باید جوری کتاب بخونیم که بعد از مدت ها اگر کتاب زردی هم خوندیم بدونیم از کجاش باید بگذریم و کجاهاش رو باید بهش فکر کنیم.
اما حرف از اندازه‌گیری شد و کتاب اثر مرکب. در جایی از کتاب نویسنده پیشنهاد می‌کنه تا دفترچه‌ای همراهمون داشته باشیم و بسته به هدفی که داریم (کاهش وزن، مدیریت پول، مدیریت زمان و ... ) شروع به یادداشت کردن کوچک ترین موارد کنیم و پیشنهاد میده که این کار رو به مدت سه هفته انجام بدیم. دلم میخواد از یه عبارت انگلیسی استفاده کنم، واژه مانیتور کردن این مفهوم رو به خوبی میرسونه. توی فارسی معادلی که میشه براش آورده به نظر عبارت «رصد» باشه.
تو این تمرین ما کوچکترین کاری رو که انجام میدیم رو یادداشت می‌کنیم. یعنی هر کاری. اولش شاید تو این که چه موردی رو باید بنویسیم و چی رو نه شک خواهیم داشت اما اگه ادامه بدیم و کمی آشناتر بشیم از این مرحله ی شک می‌گذریم. اما یادداشت کردن این کارها چه فایده ای برای ما داره؟ به چه دردی می‌خوره؟ این یادداشت کردن، مانیتورینگ یا رصد کردن کارهامون به ما نسبت به کارهامون آگاهی میده و آگاهی ... چیزی که بنظرم ما واقعا بهش نیاز داریم. بدون آگاهی زندگی لذت بخش نخواهد بود. شاید کسی بگه نه آدم هایی که خودشون رو به نفهمی میزنن کیف دنیارو می‌کنن. این که آدم خودش رو به نفهمی بزنه و اینو خودشم بدونه و ازین کارشم کیف کنه خب این چیه دقیقا؟ این آگاهی نیست؟
آگاهی احساس کنترل زندگی رو به ما میده. داشتن یک دید کلی به فعالیت های یک روز یک هفته یا ماه چشم مارو به کارهای کوچک و بزرگ و خودآگاه و ناخودآگاهی که میکنیم باز میکنه و این معجزه‌ی آگاهیه. تا این جا اندازه گیری بود و رصد کردن کارها اما وقتی به مجموعه ی فعالیت هامون مسلط شدیم وقت بهبوده. این مرحله با شناختی که به خودمون و کارهامون می‌رسیم از همون دقایق اول نتایجش رو بهمون نشون میده. یک جورایی آزمون و خطا در کارمونه. می‌بینیم ، تحلیل می‌کنیم، تصمیم می‌گیریم، تصحیح می‌کنیم و از یک مسیر بهتر میریم یا کمی تغییر ایجاد می‌کنیم و دوباره تکرار و تکرار و چیزی که در تمامی این مدت در حال اتفاق افتادنه بهبوده.
این حرف‌ها رو گفتم تا لیستی که امروز تهیه کردم رو بنویسم و اینجا ثبتش کنم. این که این لیست و فرمت تهیه‌ش خالی و عیب و ایراد نیست مشخصه اما سعی میکنم به مرور بهترش کنم.

00:15 - پیام دادنم در تلگرام تمام شد و گوشی رو کنار گذاشتم.
00:15-00:45 آماده کردن لباس و وسایل و همینطور مسواک زدن
00:45 رفتن به رختخواب
05:37 از خواب بیدار شدم
06:14 جلوی در خونه بودم و راه افتادم
06:16 سوار تاکسی شدم
06:20 رسیدم مترو
06:24 روی سکوی مترو بودم
06:32 مترو کرج به سمت تهران به راه افتاد
06:59 ارم سبز
07:07 رسیدم صادقیه
07:20 از مترو نوای اومده بودم بالا
07:41 سوار بی ارتی نواب شدم
08:07 رسیدم پل مدیریت
08:24 رسیدم کتابخونه
08:45 پیش پایان نامه ها بودم
9:23  رفتم پیش خانم رسولی و برگشتم
11:15 رفتم آنتراک
11:46 بازگشت از آنتراک
13:45 رفتن برای ناهار
14:46 بازگشت از ناهار
17:00 پایان کار و برگشتنم به سمت کرج
18:10 سوار مترو عادی به سمت کرج شدم
19:53 رسیدم خونه
20:56 نشستم پای کامپیوتر تا این مطلبو بنویسم
21:51 الان


* کتابهای زرد معمولا به ادم اعتماد بنفس، حال خوب و فکر راحت میده اما این اثرات کوتاه مدته و بعد از مدتی برای خواننده احساس سرخوردگی میاره. زبان اینجور کتاب‌ها اکثرا به صورته که میگه اینطور باش، این طور رفتار کن، فلان باش و ... اما هر کدومشون حرفی «کلی» برای گفتن دارن

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یورگن هابرماس، ابزاری شدن، بازگرداندن کارکرد های واقعی به کتابخانه ها و اینکه چرا ما بی تفاوتیم؟

یورگن هابرماس

نقد یورگن هابرماس فیلسوف و نظریه پرداز اجتماعی معاصر بر مدرنیته اطلاعاتی را می‌توان در قالب یک  سوال مطرح کنیم، اینکه «ما چرا بی تفاوتیم؟» برای پاسخ به این پرسش به توضیح مراحل تصمیم گیری می‌پردازد و ملزومات و مراحل یک تصمیم گیری صحیح را سه مرحله می‌داند:

1- کسب داده های صحیح
2- انجام تحلیل صحیح
3- تصمیم گیری

دریافت داده ها از دو طریق صورت می‌گیرد : یکی بوسیله ی مشاهده ی عینی و دومی هم از طریق اجماع (اجماع یک نوع تصمیم گیری گروهی ست که با اتفاق نظر بر روی یک موضوع خاص بدست می‌آید). در یک جامعه که داده ها و اطلاعات صحیح و واقعی منتشر می‌شوند برای انجام تصمیم گیری باید تحلیل شوند. برای تحلیل کردن داده های دریافتی افراد باید به خوبی تربیت شده باشد و مهارت تحلیل داشته باشند تا  در آخر هم تصمیمی مناسب گرفته شود.
هابرماس می‌گوید که اگر داده ها نادرست یا سوگرفته باشند حتی با تحلیل صحیح منجر به تصمیمی می‌شود که بر اساس حقایق نیست و تصمیمی است که با پشتوانه اطلاعات نادرست گرفته شده است. حکومت ها علاقه دارند که داده ها و اطلاعات را آنطور که خودشان دوست دارند به مردم برسانند. یا  داده های نادرست را برای رسیدن به اهداف خود در جامعه پراکنده کنند، آموزش های نادرست به جامعه بدهند و آموزه های سوگیری شده در جامعه پخش کنند. اگر این روند ادامه داشته باشد و مدام این اطلاعات هدفمند غیر واقعی مورد تحلیل قرار گیرند زمانی می‌رسد که حتی فرد تحلیلگر دستخوش این اطلاعات نادرست قرار می‌گیرد و قوه ی تحلیلش که آبشخور آن داده های نادرست بوده خودش گرفتار سوگیری شود. با گذشت زمان و گسترش این رویکردِ حکومت، در مرحله ی بعد چیزی که تحت تاثیر قرار می‌گیرد اجماع است، که منجر به فاصله گرفتن هر چه بیشتر داده ها از حقیقت می‌شود و این دور باطل همانطور ادامه می‌یابد.
با این پیش زمینه  هابرماس از موضوعی به نام ابزاری شدن می‌گوید. این رفتار در بین مهندسان و کسانی که با ابزار کار می‌کنند بیشتر دیده می‌شود اما نمیتوان گفت که در ما وجود ندارد. ابزاری شدن در اینجا اصطلاحی است که این را می‌گوید که ما انقدر به ابزار و قوانین آنها خو گرفته ایم و بی چون و چرا آن ها را پذیرفته ایم که دیگر برای ما بدیهی شده اند.
مثلا دستگاه خودپرداز را در نظر بگیریم. این دستگاه ویژگی های مشخصی دارد. در ارتفاع مشخصی نصب می‌شود و ادم هایی با قد معمولی راحت می‌توانند از آن استفاده کنند. دستگاه مشخصا صفحه نمایشی دارد و فقط افراد بینا میتوانند از آن استفاده کنند. استفاده از دستگاه برای افرادی که سواد حداقلی دارند ممکن است.اینها برای ما انقدر بدیهی است که به آن فکر نمی‌کنیم.اما ایا باید پرسید که چرا سازندگان دستگاه آن را در این ارتفاع می‌سازند، چرا این دستگاه به گونه ای ساخته نشده که  افراد بی‌سواد بتوانند از آن استفاده کنند، چرا دستگاه را کوچکتر یا بزرگتر نساخته اند چرا استفاده کنندگان نابینا در نظر گرفته نشده اند، چرا دستگاه را اینگونه که هست ساخته اند و سوالات دیگر.
هاورماس درباره این موضوع اینطور توضیح می‌دهد، ابزاری شدن و پذیرفتن بی چون و چرای قوانین، حالت و رفتاری را در​ انسان ایجاد می‌کند که می‌شود گفت به طرز جالبی باعث می‌شود در دیگر زمینه های زندگی نیز چنین رفتار و برخوردی را از خود نشان ‌دهیم، یا به عبارتی یاد می‌گیریم که آنگونه رفتار کنیم. وقتی این طرز تفکر بر ما قالب می‌شود در موقعیت های مختلف در برابر قانون های بیرونیِ دیگر نیز بدون تفکر در علتش و چرایی اش آن را می‌پذیریم و این چیزی است که دولت و حکومت از ما می‌خواهد و به ما یاد می‌دهد. حکومت هم راحت کار خود را پیش می‌برد بدون این که کسی بپرسد چرا.
در ادامه روند ابزاری شدن ما به موجودی تبدیل می‌شویم که سوال کردن در مورد بعضی چیزها برایمان خنده دار و کاملا بی اهمیت می‌شود. دلیل آن را می‌شود این دانست که حکومت ها نمی‌خواهند مردمی داشته باشند که سوال و دلیل و چرایی را بپرسند. آن ها مردمی قانون مدار و ماشینی می‌خواهند.
 در طی روند ابزاری شدن به مرحله ای می‌رسیم که دیگر این ما نیستیم که بر ابزار ها حکومت می‌کنیم بلکه ابزار ها هستند که بر ما سلطه دارند. با ابزاری شدن دیگر داده ها اهمیت خود را از دست می‌دهند و در نهایت چیزی که ایجاد می‌شود بی تفاوتی است. دیگر اینکه داده هایی که دریافت می‌کنیم حقیقت دارد یا نه اهمیتش را برای ما از دست می‌دهد و دیگر از خود نمی‌پرسیم که آیا داده ها سوگیری دارد؟. ما به ماشین هایی تبدیل می‌شویم که خوراکمان هرنوع داده ای است قوه ی تحلیلمان فقط تحلیل انجام می‌دهد و به درستی یا نادرستی چیزی که دارد بررسی می‌کند کاری ندارد به عبارت دیگر در مورد آن قضاوتی نمی‌کند.
هاورماس اولین گام برای خارج شدن از چنین حالتی را شک کردن در بدیهیات می‌داند. اینکه بپرسیم چرا این شی این گونه طراحی شده، چرا شخصی فلان حقوق را دریافت می‌کند، چرا قیمت ها افزایش پیدا کرده. او برای خارج شدن جامعه از این مسیر، پیشنهادی هم می‌دهد. می‌گوید که در کنار رشته های فنی و مهندسی ما به موضوعات تاریخی و انتقادی نیز بپردازیم. این موضوعات پایه تفکر عمیق و بدون سوگیری را در ما پرورش می‌دهد. ما با نقد کردن یک ابزار در واقع نشان می‌دهم که سوگیری هایی را که در ساخت آن انجام شده را دیده ایم و آن را به گوش سازنده می‌رسانیم. این طرز تفکر به ما کمک می‌کند تا به رویداد های اطراف خودمان به صورت منتقدانه بنگریم. نتیجه ی این رفتار در آینده برای ما و جامعه ی ما افزایش شفافیت و روشنگری خواهد بود.
اما چگونه می‌توان کارکرد های واقعی کتابخانه‌ها را به آن ها بازگرداند. پیشنهادی که هابر ماس به ما برای خارج شدن از این وضعیت ماشینوار داده بود این بود که دید منتقدانه را در خود پرورش دهیم. بنظرم برای اینکه بتوانیم به عنوان یک منتقد حرفی برای گفتن داشته باشیم به اطلاعات نیاز داریم، اطلاعات قدرت محسوب می‌شود. اینجاست که کتابخانه‌ها می‌توانند برای بیدار کردن مردم نقش مهمی داشته باشند. با دردسترس قرار دادن منابع به افرادی که به آن ها نیاز دارند و با شناساندن جایگاه خود به جامعه می‌تواند هم خودش را و هم جامعه را احیا کند.
مورد دیگر در جامعه ای که گفته شد این بود که داده های نادرست و ناصحیح برای کنترل و تربیت بیشتر مردم به خوردشان داده می‌شد. بنظرم در مورد کتابخانه می‌تواند به مردم این آگاهی را بدهد که هر اطلاعاتی نمی‌تواند صرفا صحیح باشد و به آن ها آموزش بدهد که باید دروازه بان اطلاعات باشند و با دید منتقدانه به اطلاعات نگاه کنند. و در خصوص اطلاعات سوگیری شده کتابخانه ها باید تلاش کنند به عنوان یک مخزن اطلاعاتی داده های صحیح را بدون این که سوگیری در آن ها باشد در اختیار مردم و جامعه قرار دهد. میتوان گفت در این صورت به مرور زمان اتفاقی که در جامعه می‌افتد این خواهد بود که افراد شناختی نسبت به خود و جامعه و زندگیشان خواهد داشت که نسبت به قبل به واقعیت نزدیکتر می‌باشد. و این مدیون وجود کتابخانه هایی مستقل و فعال خواهد بود.

محمد مقیسه
دانشجوی ارشد رشته علم اطلاعات و دانش شناسی دانشگاه شهید بهشتی - ترم
2

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه