جایی برای مرور زندگی

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

زندگی بندباز

«مراقب باش که برای مردم، نه بند مهم است و نه بندباز؛ بلکه این هیجان بندبازی است که آن‌ها را به بند خویش کشیده است. سقوط تو از بند برایشان، همان‌قدر جذاب است که بند‌بازی‌ات. گام‌های روی بند را نه به خاطر همهمه‌ی تشویق آن‌ها، که برای لذت خودت بردار تا وقتی پایین افتادی، لبخند هم‌چنان بر لبانت باقی بماند.»

از وبلاگ محمدرضا شعبانعلی

این حرفها بنظرم ازونهاست که باید همیشه کنار دست خودم داشته باشم. درست مثل معنی موفقیت امرسون.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد مقیسه

چرنوبیل، درسی درباره دروغ و حقیقت

شبکه HBO یک سریال جدید تهیه کرده به نام چرنوبیل. البته به قول خودشون یک مینی سریال 5 قسمتیه. در مدت کوتاهی این سریال به جایگاه بهترین سریال جهان رسید و بالاتر از سریالهایی مثل گیم اف ترونز، بازی تاج و تخت و مستند سریالی کره زمین قرار گرفت.

این سریال به حادثه انفجار نیروگاه برق هسته ای چرنوبیل پرداخته و با یک سیر داستانی سعی شده کارهایی که انجام گرفته و افرادی که در اون اتفاقات حضور داشتند رو نشون بده.

میشه توی یک روز تمامی قسمتهای این سریال رو دید. و ازش لذت برد. و پیشنهاد هم میکنم.

وقتی حقیقت کسی رو میرنحونه، ما اونقدر دروغ میگیم تا زمانی که اصلا یادمون میره حقیقتی وجود داره، ولی هنوز همونجاست.

این حرف پروفسور لگاسف بود. کسی که شاید جان میلیون ها آدم رو نجات داد. وقتی بهش فکر کنیم میبینیم که مصداق اینکه حقیقت خیلی وقتا کسی رو یا حتی نهادی رو میرنجونه بسیار بسیار زیاده. ما دروغ میگیم تا فرد نرنجه یا دروغ میگیم تا به سودی برسیم و فرد حداقل در اون لحظه نرنجه. اما حقیقت همیشه همونجاست.

میگن توی فروشندگی اگر دروغ نگی کسی ازت جنسو نمیخره. املاک، ماشین و ... فرقی نداره. شاید این ماییم که تحمل شنیدن حقیقت رو نداشتیم. و به خاطر همین در طی صدها سال به اینجا رسیدیم که دروغ میگیم و دروغ رو پیش برنده کارها میدونیم. هرچی باشه این راه حل راحت تر از اینه که خودمون رو انقدرد بزرگ کنیم که رنجش بچگانه نداشته باشیم. در روانشناسی بهش حلقه بازخورد منفی می‌گن. یعنی بابت رفتاری پاداش بگیریم که در ذاتش رفتار نادرستیه.

این پست چقدر مفهومی شد! قرار بود فقط معرفی سریال باشه :))

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یونگ و سرنوشت ما برای یادگیری

جمله ای از یونگ نقل شده بود به این مضمون که:

درس ها انقدر برای آدم تکرار میشن تا بالاخره یاد گرفته بشن.

مثال زبان شاید برای این موضوع بد نباشه، یا سواد یا آشپزی یا هر چیز دیگه ای. ما تا وقتی که زبان یاد نگیریم و نریم سراغش مدام تا وقتی به یه متن انگلیسی برخورد میکنیم لنگ بودن خودمون در اون موضوع رو دوباره به یاد میاریم.

برای من برنامه نویسی مصداق این تکراره. مدام هر وقت جایی برمیخورم و اسم از یکی از حوزه های مربوط به برنامه نویسی رو میشنوم گاهی به یاد میارم که برنامه نویسی رو دوست دارم و علاقه دارم یاد بگیرم و دو دقیقه بعد فراموش میشه. این چرخه تکرار ممکنه تا اواخر عمر ادامه پیدا کنه. همونطور که برای خیلی ها اینطور شده. بعضی ها هم بهش میگن حسرت.

جمله یونگ رو خیلی میشه بسطش داد و به هر موضوعی وصل کرد. بنظرم مقاومت بیخود فایده نداره، فقط باید دل داد و یاد گرفت. تا کی میخوایم از یک اتفاق ناگوار از کوره دربریم و هر دفعه از کارمون پشیمون بشیم. بالاخره یروز قبول میکنیم که باید این روش رو ترک کنیم. اگر زرنگ باشیم زودتر مقاومت رو کمتر میکنیم، اگر نه انقدر ادامه میدیم تا چند ماه بعد، شاید هم چند سال بعد به همون نتیجه برسیم.

سرنوشت ما همینه، بیاید قبولش کنیم و از نتیجش لذت ببریم و اونو از آن خودمون کنیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یکی مثل خودمان

مدتها بود تنقلاتی مثل چیپس و کرانچی و ازین موارد نگرفته بودم و ماه رمضان حسابی ما رو تحریم کرده بود. امروز موقع برگشتن به خونه از مغازه بزرگ و زیرزمین ولی دنج و کامل کمی چیپس و پفک خریدم. راستش رو بگم تو مسیر اومدن قیمت ها رو که دیدم گفتم باز قیمت ها زیاد شده و اگر نگیرم تا مدتها آرزو به دل خواهم بود. (آخه چیپس 4 تومنی رو کی حاضره بگیره دیگه؟!) خلاصه اینکه رفتم و چندتایی از محصولاتی که هنوز از قبل با قیمت قبلی باقی مانده بود گرفتم و اومدم که حساب کنم.

فروشنده یه پسر 26-27 ساله میخورد که دوسه ساله تو این مغازه کار می‌کنه. اکثر مواقع هم خریدم از همین مغازست، پس دو سه ساله هر چندروز یکبار می‌بینمش. اما توی این دو سه سال هیچ وقت صحبتهایی غیر از چقدر میشه و چقدر تقدیم کنم و فلان چیزو دارید نکرده بودم. حتی فکرش هم مسخرست! تصور کنید فیلم تمامی این سالها رو دور تند بذارن جلوی من. چنان حالم بد میشه از کارم که دیگه احتمالا هیچجا خریدی نرم :)

اما چرا اینها رو گفتم. این دفعه وقتی داشتم حساب می‌کردم یا بهتره بگم ایشون داشت جمع میزد ناگهان یه سوال از خودم پرسیدم.

از خودم پرسیدم کسی که اونور باجه نشسته و دوسه ساله که میبینیش رو آیا به چشم یه انسان میبینی؟

سوال واضح بود و جواب هم مشخص.  نه.

من با تمامی آدمها غیر از دوستان و خانواده و اقوام و همکاران حالتی دارم مثل آدمهایی که توی مترو کنار هم نشستن. مهم نیست که طرفی که سمت چپم نشسته و بهم چسبیده کیه و چیکارست. با اکثر آدمها همین حس اما با شدت کمتر.

این روزها بهتر یادگرفتم که چطور میشه با آدمها دوست شد. کافیه یه موضوع برای حرف زدن پیدا کنی و باهاشون حرف بزنی. حرف بزنی و نذاری صحبت قطع بشه. ادامه بدی، بخندی و بخندونی، میتونی نظرش رو بپرسی یا نظرت رو بگی. سوال بپرسی و راهنمایی بخوای. ارتباط به همین سادگی شروع میشه.

احترام خشک و خالی کافی نیست. اگر بود این همه سال برای من جواب میداد. باید با آدمها مهربان بود و با اونها مثل یه انسان رفتار کرد. اجازه نداد اسم هایی ماننده فروشنده، کارگر ، راننده تاکسی، راننده اتوبوس، بانکدار، رئیس و ... دید انسانی مارو نسبت به آدمها از بین ببره.

وقتی اون سوال رو از خودم پرسیدم ناگهان نگاهم به طرف مقابل عوض شد، در عرض چند ثانیه احساس کردم سالهاست که با او دوستم. گفتم: ته مغازتون اون کولره چقدر خنکه آدم دوست داره همونجا بمونه نره بیرون. خندید و با لبخند بهم گفت که بخاطر یخچالهاست که اینور مغازه گرمه، چهارتا یخچال هست ک گرما تولید میکنه و ... کمی ادامه دادیم و هم من و هم مطمئنم انسان مقابلم با حسی خوب از هم خداحافظی کردیم و رفتم.

خیلی خیلی خیلی وقتها چیزی که به ما اجازه ارتباط با دیگران رو نمیده اینه که نسبت به آدمهایی که میبینیم بخاطر اسمی که روشون هست بیگانه ایم. دسته بندی مفیدی که ناخودآگاه روی آدمها گذاشتیم اینجا باعث یه اتفاق مزخرف میشه. خودمون رو محروم میکنیم از حرف زدن و ارتباط.

حرف زدن با آدمها چیزیه که زندگی رو لذتبخش تر میکنه. و مارو سالمتر میکنه. به همین سادگی.

اگر از اون آدمهایی هستین که فکر میکنین حرف نزدن رو باید به بحث در مورد موضوعات چرت و پرت ترجیه داد. یا حتما باید راجع به موضوعات مهم و مفهومی حرف زد احتمالا ازون آدمهایی میشیم که بقیه از حرف زدن باهامون کلافه میشن! شاید بد نباشه فقط کمی در حرف زدن راجع به موضوعات مختلف کنترل بیشتری داشته باشیم. اون موقع به عمق زندگی میریم. کی گفته صحبت کردن در مورد دستور العمل تهیه یه شربت کار عبثیه. یه آدم معمولیه عالی بودن گاهی اوع توسعه یافتگی ذهنه.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

اجبارِ عزیز

یکی می‌گفت آدم تا مجبور به تغییر نشود تغییر کردن کار سختیه. اگر ناچار باشیم که پول دراوردن را یادبگیریم یا اینکه بمیریم اگر روحیه مان همراهیمان کند رسیدن به خواسته کار سختی نیست. فقط کمی درد دارد.

شاید شما هم مثل من آدمی باشید که زیاد فکر میکنید. چندبار فکر میکنید، فکرتان را پاره میکنید و دوباره از سر فکر میکنید. فکرتان نه به صورت خطی بلکه حالتی تکه بپاره به سان پرواز پشه در آسمان که در یک جای محدود مدام در حال جابجایی است. فکرتان مثل یک سیم کابل باشد که به یک باتری 1.5 ولتی وصل شده. صدای خودتان و فکر کردنتان را نمیشنوید. شاید کمی اغراق کردم اما اغراق برای رساندن منظور حلال است!

میخوام در مورد تجربه ای حرف بزنم و بگم که چطور مجبور شدم بهتر فکر کنم.

مدل ذهنی ما آدمها قبل از تغییر به شکلیه که چه راضی باشیم و چه ناراضی بشدت در اون مدل راحتیم. چرا که اگر راحت نبودیم خیلی قبلترها بفکر تغییر میفتادیم.

مدتی هست که جایی مشغول شدم. با روحیه بد و فکری ناخوش و ذهنی افسرده. مسئولیتی به من سپرده شد که تجربه انجامش رو از قبل داشتم اما با این فرق که بزرگتر شده بود و آدمهای بیشتری هم بودیم. فضایی پیش اومد که نقشی رو که بر عهده گرفته بودم به خوبی نمیتونستم اجرا کنم. یعنی روحیه‌اش و سرسختیش در من نبود. اما اگر تغییر نمیکردم به راحتی به بقیه اجازه‌ی سو استفاده و حکومت بر محیط کار می‌دادم.

یک اتفاق عجیب افتاد.

شرایط به شکلی تغییر کرد که بودن در مدل ذهنی قبل دیگه مثل قبل برام راحت نبود. یعنی نمیتونستم توش راحت باشم و بیشتر برای من دردسر داشت تا فایده. نمیدونم خودم خواستم یا نه اما مجبور به پذیرش تغییر در رفتار خودم شدم. اجباری که شیرین بود و بیشتر از این که اجبار باشه یک نوع تغیییر خودخواسته در رفتار بود. حالا در مدل ذهنی جدید راحت تر هستم. مشکلاتی که ممکن بود پیش بیاد کمتر شده و باز در حاشیه امن خودم قرار گرفتم.

اجبار به تغییر یعنی همین. یعنی در ظاهر مجبور باشیم ولی در باطن با خواست خودمون و با رضایت به سمت طرز تفکر جدید بریم. خیلی سادست. میشه به یه قانون رسید. اگر میخوایم تغییر کنیم هرگونه چسبندگی به گذشته جلوی تغییر کامل مارو میگیره.

فکر میکنم ما لازمه تا محیطمون رو به شکلی تغییر بدیم که مجبور به پذیرش بعضی تغییرات بشیم. تغییراتی که فکر میکنیم برامون سخته و از رفتن به سمتش میترسیم. بقیه تغییرات که راحت میپذیریمشون که خب هیچی، بابتش خدارو شکر کنیم!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد مقیسه