امروز درس دیگه ای از ادوارد دبونو رو میخوندم. ایشون در فصل دهم کتاب تفکر جانبی به توضیح این موضوع میپردازند و میگن که چرا باید قضاوت هامون رو به تعویق بیندازیم.

تفکر جانبی

قبل از هر چیزی احتمالا لازمه تا به بازنگری از تعریف قضاوت برای خودمون داشته باشیم تا بدونیم قضاوتی که دبونو داره در موردش صحبت میکنه چجور قضاوتیه. انسان یه موجود قضاوت گره. قضاوت نه به معنی عامیانه اون یعنی انتخاب دیدگاه درباره کسی بلکه در معنای صحیحش یعنی انتخاب موضع خودمون در قبال یک اطلاعات جدید هست.

ما وقتی توی اینستاگرام روی بعضی از مطالب بیشتر می‌ایستیم و از روی بعضی از اونها سریع میگذریم چیزی که ناخودآگاه در حال انجام اون هستیم نوعی قضاوت کردنه. بدون اینکه متوجه بشیم به سمت چیزی میریم یا ازش دوری میکنیم.

وقتی میریم بستنی فروشی و از بین ده تا طمع که احتمالا همشون رو تست کردیم یکی رو میل داریم، بدون اینکه بفهمیم به 9 تاش نه گفتیم و به یکی بله.

یا همینطور وقتی خبری رو توی شبکه های اجتماعی میخونیم. اینکه کدوم کانال رو انتخاب کنیم. کانالهای خبری اینوری را بخونیم یا اونوری یا وسطی همه بر اساس نوعی قضاوت در ماست.

پس میبینیم که خیلی با اون معنی ای که تقریبا حالا به یک کلیشه تبدیل شده فاصله داره. شاید یکجورایی معنای علمی تری داره. راستش چیزی که مردم معمولا در مورد قضاوت فکر میکنن بیشتر مربوط به مفهوم پیش قضاوت و پیش داوریه تا قضاوت. ما انسان ها به قضاوت و ارزیابی میکنیم و به قول معلم شعبانعلی کسی که قضاوت نمیکنه فقط یه آدم مردست.

در مورد تفکر جانبی هم اگر بخوام مروری کوتاه کنم باید بگم تفکر جانبی و تفکر عمودی دو نوع از شیوه فکر کردن تو زندگی بود. به نقل از دبونو تفکر عمودی تفکریه که با عمق بخشیدن به دانسته های قبلی سر و کار داره و تفکر جانبی با پیدا کردن راه های جدید و دانسته های جدید سر و کار داره. دبونو تشبیهی داره که میگه ما با تفکر جانبی سوراخ جدید حفر میکنیم و با تفکر عمودی سوراخ هارو عمیق تر میکنیم.

در فصل نه از کتاب تفکر جانبی همین موضوع رو با تفکر رو به جلو و تفکر رو به عقب توضیح میده. تفکر رو به عقب با اونچه ما قبلا فهمیدیم سر و کار داره و مثلا میتونه توصیف یه منظره یا موقعیت باشه و تفکر روبه جلو پیدا کردن موضوعات جدید. و یکی از مفاهیم مهم در تفکر جانبی که بیشتر به تفکر رو به جلو تمایل داره تا تفکر رو به عقب رو به تعویق انداختن ارزیابی یا قضاوت میدونه.

بگذارید با یک مثال این موضوع رو توضیح بدم. احتمالا وقتی بخواید برای اولین بار به محل کار یا دانشگاه یا مدرسه بریم چندین را وجود داره -اگر براتون قابل تصورتره لطفا تهران رو تصور کنین با خیابانها، شبکه ی مترو، اتوبوس و تاکسی ها- ما برای اولین بار میخوایم بریم به اون محل و تقریبا میدونیم چجوری بریم چون کسی بهمون توضیح داده که از چه مسیری بریم. ما هفته اول رو با همون مسیر میگذرونیم. و تقریبا با مسیر آشنا میشیم. ذهن قضاوتگر ما اگر همین روند رو ادامه بدیم بعد از مدتها اون مسیر رو تنها مسیر و احتمالا بهترین مسیر میدونه چرا که اگر اینطور نبود ما راهمون رو تغییر میدادیم. این قضاوت در مورد ارزش یک مسیر کورکورانست. چیزی که وجود نداره چیزی هست به اسم بصیرت یا insight. و راه بدست آوردنش رو ادوارد دبونو به زیبایی توضیح میده، چیزی به نام به تعویق انداختن قضاوت.

ما وقتی بارها اون مسیر رو میریم تقریبا میتونیم در مورد میزان راحتی و زمان و هزینه ای که برای ما داره به یه دیدگاهی برسیم به عبارت دیگه درباره مفید یا غیر مفید بودنش نظری داشته باشیم. طبق حرفهای دبونو غیر مفید ترین کاری که میشه انجام داد قضاوته. یعنی بگیم این مسیر عالیه و یا کلا اصلا به مسیر دیگه ای فکر نکنیم. تعویق اندازی قضاوت به ما فرصت پیشروی و کشف میده. ما اگر مسیرمون رو عوض کنیم و از مسیر جدیدی بریم در مورد اون هم به دیدگاه خاصی از مفید بودن با غیر مفید بودن میرسیم. و اگر این کار رو ادامه بدیم بعد از مدت ما به بصیرت در انتخاب رسیدیم و اون موقعست که میتونیم بگیم بله مسیر شماره دو راحت ترین مسیره اما مسیر شماره 1 ارزانتره و زمان هم اینقدره. "راحت ترین مسیر" یک قضاوته. "ارزاترین مسیر" هم یک قضاوته. اینجا هم ما قضاوت کردیم اما اینکار رو مدت ها به تعویق انداختیم. ما اگر همون اول مسیرمون رو بهترین میدونیستیم قطعا جای دیگری می‌بودیم.

بصیرت چیزیه ما آدمها رو از هم متمایز میکنه. گاهی بهش تجربه میگن اما بنظرم بینش یا بصیرت لغت رساتریه.

پی نوشت:این مثال رو گفتم چون دوران دانشجوییم رو مدام بین تهران و کرج در رفت و آمد بودم. شاید برای هر دانشگاهی بیشتر از 4 یا 5 مسیر رو بشه رفت. اما چیزی که میخوام بگم اون حس ترس از مسیر غریبست. حسی کاملا پنهان ولی بنظر واقعی. نمیدونید چقدر اول میترسیدم مسیرم رو عوض کنم و گم بشم. اما لذتی که شناخت راه های متفاوت برای آدم داره اینه که یه چیز صلب و سخت رو برای آدم مثل بازی میکنه. قطعا اگه یه مجسمه رو از ارتفاع بندازید پایین صد تیکه میشه ولی اگه یه گربه رو از هر سمت و جهتی بندازیم روی پاهاش رو زمین پیاده میشه.

بنظرم بینش به ما حس و آگاهی اون گربه رو میده. با حس گربه ای ما میدونیم کجاییم. تقریبا میدونیم تو چه وضعیتی قرار داریم. میدوینم چکار کنیم تا به وضعیت پایداری دست پیدا کنیم. و میدونیم دقیقا به کجا باید بریم.

اما چیزی که هست اینه که ما متاسفانه بنظرم بیشتر بینشمون رو مدیون اجبار بیرونی مثل رفتن به دانشگاه یا ... هستیم وگرنه اگر به خودمون بود چرا باید سعی کنیم چنین کارهایی رو انجام بدیم.

آفرین به اون کسی که انگیزه درونی برای کسب این بینش داره. کم کم یاد میگیریم چی رو میخوایم و کجا رو.

به یه نتیجه جالب هم رسیدم، اینکه اکثر آدمها -اگر نگم همه- اگر چیزی رو میدونند تقریبا به اجبار بوده. کسی که بخاطر کارش باید نامه نگاری یاد میگرفته. کسی که چون کار دولتی پیدا نکرده کارآفرین شده. کسی که به اجبار جامعه و مد به سمت چیزی رفته و خیلی مثالهای دیگه.

و اینکه چیزی که هست اگر اون اجبار نباشه معمولا کمتر کسی علاقه به تغییر داره. چرا که همونطور که اشاره کردم ترس از ندانستن چیزهای جدید چیزیه که بقدری قویه که مارو مشغول چیزای آشنا تر نگه داره.

پی نوشت دو: راستش این موضوع یعنی همون به تعویق انداختن قضاوت رو میخواستم تمرین کنم. دونستن صرف اینها از جنس اطلاعات بود و عمل بهش جای خودش رو داره. اما دیدم خیلی با تمرین ها و معماهای شکلی که دبونو تو کتابش داره متفاوته. فکر کنم مجبورم چشمام رو باز کنم و ببینم و بهش عمل کنم. یعنی انرژی و توجه زیادی رو طلب کنه. اما نتیجه حتما چیز خوبی خواهد بود.