جایی برای مرور زندگی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسئولیت» ثبت شده است

ثبات فکری، بهترین نعمت زندگی

احتمالا شما هم این حرف رو شنیدید که می‌گه: اگر در مقابل شما دو گزینه قرار می‌دادند می‌گفتند یکی از اینها رو انتخاب کنید، استعداد یا ثبات، انتخاب عاقلانه و هوشمندانه‌تر گذاشتن دست بر روی گزینه ثبات خواهد بود.

ثبات به نظرم یکی از ارزشمندترین صفات اخلاقی‌ای است که میتونم تو خودم پرورش بدم. در حرف اسونه اما حال ما به راحتی میتونه دگرگون بشه. ما کیسه های سیب‌زمینی در جهانی ماشینی نیستیم که نسبت به دنیای خودمون بیتفاوت باشیم. حال ما میتونه هرروز برنگی باشه مخصوصا اگر نظم خاصی رو توی زندگیمون ایجاد نکرده باشیم. این نظم هرچه درونی‌تر باشه (به این معنی که فقط خودمون ازش مطلع باشیم) به نظرم شکستنی‌تره. من معمولا قول و قرارهایی رو راحت تر میشکنم که با خودم بستم، بگذریم از وقتهایی که کلا یادم میره چه قول و قراری بستم! نظم‌های بیرونی به دلیل فشار از بیرون و اختیار کمتر ما بر روی اونها کمتر قابل فراموشی یا نادیده گرفتن هستند.

نکته‌ای که حالا به فکرم میرسه اینه که وجود حس مسئولیت پذیری واقعی هم روی این موضوع تاثیر زیادی داره. کسی که کارش درسته در مقابل فراموشی تسلیم نمیشه بلکه سعی میکنه قول و قرارهاش رو هر طور که شده با خودش حفظ کنه. و این یعنی حفظ ثبات و یکپارچگی در فرد.

ما که هر روز قول و قراری با خودمون میگذاریم، پیام قصاری رو از کسی میخونیم و میگیم میخوام زندگی رو بر پایه این پیام پیاده کنم و برنامه بچینم، با یک باد برنامه و پیام قصار دیگه آن چه در ذهن داریم خواهد رفت.

با ثبات بودن یک هنره و یک مهارت. نمی‌دونم چرا ولی باثبات ترین آدمها رو کسایی دیدم که علاقه ای به مطالعه ندارند، شاید به این خاطره که خودشون رو در هجوم افکار و ایده ها قرار نمی‌دهند تا احیانا تضادهای احتمالی کمتری برای خودشون ایجاد کنند و مدل ذهنی خودشون رو به چالش بکشند و سست کنند.

این صفت پسندیده برای من در کنار مفاهیم دیگه‌ای هم عجین شده، شجاعت، استقامت، پایداری و باز هم مسئولیت‌پذیری. اگر به رسم اینگونه مطالب بخوام به این سوال پاسخی داده‌باشم که چگونه ثبات فکری داشته باشیم و یا چگونه ثبات فکری را در خود پرورش دهیم، باید بگمم که احتمالا صحیح‌ترین پاسخی که بتونم به این پرسش بدم این باشه که  باید زندگی شفافی داشته باشیم، مسائل حل نشده کمتری داشته باشیم، با خودمون صریح باشیم و از تضاد و تعارض دوری کنیم.

حالا که به آخر این نوشته رسیدم اجازه بدید یکی از قشنگ‌ترین جملات قصار اخیر رو هم اینجا بیارم: نقل به مفهوم

خودت رو به چیزی که نیستی وانمود نکن. بلکه خودت رو شبیه چیزی کن که دوست داری باشی. چرا که در حالت دوم پیامی رو که به دیگران میدی اینه که دوست داری برای رسیدن به خواسته‌هات یک جا ننشینی و حرکت کنی.

به قول رضا غیابی یکی از کسانی که در اینستا دنبال می‌کنم لباس کاری رو بپوش که دوست داری اونکاره باشی و خودت رو باهاش تعریف کنی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تکنیک سوال پس از سوال، معرفی کتابی از جان میلر

یک کتاب خوب که این تازگی ها تموم کردم کتابی کم حجم بود از جان میلر به نام «سوال پس از سوال». مترجم این اثر خانم عطیه رفیعی هست و انتشارات لیوسا اون رو منتشر کرده.

جان میلر

در اینجا خلاصه ای از متن کتاب رو میارم و مهمتر از همه تکنیکی که توی این کتاب معرفی می‌شه به نام تکنیک QBQ یا س.پ.س.

ما وقتی با مسئله ای در محل کار، خونه و هرجا مواجه میشیم یا وقتی در زندگی مون اتفاقی میفته که کمی باهاش مشکل داریم، طبق عادتی که معمولا ممکنه داشته باشیم بلافاصله از خودمون سوالاتی می‌پرسیم. چرا اینطوری شد؟ کی کارش رو درست انجام نداد که به اینجا کشید؟ کی بالاخره از این بحران عبور می‌کنیم؟ مقصر این اتفاقات و بدبختیا کیه؟ چرا هیشه این اتفاق ها می‌افته؟ چرا همیشه یه چیزی باید حال مارو بگیره؟ و سوالات بسیار دیگر از این دست سوالات.

میلر با مهارت بالای خودش در کوتاه و مختصر گویی و همینطور داستان گویی و همچنین زبان طنز خودش به ما نشون میده و ما رو قانع می‌کنه که این سوالات اصلا سوالات درستی نیستن. از دسته بندی سوالات به خوب و بد می‌گذره و به ما نشون می‌ده چه سوالهایی برای ادامه دادن و عبور از اون اتفاق مفید هستند و چه سوالاتی غیر مفیدند. و ما رو با تکنیک س.پ.س آشنا می‌کنه.

تکنیک س.پ.س بر سه ستون استواره. به این صورت می‌گه که ما باید در سوالاتمون یه فاکتور رو رعایت کنیم تا به سوالات مفید و در عین حال ساده و کار راه بندازی برسیم که ذهنمون رو از سردرگمی نجات بده و ناخود آگاه مارو به سمت راه حل هدایت کنه. این سه ستون اینها هستند:

1- سوالات با چه چیزی و چطور شروع شوند؛ نه با چرا، کی، چه کسی.

2- در سوالات باید من وجود داشته باشد؛ نه ما، شما، آنها.

3- سوال باید به عمل منجر شود.

در مطلب قبلی که در مورد حرکت در زندگی گفته بودم به اهمیت سومین ستون هم اشاره شده بود.

اولین ستون به ما میگه که چه سوالاتی کاربردی و نتیجه بخش هستند و چه ها نیستند.

دومین اصل و ستون هم برمی‌گرده به این که تمامی فکر و کاری که قراره بشه حول خودمونباید باشه و بس! کسی کاری که باید انجام بده رو انجام نمیده؟ آیا به این معناسا که باید هیچی نگیم و مثل یک قربانی کاری که وظیفه کس دیگری بوده رو انجام بدیم؟ قطعا نه! آقای میلر میگه ما میتونیم در قالب پیشنهاد و توصیه عمل کنیم اما هیچوقت نباید سوالاتمون به کس دیگری وابسته باشه. چرا؟ چون ما فقط میتونیم روی کارهای خودمون تغییر ایجاد کنیم. این یک قانونه.

بذارید یکم مثال بزنم.

وقتی دوستی دیر به سر قرار میرسه...

نگم: چرا دوستم نیومد؟ کی بالاخره میرسه؟ چرا زنگ نمیزنه؟ کجا گیر کرده یعنی؟ چرا اون همیشه دیر میکنه؟ آیا ادمایی که دیر میان قابل تحملن؟ (ایراد ستون 1و2و3)

بگم: من(ستون 2) الان چه کاری (ستون 1) میتونم انجام بدم تا بفهمم چه خبره؟ جواب: بهتره بهش زنگ بزنم (ستون 3)

انتهای یکی از بخش های کتاب هم حرف جالبی داره:

بهتر است کسی باشید که به او گفته شده منتظر بماند تا اینکه منتظر باشید به شما گفته شود.

یا مثال دیگه ای از خود آقای میلر. وقتی مدیری یک شرکتی با یکی از نمایندگی‌هاش مشکل داره. یا میتونه بگه: چرا اونها اینطوری هستن؟ چرا به من گزارش دهی نمیکنند؟ چرا با شرکت هماهنگ نیستن؟ یا اینکه میتونه بپرسه: من الان چه کاری میتونم انجام بدم تا این عدم شفافیت بین شرکت و نمایندگی رو کمتر کنم و دلیلش رو بفهمم. رسیدن به پاسخ سوالات اول بسیار سخت تر از سوال دومه. در سوال دوم پس از پرسیدن اون سوال از خودمون بالافاصله جواب در ناخودآگاهمون شکل می‌گیره. یه صدایی در گوش مدیر میگه همین امروز یه بلیط هواپیما بگیر و برو اونجا و با مدیر اون بخش مذاکره کن.

کدوم سوال مفیدتر بود؟

این نوع سوالات لازمه مسئولیت پذیر بودنه. آیا تابحال در مورد خود مفهوم مسئولیت پذیری فکر کردید؟ آیا اصول و پایه های مسئولانه زیستن رو می‌دونید؟ ما باید به این سوال صادقانه جواب بدیم. یکی از کارهایی که من عاشقانه انجامش رو دوست دارم همین بازنگری کردن در مفاهیمیه که فکر می‌کردم می‌فهممشون. آقای شعبانعلی در فایل هنر شاگردی کردن خوب می‌گن که ما گاهی در مورد چیزهایی حرف میزنیم که تنها دیکته‌شون رو بلدیم. و این حرف در نهایت معناست و چقدر خدا میدونه که حقیقته. اگر ایشون بودن در مورد مسئولیت پذیری احتمالا می‌گفتن تا حالا مسئولیت زندگی رو بر عهده داشتی تا بدونی مسئولیت چیه؟ تا حالا بین علاقه خودت و وظیفه ای که برعهده داری گیر کردی تا بدونی مسئولیت چیه؟ تا حالا خودت رو در قبال پولی که دولت برای تحصیل تو داره پرداخت می‌کنه مسئول دونستی تا نذاری حیف بشه؟ تا حالا انتخابی کردی و تصمیمی گرفتی که بعدش پای انتخاب خودت مجبور به پرداخت هزینش باشی؟

ما تا مسئولیت چیزی رو به عهده نداشته باشیم. تا به معنای واقعی کلمه مفهومی رو با پوست و گوشتمون تجربه نکرده باشیم از مسئولیت پذیری چیزی در حد املا می‌دونیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

جان میلر، از حرکت، و روند بودن زندگی

قبلا جمله‌ای از ویلیام بلیک رو تو وبلاگ گذاشته بودم که در مورد اهمیت حرکت به جای سکون بود. ایشون می‌فرمایند که «سیر مدام به خرد منتهی می‌شود»

برای این جمله بارها و بارها تو زندگیم مصداق پیدا کردم. نه اینکه به خرد منتهی شده باشه! ... نه، تا خرد که راه زیاده و من شاگرد تازه پا در راه گذاشته ای بیشتر نیستم اما میخوام این رو بگم که پاسخ ها برای من همیشه در حرکت جوشیده. این «حرکت» بوده که پاسخ ها رو برای ما فرستاده. این حرکت هر کاری می‌تونه باشه. به این حرف هم دارم ایمان پیدا می‌کنم که حرکت هرچی باشه اگر با هوشیاری باشه بالاخره به اصلاح مسیر و پیدا کردن مسیر بهتر منتهی می‌شه.

کتاب فوق العاده ای رو اخیرا خوندم از آقای جان میلر، با عنوان «سوال پس از سوال» ایشون در یکی از بخش های کتاب به موضوع حرکت و دست روی دست گذاشتن می‌پردازند. بخش 29 از کتاب ایشون رو عینا اینجا میارم:

خطر دست روی دست گذاشتن

روزی مدیر ارشد یکی از موسسه مالی به من گفت: بعضی اوقات افراد به من می‌گویند من نمی‌خواهم ریسک کنم. و من به آنها میگویم من و شما بهتر است که ریسک کنیم، چون همین حالا ده ها نفر پشت کامپیوتر هایشان در این ساختمان هستند که سعی دارند شغل مارا حذف کنند و از بین ببرند!

آیا می‌دانید منظور او از این حرف چه بود؟ هیچ یک از ما نمیتواند امنیت شغلی اش را تضمین کند. عدم نوآوری و خلاقیت ما ممکن است باعث شود شغلمان را از دست بدهیم و بیکار شویم. عمل کردن و دست به کار شدن شاید پرمخاطره به نظر برسد اما دست روی دست گذاشتن و کاری نکردن یک خطر بزرگتر است!

با اینکه دست به کار شدن و عمل کردن ممکن است خطراتی هم داشته باشد، دست روی دست گذاشتن و خنثی بودن هرگز راه مناسبتر و بهتری نیست.

عمل حتی وقتی به اشتباهاتی منجر می‌شود، آموزش و رشد به همراه دارد. سکون و ایستایی رکود و انحطاط به بار می‌آورد.

عمل، عاملی برای رسیدن به راه حل‌ها و اهداف است.

ایستایی در بهترین مواقع هم سودی ندارد و مارا در گذشته نگه می‌دارد.

عمل کردن به جرات و جسارت نیاز دارد. دست روی دست گذاشتن اغلب نشان دهنده ترس است.

عمل اطمینان بوجود می‌آورد و سکون و بی حرکتی شک و تردید.

دوستی گفت: بهتر است کسی باشید که به او گفته شده منتظر بماند تا اینکه منتظر باشید به شما گفته شود.

تصمیم بگیرید که باید چکار کنید، سپس دست به کار شوید.

 

پی‌نوشت: عنوان انگلیسی کتاب The Question behind The Question است. ناشر این کتاب لیوسا می‌باشد و ترجمه عالی کتاب کار خانم عطیه رفیعی است.

پی نوشت دو: داستان آشنایی من با این کتاب جالب است (حداقل برای خودم) و تکراری از درس روند بودن زندگی و نه اتفاق و رویداد بودن آن است. حدود شش ماه پیش که سر در گم کار و زندگی و درس و دوستی ام بودم و بی هدف در جستجوی علت آن وضع و اوضاع بودم. به قدری خسته بودم و می‌گفتم حاضرم تمام انرژی خودم را بگذارم تا راهی را پیدا کنم و بفهمم که کی هستم. ایام نمایشگاه بین المللی کتاب بود می‌گفتم بروم نمایشگاه شاید ایده ای به فکرم رسید و راهی به رویم باز شد. رفتم نمایشگاه. در لابلای راهرو ها میگشتم که به غرفه ای رسیدم که روی برگه های بزرگی زده بود کتاب ها حراج 1000! لابلای کتابها گشتم و 7-8 کتاب برداشتم و برگشتم. گذشت تا هفته پیش که این کتاب آقای میلر را خواندم. نسبت به آن موقع ها راه خودم را نه کامل ولی بهتر می‌شناسم و خودم را هم همینطور که نتیجه ی جستجوگر بودن مدام و پرورش این روحیه است. حالا حال بهتری دارم و مدام خودم را شارژ می‌کنم. و همین کتاب یکی از آخرین عوامل شارژ من بود. تکنیکی را به من نشان داد به نام سوال پس از سوال که هم برایم جدید بود و هم مفهومی تکراری را (گاهی انقدر مفاهیم برایمان تکرار میشوند که نسبت به معنای آنها بدون اینکه بفهمیمشان سر می‌شویم، فکر میکنیم میفهمیمشان ولی در واقع هیچی نمیدانیم. دانسته ما اصالت ندارد) که همان مسئوللیت پذیری بود را به شکلی جدید به من نشان داد. مگر می‌شود این را بفهمی و حالت بد باشد؟! مدام این سیر مدام در حال شارژ کردن من و کمک کردن به من است. این حالت الان من نه نتیجه یک انتخاب من که نتیجه ی مجموعه انتخاب هایی است که روندی را ساخته که حالا به این نتیجه رسیده ام. از این‌ها گذشته واقعا هزارتومن! اندازه پول یک بستنی کیم است! مقایسه ارزش این کتاب و ارزش مادی این کتاب برای من یک شوخی‌ست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

آزمایش استنلی میلگرام و توهم ماموریت

آقای استنلی میلگرام رو بخاطر یک آزمایش مهم که روی آدم‌ها انجام داده می‌شناسیم که واقعا نتایج شوکه کننده ای داشت.
در آزمایشی که توسط ایشون طراحی می‌شه فرد باید از بین دو تا برگه یکی رو انتخاب کنه و نقش خودش رو مشخص کنه. به اونها گفته می‌شه که دو تا نقش وجود داره یکی پرسش گر و دیگری پرسش شونده. و بعد فردی که به عنوان پرسشگر انتخاب می‌شه باید در اتاقکی سوالاتی رو از پرسش شونده بپرسه. افراد مختلفی وارد آزمایش می‌شن و با تصور اینکه شانسشون پنجاه پنجاهه برگه‌هاشون رو انتخاب می‌کنند. در حالی که نمی‌دونند روی هردو این برگه ها یک چیز نوشته شده و اون هم پرسشگره!. آزمایش شروع میشه فرد شروع میکنه به پرسیدن سوال. و اما در مقابلش صدای ضبط شده ای پاسخش رو میده. در حالی که پرسشگر فکر می‌کنه طرف مقابلش انسانه به کارش ادامه می‌ده.
آزمایش به این صورت انجام میشه که اگر پرسش شونده پاسخ صحیحی بده پرسشگر سوال بعدی رو می‌پرسه ولی اگه صدای ضبط شده پاسخ اشتباهی بده بهش شوک الکتریکی وارد می‌شه و این روند همینطور ادامه پیدا میکنه و مقدار شوک بیشتر و بیشتر می‌شه و متعاقبا صدای پرسش شونده مدام بیشتر و بیشتر می‌شه و فریاد میزنه که نمیخواد ادامه بده و بسشه. در طی این آزمایش وقتی پرسشگر فریاد های طرف مقابلش رو می‌شنوه  -که فکر میکنه طبق شانس اینور افتاده و امکان داشته خودش الان جای اون باشه-، گاهی سوالاتی رو از مسئول می‌پرسه مثل اینکه آیا واقعا لازمه این کار رو انجام بدیم؟ و دوباره به کارش ادامه می‌ده. از یک جایی ببعد صدای این فریادها قطع می‌شه و معنیش می‌تونه این باشه که طرف یا بیهوش شده یا مرده! اما خب باز به پرسیدن سوال ادامه می‌ده.
تا جایی که یادمه از این آزمایش برای تفسیر اینکه چرا سربازان آلمانی اینقدر پیرو دستورات هیتلر بودند هم استفاده شده بود. حالتی که جنایت رو می‌بینند اما از وجدان خودشون چشم پوشی می‌کردند. یا وقتی که با آگهی های مختلف راضی می‌شن که وجود آدمهای مریض و بیماران روانی فقط برای کشورشون هزینه داره و با از بین بردنشون می‌تونند چقدر به کشور کمک کند (اتانازی). بله به همین صراحت. الان برای ما این کار وحشتناکه اما مردمی بودند که زمانی این کار رو به صلاح همه می‌دونستند و پذیرفته بودند. فکرش رو بکنید... مردم آلمان جنایتی مثل کشتن آدمهای کم توان با دستور مسئولین حکومت رو بهش کم توجه بشن.
این ها رو گفتم تا به یک نوع طرز فکر اشاره کنم. آدمهایی که توهم ماموریت دارند خطرناکترین انسان های روی زمینند. این آدمها چه با نیت خوب و چه با نیت بد خطرناکند. چرا که در هر دو صورت کلا فکر و عقل و وجدان خودشون رو براحتی کنار گذاشتن و در صدد اجرای دستور کسی هستند. یا حرکتشون در جهت یک نیروی فکری دیگه‌ایه. مثل زامبی هایی که مغزشون در کنترل فرد دیگه ایه. این آدمها با توهم ماموریت خودشون رو بخش مهم و اساسی ای از یک ایدئولوژی بزرگ و مقدس و بی عیب و نقص می‌دونند و تمام ایده های اون مکتب رو درست یا نادرست، مفید یاخطرناک می‌پذیرند.
اگر آخرین قسمت فیلم سینمایی اونجرز رو با اسم جنگ بینهایت دیده باشید به خوبی می‌تونید شخصیت اینجور آدم رو در تانوس ببینید. فردی که برای رسیدن به یک خیر عظیم که در ذهنش داره حتی حاضره دخترش رو از بین ببره. این نشانه ای واضح و البته با پیاز داغ بیشتر از فردیه که توهمه ماموریت داره.
دکتر هلاکویی به خوبی می‌گند که اینجور آدمها در نتیجه یک کمبود عزت نفس بوجود میان.
حالا به اطرافمون نگاه کنیم. آدمهایی رو می‌بینیم که برای چیزی بیرون از خودشون حاضرند به کسی آسیب برسونند. اینها اصلا برام قابل درک نیست. حتی اگر بگن ما به کسی آسیب نمی‌رسونیم اما باز هم پتانسیل این رو دارند.
افرادی که در آزمایش میلگرام قرار داشتند اون لحظه با خودشون چه فکری می‌کردند؟ هر فکری بوده باشه تونستند با موفقیت عذاب وجدان و قوه تفکر و احساسات خودشون رو به تا قسمت زیادی خاموش کنند و به کارشون ادامه بدند. برای اینجور آدمها چه اسمی می‌شه گذاشت خیر از یک آدم کوکی یا زامبی های بی اراده و بی‌فکر. فردی خالی از احساس مسئولیت.
جدیدا بیشتر به این دو مفهوم فکر می‌کنم. مصداق ها براشون رو با کمی دقت می‌شه دید. ماموریت و مسئولیت. ماموریت یا مسئولیت، انتخاب ما کدوم هست؟
ما در ماموریت با خطا کردن احساس گناه نمی‌کنیم اما در مسئولیت اوضاع خیلی فرق می‌کند.

پی نوشت: فایلهای صوتی ضبط شده در این آزمایش رو می‌تونید اینجا بشنوید. (مروری بر یک آزمایش تاریخی: استنلی میلگرام)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

آقای ویکتور فرانکل و دو دیدگاه در قبال روزهای رفته‌ی عمر

روزهای رفته زندگی
آقای ویکتور فرانکل را بخاطر ابداع تکنیکی در روانشناسی به نام معنادرمانی می‌شناسیم. دکتر فرانکل در زمان جنگ جهانی دوم در اردوگاه های کار اجباری برای مدت سه سال و در سه یا چهار اردوگاه مختلف زندانی بود. پس از آزادی در مدت 9 روز اثر معروفشان یعنی انسان در جستجوی معنا را می‌نویسند. اقای فرانکل می‌گویند ما نیاز داریم تا معنای زندگی خودمان را پیدا کنیم. و یک جمله معروف هم دارند که میگویند ما نباید از زندگی بپرسیم که چه چیزی برای ما دارد بلکه این ما هستیم که به پرسش زندگی پاسخ دهیم که چه کاری می‌توانیم برای آن انجام دهیم.
این کتاب رو چند روز پیش تموم کردم و امروز با روش دکتر هلاکویی برای خواندن و فهمیدن بهتر یک کتاب کار مرور نکات این کتاب را به اتمام رسوندم.
در قسمتی از کتاب انسان در جستجوی معنا دکتر فرانکل از نقش مسئولیت و مسئولیت پذیری در معنادرمانی می‌گوید و در نتیجه ی آن دو دیدگاه و نقطه نظر که افراد نسبت به روزهای رفته زندگی می‌توانند داشته باشند را با مثالی توضیح می‌دهد. شما را دعوت می‌کنم به خواندن این قسمت از کتاب:
معنادرمانی، به گذران بودن زندگی انسان با بدبینی نگاه نمی‌کند، بلکه سعی می‌کند با عمل گرایی به آن بنگرد. برای بیان سنوبلیک و نمادین این دیدگاه باید بگوییم: انسان بدبین کسی است که با ترس و نگرانی به تقویم دیواریش نگاه می‌کند. تقویمی که هر روز برگی از آن کنده می‌شود و هر روز که می‌گذرد، برگهایش تحلیل می‌رود در مقابل، شخصی که با مشکلاتش به صورت فعالانه مبارزه می‌کند کسی است که هرروز برگهای تقویمش را می‌کند و پس از آن که نکاتی را پشت هر برگی یادداشت می‌کند،آن را منظم و مرتب روی هم جمع می‌کند. چنین شخصی می‌تواند با غرور و خوشحالی به گذشته برگردد و غنای روز های گذشته اش را روی این برگها مشاهده کند و به زندگی ای که لحظه به لحظه آن را زیسته بنگرد. چه اهمیتی دارد که ببیند پیر شده است؟ ایا دلیلی دارد که به جوان هایی که در اطراف خود می‌بیند غبطه بخورد؟ یا اینکه با حالتی نوستالژیک در مورد جوانی از دست رفته اش صحبت کند؟ چه دلیلی دارد که به یک جوان حسادت کند؟ به خاطر امکاناتی که آن جوان در اختیار دارد؟ آینده ای که در انتظارش است؟
او با خود می‌اندیشد: نه، ممنون، من به جای این امکانات، واقعیاتی را در گذشته خود پنهان دارم. نه تنها واقعیتی در مورد کارهایی که انجام داده ام و عاشقی هایی که کرده ام بلکه واقعیاتی در مورد رنج‌هایی که شجاعانه با آنها روبه‌رو شده‌ام.  این رنج‌ها، بخشی از دارایی هایی است که من بیش از هر چیزی به آنها می‌بالم، چرا که رنج هایم دستاوردهایی هستند که آسیب رسان و حسادت برانگیز نیستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه