یک هفته ای طول کشید تا کتاب خواندنی نادر ابراهیمی را تمام کردم. یک عاشقانه آرام یک رمان پر از کلمات و تشبیه ها و آرایه های کلامی و زبانی هست که گاهی با خودم میگفتم تمامی حرفهای این چهار صفحه رو میشه در یک بند هم خلاصه کرد. اما از جهتی هم هیچوقت از این پر کلمه بودم کتاب پیش خودم گله و شکایت نکردم چرا که جریان کلمات رو به زیبایی در بند بند این رمان احساس میکردم.

مثل آدمی که زیاد حرف میزنه اما هیچ وقت از حرف زدنش سیر نمیشیم. دوست داره حرف بزنه و ما ساکت فقط گوش بدیم. نادر ابراهیمی هم برای من چنین آدمی به نظر اومد.

اما یک هفته گذشت و منتظر بودم ببینم آخر این رمان چه چیزی برای خواننده داره. موضوع غافلگیر کننده و خیلی عجیبتر از اونی بود که فکر میکردم. از کل این رمان بخشی که مربوط به نظم میشد خیلی روی من اثر گذاشت. درسی که یک هفته براش صبر کردم و میدونم تا آخر عمرم بر ذهن و جانم نقش بسته. درسی از جدال نظم و بینظمی.

یاد میده که نظم به مانند اسکلت و استخوان هر کاریه، نه گوشت و ماهیچه. وجود چهارچوب محدوده هایی رو به دستمون میده که ازش خارج نشیم. گاهی اگر این نظم به حد بالایی برسه محدودیتش بیشتر باعث آزار ما میشه و کمکی به ما نمیکنه. در هر کاری بنظرم عملی‌ترین کار اینه که چهارچوب های کلی کار رو مشخص کنیم و بعد با کمک بی نظمی و با چاشنی خلاقیت شروع کنیم به انجام دادنش.

مثل آدمی باشیم که میدونیم چه کارهایی قراره انجام بدیم اما در انجام اون کار هیچ برنامه و طرحی صلب و سختی رو قبول نمیکنیم و فی البداهه زندگی می‌کنیم.

با اینکار یاد میگریم و مجبور میشیم بیشتر به خودمون اعتماد کنیم.

البته همونطور هم که نادر ابراهیمی توی اخرین صفحات رمان میگه حتی همون چهارچوب هم نباید مثل میله های زندان باشه. گاهی و فقط گاهی  میشه به کل از هر چهارچوبی بیرون زد و کاری که لازم بود رو انجام داد. وگر نه پس زندگی چیه؟ زندان؟