جایی برای مرور زندگی

زمانی با یادگارهای گذشته

میگن مسیرهای زندگی زیادند. هر کدومشون رو که انتخاب کنیم و بریم دوباره اون قدر مسیر های مختلف دیگه در مقابلمون قرار میگیره که وقت نمیکنیم و برگردیم و مسیر دیگه ای رو انتخاب کنیم.

امروز بعد از حدود دو سال دوستان دوران کارشناسیم رو دیدم. آخرین دیدارمون تیر سال 95 بود. از کجا یادمه؟ چون تو این ماه جشن فارغ‌التحصیلی رو شرکت کردیم. بزرگتر شده‌ بودیم و قلبهایی داشتیم که از هم کمی دور شده بود. شاید راست میگن که هر آنکه از دیده برفت.

اما چیزی آشنا در هم این دوستان عزیزتر از جان وجود داشت. آنها همانطور بودند که بودند. از لحاظ ظاهری تغییرات زیادی داشتند اما باطنا همانجور شر بودند و دوست داشتنی. امروز هم درست مثل دو سال پیش وقتی کنارشان بودم سردرد گرفتم! انقدر که حرف برای گفتن داشتند و من اما مثل دو سال پیش بیشتر مشتاق تماشا کردنشان و شنیدنشان بودم تا حرف زدن.

الان کمی دلم گرفته. حسی غریب باز بسراغم آمده. آن از آن دوستم و برادرم که حالا سرباز شده. یکی آنور تهران و آن یکی آن ور ایران. آن از کسانی که چهار سال از عمرم را با آنها بودم و هفته ای چند روزش را باهم می‌گذراندیم و حالا رفت تا چند سال دیگر که ببینمشان. آن از کسی که سه سال بود و نیست. آن از غریبه شدن دوستانی که زمانی آشناترین بودن. آن از آن خاطرات کارهای گروهی که دو سال پیش می‌کردیم. زمانی که همه دوست بودیم و کاری به کارهای شخصی هم نداشتیم. و آن از حالی که تعریف کردنش سخت است. ای کاش می‌شد همه چیز آنطور که قبلا بود باقی میماند.

فردا دوباره همه این فکرها فراموش می‌شوند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یک روش توپ برای یادگیری توپ

توی یادگیری یکی از نکاتی مهمی که بهش حتما برمیخوریم اینه که به ما گفته می‌شه که ما لازمه تا یادگیری رو یاد بگیریم. یادگیری مثل هر مهارت دیگه‌ای پره از ترفند و تکنیک. تکنیک رو یکی از کوچکترین واحدهای یادگیری یک مهارت می‌دونند. (+) تکنیک ها از نظر من مثل چوب جادویی هری پاتر می‌مونند و شاید نه در اون حد جادویی اما اثری متعجب کننده دارند. هر کسی که تکنیک های بیشتری بلد باشه قطعا از اعتماد بنفس بیشتری برخورداره، حتما لذت بیشتری از یادگیری می‌بره و یقینا ذهن شفافتر و عینی تری داره.

وقتی ما یادگیری رو اینطوری ببینیم، اون رو به صورت مهارت ببینیم، برای اون راه و روشهایی در نظر بگیریم، کاری که کردیم اینه که ما چیزی که در ظاهر غول هست رو داریم به بند می‌کشیم. همه ما در برداشت اولیه از یک مهارت یک تصویر کلی مشخصی داریم که بر اساس تجربه ها در ما شکل گرفته. اگر کمی بخوایم به یادگیری چیزی نزدیک بشیم ممکنه ببینیم که با یه غول طرف هستیم. رفتار اکثر آدمها در این موقع اینه که از نزدیک شدن به این غول دوری می‌کنند. رفتار بعضی پدر و مادر بزرگها رو در استفاده از تکنولوژی ببینیم، مقاومت اونها بدلیل دیدن همون غوله و عدم توانایی تبدیل یک مشکل مبهم به مسئله قابل حل.

ما با یادگرفتن هر تکنیک و ترفند و فرو کردن اونها با تکرار و تمرین به خورد مغزمون طنابی رو بر گردن این غول میزنیم. و اون رو ببند میاریم. هر  چی که ترفندها و تکنیکهای بیشتری رو در زیر لوای یادگیری پیدا کنیم و بخوبی یادبگیریم در واقع داریم دید خودمون رو به واقعیت نزدیکتر می‌کنیم. با ادامه دادن روزی میرسه که ما سوار بر این غول اهلی شده با تمام توان به هر جا که بخواهیم میتازیم. حالا که ما یادگیری رو یادگرفتیم میتونیم با این مرکب خوش سواری به هر سرزمین علم و مهارتی که خواستیم بتازیم و دیگه از یادگرفتن هیچی نترسیم.

اما این مقدمه طولانی رو گفتم تا یه تکنیک شخصی که خودم استفاده می‌کنم رو بگم.

قبلش باید بگم که این یه روش شخصیه و فایده هایی هم ازش دیدم. بی عیب و نقص نیست. صرفا این رو گزارشی ببینید که گفته می‌شه تا شاید ایده ای رو در کسی بر بیانگیزه که روش خودش رو بهتر انجام بده یا چیزی رو ایجاد کنه یا تغییر بده یا شاید هم بخونه و بگذره.

توی این روش اومدم و روزم رو به بخش های دوساعتی تقسیم کردم. توی هرکدوم از این پارتها فعالیت خاصی انجام دادم. روش خاصم همین هست. چیز پیچیده ای نیست. اما چیزی که در باطن در جریانه چیزیه که به این روش معنی میده. شاید بشه گفت مثل خونی که توی رگهای یک بدن جریان داره و به این موجود جون میده و کاری می‌کنه تا با یه موجود مرده فرق‌هایی داشته باشه. اما در روح این روش چه چیزی در جریانه؟

  • واضحترین چیزی که میشه گفت الگویی از تکنیک پومودورو در این روش وجود داره. در روش پومودورو ما پارتهای 25 دقیقه ای برای کارمون در نظر می‌گرفتیم و توی اون سعی می‌کردیم با درصد بسیار بالایی از توجه روی کاری متمرکز بشیم. و بعد برای مدت 3 تا 5 دقیقه استراحت می‌کنیم و بعد دوباره کارمون رو شروع میکنیم. البته که توی این روش تمرکز بخش مهمی از کاره اما توی روش من تمرکز با آزادی و خواست خودم انجام می‌شه. یعنی بخاطر باز بودن زمان برای دوساعت زیاد بخودم سخت نمی‌گیرم ولی قانونی که وجود داره اینه که اون دو ساعت مختص همون کاره و قرار نیست به کار دیگه ای بپردازم. مثلا برای دو ساعت پیاپی کتاب میخونم و کار دیگه ای هم نمی‌کنم. یا دوساعت می‌نویسم و تمرین می‌کنم. یا ورزش.
  • به خاطر دوساعت بودن این زمان من بعد از مدتی که عادت کردم می‌فهمم چون دو ساعت از جهاتی زمان زیادیه خودبخود کارهای بیخود رو از برنامم برای یادگیری و تمرین کردن کنار می‌گذارم. به عبارتی یادمی‌گیرم که در اولویت بندی قضاوت بهتری انجام بدم که باعث حذف خیلی کارهای کم فایده تر می‌شه.
  • دو ساعت هم زیاده و هم کم. این رو متوجه شدم برای اینکه ذهن بتونه عمیقا وارد موضوعی بشه به زمان نیاز داره. پس بازه های زمانی یک ساعت بنظرم کم بود چون با کوتاه شدن مقاطع زمانی تعدد برنامه ها پیش می‌اومد و ازونور ما محدودیت هایی داریم و توی یک روز نمیتونم روی موضوعات زیادی عمیقا کار کنیم. پس دلیل این تقسیم بندی و این مقدار زمان رو بر اساس محدودیت های خودم در یادگیری در نظر گرفتم یعنی یک چیز کاستومایز شده‌ست.
  • یکی از نکته‌های مهمی که در دل این کار رعایت میکنم اینه که یادگیری رو بنظرم به طور طبیعی و معقولی قطعه بندی کردم. ادوارد دبونو میگه که پیچیدگی دشمن تفکره. ما برای اینکه از آشفتگی در یادگیری خارج بشیم باید موضوعی که میخوایم در موردش یاد بگیریم رو به بخش های مختلفی تقسیم بندی کنیم. به قول دبونو ذهن نمیتونه در یک لحظه چند تا هندونه رو بلند کنه. مثلا برای تمرین نوشتن اگر تازه کار باشم نمیتونم در آن واحد که دارم فضا سازی رو تمرین می‌کنم، ساده نویسی، شفاف نویسی و خلاقیت رو باهم تمرین کنیم. و این رو به عنوان یکی از اصلی ترین قائده های یادگیریم رعایت میکنم.
  • نکته دیگه تکراره و پیوستگی. من اگه امروز دو ساعت زبان تمرین کردم و پس فردا دوباره تصمیم گرفتم زبان تمرین کنم قبل از شروع اول به چیزایی که تمرین کردم برمی‌گردم و سریع به مرور کوتاه میکنم. و اگر این کار مقدور نبود سعی میکنم به یادبیارم که دفعه قبل چیا خوندم و تا کجا رفتم و چه موضوعاتی رو کار کردم.

خوبه که ما برای یادگیری مون برنامه داشته باشیم. داشتن برنامه و پایبند بودن به یک نظم ما رو برای خودمون پیش‌بینی پذیر تر میکنه و به مرور میتونیم روش خاص خودمون رو پیدا کنیم!

پی‌نوشت: میدونم عنوان نوشته شاید کمی زرد باشه. چند روزه دارم روی زدن عنوان های جالب تر کار میکنم. کار لذت بخشیه. عنوان این نوشته هم یهو الهام شد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مهارت حل تعارض، یک مهارت لذت بخش برای شرایط سخت

آخر هفته ای را تصور کنید که تصمیم گرفته اید به همراه خانواده به مسافرت بیرون شهر بروید و خستگی های شدید طول هفته را در طبیعت بدر کنید و واقعا هم به این سفر نیاز دارید. به خانه می‌روید به همسر خود درباره آن حرف می‌زنید و متوجه می‌شوید که همسرتان نیز از قضا برای این آخر هفته تصمیمی گرفته و میخواهد که باهم به دیدار بزرگان فامیل بروید چرا که همه بعد از مدتهای طولانی آنجا جمع شده اند و معلوم نیست که کی دوباره چنین اتفاقی بیفتد.

ما تا اینجا با اخلاف نظر مواجه شده ایم. چیزی که ممکن است در مرحله بعد اتفاق بیفتد این است که دو طرف با دلایل قانع کننده خود نیاز خود را مطرح میکنند و قصد تغییر برنامه را ندارند. ما با تضادی روبرو شده ایم که به تعارض منجر شده است.

امروز به فایل صوتی یک کارگاه 5 ساعته با موضوع مهارت حل تعارض گوش دادم. حرفهای خوبی گفته شد که سعی می‌کنم تا با مرور و تخلیه آنها از ذهنم هم نظم بیشتری به آنها بدهم و هم شاید برای شما مفید باشد. ضمنا نمیدانم استاد این کارگاه چه کسی بود و در طول فایل صوتی هم اسمی از مدرس به گوشم نرسید.

اما قبلش لازم است در مورد مهارت بگویم. مهارت با دانش متفاوت است. مهارت به تمرین نیاز دارد و در واقع چیزی است که با تکرار بدست می‌آید. نقش مربی در آن بالا است یعنی بنظرم با الگو برداری از الگوهای رفتاری از فرد دیگر ارتباط دارد. بقول معلم شعبانعلی بعد از مدتی تمرین، فردی که آن مهارت را بدست آورده بر مهارتی که دارد سایه می‌اندازد، یعنی ما آن فرد را بخاطر مهارتی که دارد ارج می‌نهیم نه خوده مهارت را.

و اما از حرفهایی که گفته شد.

در تعریف خود تعارض باید گفت که موقعیتی است که طرفین در آن اختلاف منافع دارند. و بر موضع خودشان پافشاری می‌کنند. اختلاف نظرات و اختلافات در کل چیزی بدی نیست و بمعنی تعارض نیست. من علایق خودم را دارم و شما هم علائق خودتان را دارید. تا اینجا مسئله ای ایجاد نمیشود اما وقتی اینها در تقابل باهم قرار می‌گیرند و در جاهایی باهم در تضاد قرار میگیرند و مشکل ایجاد می‌کنند ما در یک موقعیت تعارضی قرار گرفته ایم. و یکی از مهمترین مهارت هایی که باید در این موقعیت داشته باشیم مهارت حل تعارض هست.

در روابطی که صمیمیت وجود دارد، طولانی مدت تر است و عنصر تعهد در آن پررنگ است تعارض اجتناب ناپذیر است. مثل روابط زناشویی.

تعارض به هیچ وقت چیز بدی نیست. بهتر است آن را طبیعی ترین بخش روابطمان به عنوان روابط بین دو انسان بدانیم. یکی از اصلی ترین قدمهای ما نیز برای حل تعارض داشتن همین تصور است. این مدل ذهنی از تعارض سه اصل دارد. اول اینکه بپذیریم تعارض وجود دارد و اصلا چیز بدی نیست و در واقع خواستن چیزهای متفاوت خوب هم هست. دوم اینکه بپذیریم بین خواسته و نیازهای های طرف مقابل و خودمان هیچ برتری وجود ندارد و هر دو ارزشمندند و مساوی هستند و سوم اینکه تعارض باید با همکاری همدیگر حل شود.

ما تا وقتی این سه اصل را نپذیریم نمی‌توانیم برای حل مسئله مان قدم برداریم و آن وقت است که در گیر روشهای ناکارآمد برای حل تعارض می‌شویم. مثلا:

  • بی‌ارزش جلوه دادن نیازهای طرف مقابل
  • قهر و تهدید به ترک فیزیکی و رابطه در صورت برآورده نشدن یک نیاز
  • تهدید فیزیکی
  • سرزنش کردن طرف مقابل
  • تحقیر کردن
  • ایجاد احساس گناه در طرف مقابل
  • حرف خود را عوض کردن
  • و محروم کردن. یا بعبارت دیگر تلافی و گروکشی

ما اگر از این روشهای ناکارآمد استفاده می‌کنیم اولین کاری که باید برای رفع آنها و پرورش مهارت حل تعارض در خود انجام دهیم مانیتور کردن این گونه رفتارها در خود است. به توصیه مدرس کارگاه حدود یک یا دوهفته باید اینکار را انجام بدهیم و هربار که از این روشها استفاده کردیم آن را یادداشت کنیم و موقعیت را شرح بدهیم. با این کار ما بعد از این مدت قالبی که بیشتر از آن استفاده می‌کنیم را خواهیم شناخت. ما برای رفع آن نیاز داریم که آن را به بند آگاهی خودمان دربیاوریم.

در اصل سوم نگرش مثبت نسبت به تعارض گفتیم که باید این را قبول کنیم که تعارض را باید با همکاری همدیگر حل کنیم. و اینجاست که مفهوم مذاکره باز می‌شود.

ما در برخود با تعارض دو راه را میتوانیم در پیش بگیریم. مذاکره و مجادله. در مذاکره هدف برد-برد است و باور داریم که من خوب هستم و تو هم خوب هستی. ما باهم همدلی می‌کنیم و به انتقال اطلاعات می‌پردازیم تا مسئله ای را حل کنیم. اینها چیزهایی هستند که در مجادله وجود ندارند.

اما برای انجام مذاکره چه باید کرد چه مراحلی رو باید طی کرد

  • در ابتدا ما باید تعارض را تشخیص بدهیم و آن را با آرامش بپذیریم و این پیغام را بدهیم که ما از بحث با طرف مقابل انتظار نتیجه منصفانه داریم، منعطف هستیم و از قبل نتیجه سلب و قطعی نگرفته ایم.
  • سپس باید به توصیف موقعیت تعارض اقدام کنیم و آن را عینی، بیطرفانه و عاری از احساس برای هم توضیح دهیم. به عبارتی ما با این کار موقعیت را برای همدیگر توضیح می‌دهیم و مسئله ای که وجود دارد را در مقابل چشم همدیگر می‌آوریم تا بتوانیم بر روی آن کار انجام دهیم.
  • در مرحله بعد ما نیاز داریم تا احساسات خود را نسبت به این تعارض برای هم شرح دهیم و با بیان آنها به صورت اختصاصی برای هم از زهر احساسات بر روی تصمیماتمان کم کنیم. باید بدانیم که احساسات اگر بیان نشوند در لابلای دیگر مراحل و همچنین تصمیم هایمان باز بیرون می‌زنند یا به طور غیر مستقیم اثر خود را می‌گذارند.
  • ما باید علایق خود را برای طرف مقابل شرح دهیم و و تصور خودمان را از علاقه طرف مقابمان بگوییم و سپس در یک مرحله مهمتر سعی کنیم علایق و ارزش‌های مشترکمان را شناسایی کنیم و آنها را یادآوری کنیم. برای مثال در هردو میتوان هدف تلاش برای داشتن یک خانواده خوشحال و خوشبخت را دید. اما یکی خودش را در قالب سفر رفتن خودش را نشان داده و دیگری در قالب دید و بازدید از اقوام.
  • و در آخرین مرحله سعی کنیم راه حل هایی را که با توجه به موقعیت تعارض به ذهنمان می‌رسد را ارائه کنیم.

ما باید سعی کنیم هرچقدر که می‌توانیم تعداد راه حل‌ها و پیشنهاداتی که ارائه می‌دهیم زیاد باشد. هر چقدر تعداد این پیشنهادات بیشتر باشد احتمال اینکه هردو طرف از تعارض راضی خارج شویم بیشتر است.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

از (کمیت، شاگردی، کلیشه) تا (کیفیت، استادی، حرف تازه)

امروز صبح توی اینستا میچرخیدم که دیدم شاهین کلانتری عزیز بعد از مدت‌ها لایوی رو ضبط کرده. موضوعش در مورد کمیت و کیفیت در کارها بود و افرادی که میخوان حرف جدیدی برای گفتن داشته باشند. حرفهای شاهین بسیار آموزنده و قابل لمس بود چرا که تا حدودی گرفتارش هستم و مثل بیشگونی که از آدم بیهوش میگیری و بهوش میاد منو بخودم آورد و خوراک مهمی شد تا امروز کمی بهش فکر کنم. خودش هم میگفت که واقعا موضوع مهمی هست. و من هم همین احساس رو دارم.

ما وقتی به تازگی به انجام کاری فکر میکنیم به این فکر میکنیم که قراره چیزی جدید رو ارائه بدیم. چیزی که تا حالا کسی به فکرش هم نرسیده. جایی و گوشه ای از موضوع یا یک حوزه رو میخوایم برملا و عیان کنیم و طرحی نو در اندازیم که کمتر کسی قبلا بهش توجه کرده یا اصلا ندیده. آخه هیشکی مثل اما استاد خاص بودن و منحصر به فرد بودن و خوش فکر روزگار بودن نیست! (این تیکه ها رو به خودم و آدمهای مثل خودم میندازم!!) خلاصه این تصور رو توی همه جا داریم. توی ورزش ، توی تفریح، توی درس، توی زندگی و خیلی جاهای دیگه. اما واقعا این نوع طرز فکر به دور از خوب و بد بودنش چقدر میتونیم به مفید بودنش هم فکر کنیم.

شاهین مفهومی رو اشاره میکنه به نام کلیشه. کارهای ساده و کلیشه‌جات کارهایی هستند که تقریبا خیلی ها میتونند انجام بدن، به کرات میبینیم، کمیت بالایی دارند و اگر غرور اجازه بده که قبول کنیم جزو اصول و پایه‌ی یک حیطه هستند. چیزهای ساده‌ای که ما اون‌ کارها رو ساده تر از چیزی میبینم که براشون وقت بگذاریم و به دید اتلاف وقت بهشون نگاه می‌کنیم.

حرف حکیمانه ای که شاهین می‌گه اینه که وقتی چنین فکری سراغ ما میاد ما باید «از خودمون صراحتا بپرسیم که آیا همین کارهای به ظاهر ساده و کلیشه ای رو میتونیم انجام بدیم؟ و آیا در مرحله بعد آیا در انجامش مهارت داریم؟؟» این مسئله رو منم این چند وقت اخیر بهش فکر میکردم اما هیچوقت بهش اونقدر رسمیت نمیدادم. ولی این لایو که از دیدنش خوشحال هم هستم یک تلنگر دیگه بود برای بهتر فهمیدن این موضوع. مثل اینکه میخ لازمه تا این حرفها توی کلم بره و به عنوان یه اصل و قاعده جایگزین خیالپردازی هام کنم.

و موضوع بعدی که راجع بهش صحبت شد مسئله کمیت و کیفیت و انتظارات ماست.

آیا کمیت یا تعداد مرتبه‌ی انجام کاری ما رو با کیفیت بیشتر روبرو می‌کنه؟ نه لزوما

شاهین میگه که قاعده ای رو نمیشه در نظر گرفت اما توضیح میده که وقتی یک کار رو بارها انجام میدیم به طوری که دستمون توش روون تر میشه و بعدش برای خودمون چالش هایی ایجاد میکنیم و سعی میکنیم در اونها به مهارت برسیم کم‌کم این مسیر مارو به کیفیت هم میتونه برسونه.

کار هوشمندانه ای که میتونیم توی این مسیر انجام بدیم اینه که مدام برای خودمون چالش های جدید ایجاد کنیم و مدام از پسش بربیایم. این کاریه که میتونیم انجام بدیم.

راه ساده ی بزرگ حرفه‌ای شدن هم همینه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خلاقیت به سبک ادوارد دبونو

چیزی به اتمام کتاب شش کلاه تفکر باقی نمونده و تا حالا 5 کلاه رو خوندم و فردا آخرین بخش کتاب رو هم تموم می‌کنم. بعد از این یهفته که کتاب رو شروع کردم هنوزم تعجب و تحیر من از نویسنده این کتاب ادامه داره. امروز در چیزی که تحت عنوان کلاه سبز توضیح میداد مفهوم خلاقیت رو برام کمی چهارچوب بندی شد.

دبونو در زیر تفکر با کلاه سبز به توضیح خلاقیت می‌پردازه و میگه که در مفهوم خلاقیت دو مفهوم «حرکت» و «انگیزش» اهمیت بالایی داره. احتمالا معنی ای که از این دو کلمه در ذهن داریم بسیار متفاوت از چیزی هست که دوبونو توضیح داده. انگیزش در ادبیات کلاه سبز عبارت است از یک ایده اولیه که مارو برمی‌انگیزه تا به تولید نظرات و طرح‌های نو و حتی عجب اقدام کنیم. مثلا شما که خواننده وبلاگ هستید یه مسئله رو توی زندگی خودتون رو در نظر بگیرید،حالا به این جمله دقت کنید: «وبلاگ همچون یک کمد وسیله است» به با خواندن این جمله که دبونو اون رو با عنوان انگیزش معرفی میکنی شروع کنید به تراوش ایده های مختلف. این ایده ها به صورت پیوسته در ذهنتون جریان پیدا میکنه و از ایده ای به ایده دیگری میپرید. دبونو این روند و جریان ایجاد شده رو «حرکت» نامگذاری میکنه.

در اینجا ما از چیزی که در ظاهر ارتباط خاصی با موضوعمون نداره شروع میکنیم به ایده پردازی و پیدا کردن راه‌های جدید.

در این مورد دبونو توضیحات زیادی داده و اصطلاحات ابداعی خودش رو هم به خوبی توضیح داده. ما با کمی تلاش برای فهم ادبیاتی که قصد معرفیش رو داره یک چهارچوب تر وتمیز از موضوع خلاقیت رو میتونیم در برای خودمون ایجاد کنیم.

بعد از خوندن این کتاب احتمالا خوندن کتاب «تفکر جانبی» از این نویسنده بهترین کار باشه. بهر حال هردوتا کتاب رو از کتابخونه گرفتم تا با دقت بخونم.

پی نوشت: تا حالا از 150 ص از این کتاب حدود 20 ص یادداشت برداشتم :))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه