میگن مسیرهای زندگی زیادند. هر کدومشون رو که انتخاب کنیم و بریم دوباره اون قدر مسیر های مختلف دیگه در مقابلمون قرار میگیره که وقت نمیکنیم و برگردیم و مسیر دیگه ای رو انتخاب کنیم.

امروز بعد از حدود دو سال دوستان دوران کارشناسیم رو دیدم. آخرین دیدارمون تیر سال 95 بود. از کجا یادمه؟ چون تو این ماه جشن فارغ‌التحصیلی رو شرکت کردیم. بزرگتر شده‌ بودیم و قلبهایی داشتیم که از هم کمی دور شده بود. شاید راست میگن که هر آنکه از دیده برفت.

اما چیزی آشنا در هم این دوستان عزیزتر از جان وجود داشت. آنها همانطور بودند که بودند. از لحاظ ظاهری تغییرات زیادی داشتند اما باطنا همانجور شر بودند و دوست داشتنی. امروز هم درست مثل دو سال پیش وقتی کنارشان بودم سردرد گرفتم! انقدر که حرف برای گفتن داشتند و من اما مثل دو سال پیش بیشتر مشتاق تماشا کردنشان و شنیدنشان بودم تا حرف زدن.

الان کمی دلم گرفته. حسی غریب باز بسراغم آمده. آن از آن دوستم و برادرم که حالا سرباز شده. یکی آنور تهران و آن یکی آن ور ایران. آن از کسانی که چهار سال از عمرم را با آنها بودم و هفته ای چند روزش را باهم می‌گذراندیم و حالا رفت تا چند سال دیگر که ببینمشان. آن از کسی که سه سال بود و نیست. آن از غریبه شدن دوستانی که زمانی آشناترین بودن. آن از آن خاطرات کارهای گروهی که دو سال پیش می‌کردیم. زمانی که همه دوست بودیم و کاری به کارهای شخصی هم نداشتیم. و آن از حالی که تعریف کردنش سخت است. ای کاش می‌شد همه چیز آنطور که قبلا بود باقی میماند.

فردا دوباره همه این فکرها فراموش می‌شوند.