جایی برای مرور زندگی

اخلاق و مرام کامیونیتی ها (قبایل ما در زندگی)

ما در زندگی قبایلی داریم که خودمون رو جزو اونها میدونیم. قبیله یا کامیونیتی مجموعه افرادی بودند که در زیر یک چتر جمع میشدند و با نقاط  اشتراکی خودشون رو هم گروهی هم میدیدند. مثل خانواده، افراد یک رشته یا یک صنف. کامیونیتی ها روشها و زبان ارتباطی خاص خودشون رو دارند. از هم یاد میگیرند و به هم یاد میدن. بودن توی اون قبیله نشان از هویت فرد هم بود. حتی ساده ترین چیزها و دور از ذهن ترین چیزها هم میتونستند کامیونیتی داشته باشند. مثلا یادمه وقتی گوشی سونی داشتم سایتی تازه شناخته شده بود به نام اکسپریان که اخرین خبرها و محصولات موبایلی سونی و انواع نرم افزارها و ... که مورد نیاز دارندگان این گوشی ها بود رو در خودش داشت. سایت اکسپریان یک کامیونیتی شده بود برای دارندگان محصولات سونی. توی این جور سایت ها کاربران میتونن توی کامنت ها از ایرادها بگن و هم دیگه رو راهنمایی کنن. چیزی که هست اینه که کامیونیتی ها قوانین نانوشته ای دارند به نام اخلاق و مرام خاص اون کامیونیتی.

یک عده سارق حرفه ای و با دیسیپلین رو در نظر بگیریم. کسایی که از قضای روزگار خودشون رو سارق میدونن، اونا دوستانی هستند که به هم کمک میکنند. اینکه کجا جنس هاشون رو آب کنند، چطور جیب بزنند و با همدیگه آخرین متد سرقت رو کنار هم یاد بگیرند. اگر فیلم ده رقمی با بازی سید جواد رضویان یادتون باشه، توی اون فیلم قهوه خونه ای بود که همه ی افراد اونجا دزد و سارق و خلافکار بودن. دور هم جمع میشدن و از این شبکه برای گزارش آخرین اطلاعات استفاده میکردند. فرصت های جدید رو به هم میگفتند و چند نفر از همصنفاشون کمک میکردند که یه لقمه نونی در بیارن!

تصور ما میتونه این باشه که خب این آدم ها هیچی از کاری که میکنند نمیفهمند، اخلاق چه میفهمند چیه، قانون چیه، اونها انقدر بی احساس و درندن که به خودشونم رحم نمیکنند و ...

اما بنظرم اینطوری نیست. حتی همون افراد هم برای خودشون مرام و مسلکی دارند که بهش پایبندن، که اگر پایبند نباشند از گروه ترد و اخراج میشن. به همین سادگی. اینکه کسی کسی رو نفروشه، به مال هم کار نداشتن، دزدی نکردن از کسی که خودش داره به زحمت نون درمیاره میتونه از خط قرمز های اخلاقی این کامیونیتی باشه. گذشتن از این خط قرمز ها برای اون دزد ننگ و خواری میاره. یک دزد باید با افتخار و حرفه ای باشه!

این چند وقت تونستم مستند تکامل رو توی نرم افزار کست باکس کامل گوشش بدم. این مستند ساخته آیدین اسلامی یکی دیگه از آدمای کاردرست روزگاره. ایشونو اولین بار توی اینستا پیداش کردم. بعد از شنیدن 24 قسمت از این مستند کوتاه ولی شنیدنی کمی نگاه تکاملی به این شیوه رفتار پیدا کردم! ما انسان ها مجبور بودیم تا وقتی در یک محیطی قرار میگرفتیم قوانین اون محیط رو رعایت کنیم، در غیر این صورت خیلی راحت کنار گذاشته میشدیم. ما به هم نیاز داشتیم تا بتونیم زنده بمونیم و زندگی کنیم. و برای اینکار کامیونیتی ها رو تشکیل دادیم و بر اونها چهارچوب هایی تدارک دیدیم تا با حفظ تفاوتها از بودن در کنار هم استفاده کنیم.

غریبه و بیگانه بودن با قبیله ها از همین نشناختن و نخواستن برای شناخت یا شناختن و عدم تطبیق دادن خودمون با قوانین و اخلاق اون قبیله میاد.

قبلا مثال جالبی میزدم. گفتیم که کامیونیتی ها میتونه به خنده دار ترین دلایل شکل بگیره، مثلا آدمهای بیکار یا در جستجوی کار هم میتونن یک کامیونیتی رو تشکیل بدن. این قبیله هم مثل باقی قبایل اخلاق و مرامی دارند! مثلا اگر کسی آگهی شغلی رو دید و میدونست به درد هم قبیله ایش میخوره بدون فکری اون رو بهش نشون میده. به قولی به کسی که ممکنه چندان هم آشنا نباشی کمک میکنی چون که میدونی یکی هم یک روز به خودش کمک خواهد کرد و این رفتارها در کامیونیتی ها واقعا قشنگه، اصطلاح نون توی سفره هم گذاشتن برای همین موقع هاست. این ها اخلاق و منش عضویت توی قبیلست. عضو نبودن یا عضو ندونستن خودمون مساویه با سرگردان بودن بین دسته های بی شاخ و دم چیزی به نام مردم.

ما اگر از عضویت در قبیله پس بزنیم نمیتونیم موهبت های نهفته در اون رو ببینیم. اگر از در جستجوی کار بودن خجالت بگشیم و از بودن در این قبیله ناراحت باشیم به تعبیر زیبای ادوارد بونو خیلی از مسیر ها به رومون بسته ست (میتونید مطلب انسداد در اثر گشودگی رو اینجا بخونید). نه اینکه بسته باشه! ما نمیبینیم، همین. با عشق به اون قبیله و پذیرفتن اون به عنوان برهه ای از زندگی که همه تجربه میکنند میتونیم مسیرهای زیادی رو به روی خودمون باز ببینیم. الان که دارم راجع به این موضوع مینویسم با خودم فکر میکنم که واقعا چقدر راه ها زیاده ولی ما با شرمندگی خودمون اونها رو پس میزنیم.

اگر چنین قبیله ای نبود اوضاع ما چندان جالب نمیشد. میشه گفت مردم به مردم کمک نمی‌کنند بلکه افراد به هم قبیله ای هاشون کمک می‌کنند و عضو قبیله بودن و عضو مردم بودن تفاوت هاش زیاده.

قبیله ای که داخلش هستیم رو خوب بشناسیم و بهش احترام بگذرایم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ساختگی تر از مصنوعی

امروز وقتی داشتم توی مترو به سمت تهران میومدم دوتا صحنه مواجه شدم که حس خوبی بهم نداد. نه اینکه اذیت کننده بوده باشند، نه. خیلی ها اصلا به همچین چیزایی فکر نمیکنند ولی خب من دیدم، دقت کردم، و خب میگم که جالب نبود. -خیلی دارم به خودم فشار میارم که نگم زننده بود!- اگر حوصله ی یه متن پر از نق رو ندارید همین الان دیگه به خوندن ادامه ندین. چیزی که آموزنده و یا دوست داشتنی باشه توی این مطلب چندان موجود نیست!

مورد یک:

گروهی از نوازندگان مترو توی قطار نزدیک درب دور هم جمع بودند و میگفتند و میخندیدن - قطارهای مترو کرج دو طبقست و فضای جلوی درهای واگنهاش نسبتا بزرگه- طبقه ی بالای این مترو جوریه که میشه به فضای جلوی درب واگن ها اشراف داشت و کامل دید. من وقتی متوجه اونها شدم که دیدم نفری که روی صندلی ردیف بعدی جایی که بودم نشسته بود از اونها خواست تا آهنگ بزنن. تا اینجا مسئله خاصی نبود. اون جوون ها که سازهای حرفه ای هم داشتند با خوش رویی شروع کردند به آماده شدن و نواختن آهنگ، اونجا بود که رفتارهای عجیب اون مرد شروع شد. جوری باهاشون حرف میزد که انگار کل گروه دارن فقط برای اون اجرا میکردند، مدام ازشون میخواست که بچرخن تا توی فیلمی که داشت میگرفت خوب بیفتن و به خودش زحمت اینکه از صندلیش کمی جابجا بشه رو نمیداد.

من اونجا مشغول ور رفتن با گوشیم بودم که وقتی صدای نواختن موسیقیشون شروع شد بهشون نگاه میکردم و گوش میدادم. اون مرد جوون با صدایی که انگار داشت به خودش فشار میاورد تشکر کرد. کلاه یکی از اون نوازنده های خوش تیپ رو هم گرفت و گفت چند میفروشی و با اینکه مدام میگفت فروشی نیست ول باز میگفت چند. دلم خنک شد وقتی دیدم یکی از اون نوازنده ها که کمی سن بیشتری داشت به حرفهای اون آقا اهمیتی نمیداد و انگار غرق در کارش بود تا مردم لذت ببرند. بعد از اینکه تموم شد اون جوون دوباره با صدای بلند گفت حالا برو پول جمع کن... و کمی بعد هم گفت میخواید یه مستند با هم بسازیم؟

این پایان ماجرا بود. اون مرد اگر مستند ساز بود یا نه ولی قطعا یه آدم بیشعوری بود! :) یه هنرمند حتی اگر در یه محیط عمومی کاری انجام میده با فرد دیگه ای که توی یه محیط رسمی کار میکنه هیچ تفاوتی نداره، هردو در حال کسب روزی ان. روح هنرمند آزاده، که اگر آزاد نباشه اون دیگه هنر نیست و فقط سفارشه. بعضی از ما لطفی که بقیه میکنند رو به پای وظیفه میبینیم و این رفتار چقدر زنندست. از اینها گذشته تلاشهای مصنوعی برای مودب بودن و محترمانه رفتار کردن چه بخواهیم و چه نه خودش رو توی ما نشون میده. کلا رفتار هایی که از درون ما نجوشیده باشه وقتی برای تقلید ازش تلاش کنیم نتیجه چیز جالبی نمیشه. زیاد دیدیم آدمهایی که با کلمات قلنبه و سلنبه و بیروح سعی در مودبانه رفتار کردن دارن.

د آخه لامصب مجبورت نکردند که انقدر ادای مودب بودن رو دربیاری! خودت بودن کما اینکه بی ادب باشی مگه چه اشکالی داره. اون بد دهن بودن صدبار برای من قابل احترام تره. البته فرق هست بین بد دهنی که حرفهاش پر از توهینه و بد دهنی که حرف زدنش شیرینه! مثال دومی رو میتونم گری وی رو بزنم. یه فایل ازش ندیدم که توی شت و ف*ک نداشته باشه ولی بیخودی سعی نمیکنه مودب باشه. فقط منظورش رو میرسونه، ادریس میرویسی هم -یکی از بچه های باحال اینستا- قبلا مطلبی در مورد همین فحش دادن توی اینستا نوشته. ادریس رو اینجا پیداش میکنین.

مورد دوم:

مورد دوم یه زن و شوهر بودن که صندلی ردیف کناریم نشسته بودند. همون اول وقتی دیدم دارن زیاد باهم ور میرن سعی کردم تا خودمو با گوشیم مشغول کنم تا ذهنم نره سمت کاراشون! ضمن اینکه از صحبت هاشون هم فیض میبردم. شده دو تا آدم رو کنار هم ببینید و بگین چرا یه طوری ان؟ به هم نزدیکن ولی انگار درونشون مایلها فاصله داره؟ اینکه کنار هم از خودشون بودن طفره میرند تا با یه نقاب باهم رفتارها رو برای هم قابل تحمل کنن؟

چرا اینطوری؟ واقعا نمیفهمم. اگر با رئیستون اینجوری رفتار کنین شاید توجیه داشته باشه ولی یه زن و شوهر چرا اخه؟

تو یه جایی هم داستان این دوتا مورد به هم کمی وصل شد. اونجا بود که وقتی صحبت های اون جوون مستند ساز (!) تموم شد از ردیف کناریم شنیدم که یکدومشون اداش رو دراورد و تهش هم با یه فحش K word تزیین کرد جوری که بشنوه. اما خب صحبتی بینشون انجام نشد. این آقا حد اقل در احساساتش با اون آقا صادق بود!

درسها:

واقعا فقط یه آدم بیکار میشینه و به این چیزا فکر میکنه :)) و زحمت مرور دوباره رو به خودش میده.


طبق مطالبی که در مورد اصول نوشتم اگر بخوام از این ماجرا ها به اصلی برسم و پروندش رو ببیندم که برام به عنوان یه درس باشه میتونم اینها رو بگم.

احترام بگذار به همه در همه جا و بدون توجه به موقعیت فرد تا جایی که احترام باعث جفتک پرونی نشه!

جواب بی‌احترامی، بی احترامی نیست، بی‌توجهی و گذشته. (گذشت به معنای رد شدن. خلاصه هر کسی که نشون بده به توجه ما احتیجی نداره چرا انقدر خرجش کنیم!)

خودت باش تا کامروا شوی.

هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت، تا درونِ کسی رو دوست نداشتی باهاش ازدواج نکن!

در مقابل مردمی که فرق لطف و وظیفه رو نمیدونن بهترین کار هیچکاری نکردنه!

هرچی فکر میکنم این لیست خیلی طولانیه! نکته این بود که اصول هرچه کلی تر بهتر،و هر چه شفاف تر بهتر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

پیچیده دیدن و عمیق دیدن

معلمی بود که فرق عمیق و پیچیده رو خوب می‌فهمید و اون رو به بقیه درس میداد. میگفت ما نیاز داریم بجای اینکه پیچیده فکر کنیم، عمیقتر ببینیم و عمیقتر فکر کنیم. مثال قشنگی هم میزد. میگفت یک کلید یک در رو باز میکنه، با ده تا کلید میشه ده تا در رو باز کرد، اما وقتی صدتا در و صد تا کلید داشتی باز کردن درها تو رو از هوش میبره. لازم نیست تا به تعداد مجهول های مسئله اضافه کنیم تا فکر کنیم که مسئله رو بهتر و کاملتر میبینیم، با پیچیده کردن بهتر نمیبینیم، بلکه یک قدم برمیداریم به سمت حل نشدنی تر شدن مسئلمون. اسم اون معلم محمدرضا شعبانعلی، سرپرست گروه متمم بود.

معلم دیگه ای هم میگفت ما وقتی دنبال پیدا کردن مشکل میریم تا بفهمیم چمونه، دنبال مشکلی میگردیم که تا حالا وجود نداشته یا نتونستیم شناساییش کنیم -اگه میدونستیم اصولا چرا پس میگشتیم-. پیداش میکنیم و بعد اون رو به مشکلاتمون اضافه میکنیم. حالا میدونیم این مشکل رو هم علاوه بر بقیه داریم! اسم این معلم هم سهیل رضایی بود مسئول بنیاد فرهنگ زندگی. 

روزی مردی که موهاش ریزش داشته میره پیش دکتر تا علاجی برای دردش پیدا کنه. وقتی دکترو میبینه دکتر بهش میگه، درسته موهات داره فعلا میریزه، درسته بینیت بیریخت و نافرمه و خیلی لاغری، اما وقتی دارویی که بهت دادم موهات رو انقدر قشنگ میشه که چشم همه رو به خودش خیره میکنه. بیمار میزنه زیر گریه و میگه: من تا حالا فکر میکردم فقط ریزش مو دارم اما حالا هم باید برای لاغریم یه فکری کنم هم بینیم رو بپوشونم تا کسی نبینه.

نمیدونم که میشه این گزاره رو انقدر مطلق گفت یا نه، پیچیده کردن هیچوقت به کمک ما نیومده، برعکس کارایی مارو کم کرده. این که جلوی بستنی فروشی بدونم بستنی توت فرنگی میخوام خوبه، ولی وقتی به خواسته اضافه کنم که شکلاتی رو تا حالا تست نکردم و واقعا دلم میخواد، بستنی انبه رو هم دوست دارم دوباره تست کنم حتما و مجبور باشیم که فقط یکی رو انتخاب کنیم ما دیگه با حل ساده یک مسئله مواجه نیستیم مخصوصا اگه نتونیم انتخابی مشخص و قطعی داشته باشیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تئوریِ تجربه: یادگیریِ خیلی ساده، یادگیریِ خیلی سخت

بعضی از آدمها خیلی کارهاشون رو آسون انجام میدن، کافیه یه چیزو بخوان با کمترین زحمت با بیشترین دقت میزنن مرکز سیبل، بعضی های دیگه نه، خیلی باید بدوند، خیلی باید فکر کنند و خیلی باید به خودشون فشار بیارند تا به چیزی کمتر از اون حالت اول برسن. این رو خیلی دیدم، توی آدمهای اطرافم، توی دوستانم و توی خودم، بعضی کارها که برای دیگران مثل آب خوردنه برای من پر از فشار و استرسه و ازونور بعضی کارها برام اونقدر بدیهیه که وقتی میبینم یه آدم نمیتونه انجام بده از اون اتفاق تعجب میکنم.

توی ذهنم یه مدل کامل دارم، از یه آدم کاملی که اکثر چیزهایی که میخواد رو میتونه فقط با خواستن و زحمت کشیدن بدست بیاره، اما با واقعیت کیلومترها و مایل ها فاصله داره، یه عنصری این وسط هست که نمیدونم چیه، چیزی که باعث میشه رفتار بعضی آدمها در بعضی کارها هوشمندانه تر باشه. آیا تجربست؟ الزاما نه. مثالهای زیادی حتما دیدیم که فردی جایی برای مدت زیادی کار کرده و فرقی به حالش نداشته. زندگی برای اون توی روز از وقتی شروع میشه که از محیط کارش تعطیل میشه و میاد بیرون.

اون عنصر شاید میتونه در لحظه حال بودن باشه، خودمم خیلی با این حرف موافقم. زندگی در لحظه تمام و کمال حضور داشتن در حین یک تجربه‌ هست و نه اونچه که احتمالا خیلی از ما اون رو با لذت بردن از لحظه اشتباه میگیریم - این حرفها رو تحت تاثیر حرفهای دکتر هلاکویی میزنم-. آدم میتونه افسرده باشه ولی بازم در لحظه حضور داشته باشه. نه اسیر گذشته بشه و نه توی آینده به پرواز دربیاد. میشه لحظه لحظه ی همون مثلا افسردگی یا حال بد رو چشید و مزه مزه کرد.

مغز مرکز ثبت تجربیاته - و احساس میکنم این گزاره هم درست باشه یعنی تا الان گزاره ای بر نادرستیش تو سرم ندارم- تجربیات هرچه خالص‌تر، لمس شده تر و واقعی تر، از اونور بهتر، مفیدتر و کاربردی تر. عدم بودن در لحظه نتیجش میشه تجربه های ناخالصه سوگرفته‌ی پر از آت و آشغال های نامربوط به اون تجربه - تصور کنین دارین برای اولین بار یه وسیله رو باز میکنین و هم زمان دارید توی تلگرام تند تند به کسی پیام میدید- این همون رد قابلت چند وظیفگی مغزه- یا دارید کتابی رو میخونید و داداش کوچیکتر مدام سر و صدا درست و اذیت میکنه.

ما تجربه هارو به شکل یه داستان درمیاریم، منظور از ما مغز ما هست. هر چیزی غیر از داستان هم اگر باشه به این معنیه که متغیرهای بیشتری سرزده میتونن وارد اون بشن و در نتیجه داستان ما گیج کننده تر، نا موزون تر و فرارتر میشه. هر چی داستان تجربه ما زیبا تر و سر و ته دار تر باشه و مشخصتر باشه تجربه راحت تر به خاطر سپرده میشه و راحت تر هم یادآوری میشه.

خوبه که از آقای دبونو هم یاد کنم که میگه ما از این تجربه‌ها اصل میسازیم. و اصلها پاه هایی هستند برای ساختن زندگی خودمون. هرچه اصلی کلی تر کاربردی تر و مفیدتر. جایی تو کتاب هنر فکر کردن سریع هم درسهای واقعی زندگی رو اونهایی میدونن که خودمون به خودمون میدیم نه اصولی که از خارج کسی به ما بگه و یاد بده و چقدر به این حرف اعتقاد دارم.

شاید ساده بودن کارها برای بعضی افراد، ناشی از معلم بودن خودشون برای خودشونه. شاید ناشی از در لحظه بودنشونه، و این دوتا زیاد از هم دور نیستند. هر تجربه رو خالصانه چشیدن و درک کردن و بعد از اون تجربه ها اصولی رو وضع کردن هنریه که باید توی خودمون ایجاد کنیم. این کار احتمالا با عاشق بودن در ارتباطه. اینکه عاشقانه چیزی رو به سمتش بریم نیاز داره که دلی مشتاق داشته باشیم. من وقتی عاشق یه کاری باشم میتونم تو ذره ذره ی اون کار حضور داشته باشم.

نمیدونم از این همه حرف چه نتیجه گیری ای باید کنم. اما میدونم شرط آسون بودن کاری که میکنیم اینه که جرئت نتیجه گیری رو داشته باشم و هم زحمتش رو به خودم بدیم. این خودش شد یک نتیجه گیری! نتیجه بگیرم، اصل بسازم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

داستان آشنایی با سایت متمم

خاطره

این تصویر متعلق به روز 26 مرداد سال 1396 هست. اگه اون آرم وسط صفحه رو خونده باشید متمم رو خواهید دید. دانشگاه آنلاین پرباری که به دانشجوهاش مدرک نمیده ولی چیزای بهتری بهشون میبخشه که ارزش بیشتری داره. این توضیحاتیه که از زبون کاربران یا به عبارتی دانشجوهای این سایت به تکرار میشنوم.

آشنایی با این مجموعه با یک جستجو در گوگل شروع شد. عبارت مهارت های فردی رو جستجو کردم و سر از متمم در آوردم. خوب یادم هست که کمی توش چرخیدم خوندم و رفتم، چند بار دیگه هم به اونجا سر زدم تا سر در بیارم اونجا چخبره. چقدر کاربرا فعالن، تمرین حل میکنن و کامنت میگذارند. اونجا دیدم یکی از کاربرا هست که بیشترین امتیاز رو در بین کاربران داره. هر جا میرفتم اسم ایشون هم بود. فردی به اسم محمدرضا شعبانعلی، بعدتر اسمش رو زیر سایت توی قسمت کپی رایت سایت دادم به عنوان سرپرست گروهی که متمم رو میگردونند.

بازم بعدتر با فایلهای صوتی این سایت آشنا شدم و اونجا بود که صدای محمدرضا شعبانعلی رو شنیدم. از اون زمان ساعتها فایل صوتی از ایشون گوش دادم، فایلهایی که با سخاوت به صورت رایگان و در قالب پادکست در اختیار افراد علاقه مند گذاشتند. با موضوعات مختلف، مذاکره، یادگیری، کارآفرینی، زندگی و ...

ایشون وبلاگ فعالی دارند که توش پر از دلنوشته ها و متن هاییه که آدمو به فکر میندازه. وبلاگی که بش از 800 نوشته رو در خودش داره. جایی که گاها دیده شده کاربرانش بهش معتاد شدن! اینو از اونجایی میگم که هم توی کامنت ها دیدم و هم خودم مرتب برای یک مدت طولانی ای به اونجا سر میزنم. یروزی هم تصمیم گرفتم برم و از شماره یکه یک شروع به خوندن ان وبلاگ کنم و حالاچیزی حدود 60 درصد مطالبش رو خوندم. دروغ نیست اگر بگم بعضی از اون نوشته هارو حتی 6-7 بار در زمان های مختلف خوندم!

در مورد شخص این معلم بزرگ یک حرف میشه زد و اون اینه که خیلی‌ها دوستش دارن.

اما قراره در مورد این عکس بگم. این یه دور همیه که دانشجوهای متمم کنار هم جمع شدند تا خودشون کمی با خودشون حرف بزنن. به این شکل که بعضی از کاربرای این سایت رفتند و چندین ارائه داشتند. کسی مثل شاهین کلانتری و رحمت الله علامه از کسایی بودند که ارائه داشتند.

من محمدرضا شعبانعلی رو تا حالا از نزدیک ندیدم. و شاید خندتون بگیره که بگم توی این دور همی حضور داشتم اما باز هم ندیدمشون. من ثبت نام نکرده بودم! ارائه اقای علامه در مورد داده کاوی بود و مرتبط با پایان نامم بود. از مسئولین اونجا اجازه خواستم تا فقط بتونم ارائه اشون رو ببینم و خارج بشم. رفتم و از نیمه ی حرفهای اقای علامه اونجا بودم. ارائه شون تموم شد و وقت استراحت و پذیرایی بود. رفتم پیش آقای علامه و از برخورد گرمشون واقعا جا خوردم! باهم صحبت کردیم و یه عکس یادگاری ها باهم گرفتیم و من همونطور اونجا وایستادم. فکر میکردم شاید بتونم محمدرضا رو هم ببینم اما نشد! اون همه راه به خاطر ایشون بری و آخر به مرادت نرسی و برگردی!

وقتی ارائه آقای علامه تموم شد خارج شدم. ازون روز فقط چندتا عکس یادگاری برام موند و این حرف که شاید بعضی آدما رو نبینی بهتر باشه. ایشون به عنوان یه راهنما تو ذهنم هستند. نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت وقتی که مدت زیادی رو با کسی میگذرونی احساس میکنی وقتی بخوای میتونی از اون شخص توی ذهنت راهنمایی بخوای و ازش بپرسی که اگه تو بودی چکار میکردی. شعبانعلی برای من همچین آدمیه توی ذهنم یه آدم دوست داشتنیه که گاهی با هم به صحبت میشینیم و حرف میزنیم. شاید اگر میدمشون و از اون چیزی که توی فکرم بود سرد تر برخورد میکرد اون خیال قشنگ و اون مشاور رو از دست میدادم!

گاهی شاید بهتر باشه تا کسی رو دیگه هیچ وقت نبینیم، مثل خیلی از دوستان که امیدوارم دیگه نبینمشون. نه بخاطر اینکه آدمهای بد یا خوبی هستن. نه فقط نبینمشون تا همونجور که دوسشون داشتم تاکسیدرمی بشن!

پی نوشت: این روزها توی اینستا یه چالش به راه افتاده به نام 10yearschallenge که کاربرا عکسایی با اختلاف ده سال رو به هم وصل و منتشر میکنن. بازم یاد اون قسمت از پادکست علی بندری توی بی پلاس افتادم که از قول نسیم طالب میگفت آدمها از زندگیشون یه داستان خطی میسازند در حالی که اصولا این فرم انتقال اطلاعات خیلی نقص داره.زندگی یه سیر خطی نیست. ظاهرا از توی ده سال یه داستان خطی خوب بشه درآورد اما میدونیم که داستان اون ده سال، یه داستان و روایت نیست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه