نمیدونم این حرفم درست باشه یا نه اما به عنوان یه توضیح برای دنیا برای خودم در نظر گرفتم. لطفا این رو در نظر بگیرید که برای قابل گفتن شدن این حرفها «من فکر میکنم»، «به نظرم» از ابتدای جمله ها حذف شده. همه این حرفها صرفا در همین قالبه و ارزش بیشتری نداره. اگر میخونید اون رو به عنوان عقیده شخصی یک دوست بخونید نه چیزی بیشتر.

من عقیده دارم ما با گزاره هایی که با خودمون می‌گیم از همون وقتی که پا به این دنیا گذاشتیم قوانین زندگی خودمون رو پایه ریزی کردیم. قوانین درون مغزمون رو شکل میدیم. اون گزاره ها و گزاره های جدیدی که هر روز بهشون اضافه میکنیم. مثلا وقتی سه تا جسم دیدیم و خواستیم اونها رو  بشماریم یک قرارداد درون خودمون بستیم که وقتی سه تا چیز کنار هم بودن اون ها رو «سه» تا بدونیم. ممکن بود اونها رو «چهار» یا هر چیز دیگری بدونیم. این یک مثال ساده بود. توی جنبه های مختلف مختلف زندگی هم همین عقیده دارم. حتی وقتی داشتیم راه رفتن رو یاد میگرفتیم و کمی روی حرکاتمون کنترل داشتیم. مثلا به خودمون میگفتیم اگر پام رو اینطوری نگه دارم میتونم تعادلم رو حفظ کنم. یا وقتی تعادلم داشت از دست میرفت این کار رو کنم.

قوانین و گزاره ها رو آگاهانه و ناخودآگاه ساختیم. و بعد از این که خوب یاد گرفتیموشون دیگه فراموششون کردیم و اونها بخشی از خود ما شدند.

ما گزاره ها رو تحلیل میکنیم. مثل یه کامپیوتر یا خیلی فراتر از کامپیوتر. و با این تحلیل ها ما به چیزی دست پیدا میکنیم که فراتر از چند تا قانون و گزارست. اون رو آگاهی میدونم. اون رو بصیرت میدونم. میدونم معنای متفاوتی دارند اما بنظرم هر دو درست باشند.

یک ایراد ممکنه در این فرایند بوجود بیاد. ایرادی که بنظرم اصلا خوب نیست اما فوق العاده زیاد دیده میشه.

این که گزاره هایی رو درون خودمون شکل بدیم که بر مبنای واقعیت نیستن. ما انسانیم و تقریبا از کسایی زندگی رو یاد میگیریم که خودشون هم بی عیب اون رو یاد نگرفتن. از یکی شنیدم که میگفت ما قربانی کسایی هستیم که خودشون هم قربانی نسل های قبلشون هستن و اونها هم همینطور...

ما وقتی با قوانین درست زندگیمون رو شکل ندیم بسته به این که چقدر در این کار بدعمل کرده باشیم به درجات مختلفی از وهم گرفتار میشیم. یعنی فکر میکنیم درسته اما درست نیست، یعنی به عبارتی بر پایه قوانین طبیعت جهان نیست.

و این تصورات نادرسته غیر مفید خیلی خیلی خیلی در ما زیاده. کسی که بین همسایش و یه آدم تو یه کشور دیگه احساس های متفاوتی داره دچار وهمه. کسی که با دیدن یه آدم افتاده گوشه خیابون حس بد پیدا میکنه دچار وهمه. کسی که سیبی رو گاز میزنه کرمی رو داخلش میبینه و بعد به زمین و زمان لعنت میفرسته دچار وهمه.

از کسی جمله قشنگی شنیدم که میگفت اوج جهان بینی یه فرد اونجاست که وقتی داره یه سیب میخوره و میبینه کرم خوردست. کرم رو گوشه ای میگذاره و به خوردنش ادامه میده.

شاید اول قبول این جمله سخت باشه. وقتی ما خودمون رو بخشی از این جهان ببینیم که هیچ موجودی به موجود دیگری در ذاتش برتری نداره، این مسئله برامون قابل درک میشه. ما همونقدر ارزشمندیم که همون موجود لای سیب ارزشمنده. ما متفاوتیم، متمایزیم، اما برتر از همدیگه نیستیم.

وقتی داده های اشتباه به مغزمون بدیم. بعد از مدتی قدرت تحلیل ما خودش دچار عیب میشه. نمیتونه فرق بین واقعیت و اطلاعات ساختگی رو بهمه. و اون وقته که یه چرخه باطل توی ما ایجاد میشه.

تحلیل غیر واقعی... نتیجه گیری غیر وقعی... تحلیل غیر واقعی... نتیجه گیری غیر واقعی...

میگن که حقیقت، در واقع دروغیه که بارها و بارها تکرار شده و به دیگران گفته شده تا جایی که فراموش شده که دروغه.

ما هرجا که بخوایم میتونیم خودمون و مغزمون رو تصیحیح کنیم. اما باید یادمون باشه خودمون رو برای دردای که باید تحمل کنیم آماده کنیم. این موقع یادگیری میتونه خیلی دردناک باشه.