وقتی نمیدونیم موضوعی رو فهمیدیم یا نه و حتی ایده ای نسبت به میزان تسلطمون نداریم یه راه هست تا خودمون رو آزمایش کنیم. این روش اختراع خودمه :)

اگر میخوایم چیزایی رو که میفهمیم، یا تقریبا میفهمیم، یا کم میفهمیم و چیزایی که اصلا هنوز نفهمیدیم رو برای خودمون شفافتر کنیم که بدونیم با خودمون چند چندیم میتونیم دو تا کار انجام بدیم.

اولیش اینه که یه کاغذ برداریم و اون موضوع رو روی کاغذ برای خودمون توضیح بدیم. تو این موقعیت ما از فکری به فکر دیگه جریان پیدا میکنیم و روی کاغذ میاریم. چند تا حالت ممکنه در حین این سیر و سلوک اتفاق بیفته. بعضی از موضوعات رو به راحتی توضیح میدیم و روی کاغذ میاریم با اینها مشکلی نداریم. ما اینجا باید سنسورمون رو حساس تر کنیم و مثل یه ناظر بیرونی به این جریان نگاه کنیم. هر جا سنسور فشارمون بالاتر رفت و موندیم که چی بود و چطور میشه گفتش اون جا دقیقا جاهاییه که باید روشون کار کنیم. پیشنهاد اینه که اون رو روی یه برگه که کنار دستمونه یادداشت کنیم. (البته این جدا شدن نظم فکری مارو برای بازگشت و ادامه متن رو به هم میریزه. باید سعی کنیم با تمرین این رو کمترش کنیم.) یا اینکه میتونیم زیر مطالبی که نوشتیم رو خط بکشیم تا بعدا راحت تر پیداش کنیم.

این سیر کردن به ما کمک میکنه تا میزان تسلطمون و یا بلد بودنمون از موضوع دستمون بیاد. اگر وبلاگ نویس باشید احتمالا زیاد به این حالت گرفتار شدید. افکار محتوایی مایع شکل وقتی بخواد به صورت یه خط جامد روی کاغذ بیاد نیاز به یک سری راه را برای تبدیل داره. ما این راه های تبدیل افکار به نوشته و حرف رو از بچگی یاد میگیریم. اما هرچقدر هم که بگذره تو بیان بعضی از موضوعات به عبارتی دستمون هنوز گرم نیست و راه نیفتاده. ما وقتی از یاد گرفتن نویسندگی و نوشتن حرف میزنیم در درجه اول همین راه های تبدیل افکار مد نظرمونه. وبلاگ نویسها هم گاهی میمونن که منظورشون رو چطور برسونن و چه جور جمله ای رو به کار ببرند.

و دومین راه هم هم ردیف همین نوشتن، یعنی حرف زدنه. در اینجا هم باید یه مغز بیکار پیدا کنیم و به کارش بگیریم و موضوعی رو براش توضیح بدیم. هر جا گیر کردیم اونجا دقیقا همون جاییه که نیاز به فکر کردن روش و تمرین کردن داریم تا زمانی که حس ما بهمون بگه بلد شدم.

ما اگه بر موضوعی مسلط باشیم یا تقریبا درش چیزی بلد باشیم. این کار یعنی نوشتن و حرف زدن برامون دلچسبه. چرا؟؟ شاید شنونده بگه شما دارید برای من توضیح میدید و یادم میدید اما اون گوینده و نویسنده میدونه که خودشم در همین حین داره یاد میگیره. وقتی صحبت میکنیم از انواع قالبها برای تبدیل افکار به صحبت استفاده میکنیم. در حین صحبت جرقه های زیادی و انفجارات زیاد دوپامینی ای توی مغز اتفاق میفته. این انفاجارات یا به قولی شلیک ها عصبی دوپامینی با حس شادی همراهه. اگر میبینیم خیلیا زیاد حرف میزنن. دلیلش همینه! از تواناییشون در استفاده از کلمات و حرفها لذت میبرن. در حین حرف زدن و نوشتن خودشون چیزای زیادی یاد میگیرین.

ادوارد دبونو هم حالت جالبی رو توضیح میده. وقتی قاب های ثابت درون مغز ما تقییر شکل میدن اغلب با یه لبخند همراهه و توی کتابش یعنی تفکر جانبی هم از این مثال استفاده میکنه:

روزی فردی از بالای ساختمانی خودش را به پایین پرت کرد. وقتی به طبقه ی سوم رسید با خودش گفت: عالیه، تا اینجاش که خوب بود.

ما با خوندن جمله اول طبق قالب های درون ذهنمون میدونیم که عاقبت مرد چی قراره بشه و این نوشته چی میخواد بگه اما وقتی قسمت دوم این لطیفه رو میخونیم ذهن ما و قالبی که درش بودیم ناگهان تغییر میکنه و نتیجه میشه یه لبخند روی لبهامون.