بعضی از آدمها خیلی کارهاشون رو آسون انجام میدن، کافیه یه چیزو بخوان با کمترین زحمت با بیشترین دقت میزنن مرکز سیبل، بعضی های دیگه نه، خیلی باید بدوند، خیلی باید فکر کنند و خیلی باید به خودشون فشار بیارند تا به چیزی کمتر از اون حالت اول برسن. این رو خیلی دیدم، توی آدمهای اطرافم، توی دوستانم و توی خودم، بعضی کارها که برای دیگران مثل آب خوردنه برای من پر از فشار و استرسه و ازونور بعضی کارها برام اونقدر بدیهیه که وقتی میبینم یه آدم نمیتونه انجام بده از اون اتفاق تعجب میکنم.

توی ذهنم یه مدل کامل دارم، از یه آدم کاملی که اکثر چیزهایی که میخواد رو میتونه فقط با خواستن و زحمت کشیدن بدست بیاره، اما با واقعیت کیلومترها و مایل ها فاصله داره، یه عنصری این وسط هست که نمیدونم چیه، چیزی که باعث میشه رفتار بعضی آدمها در بعضی کارها هوشمندانه تر باشه. آیا تجربست؟ الزاما نه. مثالهای زیادی حتما دیدیم که فردی جایی برای مدت زیادی کار کرده و فرقی به حالش نداشته. زندگی برای اون توی روز از وقتی شروع میشه که از محیط کارش تعطیل میشه و میاد بیرون.

اون عنصر شاید میتونه در لحظه حال بودن باشه، خودمم خیلی با این حرف موافقم. زندگی در لحظه تمام و کمال حضور داشتن در حین یک تجربه‌ هست و نه اونچه که احتمالا خیلی از ما اون رو با لذت بردن از لحظه اشتباه میگیریم - این حرفها رو تحت تاثیر حرفهای دکتر هلاکویی میزنم-. آدم میتونه افسرده باشه ولی بازم در لحظه حضور داشته باشه. نه اسیر گذشته بشه و نه توی آینده به پرواز دربیاد. میشه لحظه لحظه ی همون مثلا افسردگی یا حال بد رو چشید و مزه مزه کرد.

مغز مرکز ثبت تجربیاته - و احساس میکنم این گزاره هم درست باشه یعنی تا الان گزاره ای بر نادرستیش تو سرم ندارم- تجربیات هرچه خالص‌تر، لمس شده تر و واقعی تر، از اونور بهتر، مفیدتر و کاربردی تر. عدم بودن در لحظه نتیجش میشه تجربه های ناخالصه سوگرفته‌ی پر از آت و آشغال های نامربوط به اون تجربه - تصور کنین دارین برای اولین بار یه وسیله رو باز میکنین و هم زمان دارید توی تلگرام تند تند به کسی پیام میدید- این همون رد قابلت چند وظیفگی مغزه- یا دارید کتابی رو میخونید و داداش کوچیکتر مدام سر و صدا درست و اذیت میکنه.

ما تجربه هارو به شکل یه داستان درمیاریم، منظور از ما مغز ما هست. هر چیزی غیر از داستان هم اگر باشه به این معنیه که متغیرهای بیشتری سرزده میتونن وارد اون بشن و در نتیجه داستان ما گیج کننده تر، نا موزون تر و فرارتر میشه. هر چی داستان تجربه ما زیبا تر و سر و ته دار تر باشه و مشخصتر باشه تجربه راحت تر به خاطر سپرده میشه و راحت تر هم یادآوری میشه.

خوبه که از آقای دبونو هم یاد کنم که میگه ما از این تجربه‌ها اصل میسازیم. و اصلها پاه هایی هستند برای ساختن زندگی خودمون. هرچه اصلی کلی تر کاربردی تر و مفیدتر. جایی تو کتاب هنر فکر کردن سریع هم درسهای واقعی زندگی رو اونهایی میدونن که خودمون به خودمون میدیم نه اصولی که از خارج کسی به ما بگه و یاد بده و چقدر به این حرف اعتقاد دارم.

شاید ساده بودن کارها برای بعضی افراد، ناشی از معلم بودن خودشون برای خودشونه. شاید ناشی از در لحظه بودنشونه، و این دوتا زیاد از هم دور نیستند. هر تجربه رو خالصانه چشیدن و درک کردن و بعد از اون تجربه ها اصولی رو وضع کردن هنریه که باید توی خودمون ایجاد کنیم. این کار احتمالا با عاشق بودن در ارتباطه. اینکه عاشقانه چیزی رو به سمتش بریم نیاز داره که دلی مشتاق داشته باشیم. من وقتی عاشق یه کاری باشم میتونم تو ذره ذره ی اون کار حضور داشته باشم.

نمیدونم از این همه حرف چه نتیجه گیری ای باید کنم. اما میدونم شرط آسون بودن کاری که میکنیم اینه که جرئت نتیجه گیری رو داشته باشم و هم زحمتش رو به خودم بدیم. این خودش شد یک نتیجه گیری! نتیجه بگیرم، اصل بسازم.