معلمی بود که فرق عمیق و پیچیده رو خوب می‌فهمید و اون رو به بقیه درس میداد. میگفت ما نیاز داریم بجای اینکه پیچیده فکر کنیم، عمیقتر ببینیم و عمیقتر فکر کنیم. مثال قشنگی هم میزد. میگفت یک کلید یک در رو باز میکنه، با ده تا کلید میشه ده تا در رو باز کرد، اما وقتی صدتا در و صد تا کلید داشتی باز کردن درها تو رو از هوش میبره. لازم نیست تا به تعداد مجهول های مسئله اضافه کنیم تا فکر کنیم که مسئله رو بهتر و کاملتر میبینیم، با پیچیده کردن بهتر نمیبینیم، بلکه یک قدم برمیداریم به سمت حل نشدنی تر شدن مسئلمون. اسم اون معلم محمدرضا شعبانعلی، سرپرست گروه متمم بود.

معلم دیگه ای هم میگفت ما وقتی دنبال پیدا کردن مشکل میریم تا بفهمیم چمونه، دنبال مشکلی میگردیم که تا حالا وجود نداشته یا نتونستیم شناساییش کنیم -اگه میدونستیم اصولا چرا پس میگشتیم-. پیداش میکنیم و بعد اون رو به مشکلاتمون اضافه میکنیم. حالا میدونیم این مشکل رو هم علاوه بر بقیه داریم! اسم این معلم هم سهیل رضایی بود مسئول بنیاد فرهنگ زندگی. 

روزی مردی که موهاش ریزش داشته میره پیش دکتر تا علاجی برای دردش پیدا کنه. وقتی دکترو میبینه دکتر بهش میگه، درسته موهات داره فعلا میریزه، درسته بینیت بیریخت و نافرمه و خیلی لاغری، اما وقتی دارویی که بهت دادم موهات رو انقدر قشنگ میشه که چشم همه رو به خودش خیره میکنه. بیمار میزنه زیر گریه و میگه: من تا حالا فکر میکردم فقط ریزش مو دارم اما حالا هم باید برای لاغریم یه فکری کنم هم بینیم رو بپوشونم تا کسی نبینه.

نمیدونم که میشه این گزاره رو انقدر مطلق گفت یا نه، پیچیده کردن هیچوقت به کمک ما نیومده، برعکس کارایی مارو کم کرده. این که جلوی بستنی فروشی بدونم بستنی توت فرنگی میخوام خوبه، ولی وقتی به خواسته اضافه کنم که شکلاتی رو تا حالا تست نکردم و واقعا دلم میخواد، بستنی انبه رو هم دوست دارم دوباره تست کنم حتما و مجبور باشیم که فقط یکی رو انتخاب کنیم ما دیگه با حل ساده یک مسئله مواجه نیستیم مخصوصا اگه نتونیم انتخابی مشخص و قطعی داشته باشیم.