جایی برای مرور زندگی

امامزاده صالح، دکتر حسابی و کمی بالای شهر

برای یک بازدید کلاسی گذرم به میدان تجریش افتاد. از یکی از دوستانم شنیدم که امام زاده صالح نزدیک آنجاست. حدود سه ساعتی زودتر از قرار مقرر با همکلاسی ها به تجریش رسیدم :)
 فرصت رو مناسب دیدم که یک سری به آنجا بزنم.
وقتی وارد آن جا شدم زیبایی نمای آینه ای چشمانم را گرد کرد مثل این بود که هزاران ستاره به در و دیوار و سقف باشد. تمام سقف و دیوار ها آینه کاری بود. و یک متر پایین دیوار ها سنگ مرمر بود. سنگی که از بچگی دوستش دارم و فکر میکردم که سنگی جادویی است اخر سنگ ها درونشان دیده نمی‌شد و شفاف نبودند. الان که کمی عاقلتر شدم میدانم که ادم ها برای قشنگ جلوه دادن چیزی، چیزی دیگر را که زیبایی بیشتری دارد به آن وصل می‌کنند. بگذریم، اسم آن هنر آینه کاری است و بنظرم کاری در این حجم, کار خیلی سنگینی بوده و هزینه های خیلی زیادی داشته.
هزینه های آن از کجا آمده؟ حتما مردم هم سهمی از این کار را پرداخته اند.
بعدش وقت رفتن به موزه بود. موزه دکتر حسابی در بخشی از منزل خودش قرار داشت و وسایلی را که در طول زندگی اش جمع کرده بود را گرداوری کرده بودند.  منزلشان که الان پسرشان در آنجا ساکن است بزرگ بود و پر از درخت و گیاهان و صدای پرندگان. شخصی که به گفته خودش دستیار دکتر بود لوازم و وسایل انجا را برایمان توضیح می‌داد. فضای بزرگی نداشت و پر از خرت و پرت و وسیله بود. طبقات پایینتر انجا کتابخانه بود که یک سر هم به آنجا زدیم.
شب قبلش شیفت شب بودم و با چرت کمی که زده بودم زیاد خسته نبودم. در کل هر چیزش را اگر نشود خوب دانست قدم زدن در کوچه های تجریش و دیدن بافت متفاوت انجا جالب بود.
 این بازدید را در اخرین روزهای فروردین رفتم و این نوشته را پیشنویس کرده بودم و الان یک ماه و چند روزی از آن روز می‌گذرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

دغدغه و زندگی

داشتم یه مطلب از متین خسروی رو میخوندم که توی وبلاگش گذاشته بود بخشی از اون درمورد دغدغه و اهمیتش توی زندگیه. برام جالب بود وقتی به زندگی خودم نگاه کردم و دنبال دغدغه هام گشتم، تا حالا همچین اسمی روی این مسئله ها که بخشی از فکرمو میگیرن نگذاشته بودم، ولی حس خوبی بود وقتی این کارو کردم (همیشه احساس میکردم چیزی برام مهم نیست، و اصن در موردش به این شکل و با این نگاه فکر نکرده بودم که شاید منم یه ادم دغدغه مندی باشم). یه نتیجه گیری اولیه: ادمی که دغدغه داره سالمتره. اول اصلا دغدغه یعنی چی؟ دوما، چه چیزایی دغدغه محسوب می‌شوند؟
 بنظرم وقتی چیزی برامون مهمه میتونه دغدغه بشه البته اگه کمی چاشنی احساس مسئولیت رو بهش اضافه کنیم و پیرو اینکار وقت قابل توجهی رو هم بهش اخصاص داده باشیم. من نمره امتحان برام مهمه اما میتونه دغدغم نباشه ولی وقتی تلاشم رو کنم که نمره خوب بگیرم می‌شه دغدغم، از خودم مایه گذاشتم. من گرفتن خونه برام مهمه اما وقتی دنبال وام میرم، پول غرض می‌کنم، پول پسنداز می‌کنم، برنامه می‌چینم برای اینکه چکار کنم تا به پول مورد نیازم برای خریدن خونه برسم میشه دغدغه. وقتی کاری رو میخوام شروع کنم ، تمام کار هایی که برای شروع کار میکنم نشون میده که دغدغه ی اون کار رو دارم. دغدغه نشون میده به اون هدف تعهد داریم.
بعضیام هستن که دغدغه شون تنهاییه! شاید خنده دار باشه اما خب اونام بخش از نیروشون رو صرف مبارزه باهاش می‌کنن یا شاید صرف کنار اومدن باهاش. دغدغه های هر فردی نشون می‌تونه بده که تفکرش و سطح فکرش  تا چه حد توسعه یافتست. کسی رو در نظر بگیرید که زندگیش خلاصه شده توی بالاپایین کردن پاساژ و مهمونی رفتن و خوش گذرونی یا کسی که دوست داره رشد کنه و میره مهارت یاد میگیره یا کسی که دوست داره پزشک بشه تا جون مردم رو نجات بده(!) یا کسی که خودشو می‌کشه تا جلو دوستاش خوشگل بنظر برسه تا ازش تعریف کنن، کسی که همیشه دنبال تایید دیگرانه. اینا همشون دغدغه ان، خوب و بد نداره فقط سطوح مختلفی داره.
اما دغدغه ی فعلی من الان و کل امسال کشف مسیر شغلیمه.
در این مورد شاید بعدا هم نوشتم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معرفی کتاب کنسرو غول - مهدی رجبی

 کتاب کنسرو غول

کتاب کنسرو غول - مهدی رجبی
اشنایی من با این کتاب:
 اشنایی من با این کتاب جالب بود، سر کلاس دکتر زین العابدینی بودیم که فهمیدم قرار است بخشی از کلاس را به کتابخانه مرکزی دانشگاه برویم و در جلسه ی نقد کتاب کنسرو غول شرکت کنیم. انجا بود که نویسنده کتاب را دیدم، زیاد پیش نمی‌آید که بشود با نویسنده ای از نزدیک دیدار کنم که از بخت و اقبال خوبم بود. (داخل پرانتز بگویم که یاد زمانی افتادم که یک کتاب که در مورد زندگینامه کارآفرینای ایرانی بود هم از نویسنده اش در مترو گرفتم). بنظر انسان جالبی می‌آمد و الآن که کتابش را خواندم بنظرم ادم خیلی جالبتری می‌آید. من اینطوری ام! وقتی کتاب کسی را میخوانم ان آدم برایم جالب می‌شود! و اما بروم سراغ اصل مطلب.
کتاب کنسرو غول نوشته مهدی رجبی است که از طریق نشر افق منتشر می‌شود. مخاطب اصلی این کتاب نوجوانان هستند  که یعنی شامل من نمی‌شود ولی تصمیم گرفتم آن را بخوانم.

خلاصه:
 این کتاب داستانِ نوجوانی است که می‌خواهد جنایتکار شود. «توکا» اسم این نوجوان قصه ی ماست. او پدرش را وقتی بچه بود از دست داده بود. توکا پسربچه ی ضعیف و ترسوییست است با اخلاق هایی که اولش ممکن است برای ما عجیب باشد. همه ی بچه های مدرسه کتکش میزنند و به او زور میگویند. او هم تصمیم گرفت که جنایتکار بشود. جنایتکار ها از نظر او ادم های شجاع و نترسی بودند. جنایتکار ها بانک می‌زدند و یه وری تف می‌کنند، گروگان می‌گرفتند اما ادم نمی‌کشند. پلیس ها از نظر او ترسو بودند. درسش در مدرسه چندان خوب نبود بخصوص ریاضی. توکا یک روز در بین آت و آشغال ‌های یک پیرزن کتابی را می‌بیند. زندگینامه و خاطرات یک جنایتکار بزرگ و آن را میخرد. او دوست دارد شبیه شخصیت آن جنایتکار شود. او نمی‌خواهد که ضعیف و ترسو باشد. روزی دیگر هم ازآن پیر زن کنسروی می‌خرد که به گفته ی او درونش غولی وجود دارد. اما وقتی آن را باز میکند هیچ اتفاقی نمی‌افتدو فردا که از راه می‌رسد غول را می‌بیند. یک غول زبان نفهم و حرف گوش نکن و کم حرف که عاشق رنگ زرد و ریاضی است. غولش فقط روز های زوج می‌آید و روز های فرد نیست. آن ها کتابی را پیدا میکنند و  باهم ریاضی کار میکنند، پسری که از ریاضی متنفر بود کمکم به ریاضی علاقه مند می‌شود و دیگران متوجه استعداد او می‌شوند. او به درس علاقه مند می‌شود و کمکم یاد می‌گیرد از حق خودش دفاع کند.

و اما چیزهایی که درباره داستان می‌توانم بگویم:
کاراکتر توکا در ابتدای داستان نوجوانی با اعتماد بنفس پایین و ترسو است، ک میتوان نکاتی درموردش گفت. یکی ازین ها نبود پدر در فرایند رشد کودک است. خالی بودن جای پدر در بزرگ شدن یک کودک می‌تواند پی آمد هایی داشته باشد. پیامدی نظیر ضعف یادگیری الگوها. کودکان با مشاهده رفتار بزرگسالان (در این جا پدر) الگو های رفتاری را یاد می‌گیرند. الگو ها به ما کمک میکنند که بدانیم در شرایط یکسان یا شرایط نزدیک به هر مسئله ای در زندگی روزانه‌مان چگونه باید از خودمان عکس العمل نشان دهیم یا به عبارتی چطور رفتار کنیم.
 در داستان مادری را می‌بینیم که غرق در مشکلات خودش است و مدام غر می‌زند. زندگی برایش در یک مبل راحتی و تماشای تلویزیون و خوردن خلاصه شده. بیشتر اوقات عصبی است و به پرخوری روی آورده و وقتی برای کودکش نمی‌گذارد. همه چیز کنسرویست و غذای تازه نمی‌خورند.
اشنا شدن با غول بنظرم بخش مهمی از داستان است. غول داستان چیزی نمیفهد نه دستوری نه خواهشی. فکر نمیکند و مدام چیز ها را می‌شمرد، و یک سری حرف ها را میگوید، بی خیال است و به چیزی کار ندارد و تنها چیزی که او را هیجان زده می‌کند رنگ زرد و ریاضی است. هرجا که شخصیت داستان برود او هم می‌رود. در کل میشود گفت که مثل یک ربات است.
غول داستان فردی است که هیچ کاری از دستش بر نمی‌آید. یعنی اینکه هیچ کاری نمی‌کند‌. جاهایی بود که توکا داشت کتک می‌خورد و او فقط تماشا میکرد ، درست مثل یک تکه سنگ. نه خوشحال نه ناراحت. این برای توکا این درس را داشت که یاد بگیرد همیشه کسی نیست که کمکش کند، او میبایست خودش مسئولیت زندگی اش را قبول میکرد، اینکه کسی مراقبش نیست و خودش باید از خودش مراقبت کند. باید نترسد و خودش را نشان دهد.
مدتی با غولش دوست میشود و وقتی که نیست دلش برایش تنگ می‌شود. اگر چه غول چیز خاصی نمیگوید اما زندگی با او را یاد می‌گیرد.
او در پایان داستان یاد گرفت که حتی اگر زورش به کسی نمیرسد اما نگذارد کسی به او زور بگوید.  اگر کسی داستان را کامل نخواند ممکن است بگوید بد بودن یک ارزش در نظر گرفته شده و این خوب نیست اما در داستان می‌بینیم که چگونه اوضاع عوض می‌شود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معرفی کتاب نیمه تاریک وجود

سر کلاس داده کاوی با دکتر زین العابدینی پیشنهاد دادند که کتابی رو که خوندیم معرفی کنیم ایشون برای لیزنا ارسال کنن تا در قسمت برگ سپید منتشر بشه. اون زمان مصادف بود با وقتی که داشتم کتاب نیمه تاریک وجود رو می‌خوندم که البته یک فصلش باقی مونده بود. آشنایی من با این کتاب برمی‌گرده به دوران کارشناسی که با دکتر آزاده درس روانشناسی عمومی در کتابخانه داشتیم. از این کتاب سر یکی از جلسات اسم بردند و خوب به خاطرم موند.
بهر حال هر طور بود نوشتمش. این اولین کاری بود که در یک جای رسمی قرار گرفته. اگر چه قلمم هنوز چندان خوب نیست ولی خودم خیلی دوستش داشتم.
لینک معرفی کتاب نیمه تاریک وجود در لیزنا

کتاب نیمه تاریک وجود

نام کتاب: نیمه تاریک وجود
نویسنده: دبی فورد
مترجم: فرناز فرود
انتشارات: حمیدا
قیمت چاپ 95: 15 هزار تومان


ما انسان ها در زندگیمان خود صفاتی را به خود نسبت می‌دهیم. زرنگ، کاری، شوخ، ساده، زشت، سختگیر، عجول، دوست داشتنی، بیخیال، احمق و غیره. چه مثبت و چه منفی این صفات ابزاری ست که ذهن ما از آن برای دسته بندی یا بهتر بگویم قضاوت خودمان و دیگران استفاده می‌کند. اما آیا وقتی خود را دارای یکی از این صفات می‌دانیم می‌توانیم بگوییم به هیچ وجه مخالف آن صفت را دارا نیستیم؟ دلیل اینکه بعضی صفات دیگران ما را اذیت می‌کند چیست؟ چرا بعضی افراد به راحتی می‌توانند ما را بر انگیخته و یا عصبی کنند؟  چرا نسبت به بعضی افراد بدون اینکه کاری کرده باشند احساس خوبی نداریم، حتی دلیل خاصی هم برای این حالت پیدا نمی‌کنیم. و اصلا این نوع احساسات بخاطر چیست؟
این ها سوالاتی است که دبی فورد در کتابش با عنوان «نیمه تاریک وجود» به آن ها پاسخ می‌دهد و همراه با مثال های روشنی که از تجربیات خود و دیگران می‌آورد به موشکافی این احساسات می‌پردازد. دبی فورد در این کتاب می‌گوید اگر با یک صفت اخلاقی مشکل داریم و روبرو شدن با شخصی که آن ویژگی را دارد حال ما را بد می‌کند به این خاطر است که خود ما دقیقا همان ویژگی را داریم! اما آن را در درون خود رد کرده ایم و نپذیرفته ایم.
«نیمه تاریک وجود» می‌گوید انسان ها در زمان تولد و ابتدای زندگی خود کامل هستند. به این معنی که تمامی صفات خود را بدون قضاوت می‌نگرند و نسبت به آن سوگیری ندارند و ولی وقتی بزرگ می‌شوند در مواجهه با تربیت پدر و مادر و جامعه بعضی احساسات خود را نفی و سرکوب می‌کنند زیرا اینگونه به آن ها باورانده می‌شود که ویژگی های بدی هستند که باید از داشتنشان دوری کرد. دبی فورد با این دیدگاه که خداوند مارا کامل آفریده و نفی هر صفت اخلاقی درون ما مخالف با این کمال خدادادی است، از پیامد هایی می‌گوید که این نفی کردن برای ما خواهد داشت. دبی فورد برای این خصوصیات پذیرفته نشده از تعبیر «سایه» استفاده می‌کند. سایه هایی که ما برای دیده نشدن شان همیشه سعی کرده ایم آن را از دیگران و حتی خودمان مخفی کنیم. از راه های شناخت این سایه ها می‌گوید و اینکه چگونه آن را به عنوان بخشی از خودمان بپذیریم و آنها را دوست بداریم.
کتاب «نیمه تاریک وجود» توسط نشر حمیدا با ترجمه فرناز فرود منتشر می‌شود. خانم فرناز فرود کتاب های دیگری هم از این نویسنده ترجمه کرده اند. ترجمه و متن ساده و سلیس آن به فارسی هم نشان دهنده آشنایی ایشان با قلمِ خانم دبی فورد است.

بخشی از کتاب:
...
می‌خواهم بدانید با آنچه که در نظر شما بی عیب و نقص است فاصله زیادی دارم، اما دیگر رسالت من بی عیب و نقص بودن نیست. اکنون رسالت من یکپارچه و کامل بودن است، یعنی همزمان کامل و ناقص بودن. اکنون رسالت من آن است که به وجود درونم گوش فرا دهم و تا آن جا که می‌توانم به طور کامل زندگی کنم. اکنون رسالت من آن است تا آنجا که به عنوان یک انسان برایم امکان دارد خود را دوست بدارم، زیرا می‌دانم فقط در این صورت می‌توانم شما را نیز دوست بدارم ... اگر نمیدانید چه می‌خواهید، نترسید، فقط متعهد شوید تا سر حد توان خود زندگی کنید. در لحظه حال زندگی نمایید تا هستی، هدایای منحصی به فردتان را به شما نشان دهد. تعهدتان شما را به سوی مکان هایی که باید بروید، کتاب هایی که باید بخوانید و افرادی که به شما یاری و آموزش می‌دهند، هدایت خواهد کرد.
...

معرفی:
محمد مقیسه، دانشجوی ارشد علم اطلاعات و دانش شناسی دانشگاه شهید بهشتی، و متولد 73. نوشتن، کتاب خواندن خصوصا کتاب هایی که یاد گرفته هایم را به چالش می‌کشند  و مرا در ابهام قرار می‌دهند را دوست دارم. تنهایی سفر کردن هم برایم خیلی لذت بخش است. کتاب های روانشناسی برایم جالب تر از بقیه هستند. و عاشق پروژه های کتابخانه ای و کار کردن هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

گسست در زندگی

توی زندگی گاهی موقعیت ها و اتفاقاتی افتاده که باعث شده نگاهت به زندگی جور دیگه بشه به یک فیلتر جدید به زندگیت نگاه کنی
این جور اتفاقات رو دوست دارم توی ذهنم به صورت ضربان هایی بعد از یک سیر خطی ثابت ببینم.
واضح تر بگم خط صافی رو درنظر می‌گیرم که همینطور مسیرش رو داری می‌ره و با یک اتفاقی ،بایک تلنگری یا یک موقعیتی یک شوک یا ضربان بهش وارد می‌شه. بعد ازون ضربان دیگه توی مسیر قبلیش نیست و کمی بالاتر اومده.
ازین تصورات انتزاعی که بگذرم به تازگی توی زندگیم دو تا اتفاق افتاد، دو تا تصمیم گرفتم. شروع این تغییرات دو سال پیش خورد ، زمانی که برای کاری که تو رشتم می‌کردم پول گرفتم، یا به عبارتی سر کار رفتم، کارای کوتاه مدت و پروژه ای.
 الان فقط اولینش رو میگم تا بعدا انشالله سر فرصت دومیش رو بگم.
شاید یکی دو ماه از این ضربانی که گفتم گذشته و اخرینش هم دو سه روز پیش بود.
وقتی خودم رو قانع کردم که سرم به کار خودم گرم باشه نه دیگران ، حتی حتی حتی یک درصد. دلم بحال خودم سوخت. مردمی که هرکدوم یک رنگن و به کسی جز خودشون فکر نمیکنن اگه بخای همراهشون بشی باید به رنگشون دربیای و وقتی این ادما تو زندگی زیاد بشن چیزی که باقی میمونه یک ادم پریشانه دمدمیه.
مثل کشتی یی که هر لحظه با باد کسی میرقصه. وقتی این قضیه درد ناکتر میشه که می‌بینی بیرحمن و مراعات نمی‌کنن و بیشتر هلت میدن. اینجور ادما توی زندگی زیاد اذیتت میکنن. بگذریم همش نق زدم.
زمانی که شروع کردم به کاری نداشتن به زندگی دیگران زندگی خودم رو دیدم، فهمیدم مقایسه کردن خودم با دیگران چیزی جز نتایج زیان بار نداره و فقط بی احترامی به خودته و بس. با این فیلتر که به زندگی نگاه کردم چیزایی جدیدی دیدم، تونستم اتفاقات رو جور دیگه تفسیر کنم، مثلا جوری که در شرایط بد هم افکارم بهم سرکوفت نزنن. بهتره بگم که واقعیت رو دیدم. دنیایی که توش بد کالیبره شده بودم رو قسمتیش رو کنار زدم. اینجا درمورد کالیبره شدن ما آدمها در زندگی نوشته بودم.
یه چیز فقط برام سواله ... این طرز فکر قبلا هم به سراغم اومده خیلی  وقت ها پیش اما چرا چنین تاثیری رو نگذاشت؟ چرا هر بار یه مدت کوتاه شاید یه تصمیماتی می‌گرفتم و بعدش دوباره هیچی.
 جواب احتمالی یی که به فکرم می‌رسه اینه که شاید هر چیزی یه امادگی‌یی می‌خواد. یه سری اتفاقات باید قبلش برات افتاده باشه چیزایی رو یاد گرفته باشی، به قول اکادمیک ها ( ! )  باید پیش نیاز ها رو گذرونده باشی تا بتونی درس رو توی اون ترم برداری.
توی درس مبانی با دکتر مهدی شقاقی بود که با واژه گسست و پارادایم آشنا شدم. و این چیزیه که شاید حالا برای خودم اتفاق افتاده
این گسست ضربانی که گفتم رو این پایین شکلش رو گذاشتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه