جایی برای مرور زندگی

رمان زیبای «بادبادک باز» نوشته خالد حسینی

خیلی وقت پیش برای صفحه برگ سپید لیزنا معرفی کتابی را فرستاده بودم. اواخر فروردین ماه بود که روی سایت قرار گرفت و تایید شد. حالا می‌توانم آن را اینجا هم قرار دهم. کتابی که معرفی کرده بودم بادبادک باز بود نوشته‌ی خالد حسینی. برایم از آن دست کتاب هایی بود که اگر کسی بخواهد برای مطالعه به او پیشنهادی کنم حتما این رمان زیبا یکی از آن ها خواهد بود. سال قبل سر جمع حدود 17 کتاب را توانستم بخوانم. شاید بعدا بعضیهایشان را روی وبلاگ معرفی کردم. علی الحساب متنی را که برای لیزنا فرستاده بودم اینجا قرار می‌دهم. کتاب متن روان و ترجمه ای عالی تر دارد. خواندنش را پیشنهاد میکنم.

درباره نویسنده
خالد حسینی این نویسنده پرآوازه آمریکاییِ افغانی‌الاصل نوشتن رمان بادبادک باز را زمانی که کارورزی خود را در یک بیمارستان‌ می‌گذراند شروع کرد. این رمان در سال ۲۰۰۳ منتشر می‌شود و در همان سال به عنوان سومین اثر پر‌فروش در اروپا و امریکا شناخته می‌شود. بادبادک باز تاکنون به ۴۸ زبان ترجمه شده و بفروش رسیده است. «هزار خورشید تابان» و «و کوهستان به طنین آمد» به ترتیب دومین و سومین رمان حسینی هستند که همگی با اقبال مواجه شدند و جمعا کتاب‌هایش فروش ۳۸ میلیون نسخه‌ای برای وی در پی داشت. او یک سال و نیم بعد از نوشتن اولین رمانش یعنی بادبادک باز نویسنده­ای تمام­وقت شد. در سال ۲۰۰۷ نیز فیلمی از روی این رمان ساخته می‌شود.
خالد حسینی در سال ۱۹۶۵ در کابل به دنیا آمد. پدر او دیپلمات وزارت خارجه افغانستان بود. در ۱۱ سالگی وقتی پدرش به پاریس اعزام می‌شود از افغانستان خارج می‌شوند. بعدها وقتی بخاطر کودتای کمونیستی در افغانستان پدرش از کار در سفارت برکنار می‌شود از آمریکا درخواست پناهندگی سیاسی می‌کنند که پذیرفته می‌شود و به آمریکا نقل مکان می‌کنند. او تحصیلاتش را در دانشگاه های آمریکا در رشته های زیست شناسی و سپس پزشکی ادامه می‌دهد.
 ...............................................
با عجله از اتوبوس پیاده شده بودم و به سمت ورودی زیر گذر ایستگاه متروی صادقیه می‌رفتم. تندتر می‌دویدم تا اگر بتوانم به قطاری که از بیرون ایستگاه مترو دیدم تازه وارد جایگاه می‌شد برسم. عادت داشتم با متروهای تندرو بروم تا زودتر به کرج برسم.
 آنروز در زیر گذر مترو خبرهایی بود.
درحال عبور به میزهایی که تعدادی فروشنده روی آنها چیزهایی بساط کرده بودند سرسری نگاهی انداختم تا حداقل بدانم چهخبر است. میزی پر از شیرینی محلی یزدی، میز دیگری پر از انواع لواشک و تنقلات ترش، انواع روسری نخی که مرتب چیده شده بود، مانتوها، لوازم گوشی، پاستیل های رنگارنگ و در آخر هم میزی پر از کتاب. کتاب‌ها برایم جذاب هستند اما آن زمان و آنجا طوری نبود که آنها را به نرسیدن به مترو ترجیح دهم. اما چیزی دیدم که به یک لحظه ترمزم را کشید!!. «کتاب با ۵۰ درصد تخفیف»(!). دیدن این عبارت روی کتاب و مخصوصا وقتی دانشجو باشی آن‌ هم از نوع کتاب دوستش جاذبه ای دارد در حد لالیگا.
بین این دوراهی رفتن و ماندن گیر کرده بودم، ماندن را انتخاب کردم و چه کار خوبی هم کردم. سخت بود ولی خودم را راضی کردم، احتمالا هر کسی درونش یک صدای غرغرو دارد.
کتابی که از چند ماه قبل به پیشنهاد دوستان شبکه‌های اجتماعیِ نادیده­ام در لیستِ «کتاب‌هایی که بخوانم»ِ خود وارد کرده بودم را دیدم. کتابی با جلدی سفید و یکدست و جذاب و صحافی‌ای با کیفیت و محکم که روی آن این عنوان زده شده بود «بادبادک باز نوشته خالد حسینی». کتاب این نویسنده‌ افغانستانی الاصلِ خوش قلم را به نصف قیمت خریدم، از فروشنده که دختر جوانی بود تشکر کردم و خوش­خوشان از خرید خوبم به راه افتادم. بعد از چند هفته بود که این رمان زیبا را در سفری که به شهرستان داشتم - جایی که دوران کودکی‌ام را در آن گذراندم- تمام کردم. آنجا بود که معنای کلمه­کلمه‌ نوشته‌های کتاب برایم ملموس‌تر بود.
رمان بادبادک باز رمانی خواندنی از زندگی پسری زاده‌ افغانستان به نام امیر است. هر یک از ما آدم بزرگ‌ها توی دوران کودکی‌مان بخش پررنگی وجود دارد که بر حافظه‌مان نقش بسته، با آن بزرگ شده­ایم و کودکی‌مان را ساخته‌ایم. ما کودکی را با آن موضوعات و حوادث به یاد می‌آوریم خواه شیرین و دلنشین باشد و خواه سخت. دوچرخه سواری‌های گاه و بیگاه، فوتبال توی کوچه‌ ها با دروازه‌های آجری، بازی های گروهی، مهمانی‌رفتن، خاله بازی و... .  اگر خودم را بگویم طعم انارهای پاییزی که هر کدام مزه‌ خودش را داشت هنوز جایی در انتهای مغزم ثبت شده که گاه با عطر اناری دوباره زنده می‌شود. یا دخترکی که دوران کودکی هم بازی من بود همین ها بوده که بچگی ام را با آن می‌شناسم. چیزها، اتفاقات و انسان ها، درست همین‌ها.
گفتم که این رمان در مورد پسری به نام امیر است. او که حالا بزرگ شده از دوران کودکی اش می­گوید، دورانی که افغانستان جایی بود که کودکان در آن خاطره می‌ساختند، در بازار‌ها از بوی کباب بره آب از دهانشان راه می‌افتاد، دائم در حال بازی بودند، بادبادک بازی می‌کردند و آزاد و ایمن هرجا می‌رفتند. زمانی که دختران و پسران کودکی می‌کردند. قبل اینکه جنگ و درگیری و بمباران تنها خاطره و تصویرشان از زندگی باشد. امیر که حالا بزرگ شده هنوز خودش را جایی در گذشته­اش زندانی می‌بیند و خود را مستحق مشکلاتی می‌داند که برایش پیش می‌آید.
 امیر با مسئله‌ای روبروست که هنوز برایش حل نشده باقی مانده. او که حالا در امریکا زندگی می‌کند چاره خود را بازگشت به وطن و روبرو شدن با گذشته‌ خود می‌بیند و روبرو شدن با ترس‌هایش.
ترس از روبرو شدن با ترس­هایمان معمولا داستانی مشترک در زندگی بسیاری از ماست. از همان هایی که اگر ازشان دوری کنیم فقط خودمان را محدود کرده­ایم و روبرو شدن با آن را به تعویق انداخته­ایم اما نمی­دانیم روزی دوباره در جایی دیگر به شکلی دیگر باز می‌گردد و باز ماییم و آن موضوعه لعنتی دوست نداشتنی. این رمان به ما می‌گوید که گاهی نتایج روبرو نشدن با ترس می‌تواند بسیار بدتر باشد تا جایی که شاید مسیر زندگی مارا تغییر دهد.
از کتاب ...
شخصیت من به شکل امروزی‌اش در دوازده سالگی اش در یک روز سرد ابری، در زمستان سال ۱۹۷۵ شکل گرفت. آن لحظه را دقیقا به یاد دارم که پشت دیوار مخروبه ای چمباتمه زده  و به داخل کوچه  کنارِ نهرِ یخ زده نگاه می‌کردم. سالیان سال از آن زمان می‌‌گذرد؛ اما زندگی‌ به من آموخت که آن‌چه درباره‌‌ گذشته و این‌که چه‌طور می‌‌توانی‌ دفنش کنی‌ می‌‌گویند، دروغی‌ بیش نیست. از این‌رو این را می‌‌گویم که گذشته به هر قیمت، پنجه‌کشان راهش را به‌سویت باز می‌‌کند. حال که به عقب می‌‌نگرم، درمی‌‌یابم که تمام بیست و شش سال گذشته را به دید زدن آن کوچه‌‌ متروک سپری‌ کرده‌ام.
 مشخصات اثر:
بادبادک باز/ نوشته خالد حسینی، مترجم حمیدرضا بلوچ، انتشارات راه معاصر. تعداد صفحات : ۳۹۷ صفحه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

حقیقت شیرین است

آنچه دیگران می‌گویند را باید فراموش کنم. حقیقت شیرین است. وقتی تشنه ی دانستن هستم و می‌طلبم باید بگذارم آنچه فهمیده‌ام بر تنم زخم بزند. راستش واقعا سختی دارد. درد دارد. اینکه بفهمم اشتباه می‌کردم، راه درست را نمی‌رفتم، خودم را گول میزدم. همین ها اگر چه برایم درد و رنجی ست که از ندانستنم می‌آید اما یک روز همین دانستن برایم مایه ی تسلی و حال خوب خواهد شد. خودم زخم خوردنم را میبینم، آن را میفهمم و جای آن را مقدس تر از آن میدانم که بخواهم با خوابی از آسودگی و غفلت عوضش کنم. آنها که می‌گویند تلخ است ای کاش حرفشان را کامل می‌کردند و همه اش را می‌گفتند که اگرچه میگوییم تلخ است اما حقیقت تنها چیزی است که درمان می‌کند، که می‌سازد، که می‌رویاند. بله حقیقت زیباست محمد. شیرین است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خداحافظ آبشار جاذبه، خداحافظ میبل و دیپر

در یک ماه گذشته تماشای مرتب یک سریال از کارهای خوبی بودکه انجام میدادم. و حالا 9 خرداد 1397 فصل دوم و فصل پایانی این سریال را تمام کردم و همان حسی را دارم که بعد از خواندن و به پایان رساندن یک کتاب خوب معمولا دارم. سریالی معمایی و ماجرایی و البته کارتونی به نام آبشار جاذبه با نام لاتین Gravity Falls.
خلاصه داستان:
نام آبشار جاذبه یا گراویتی فالز بر گرفته از منطقه ای خیالی در یکی ار ایالتهای جنوب غرب آمریکا است. محله ای عجیب و جالب و جنگلی و با شکلی خاص همراه با یک آبشار بلند. دو صخره در روبروی هم هستند که از طریق پلی که ریل راه آهن است به هم متصل می‌شوند.

و اما شخصیتهای دوست داشتنی این سریال مهمترین بخش آن است. این سریال داستان دو خواهر برادر دوقلو به نام های میبل و دیپر پاینز است. دیپر نام خود را از صور فلکی دیپر یا همان دب اکبر گرفته است. طرحی مشابه ستاره های همان صورت فلکی را بر روی پیشانی خود دارد و آن ها را با موها می‌پوشاند تا دیده نشوند. از شخصیت های دیگر این سریال استن عموی میبل و دیپر، زوس و وندی هستند که همه در کلبه ای به نام معماکده ی شک Shack دور هم جمع شده اند.

معما کده ی شک حالت نمایشگاهی دارد که عمو استن موجودات خیالی و عجیب غریب را در آن در معرض تماشا قرار میدهد تا از این طریق از توریست ها پول به جیب بزند.
اما ماجرا ها و داستان از آنجا شروع می‌شود که دیپر دفترچه ی خاطراتی را پیدا میکند که در آن از موجودات عجیب و غریب گفته و نوشته شده. و دیپر که شخصیتی ماجراجویانه و کنجکاو دارد و در پی کشف رازهاست به آن دست پیدا میکند. از آن موقع در هر قسمت با موجودات و افراد عجیب و غریبی برخود میکنند و با کمک این دفترچه خاطرات سعی میکند این اتفاقات و موجودات عجیب را برای خودش روشن کند.
...
این سریال را تقریبا در حدود یک ماهه تماشا کردم. یکی از دوست داشتنی ترین کارهایی بود که در این مدت به آن عادت کرده بودم. در این دوران سخت هر روز بعد از کارهای روزمره و دسته پنجه نرم کردن با پایان نامه و کار دیگر آخر شب ها ساعت یازده لپتاب را روشن میکردم و به تماشای این سریال می‌نشستم. وقتی هر قسمت تمام میشد با حالی خوب به رخت خواب میرفتم و روزم را به پایان میرساندم.
این سریال برای نوجوانان ساخته شده ولی تماشای آن برای گروه های سنی بالاتر خالی از لطف نیست. روابط بین شخصیت ها مثل دوستی خواهر و برادرانه ی بین میبل و دیپر، و بین شخصیت های دیگر داستان پر است از مفاهیم زیبا و دوست داشتنی و همینطور آموزنده. آنجا که گاهی بر سر دوراهی ها مجبور به انتخاب می‌شوند برایشان اولویت ها فراموش نمی‌شود. سریال داستانی دارد پر از ارزشهای انسانی و اخلاقی و آموزنده. عشق و دوست داشتن، خانواده، شجاعت، صداقت، شادی، دوستی، سرخوشی، کنجکاوی، پاکی، گذشت و از آن طرف ترس، دروغ، بدقولی و ده ها مفهوم و معنا که در متن این سریال گنجانده شده است.
حالا که این سریال تمام شده همان حسی به سراغم آمده که بعد از تمام کردن یک کتابی که خیلی دوستش دارم معمولا دارم. حسی که وقتی نوجوان بودم و تمام تابستان را در شهرستان بودم روز آخر و موقع برگشت میداشتم. این سریال فراموش نخواهم کرد. شخصیت ها را فراموش نخواهم کرد. کنجکاو بودن و جستجوگر بودن و اراده و علاقه شدید دیپر به حل مسائل که گاهی شب ها برای رسیدن به جواب  سوالی نمیخوابید. و میبل را که با انرژی و شور زیاد به زندگی و روابط نگاه می‌کرد و هرجا که مشکلی بود این میبل بود که با پاکی و دل خالص و عشق ماجرا را پشت سر می‌گذاشت. این ها برایم بهترین درسها بود.
خداحافظ آبشار جاذبه و خداحافظ میبل و دیپر.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

چگونه لذت نوشتن را برای خودمان کوفت کنیم!

وقتی امروز داشتم به پست هایی که تابحال نوشته ام فکر میکردم دیدم که یک نکته جالب وجود دارد. هر کدام از نوشته ها که بدون سخت گیری نوشته شده اند بعد از خواندنش حس بهتری داشته ام. تا جایی که یادم بود مثلا برای پست اول وبلاگ که یکی دو پاراگراف ببیشتر نیست نزدیک به یکی دو ساعت وقت گذاشتم که چگونه بنویسم که خوب باشد. آن اول ها شاید بیشتر خواننده بودم و دستم به نوشتن نرفته بود. با خودم فکر میکردم که دارم متنش را از چندین جنبه و جهت بررسی میکنم. کلمات مناسب، اصطلاحات مناسب، بار معنایی خفن و ... . اما این کارها برای چه بود. الان که فکر میکنم ارزشش را ندارد. برای یک پست دیگر یادم هست نزدیک به چهار ساعت وقت گذاشتم. نمیدانم چطور میشود. گاهی که سخت میگیری نتیجه ی برعکس دارد.
این را جایی خوانده بودم که نوشته هایی که دفه اول و بدون سخت گیری زیاد نوشته میشوند ... واقعی تر هستند. اما تا فیلتر های فکری ما روی آن ها پیاده میشود جای بهتر شدن کار را خراب میکنند. چندیدن بار شده که وقتی داشتم مینوشتم برای هر قسمتی چنان با خودم کلنجار میرفتم که یادم رفت چه میخواستم بگویم.
این جور مواقع یاد آن داستان طنزی میافتم که فردی میخواست از همسایه خودش شلنگی به قرض بگیرد، میرود ولی در راه با خودش فکر میکند که نه ممکن است همسایه دوست نداشته باشد شلنگش را بدهد و ... بهتر است برگردم. در راه بازگشت به خانه باز با خود فکر میکند که یک شلنگ که چیزی نیست. من بارها به او وسایلم را امانت داده ام. حتما میدهد. دوباره در مسیر خانه همسایه با خودش فکر و خیال میکند و پشیمان میشود. و مدام میرود و برمیگردد. بعد از چند بار در حالی که از عصبانیت رنگش کبود شده میرود در خانه ی همسایه را میکوبد و وقتی همسایه در را باز میکند با مشت و لگد به جان او میافتد که ای لا کردار مگر یک شلنگ چیست که آن را به من نمیدهی ... .
و اما در اینجور مواقع من همان حالت عصبانی ای هستم بعد از سختگیری های بیهوده برای نشر یک متن کوتاه ساده، نه دیگر تمرکزی دارم و نه دیدی نسبت به اینکه چه چیزی نوشته ام.
این می‌شود که وقتی با حال خوب و هدفی شروع به نوشتن مطلبی میکنم اخرش هم نوشتن کوفتم میشود و هم حالم گرفته.
نباید سخت گرفت، فقط همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

دغدغه بهتر شدن

تابحال شاید شما هم مثل من به این فکر کرده باشید که چطور میشود بهتر شد؟ این یک سوال کلی است و باید پرسید بهتر شدن در چه.
این روز ها تمام دغدغه ام، تمام فکر و خیالم بهتر شدن است. گاهی فکر میکنم 24 سال سن دارم و چقدر چیزهای زیادی هستند که من نمیدانم. اگر بخواهم باز هم روشن‌تر بگویم، منظورم بهتر شدن در کاری یا حرفه ای نیست. گاهی نیاز داریم در درون خودمان و برای خودمان بهتر شویم. فکرش را که می‌کنم «بهتر شدن» چه مسائل زیادی را می‌تواند شامل شود. بهتر فکر فکردن، بهتر رفتار کردن، بهتر تصمیم گرفتن، بهتر حرف زدن، بهتر خوابیدن، بهتر نگاه کردن و بهتر زندگی کردن. راهش چیست. شاید میدانم و شاید هم نمیدانم.
گاهی این ندانستن زیادی آزار دهنده است. وقتی به این موضوع فکر می‌کنم ده ها کلام و حرف و توصیه‌ی دیگران در ذهنم صف می‌کشند که جوابت اینهاست. اینها را باید انجام دهی. اما خب این حرف ها چقدر عملی شدنشان دور بنظر میرسد.
از بهتر شدن گفتم. من از نوجوانی دوست داشتم خوب حرف بزنم. کاری که همیشه برایم انجام دادنش سخت بود. اما خب الان که دارم این مطلب را می‌نویسم پاسخش درونم شکل می‌گیرد. خودم به خودم میگویم نباید سخت گرفت. باید هر کاری را که دوست داشتیم و حس خوبی از انجامش می‌گرفتیم انجام دهیم. اگر خودمان را خالصانه وقف علاقه مان کنیم آن وقت همه چیز خودش درست می‌شود.
البته درست نمی‌شود.
بهتر است بگویم یاد میگیریم که چطور کاری کنیم که «درست» بشود.
بنظر عملی کردن این ایده چقدر دشوار است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه