کتاب کنسرو غول

کتاب کنسرو غول - مهدی رجبی
اشنایی من با این کتاب:
 اشنایی من با این کتاب جالب بود، سر کلاس دکتر زین العابدینی بودیم که فهمیدم قرار است بخشی از کلاس را به کتابخانه مرکزی دانشگاه برویم و در جلسه ی نقد کتاب کنسرو غول شرکت کنیم. انجا بود که نویسنده کتاب را دیدم، زیاد پیش نمی‌آید که بشود با نویسنده ای از نزدیک دیدار کنم که از بخت و اقبال خوبم بود. (داخل پرانتز بگویم که یاد زمانی افتادم که یک کتاب که در مورد زندگینامه کارآفرینای ایرانی بود هم از نویسنده اش در مترو گرفتم). بنظر انسان جالبی می‌آمد و الآن که کتابش را خواندم بنظرم ادم خیلی جالبتری می‌آید. من اینطوری ام! وقتی کتاب کسی را میخوانم ان آدم برایم جالب می‌شود! و اما بروم سراغ اصل مطلب.
کتاب کنسرو غول نوشته مهدی رجبی است که از طریق نشر افق منتشر می‌شود. مخاطب اصلی این کتاب نوجوانان هستند  که یعنی شامل من نمی‌شود ولی تصمیم گرفتم آن را بخوانم.

خلاصه:
 این کتاب داستانِ نوجوانی است که می‌خواهد جنایتکار شود. «توکا» اسم این نوجوان قصه ی ماست. او پدرش را وقتی بچه بود از دست داده بود. توکا پسربچه ی ضعیف و ترسوییست است با اخلاق هایی که اولش ممکن است برای ما عجیب باشد. همه ی بچه های مدرسه کتکش میزنند و به او زور میگویند. او هم تصمیم گرفت که جنایتکار بشود. جنایتکار ها از نظر او ادم های شجاع و نترسی بودند. جنایتکار ها بانک می‌زدند و یه وری تف می‌کنند، گروگان می‌گرفتند اما ادم نمی‌کشند. پلیس ها از نظر او ترسو بودند. درسش در مدرسه چندان خوب نبود بخصوص ریاضی. توکا یک روز در بین آت و آشغال ‌های یک پیرزن کتابی را می‌بیند. زندگینامه و خاطرات یک جنایتکار بزرگ و آن را میخرد. او دوست دارد شبیه شخصیت آن جنایتکار شود. او نمی‌خواهد که ضعیف و ترسو باشد. روزی دیگر هم ازآن پیر زن کنسروی می‌خرد که به گفته ی او درونش غولی وجود دارد. اما وقتی آن را باز میکند هیچ اتفاقی نمی‌افتدو فردا که از راه می‌رسد غول را می‌بیند. یک غول زبان نفهم و حرف گوش نکن و کم حرف که عاشق رنگ زرد و ریاضی است. غولش فقط روز های زوج می‌آید و روز های فرد نیست. آن ها کتابی را پیدا میکنند و  باهم ریاضی کار میکنند، پسری که از ریاضی متنفر بود کمکم به ریاضی علاقه مند می‌شود و دیگران متوجه استعداد او می‌شوند. او به درس علاقه مند می‌شود و کمکم یاد می‌گیرد از حق خودش دفاع کند.

و اما چیزهایی که درباره داستان می‌توانم بگویم:
کاراکتر توکا در ابتدای داستان نوجوانی با اعتماد بنفس پایین و ترسو است، ک میتوان نکاتی درموردش گفت. یکی ازین ها نبود پدر در فرایند رشد کودک است. خالی بودن جای پدر در بزرگ شدن یک کودک می‌تواند پی آمد هایی داشته باشد. پیامدی نظیر ضعف یادگیری الگوها. کودکان با مشاهده رفتار بزرگسالان (در این جا پدر) الگو های رفتاری را یاد می‌گیرند. الگو ها به ما کمک میکنند که بدانیم در شرایط یکسان یا شرایط نزدیک به هر مسئله ای در زندگی روزانه‌مان چگونه باید از خودمان عکس العمل نشان دهیم یا به عبارتی چطور رفتار کنیم.
 در داستان مادری را می‌بینیم که غرق در مشکلات خودش است و مدام غر می‌زند. زندگی برایش در یک مبل راحتی و تماشای تلویزیون و خوردن خلاصه شده. بیشتر اوقات عصبی است و به پرخوری روی آورده و وقتی برای کودکش نمی‌گذارد. همه چیز کنسرویست و غذای تازه نمی‌خورند.
اشنا شدن با غول بنظرم بخش مهمی از داستان است. غول داستان چیزی نمیفهد نه دستوری نه خواهشی. فکر نمیکند و مدام چیز ها را می‌شمرد، و یک سری حرف ها را میگوید، بی خیال است و به چیزی کار ندارد و تنها چیزی که او را هیجان زده می‌کند رنگ زرد و ریاضی است. هرجا که شخصیت داستان برود او هم می‌رود. در کل میشود گفت که مثل یک ربات است.
غول داستان فردی است که هیچ کاری از دستش بر نمی‌آید. یعنی اینکه هیچ کاری نمی‌کند‌. جاهایی بود که توکا داشت کتک می‌خورد و او فقط تماشا میکرد ، درست مثل یک تکه سنگ. نه خوشحال نه ناراحت. این برای توکا این درس را داشت که یاد بگیرد همیشه کسی نیست که کمکش کند، او میبایست خودش مسئولیت زندگی اش را قبول میکرد، اینکه کسی مراقبش نیست و خودش باید از خودش مراقبت کند. باید نترسد و خودش را نشان دهد.
مدتی با غولش دوست میشود و وقتی که نیست دلش برایش تنگ می‌شود. اگر چه غول چیز خاصی نمیگوید اما زندگی با او را یاد می‌گیرد.
او در پایان داستان یاد گرفت که حتی اگر زورش به کسی نمیرسد اما نگذارد کسی به او زور بگوید.  اگر کسی داستان را کامل نخواند ممکن است بگوید بد بودن یک ارزش در نظر گرفته شده و این خوب نیست اما در داستان می‌بینیم که چگونه اوضاع عوض می‌شود.