معناها به کمک ما میان، تو یک سال گذشته به این گزاره رسیدم.

اینکه معناها چی هستن نمیتونم تعریفی ازشون بیارم. اما اگر بخوام با لغات خودم تعریفشون کنم، جلوه های واقعی یک مفهوم توی زندگی هستند که عمیقا یا حداقل تا قسمتی درک شدن. مثل برداشتن پرده ای از روی یک رازی، مثل جرقه ای که در ذهن زده میشه و با لبخند همراهه. معناها چیزی به همین سادگی هستند و چیزی به همین سختی.

احساس میکنم رسیدن بهشون مخصوصا برای اولین بار سخت ترین مرحلست. دومین بار کمی راحت تر و همینطور که میگذره انگار که توی اینکار خبره بشیم دیگه مدام هر روز ممکنه دریچه جدیدی بروی خودمون باز شده ببینیم.

از بابت کلمه ای هم که دارم استفاده میکنم اطمینان ندارم. اسمش شاید به چیزهای دیگه هم بشناسیم اما اسم هرچی باشه اصل یه چیزه. اسپاگتی، ماکارونی، یا رشته‌ی دراز. اینها تقریبا اصلشون یه چیزه. شاید بد نباشه بگردیم ببینیم تو دایره لغاتمون بهش چی میگیم.

سنمون هر چقدر که باشه تا الان گاهی با بعضی از معناها آشناتر هستیم. کسی «صبر» در دایره‌ی معنایش وجود داره و کس دیگه نداره. کسی که «شجاعت» رو داره و کس دیگه نداره. معنا ها بسیار زیادن. آدمهای دنیا دیده چیز خاصی نیستند جز آدمهایی که با معانی بیشتری آشنا شدن.

معناها قابل یادگیری هستند اما ازونجایی که خیلی زیادن معمولا کسی حوصله نمیکنه برای فراگیریشون وقت بگذاره. خودش رو به دست زمان و احتمالا کاری که انجام میده میسپاره تا با دلی صبور و آهسته درسهاش رو بهش بده.

نمیدونم گفتن این حرفها اصلا اهمیت داره یا نه ولی من بعضی وقتا بهش فکر میکنم.

عقیده من بر اینه که معناها اگه به سمتشون بریم از ما دور میشن. یعنی سعی کردن مساویه با نداشتنش. فقط باید اون رو جایی در خاطرمون داشته باشیم و زمانی که تجربه ای داشتیم که مرتبط باشه یک جرقه توی ذهن بهمون میگه که بله این همونه چقدر زیبا.

ما معناهایی رو که یاد میگیریم از خاطر میبریم. اما این به این معنی نیست که فراموششن میکنیم. بلکه اون مفهوم در ذره ذره درونمون حل شده. و قابل دیدن نیست.

شاید به خاطر اینه که میگن کسی که بیشتر از همه میدونه درگیر لغات نمیشه و باهاشون بازی نمیکنه و کسی که هنوز به مرحله ی حل شدن نرسیده از چیزی که خودشم نمیفهمه چیزای زیادی برای گفتن داره.

گفتم که رسیدن به معناها کار چندان بی هزینه ای نیست. صبر رو احتمالا اون سربازی که دو سال مجبوره برای دولت کار کرده بهتر میفهمه تا منی که نهایت انتظارم آماده شدن ناهار بوده. یا مرگ رو اون کسی که از پرت شدن از کوه جون سالم بدر برده بهتر از ادمهای دیگه میفهمه. یا خلاقیت رو کسی که هر روز داره کتاب ادوارد دبونو رو میخونه و تمیرین هاش رو حل میکنه!! :) بهتر از کسی میفهمه که یه صفحه اینستاگرام رو دنبال کرده و خلاقانه ترین ایده ها براش تکراری شده. مثالها زیادن.

گفتم که معناها میتونن به کمک ما بیان. اما این یعنی چی. بنظرم اول باید ببینیم چه معنایی توی زندگیمون هست که توی این لحظه شدیدا بهش احتیاج داریم. وقتی شناختیم کافیه اون رو از ذهنمون برای دقایقی بیرون بیاریم و بهش یه نگاه بندازیم. یه دستمال بهش بکشیم و بعد دوباره بذاریم سر جاش. این توجه موقتی کارش رو در آینده خواهد کرد و فقط نباید عجله کنیم. هر وقت لازم شد دوباره میتونیم این کار رو انجام بدیم و بیرون بیاریمش و بهش یه نگاه بندازیم.

این حرفها رو گفتم صرفا برای اینکه گفته باشم. چون به عنوان بخشی از دغدغه ی ذهنیم بود. شاید اگه به عقب برگردم انقدر وقت برای اینحرفا نمیگذاشتم. اما فکر میکنم که لازمه هر کس تو برهه ای از زندگیش به این چیزا هم فکر کنه. یکبار و برای همیشه.