امروز از جایی گذشتم که آخرین بار حدود یک سال پیش از آن قدم زنان عبور کرده بودم. در طی این یک سال شاید از آن گذشته باشم و سرم در اتوبوس در کتاب یا گوشی بوده و به اطراف زیاد دقت نمیکردم. خیابون ولی عصر تهران جای جالبیه. امروز از پارک وی تا میدون ونک رو پیاده قدم زدم. همون یک سال پیش بود که اینطوری اروم و آهسته با یه هندزفری توی گوش فرصت چنین پیاده روی پیش اومد.

از خود پارک وی تا میدون ونک مثل یک سریالِ چند قسمتی مملو از خاطرست، هر چی بیشتر میرفتم قسمت های بعدی برام شروع به پخش شدن میشد. بساطی های کتاب روبروی بانک توی پارک وی، کمی پایینتر صدا و سیما که اولین بار اونجا بود که فهمیدم که یه جا هست که بهش میگن صدا و سیما! رسیدم به ایستگاهی که سه سال پیش برای یک ماه هرروز اونجا پیاده میشدم و میرفتم پیش بچه ها تا کارای فهرستنویسی یه کتابخونه رو انجام بدیم. کمی پایینتر دانشکده مدیریت و اطلاع رسانی دانشگاه ایران که تو کارشناسی دو ترم اونجا درس خوندم. کمی پایینتر میرداماد و بعد هم که ونک.

ازین حرفها که بگذریم امروز چیزایی دیدم که گفتنش برام خیلی سخته. تصویر و تصور و خاطره‌ی نزدیک که از این خیابون داشتم تصویر یک تا سه سال پیش بود. امروز کمی نگاهم به وضع خودمون تغییر کرد. توی راه  تعداد آدمهایی که دستفروشی میکردن و غیر از اونها کسانی که تکدی گری میکردند جوری نبود که بتونم با سه سال پیش مقایسه کنم. یادم نمیاد که اون زمان بچه ای اونجا باشه که بیاد و از آدم بخواد تا براش سیبزمینی بخریم تا شکم گرسنش رو سیر کنه. یا پیر مرد و پیرزنی که به دیوار تکیه داده باشن و من بخوام با اولین «برادری...» که میگن بگم «شرمنده ... ببخشید». به خدا اون زمان اینطوری نبود.

این حرف داروینه که برمیگرده میگه ما آدمها اتفاق خوب گذشته برامون پر رنگتر از اتفاقات بده و برعکسش در مورد آینده تصور اتفاقات بد برامون پررنگ تر از اتفاقات خوبه. شاید تصوری که دارم یه خطای شناختی تو همین مایه هاست یعنی اون زمان نمیدیدم. یا امروز بر حسب تصادف و در زمانی رد شدم که این آدمها توش بیشتر بودن.

هر چی بود امروز پوست ذهنم ترک برداشت. دلم به حال خودم و مردم و جوون های هم سن و سال خودم سوخت. ای کاش هیچوقت تو ایران به دنیا نمی‌اومدم.