جایی برای مرور زندگی

۲۵ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

از تکنیک تا اصل

این جمله رو بارها از افرادی که دنبالشون میکنم شنیدم که میگن تکنیکها فراوان اند، و اصل ها کمتر. ما نمیتونیم همه‌ی تکنیک ها رو تو زندگی به یاد بسپاریم اما میتونیم اصول رو یاد بگیریم. اصول ساده تر هستند. راحت تر به خاطر سپرده میشوند و راحت تر به یاد آورده میشوند.

ما معمولا فرق بین این دوتا رو نمیدونیم. اگر بخوام با جوری که میفهمم این مفاهیمو توضیح بدم تکنیک ها کوچکترین واحدهای یادگیری هستند. توی زندگی تکنیک ها زیادند و ناخودآگاه ازشون استفاده میکنیم. حتی همون بچه ی پنج ساله هم ازش استفاده میکنه. مثلا یه تکنیک میتونه تکنیک موش مردگی باشه وقتی همون بچه پنج ساله کار بدی رو انجام داده و میخواد هر چه زودتر از زیر فشار ناراحتی ها و دعواهای مادر خارج بشه. یا تکنیک کر شدگی، اینو زمانی استفاده میکنیم که وانمود کردن به نشنیدن بیشتر به نفعمون باشه! (اسم ها رو از خودم درآوردم ولی فک کنم منظور رو برسونه). اینا تکنیک های توی زندگی هستند. هر چی که میخوایم یاد بگیریم مجموعه تکنیک های خاص خودش رو داره.

اما اصل تو اینجا یه روشه، یه قاعده ست. یه نوع قرار داده با خودمون. دبونو تو کتاب هنر تفکر سریع توضیح میده که ما اگر با هر مسئله ای روبرو بشیم هنگام حلش براش یه اصل بسازیم دفعه بعدی که تو همون شرایط قرار بگیریم اون اصلی که خودمون وضع کردیم با کمترین زحمتی دوباره به یاد میاد و کمکمون میکنه. اصل مشخصی که در غالب کلمات به صورت یک جمله بیان بشه. یه اصلی که باهاش به نتیجه رسیدیم یا کمکمون کرده.

یادمه وقتی داشتم مسئله بطری و چاقو رو حل میکردم (معمایی با سه بطری و سه چاقو و یک لیوان آب) بدون اینکه همون موقع دقت کنم چنین جملاتی رو با خودم تکرار میکرم:

باید چاقو هارو دایره وار روی هم بچینم.

باید هر چاقو وزن چاقوی قبلشو نگه داره.

همه چاقو ها باید بر یک روش چیده بشن. (سر چاقوی 2 بر روی ته چاقوی 1، سر چاقوی 3 بر روی ته چاقوی 2 و ...).

این اصلها همشون با باید شروع شدن. یه اصل هستند و وقتی بعدا با مسئله 4 بطری و 4 چاقو مواجه شدم همین اصل بهم کمک کرد با یک پنجم زمان مسئله قبلی بتونم حلش کنم.

توی زندگی هم میتونیم برای خودمون اصل بسازیم. حس میکنم اصل ها وقتی کارسازترن و به یاد میمونند که در لحظه و در موقعیت خودش ساخته بشن. اگر بخوام مثال مشخصی بزنم مثلا من که الان اینجا نشستم و دستام روی کیبرد در حرکته نمیتونم و بیفایدست اگر بخوام در مورد کوه نوردی اصلی برای خودم ایجاد کنم. اگرم بسازم یادم نمیمونه (خب مشخصه دیگه!) :)

من الان میتونم در مورد تایپ کردن اصل بسازم. در مورد مطلب نوشتن اصل بسازم. میتونم بگم اصلم این باشه که اصلاح و مرور نوشته باید بعد از نوشتن باشه نه حین نوشتن. یا میتونم بگم باید بعد از هر پاراگرافی چند ثانیه صبر کنم، در مورد پاراگراف بعدی فکر کنم و بعد ادامه بدم. یا میتونم بگم باید ساده بنویسم، و هرجا که دیدم دارم از کلمات مبهم و نا مناسب استفاده میکنم با روش دیگه ای توضیح بدم که مجبور به استفاده از اون لغات نشم. اینها راحت تر به خاطرم میمونه.

ما نا خودآگاه این کارهارو انجام میدیم اما اگر بخشیش رو آگاهانه کنیم و توی کارهایی که انجام میدیم به کار ببنیدم قطعا خیلی کمکمون خواهد کرد.

پی نوشت: دبونو رو به همین خاطر دوست دارم. درسهاش رو انقدر ساده توضیح میده که ممکنه اگر آدم اون کتاب رو نمیخوند چندین سال طول میکشید تا بفهمه. و قشنگی درسهای دبونو هم اینه که هر درسی که میده رو میشه تو زندگی ازش استفاده کرد. از ساده ترین تا پیچیده ترین مسائل زندگیمون. از وقتی این جور کتابهارو میخونم که با عمل گره خورده دیگه کمتر دلم میاد سمت کتابهای تئوری برم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معمای بطری و چاقو

توی یکی از کتابهای ادوارد دبونو یه معمای جالب آورده شده. میگه که سه بطری و سه تا چاقو و یه لیوان پر آب رو بردارید و سعی کنیم چاقوهارو جوری روی بطریها بذارین که یه سطح صاف رو تشکیل بده. جوری که بشه اون لیوان آب رو روی اون قرار داد. اما شرط این کار اینه که اولا بطری ها به شکل مثلث متساوی الاضلاع روی زمین قرار دارن و اینکه فاصله ی هر بطری با بطری ضلع دیگه باید کمی بیشتر از اندازه چاقو باشه.

اگر حوصله داشتید حتما امتحانش کنین برای چندین دقیقه سرگرمتون میکنه جالبه.

جواب این مسئله یه همچیم چیزیه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

پایبند بودن به نظم، در مورد عادت

خیلی وقت پیش با یک دوست صحبت در مورد پایبند بودن به نظم بود. یادداشت کردم که بعدا در موردش ایده هام رو بنویسم. این مطلب درحالی نوشته میشه که نویسنده فقط قصد برون ریزی ایده هایی داره که فکر میکنه به این موضوع مربوطه. هیچ دستور العملی نیست و فقط گزاره هاییه که اتفاقا بعضیهاش رو در تجربیاتش دیده.

توی زندگی خیلی از ما مدام کسی هست که در گوش ما مانند یک صدای پنج ثانیه ای که در حال تکراره بهمون بگه نظم داشته باش، منظم باش، نظم داشته باش منظم باش. انقدر به ما این رو تو گوش ما میکنند که تبدیل میشه به یه کلیشه و کلیشه چیزیه که ماها نسبت بهش سِِر، بی حس و بیفکریم. وقتی این موضوع وارد گوشمون میشه هیچ رابطه ی تجربی خاصی رو باهاش برقرار نمیکنیم. یا اگر هست حس خوبی نیست و یادآور چیزای دردناک یا دوست نداشتنیه.

خیلی وقتا پیش اومده که کاری رو تصمیم گرفتیم که منظم انجام بدیم. اما... نشده... بعد از یک روز، دو روز، پنج روز یا فراموش شده یا انگیزه ای برای انجام اون نداشتیم.

نظم برای ما به عادت تبدیل میشه. آیا قانون عادت رو میدونید؟ ما وقتی کار رو شروع میکنیم بیشترین فشار فکری بر ما وارده. یعنی نسبت به بقیه مواقعش اینطوریه. اینجا تازه شروع کاره ما احتمالا انگیزه بالایی داریم و وقتی جلوتر میریم میزان فشاری که بر ما وارده کمتر میشه. و سپس ما وارد چرخه عادت میشیم.

توی این مسیر دوتا لغزش گاه وجود داره. اولیش زمانیه که اولین فشارهای کار بر ما تحمیل میشه ما اگر به اندازه کافی انگیزه برای جلوتر رفتن نداشته باشیم همونجا ترمز دستی رو میکشیم و از اون مسیر خارج میشیم. لغزشگاه دوم جاییه که فشار کمتر و کمتر شده. ذهن ما کمتر درگیر اون کار میشه و مدام انجامش میدیم. به جایی میرسیم که این فشار اونقدری کم شده و عادت شده که ما فراموش میکنیم همچین کاری رو شروع کردیم و بعد ... کار بدون اینکه بفهمیم کنار گذاشته شده.

لغزش گاه دوم بنظرم اصلا خوب نیست چرا که زحمتای ما قبل از اینکه کامل به ثمر بشینه شمعش خاموش میشه. میخوام بگم که انتهای مسیر عادت چیه. انتهاش اینه که کاری که داریم میکنیم بخشی از ما میشه. توش حرفه ای میشیم. مارو به اون میشناسند. رفتار ما و گفتارما و نگاه مارو تغییر میده و باعث بهتر شدن و عمیقتر شدن ما میشه. بشرطی که به این مرحله بتونیم برسیم.

چارلز دوهیگ توی کتابش یعنی قدرت عادت چرخه ای که عادت داره رو توضیح میده. یکی از بهترین و عالیترین و جذابترین کتاباییه که میتونید در اینباره بخونید. این کتاب یه کتاب زرده بیخود نیست و یه کتاب علمی با متنی روون و داستانیه. توی این کتاب راز ماندگاری یک عادت به ما گفته میشه.

پاداش، جایزه های کوچک. این بزرگترین و عملی ترین و واقعی ترین رازه تشکیل و ماندگاری یه عادته. احتمالا فقط یه موجود کج عقل میتونه بدونه هیچ مزدی کاری رو بارها و بارها تکرار کنه. یعنی اگر کاری رو داریم انجام میدیم و بهمون جایزه ای نمیده خودمون رو گول نزنیم که نه این کار برای پیشرفته. البته اونقدرم باید عاقل باشیم که جایزه رو بتونیم بگیریم!

پاداش توی چرخه عادت چیه؟ پاداش میتونه یه حس خوب باشه یا یه خوراکی یا یه کار ویژه.

ما وقتی توی چرخه عادت قرار گرفتیم به مرور دیگه به اون موضوع فکر نمیکنیم. اگه نه، اگه هر وقتی میخوایم اون کار رو انجام بدیم دچار عذاب الیم میشیم ما هنوز داریم به اون کار فکر میکنیم و فکر همون فشار به مغز و ذهن ماست. تنها راه چاره ای که برای اینکار بنظرم میرسه ادامه دادن و جایزه دادن به خودمونه. بعد از مدتی حتی سخت ترین کارها هم برای ما تبدیل به آب خوردن میشه.

اما چرا عادت مهمه؟ بنظرم وقتی ما در تک تک کارهای زندگیمون، یعنی درس و کار و حتی حرف زدن و تمامی مهارتها این قانون و چرخه عادت وجود داره بر ما واجبه جداگانه دربارش وقت بگذاریم.

یادمون باشه که در آخر تمامی عادت هایی که در خودمون ایجاد میکنیم مثل همون آدم پایین سمت راستیه میشیم!!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

انگشتر نخی

از حدود دوهفته پیش نخی رو به دستم بستم. یعنی دقیقتر بگم به انگشتم. یادمه دراز کشیده بودم و فکرش به سرم زد و سریع گشتم تا یه نخ پیدا کنم. نخی که نه اونقدر نازک و نه اونقدر زخیم باشه. چایی به فکرم نرسید که بتونم ازش نخ گیر بیارم. پرفکشنیسمم رو کنار گذاشتم و نخی رو از پشتی آویزون بود بریدم و به دستم بستم. نخی که بهم برای حدود دو هفته کمک کرد.

این اواخر انقدر پرش فکری دارم و افکارم بینظمه که واقعا همچین چیزی نیاز بود. اسمش رو گذاشته بودم نخه واقعیت. یعنی وقتی روی انگشتام حسش میکردم حواسم باشه مرز بین خیال و توهم و تفسیر و واقعیت و فکت رو برای خودم از چیزایی که تو روز میبینم شارپ تر کنم. وقتی تو فکر میرم بدونم، وقتی دارم به چیزی نگاه میکنم بدونم. شاید بشه گفت در لحظه زندگی کنم.

دیروز وقتی بیرون رفتم چیزی رو احساس نکردم، دستم رو نگاه کردم و دیدم که نیست. انگشتر نخیم نبود ولی اون طرز فکری که میخواستم بهش عادت کرده بودم و بودنش و نبودنش فرق چندانی نداشت دیگه کار خودش رو کرده بود، مثل یه دوست خوب.

اما فکر کنم یه دقیقه نشد که دوباره یه ایده دیگه اومد به ذهنم! مثل اینکه ذهنم خوشش اومده :)

گفت ببین تو یکم کم تلاشی، خب؟ بیا و همین کار رو برای این انجام بده که تو هر کاری که داری انجام میده سماجت بیشتری داشته باشی؟ نظرت چیه؟!

و این شد که تا رسیدم خونه از گوله بافتنی مادرم یه تیکه نخ قرمز کندم و حالا که دارم اینو مینویسم به انگشتمه. نمیدونم چطوریه اما انگار میتونه بهم کمک کنه تا هر وقت ذهنم سرگردون بود حداقل یه چیز داشته باشه تا بهش چنگ بندازه. اگر ندونه چه باید کنه سریع نخ راهنما رو به دست بگیره. یه جورایی نقشش مثل حروف ت و ب توی کیبرده با اون برامدگی روشون. بهش فکر نمیکنیم اما وقتی که دیدیم انکشتِ فکرمون سرگردونه ناخودآگاه به دنبال اون برآمدگی ها میگردیم تا موقعیت خودمون رو بدونیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

انسداد در اثر گشودگی

عنوان این مطلب عنوان 21مین فصل از کتاب تفکر جانبی ادوارد دبونو هست. عنوانی که درونش پارادوکسی جالب وجود داره. این تصویر هم توی همین فصل بود.

ادوارد دبونو - تفکر جانبی

موضوع کتاب راجع به شیوه ای از تفکره که ما گاهی ناخودآگاه اون رو هم در کنار شیوه تفکر اصلیمون یعنی تفکر عمودی استفاده میکنیم. تفکر عمودی به قول دبونو به عمق ماجرا میپردازه و عمیقتر شدن براش مهمه و تفکر جانبی حرکتی افقی‌وار داره. حرکتی به سمت جنب مسائل و نه عمق.

از منظر تفکر عمودی فقط موارد صحیح قابل قبوله و اگر چیزی در نظام ارزشگذاری ما با برچسب نه علامت گذاری بشه رو کنار میگذاره پس اساس کارش قضاوت کردن در مورد چیزهاست.

اگه بخواید یه مشما رو از روی زمین بلند کنید از بین این راه ها کدوم رو انتخاب میکنید؟ با دست؟ با پا؟ با انبردست؟ با گیره لباس؟ با کش مو؟

تفکر عمودی در عرض چند صدم ثانیه قبل اینکه بخوایم حتی خوندنش رو تموم کنیم قضاوتش رو انجام داده و انتخابی که به نظرش بهتره رو انجام داده.

اما دیدگاه تفکر جانبی نسبت به این مسائل چیه؟ در این مدل فکر کردن قضاوت کردن هیچ معنایی نداره یعنی درش راهی نداره. یعنی هیچ! حتی یک ذره. و اساس تفکر جانبی هم همینه. وقتی قضاوتی نباشه به جاش گردش و حرکت رو خواهیم داشت.

در مورد تفکر جانبی توی چندین مطلب صجبت کردم و بیشتر حرف نمیزنم. میتونید اینجا این مطالب رو ببینید. (تفکر جانبی)

اما برگردیم به تصویر و عنوان این مطلب. دبونو توی فصل 21 کتاب توضیح میده که ما وقتی راهی مرسوم و مشخص و کلیشه‌ای برای انجام یک کار داریم و ازش پیروی میکنیم ناخودآگاه نسبت به باقی راه های ممکن کور میشیم. یعنی به کل از وجودشون آگاهی پیدا نمیکنیم. اون تصویر بالا رو خیابونهایی تصور کنید که ازش در حال گذر هستیم تا به مکانی خاصی برسیم. وقتی به مسیر اول میرسیم میدونیم که باید دوتا انتخاب کنیم، یا از چپ بریم یا از راست. و هرکدوم رو که انتخای کردیم اگر مسیرمون مسدود یا اشتباه بود میتونیم دوباره به مکان قبلیمون برگردیم تا انتخاب دیگه ای رو داشته باشیم و راهمون رو پبدا کنیم. در شکل بالایی ما میدونیم که کجا انتخاب و چی رو انتخاب کردیم. اما در شکل دوم داستان کمی متفاوته.

توی تصویر پایینی یک راه کلیشه ای وجود داره، یک راه مستقیم که عقل سلیم اون رو دیده و برای رفتن انتخاب کرده و همینطور میره و انتخاب دیگه ای رو پیش روی خودش نمیبینه -همان کور شدگی- در صورتی که اون مسیر اصلی انقدر برای ما بدیهی شده که گزینه های کناری و جانبی برای ما حالت نامرئی داره. تصور کنید ما مسیر طولانی ای رو روی این مسیر مستقیم رفتیم و انتخاب خاصی پیش روی ما وجود نداشته و بعد به یک بنبست بخوریم. ادوارد دبونو میگه که در این مواقعا ما نمیتونیم انتخاب های دیگمون رو به یاد بیاریم تا برگردیم و راهمون رو عوض کنیم چرا که تا حالا بهش فکر نکردیم که راه های دیگه ای هم وجود داره و نمیدونستیم که ما در هر خیابان فرعی قدرتی برای انتخاب داشتیم.

اینها حرفها و درس های اقای دبونوی بینظیر بود و وقتی بهش فکر میکنم میبینم چقدر اون تصویر دوم توی زندگیم زیاد بوده. تصویر اول رو به خوبی میشناسیم. خیلی خیلی خوب. وقتی که تصمیم گرفتیم کنکور بدیم یا ندیم، وقتی که تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم یا نکنیم، با دوستمون باشگاه بریم یا نریم، کار خودمون رو راه بندازیم یا به کار عادیمون ادامه بدیم. ما همه این جور انتخاب ها رو یادمونه. اما تصویر دوم چی؟ با اطمینان میتونم بگم نه... این راه ها خیلی خیلی زیادن. چیزی ازشون به خاطر نداریم و اگر داشته باشیم همون حالت اوله.

من وقتی گفتم میخوام زبان یاد بگیرم بین وسائل و ابزارهایی که برای آموزش استفاده کردم انتخاب انجام دادم. مثلا به جای خوندن کتاب لغاط سعی کردم روی مکالمه کار کنم. بین انواع راه های مختلفی که برای آموزش مکالمه وجود داشت آموزش مکالمه نصرت رو انتخاب کردم و سریال دیدن با زبان اصلی. این راه هایی که انتخاب کردیم ترکیبی از هر دو این مسیرهاست. الان که فکر میکنم میشد با اون دوستی که اونم اتفاقا زبان دوست داشت باهم دیگه تمرین کنیم. البته که همه این راه های یک اندازه اثر گذار نیستند اما راه سوم رو اون موقع نمیدونستم و بهش فکر نکرده بودم.

وقتی توی مسیری مثل شکل دوم قرار میگیریم بنظرم راحتی مارو از فکر کردن بیشتر به کاری که داریم میکنیم باز میداره. اصلا چرا باید تغییری بدیم وقتی یه چیری راست راست داره راه خودش رو میره؟! بله اون فکر کردن ها و تلاش کردن برای فهمیدن اون راه ها درد داره و زحمت میطلبه.

گاهی باز بودن راه ما و نبودن مانع خودش باعث یه مشکل میشه. همون مشکلی که توی عنوان آورده شده، یعنی بسته شدن راه های ممکن و قابل رفتن بهمون. این که بدونیمش مهمه چون برای آیندمون مهمه. فقط باید بگردیم... ما واقعا الان نمیبینمشون!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه