از حدود دوهفته پیش نخی رو به دستم بستم. یعنی دقیقتر بگم به انگشتم. یادمه دراز کشیده بودم و فکرش به سرم زد و سریع گشتم تا یه نخ پیدا کنم. نخی که نه اونقدر نازک و نه اونقدر زخیم باشه. چایی به فکرم نرسید که بتونم ازش نخ گیر بیارم. پرفکشنیسمم رو کنار گذاشتم و نخی رو از پشتی آویزون بود بریدم و به دستم بستم. نخی که بهم برای حدود دو هفته کمک کرد.

این اواخر انقدر پرش فکری دارم و افکارم بینظمه که واقعا همچین چیزی نیاز بود. اسمش رو گذاشته بودم نخه واقعیت. یعنی وقتی روی انگشتام حسش میکردم حواسم باشه مرز بین خیال و توهم و تفسیر و واقعیت و فکت رو برای خودم از چیزایی که تو روز میبینم شارپ تر کنم. وقتی تو فکر میرم بدونم، وقتی دارم به چیزی نگاه میکنم بدونم. شاید بشه گفت در لحظه زندگی کنم.

دیروز وقتی بیرون رفتم چیزی رو احساس نکردم، دستم رو نگاه کردم و دیدم که نیست. انگشتر نخیم نبود ولی اون طرز فکری که میخواستم بهش عادت کرده بودم و بودنش و نبودنش فرق چندانی نداشت دیگه کار خودش رو کرده بود، مثل یه دوست خوب.

اما فکر کنم یه دقیقه نشد که دوباره یه ایده دیگه اومد به ذهنم! مثل اینکه ذهنم خوشش اومده :)

گفت ببین تو یکم کم تلاشی، خب؟ بیا و همین کار رو برای این انجام بده که تو هر کاری که داری انجام میده سماجت بیشتری داشته باشی؟ نظرت چیه؟!

و این شد که تا رسیدم خونه از گوله بافتنی مادرم یه تیکه نخ قرمز کندم و حالا که دارم اینو مینویسم به انگشتمه. نمیدونم چطوریه اما انگار میتونه بهم کمک کنه تا هر وقت ذهنم سرگردون بود حداقل یه چیز داشته باشه تا بهش چنگ بندازه. اگر ندونه چه باید کنه سریع نخ راهنما رو به دست بگیره. یه جورایی نقشش مثل حروف ت و ب توی کیبرده با اون برامدگی روشون. بهش فکر نمیکنیم اما وقتی که دیدیم انکشتِ فکرمون سرگردونه ناخودآگاه به دنبال اون برآمدگی ها میگردیم تا موقعیت خودمون رو بدونیم.