جایی برای مرور زندگی

۲۵ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

چگونه توهم را یاد میگیریم

نمیدونم این حرفم درست باشه یا نه اما به عنوان یه توضیح برای دنیا برای خودم در نظر گرفتم. لطفا این رو در نظر بگیرید که برای قابل گفتن شدن این حرفها «من فکر میکنم»، «به نظرم» از ابتدای جمله ها حذف شده. همه این حرفها صرفا در همین قالبه و ارزش بیشتری نداره. اگر میخونید اون رو به عنوان عقیده شخصی یک دوست بخونید نه چیزی بیشتر.

من عقیده دارم ما با گزاره هایی که با خودمون می‌گیم از همون وقتی که پا به این دنیا گذاشتیم قوانین زندگی خودمون رو پایه ریزی کردیم. قوانین درون مغزمون رو شکل میدیم. اون گزاره ها و گزاره های جدیدی که هر روز بهشون اضافه میکنیم. مثلا وقتی سه تا جسم دیدیم و خواستیم اونها رو  بشماریم یک قرارداد درون خودمون بستیم که وقتی سه تا چیز کنار هم بودن اون ها رو «سه» تا بدونیم. ممکن بود اونها رو «چهار» یا هر چیز دیگری بدونیم. این یک مثال ساده بود. توی جنبه های مختلف مختلف زندگی هم همین عقیده دارم. حتی وقتی داشتیم راه رفتن رو یاد میگرفتیم و کمی روی حرکاتمون کنترل داشتیم. مثلا به خودمون میگفتیم اگر پام رو اینطوری نگه دارم میتونم تعادلم رو حفظ کنم. یا وقتی تعادلم داشت از دست میرفت این کار رو کنم.

قوانین و گزاره ها رو آگاهانه و ناخودآگاه ساختیم. و بعد از این که خوب یاد گرفتیموشون دیگه فراموششون کردیم و اونها بخشی از خود ما شدند.

ما گزاره ها رو تحلیل میکنیم. مثل یه کامپیوتر یا خیلی فراتر از کامپیوتر. و با این تحلیل ها ما به چیزی دست پیدا میکنیم که فراتر از چند تا قانون و گزارست. اون رو آگاهی میدونم. اون رو بصیرت میدونم. میدونم معنای متفاوتی دارند اما بنظرم هر دو درست باشند.

یک ایراد ممکنه در این فرایند بوجود بیاد. ایرادی که بنظرم اصلا خوب نیست اما فوق العاده زیاد دیده میشه.

این که گزاره هایی رو درون خودمون شکل بدیم که بر مبنای واقعیت نیستن. ما انسانیم و تقریبا از کسایی زندگی رو یاد میگیریم که خودشون هم بی عیب اون رو یاد نگرفتن. از یکی شنیدم که میگفت ما قربانی کسایی هستیم که خودشون هم قربانی نسل های قبلشون هستن و اونها هم همینطور...

ما وقتی با قوانین درست زندگیمون رو شکل ندیم بسته به این که چقدر در این کار بدعمل کرده باشیم به درجات مختلفی از وهم گرفتار میشیم. یعنی فکر میکنیم درسته اما درست نیست، یعنی به عبارتی بر پایه قوانین طبیعت جهان نیست.

و این تصورات نادرسته غیر مفید خیلی خیلی خیلی در ما زیاده. کسی که بین همسایش و یه آدم تو یه کشور دیگه احساس های متفاوتی داره دچار وهمه. کسی که با دیدن یه آدم افتاده گوشه خیابون حس بد پیدا میکنه دچار وهمه. کسی که سیبی رو گاز میزنه کرمی رو داخلش میبینه و بعد به زمین و زمان لعنت میفرسته دچار وهمه.

از کسی جمله قشنگی شنیدم که میگفت اوج جهان بینی یه فرد اونجاست که وقتی داره یه سیب میخوره و میبینه کرم خوردست. کرم رو گوشه ای میگذاره و به خوردنش ادامه میده.

شاید اول قبول این جمله سخت باشه. وقتی ما خودمون رو بخشی از این جهان ببینیم که هیچ موجودی به موجود دیگری در ذاتش برتری نداره، این مسئله برامون قابل درک میشه. ما همونقدر ارزشمندیم که همون موجود لای سیب ارزشمنده. ما متفاوتیم، متمایزیم، اما برتر از همدیگه نیستیم.

وقتی داده های اشتباه به مغزمون بدیم. بعد از مدتی قدرت تحلیل ما خودش دچار عیب میشه. نمیتونه فرق بین واقعیت و اطلاعات ساختگی رو بهمه. و اون وقته که یه چرخه باطل توی ما ایجاد میشه.

تحلیل غیر واقعی... نتیجه گیری غیر وقعی... تحلیل غیر واقعی... نتیجه گیری غیر واقعی...

میگن که حقیقت، در واقع دروغیه که بارها و بارها تکرار شده و به دیگران گفته شده تا جایی که فراموش شده که دروغه.

ما هرجا که بخوایم میتونیم خودمون و مغزمون رو تصیحیح کنیم. اما باید یادمون باشه خودمون رو برای دردای که باید تحمل کنیم آماده کنیم. این موقع یادگیری میتونه خیلی دردناک باشه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

در مورد یادگیری

ویکی پدیا تعریفی از یادگیری از آقایی به نام ریچارد گراس آورده:

یادگیری کارکردی است که با آن، دانش، رفتار ها، توانمندی‌ها یا انتخاب‌های نو یا موجود به ترتیب درک یا تقویت و اصلاح می‌شوند، که شاید به یک تغییر بالقوه در ترکیب داده ها، عمق دانش، رویکرد یا رفتار نسبت به نوع و گسترهٔ تجارب منجر شود.[+]

بنظرم اگر با ذره بین به این تعریف نگاه کنیم میتونه موضوع یادگیری یعنی اینکه یادگیری دقیقا چیه و کی در حال یادگیری هستیم رو برای ما شفافتر کنه. یادگیری با دانش، رفتار، توانمندی و دایره‌ی انتخاب‌های ما ارتباط داره.

ما اگر سنسورهامون رو روشن نگه داریم و نسبت به این مسئله حساسیت داشته باشیم بعد از مدتی میتونیم کم‌کم بفهمیم کی داریم یاد میگیریم و کی تلاش بیهوده میکنیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

بیگانه با قبایل زندگی

این نوشته ادامه ای است بر مطلب قبلی تحت عنوان قبایل ما در زندگی، خیلی خوب می‌شود قبل از خواندن این متن آن را خوانده باشی.

اگر جلوی یک کتابخوان کلمه «بیگانه» را بیاوری سریع سراغ اثر معروف آلبرکامو می‌رود. بیگانه برای او به معنای یک موجود فضایی و غیر خودی یا خارجی  نیست. بیگانه برای او معنای «بیگانه» ی آلبرکامو میدهد. مفهوم بیگانه ای که در قالب شخصیتی به نام «مورسو» خودش را نشان داد.

آقای مورسو در این کتاب از آلبرکامو فردی است که نسبت به هیچ چیز هیچ حسی ندارد، هیچ چیز حسی را در او برنمی‌انگیزد؛ حتی مرگ مادرش، حتی عشقبازی با معشوقه‌اش، حتی دوستی با آدمی عوضی، حتی کشتن کسی... صبر کنید ... همینجا ترمز دستی قضاوت را بکشید. او همه اینها هست ولی آدم بدی هم نیست، نه علاقه ای به کشتن کسی دارد، نه از عشق بازی بدش می‌آید و نه دشمنی با مادرش دارد که از مرگ مادرش خوشحال است. او همین است. رها از دنیا و رها از وابستگی ها. حتی به رها بودن هم اهمیتی نمیدهد. او به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. باز هم ترمز دستی را بکشید... او به هیچ چیز اهمیت نمیدهد ولی به این معنی نیست که او آدم بدی است و به حقوق دیگران تجاور میکند. او فقط هیچ چیزی برایش اهمیتی ندارد. بعد از مرگ مادرش در همان ص اول کتاب او به شهرش باز میگردد و به سینما میرود و فیلم کمدی تماشا میکند.... باز هم ترمز ...

او نماد یک فرد بیگانه با دنیا و آدمها و وابستگی‌هاست. او حتی به احساسات بد خودش نیز اهمیتی نمیدهد. امیدوارم «بیگانه» بودن در این معنی را کمی متوجه شده باشید تا به ادامه بحث وارد شویم.

در مطلب قبل گفتیم که اصطلاح قبایل یا کامیونیتی‌ها گروه هایی هستند که دارای ویژگی های یا نقاط مشترکی هستند که میتواند آنها را راحت تر به هم مرتبط کند و مثال آوردیم که افراد یک خانواده، مجموع افراد یک رشته، کارکنان یک سازمان و ... اینها قبیله هستند. افراد درون یک قبیله میتوانند باهم به خوبی ارتباط بر قرار کنند و کارهایی را آنقدر جدی انجام بدهند که آن کار از دید افراد یک قبیله دیگر مسخره بنظر بیاید و به آن بخندند. اما از دید افراد آن قبیله کاملا پذیرفته شده و مرسوم هم هست.

این قبایل به عنوان جوامع کوچک ویژگی های خاصی در درونشان وجود دارد. قبایل بدوی را در نظر بگیریم. آنها آیین ها و مراسم مذهبی خاص خود را دارند. وقتی عروسی هست به شیوه خاص خودشان مراسم میگیرند، مراسم خاکسپاری هم همینطور، طرز سلام و احوال پرسی، طرز راه رفتن، طرز لباس پوشیدن و طرز حرف زدن و ...

همین شرایط در کامیونیتی‌هایی که نام برده شد هم وجود دارد. مهندس ها رفتار و منش خاص خودشان را دارند، وکیل ها همینطور. بنظرم موفق ترین آدمها کسانی هستند که این قوانین را میتوانند ببینند و در خود نهادینه کنند. این کار برای همه افراد قابل انجام هست. ما به هر قبیله ای که بخواهیم میتوانیم با پرداخت هزینه آن وارد شویم اما شرط ماندگاری ما این است که این جریانی که در این قبیله ها وجود دارد را کشف کنیم و در خودمان ایجاد کنیم.

دوستی حالتی را می‌گفت که فرد در این کار موفق نیست، او قبیله های متعددی را دارد اما در اولویت بندی و ارتباط با آنها موفق نیست. در حالت شدید چنین وضعیتی میتوانیم فرد را یک «بیگانه» بدانیم. بیگانه به مفهومی که آلبرکامو درباره آن میگوید. فردی که در یک قبیله وجود دارد اما به دلایل شخصی و روانی مختلف از پذیرش آداب و رسوم آنجا سر باز میزند و بعد هم از طرف افراد قبیله و هم در ذهن خودش ارتباطش با قبیله قطع یا ضعیف می‌شود. او در قبیله حضور دارد اما سرگردان است او احساس بیگانگی می‌کند.

در طبقه بندی نیازهای گلاسر یکی از 5 نیاز اصلی انسان نیاز به عشق و تعلق خاطر است. این نیاز اگر ارضا نشود سبب مشکلاتی می‌شود. حضور نصفه و نیمه در یک قبیله و نبود حس تعلق خاطر و وابستگی مساوی است با نارضایتی همیشگی از حضور در آن.

شخصی اگر نتواند خودش را به قبایل مورد علاقه اش گره بزند به ناچار درگیر گروه بزرگتر یعنی مردم میشود که در مطلب قبل از قول آقای معلم آن را غول بی شاخ و دم دانستیم. غولی که پر از تضاد و رفتارهای نامشخص و مبهم و بی قانونی است. و درگیر شدن در این گروه بنظر میتواند به بی هویتی ما بی‌انجامد.

آیا پیدا کردن قبیله سخت است؟ بنظرم نه به هیچ وجه. حتی مثلا خانمی که همیشه خانه هست میتواند برای مدتی خودش را جزو قبیله زنان خانه دارد بداند. بنظرم تعلق داشتن به یک گروه ما را از سردرگمی نجات میدهد. ما وقتی این را پذیرفتیم و به آن اقرار کردیم و حتی وقتی لازم شد عضویتمان را در این گروه اعلام کردیم راه را برای خودمان روشن کرده ایم. قبیله زنان خانه دار درست مانند همه قبیله های دیگر ویژگی ها و وظایف مشخصی دارد. کسی که به این گروه احساس تعلق کند از صمیم قلب خود را عضوی از آن میداند و آن وقت است که ارضای نیاز تعلق خاطر زندگی را برای او رضایتمند میکند. شاید عشق هم همین باشد. معنای تعلق خاطر هم همین باشد.

این بخش را به حساب اعتراف بذارید.

بیگانه بودن اصلا حس خوبی نیست. من به عنوان کسی که قبیله های زیادی را عضوه ولی از آنها کمی تا قسمتی بیگانه ست این رو می‌گم. سالها در نظر خودم برای خودم تصورات روشن فکرانه داشتم و با این طرز فکر به همه قبایل با دید اکراه نگاه می‌کردم. درک قبیله ها برای من سخت بود. از قبیله فامیل بخاطر کم سوادی و خرافاتی بودن دوری میکردم اما هیچوقت جوری نبود که بخواهم از آنها به کل جدا شوم. با دوستان و همکلاسی ها خوب بودم اما اگر راستش رو بگم از اونها هم دوری میکردم. بنظر خودم خیلی کم وظایفم رو به عنوان یه دوست انجام میدادم، به خاطر این طرز فکر که این دوستان آدمهای سطحی ای هستند. از قبیله کشورم به این دلیل دوری میکردم که آنها را آدمهای بی انصاف و بیسواد و گرگ و هزار بحث دیگر میدیدم. گاهی از گروهی به این دلیل دوری میکردم چون که اونها رو برتر از خودم میدیدم، اینها رو به حساب اعتراف بگذارید، گفتن این حرفها و فهموندنش به خودم بهتر از نگفتنشه.

حالا که فکر میکنم دلایل دوری کردن از قبیله ها برامون میتونه روشن باشه. اگر بخوایم ببینیم.

اما اینها رو گفتم لازمه چیزایی که این اواخر یاد گرفتم رو هم اضافه کنم. همون فامیل که بیسواد و خرافاتی میدیدم الان میبینیم چقدر عاشقانه همدیگه رو دوست دارند -البته نه همیشه!- چقدر با همدیگر خوشن و در مواقع لازم به هم کمک میکردند. این من بودم که به طرز شدیدی کمال طلب بودم. الان میفهمم که نکات منفی ارزش چندانی نداره که بخوام روش فکر کنم. وقتی این همه چیزای خوب تو افراد هست! توی گروه دوستان هم همینطور، توی گروه کشورم همینطور و الی آخر ...

اگر بگین داشتن این دید منفی و دور شدن از اونها بد هم نیست بلکه واقعیته، واقعیته که اکثر دوستا سطحی هستن، اینکه مردم شهر مثل گرگن. جوابم اینه که اون همه مدت جوابی که گرفتم فقط نارضایتی از همه چیز بود. از خودم، از ادمای دیگه، از همه چیز. ما وقتی به رفتاری خاص اعتراض داریم چرا خودمون رو از چیزهای خوبی که همون هم قبیله ای ها دارند محروم کنیم. هنر ماست که نادیده بگیریم چیزایی که باید نادیده بگیریم.

بیگانه بودم و احساس بیگانه بودن واقعا چیز جالبی نیست.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

قبایل ما در زندگی

از محمدرضا شعبانعلی خوندم که دنیا عده ای داره به نام مردم که شامل همه هست و گروه های کوچکترین که نام قبیله رو برای اونها مناسب دیده بود [community]. مردم رو غول بی شاخ و دمی دونست که دارای ویژگی هایی هستند که به بعضیهاشون اشاره کرده بود و اگه خواستید در انتهای این مطالب آدرسش رو گذاشتم. یکی از حالت هایی که ما در مواجهه با غول مردم میبینیم این بود که وقتی در سطح پایین تری از آنها قرار میگیری تو را آزار میدهند. وقتی به حد آنها رسیدی و بالاتر رفتی احساس خطر میکنند و میخواهند تو را پایین بکشند. اما وقتی که از آنها فاصله ی زیادی پیدا کردی تو را می‌پرستند.

اما بعد در مورد قبیله گفت. قبیله ها گروه هایی هستند که ویژگی های مشترکی دارند. مثالهایی که برای ساده‌تر فهمیدن این موضوع میشود گفت بسیارند. قبیله افرادی که در یک رشته خاص تحصیل کرده اند، قبیله افراد یک خانواده، قبیله هواداران یک تیم، قبیله انسان های حامی محیط زیست، قبیله معترضین به یک چیز، قبیله افراد یک مدرسه، قبیله افراد یک کلاس، قبیله طرفداران یک برند، قبیله یک صنف، قبیله یک محله.

بین قبیله ها نسبت به قبایل غریبه حرف های مشترکی وجود دارد که به آنها در ارتباط با همدیگر کمک میکند. قبیله چیزی هست که بنظرم به ما هویت میده.

جناب معلم میگن که ما وقتی خودمون رو عضو قبیله ای میدانیم بعد از مدتی شبیه آنها میشیم. و بعد هم میگه که ما اگر قبیله نداشته باشیم و خودمون رو عضو قبیله ای ندونیم نا خودآگاه ویژگی های قبیله ی بزرگتر یعنی مردم رو به خودمون می‌گیریم. و این چیزی هست که میتونه برای ما مفید نباشه. مردم، اون غول بی شاخ و دم ویژگی ها و صفت هایی داره که هیچ آدم عاقلی اگر اونها رو بدونه دوست نداره به سمتشون بره. شاید شما هم این حس رو تجربه کرده باشید که با رفتاری که توی جامعه وجود داره مخالف باشید. ما اگر خودمون رو عضوی از قبیله ای ندونیم ناخودآگاه شبیه مردم میشیم. شاید بگیم خب مردم اونقدرها هم بد نیستند چرا شبیه شدن بهشون باید بد باشه؟ بنظرم به یک دلیل... به دلیل همون بی شاخ و دم بودن. غول ها شاخ و دم دارند و وقتی اون رو میبینیم میدونیم که با غولی طرف هستیم. اما غول بی شاخ و دم موجودی هست پر از تضاد. در بخشی از جامعه رفتاری دوستانه و در بخش دیگر در همون موضوع رفتاری خصمانه داره. حال تصور کنیم که بخواهیم شبیه چنین موجودی بشیم.

ما در یک زمان میتونیم توی چندین قبیله حضور داشته باشیم اما در این حالت ما با اولویت بندی اونها مواجه هستیم. قبایل برای ما بترتیب اولویت بندی شدن مهم هستند.

از این حرفها که بگذریم راجع به این موضوع نوشتم تا بیشتر بهش فکر کنم. به عنوان کسی که بخاطر بودن توی بعضی از قبیله ها ناراضیه یا حسی از تعلق بهشون نداره.

راستی تو ویژگی های مشترک افراد قبیله میتونه حتی مواردی باشه که به نظرمون مسخرس! البته این رو توی کشورهای خارجی بیشتر میبینیم. مثلا توی فیلم سیدنی وایت این موضوعو به شکل طنز میبینیم. یه کلبه برای دانش‌جوهای خرخونه عینکی بود، یه کلبه برای خوشگل ها، یه کلبه برای ورزشکارا و...

راجع به این موضوع حرف چندانی برای گفتن ندارم و این مطلب فعلا فقط برای باز شدن این بحث در اینجا بود.

پی نوشت: برای اینکه راجع به این موضوع مطلب درست و حسابی بخونید به اینجا سر بزنید: غولی به نام مردم و نحوه انتخاب قبالیل برای زندگی

وقتی داشتم دنبال عکس برای این مطلب می‌گشتم به وبلاگ شهاب چراغی رسیدم. آشناییم با ایشون هم برمیگرده باز به مطلبی که توی وبلاگ آقای معلم خیلی وقت پیش خوندم: شهاب چراغی و انتخاب روش تحقیق

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ادوارد دبونو و مقوله موثر بودن و صحیح بودن

ادوارد دبونو میگه تفاوتی وجود داره بین موثر بودن و صحیح بودن. ما موثر بودن رو در آخر کار با توجه به نتیجه ی بدست اومده قضاوت میکنیم و میگیم که بله این کار موثر واقع شد و نتیجه داد. ما توی حالتی که موثر بودن برامون مهمه حتی مجازیم بدون دلیل خاصی گاهی مسیرهایی رو بریم که در منطق نمیگنجه و در ظاهر کاری نادرسته اما در آخر به چیزی که میخوایم میرسیم. ما راه اشتباه رو بر خودمون نمیبندیم و به کل انکارش نمیکنیم. از انجام کار اشتباه نمیترسیم چرا که دنبال مسیرها و راه ها و تجربیاتی هستیم که قطعه ای از پازل بصیرت مارو شکل بده.

اما ما گاهی صحیح بودن رو بر موثر بودن در اولویت قرار میدیم. در اینجا ما فقط به دنبال راه های درست میریم. راه های اشتباه، راه های غیر منطقی و بدور از صحت در اینجا پذیرفتنی و مشروع نیستند. ما باید از اولین قدم تا آخرین قدم را طبق برنامه و طبق چیزی که درست است پیش ببریم. اگر راه رسیدن به محل کار را بلدیم به دور از عقل است تا مسیرهای دیگر رو هم امتحان کنیم. این اصرار بر صحیح بودن یکی از اصولی است که تفکر عمودی -یا منطقی- بر اون استواره. صحیحترین و معقول ترین راه همیشه باید انتخاب شوند.

ما آدمهای با تفکر عمودی غالب رو زیاد میبینیم. کسانی که یک غذا رو برای هزارمین بار به یک شکل میپزن. کسایی که هزارمین بار از یک مسیر رفتن رو ترجیه میدهند و کسایی که دوست ندارند در کارشان کمترین تغییری که به نظرشان غیر منطقی باشد را بوجود بیاورند.

موثر بودن اساس تفکری است که به عنوان تفکر جانبی شناخته میشود و ادوارد دبونو در کتاب تفکر جانبی به آن میپردازد. باز بودن دستمان برای ایجاد تغییر در دریافت بازخورد از ویژگی های این نوع تفکر است.

دبونو ما را به شدت از قضاوت در مورد خوبی یا بدی این دو روش تفکر منع میکند، او در عوض این توصیه را دارد که باید هر دو روش را یاد گرفت و هر زمان که لازم شد بدون اینکه بابتشان انرژی و هزینه زیادی بدهیم استفاده کنیم. او در کتابش از تکنیک های تفکر جانبی صحبت میکند. مثالها و تمرین های شیرینی هم برای انجام دادن و یاد گرفتن آن تکنیکها می‌آورد.

اما فکر نوشتن درباره این موضوع مربوط به امروز صبح است که تا با صحنه زیر مواجه شدم یاد حرف های دبونو افتادم.

تفکر جانبی

در نگاه اول ظاهرا توجه به تابلو ما را از هدف دور می‌کند. منطق یک کودک 5 ساله این را میگوید که این راه صحیح نیست چرا که ما را از هدف دور می‌کند. اما ما میدانیم که گاهی دور شدن -بخوانید انجام کارهای بی‌ربط و نا متناسب اما حساب شده- لازم است تا به موقعیت درست برای رسیدن به هدف دست پیدا کنیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه