جایی برای مرور زندگی

وقتی راه آسان همان استفاده از راه سخت است

در داستانها آمده که مردی هرروز به کوهی می‌رفت. همراه خود سنگی سنگین آنقدری که از عهده آن بربیاید برمی‌داشت و تا نیمه های کوه در جاده ای که به قله میرسید با خود حمل می‌کرد. نیمه های کوه سنگ را رها می‌کرد و آنوقت باقی مسیر را تا قله می‌دوید. در حالی که افرادی که در همان مسیر بودند از ابتدا تا انتهای مسیر را با سختی و هن هن کنان بالا میرفتند.

این داستانی بود که امروز از زبان دوستم شنیدم. برگشتم به دو روز پیش که داشتم به موضوعی مشابه فکر میکردم. در دلم از سختی کار و ناتوانی ام در اداره مناسب امور گله میکردم که این راه مثل جرقه تو سرم زده شد. به طور خلاصه این بود که اگر در انجام یک کار ساده ی روتین با سختی و مشقت روبرو میشم باید وقتهایی رو به کاری مشابه و سخت تر از اون اختصاص بدم.

این کار مزایای زیادی برای ما داره و احتمالا هم همه حدس میزنیم و مثالهاش رو دیدیم. وقتی بدنمون استقامت کارهای عادی روزانه رو نداره. باشگاه رفتن و یکی دوروز حرکات سنگین و مناسب اون کارهای روزانه رو برای ما ساده تر کنه.

احساس میکنم ما لازم داریم تا روند صاف و ثابت کارهای عادی روزانمون رو با شوک هایی دوباره نبض جدید بهش بدیم. کارهایی که درست مثل شوک سنگین و کوتاه مدت هستن.

باز هم احساس میکنم این شوک ها میتونه حتی روی طرز فکر ما تاثیر بگذاره و بهش وسعت بده. این رو کسی داره میگه برای یک ماهی هست دچار رکود فکری شده.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خط و خطوط، حد و حدود

امروز به موضوعی فکر کردم که معمولا کمتر فکر میکردم، بنابراین مشخصه که توش اگر بیسواد نباشم خیلی کمسوادم.

آدمها معمولا در ارتباط با دیگران در اطرافشون یه خط و خطوط نامرئی ای دارن که دور خودشون رسم میکنن. بسته به اینکه چقدر به کسی نزدیک یا دور باشیم این مرزبندی ها میتونه قطر کمتر یا بیشتری داشته باشه.

اما چیزی که هست اینه که متوجه شدم این مرزبندی ها گاهی توسط خود شخص و گاهی توسط فرد مقابل رسم میشه. و اینکه افراد در ابتدای رابطه به شدت در تلاش برای کشف این مرزبندی های نامرئی هستند. و با کلمات و زبانی که با بدنشون نشون میدن این ها رو انتقال میدن.

ما گاهی سعی میکنیم تا جلوی رفتارهای خارج از ترخص رو برای بعضی افراد بگیریم. با دوری گزیدن و نشون دادن فیدبک هایی از خودمون. و گاهی هم ما خودمون این محدوده هارو به دور طرف مقابلمون میکشیم. این حالت میتونه اسمش احترام باشه یا میتونه ترس باشه. شاید فردی بخواد اونو با اسم کوچیک صدا بزنیم اما خودمون میدونیم این کار از نظر ما بی احترامی به طرف مقابله. این نوع رو در ارتباط با پدر و مادر ممکنه زیاد ببینیم یا افراد با رتبه اجتماعی بالاتر.

افراد که به تازگی باهاشون آشنا میشیم بسته به نوع شخصیتشون که ممکنه کنجکاو باشن یا عاشق کشف کردن باشن دوست دارن ببینند تا آخرین حد یک فرد کجاست. این آدمها ممکنه الزاما آدمهای با نیت بدی هم نباشن اما باعث میشن تا مدام مرزبندی های ما به خطر بیفته. بارها به این قلمرو تجاوز میکنن و بازخورد میگیرن. خرده ای نمیشه گرفت. ماییم که باید حواسمون جمع باشه. گاهی اجازه دادن به طرف مقابل و کوتاه اومدن از دیوارها و یا داشتن دیوارهای سستی که از روی نا آگاهی ما مشخص نشده و سفت نشده میتونه به جاهای بد و بدتر و سواستفاده شدن از ما منجر بشه.

البته که گاهی هم اجازه دادن به طرف مقابل برای گذشتن از این دیوار نشون از ارزش فرد برای ما داره. اما باید یادمون باشه که این موصوع هم مثل خیلی از موضوعات دیگه بازی با الاکلنگه. نیاز به تعادل داره و این تعادل با تجربه‌ست که بدست میاد.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

چون به کمال رسیم نقصان پدید آید

یکی از آدمهای جالبی که میشناسم پیش من و بچه ها اومده بود و داشتیم در مورد کار حرف میزدیم. وسط حرفهاش جمله ای رو گفت که برای هممون عجیب بود و مارو به فکر فرو برد.

چون به کمال رسیم نقصان پدید آید.

برای خودم عجیب بود که چطور ممکنه این حالت پیش بیاد که نزدیک به رسیدن به کمال باشی و حرف از شکل گرفتن نقص بزنی.

میشه اینطور توضیح داد که ما وقتی حالت مطلوبی رو در نظر میگیریم و برای رسیدن بهش تلاش میکنیم وقتی به اون نقطه ی دلخواه نزدیک میشیم چیزی در ما بوجود میاد که مارو برای ادامه راه دلسرد تر میکنه... ممکنه تمرکزمون رو بگیره، یا شاید امیدمون یا ... هرچی هست میشه گفت اگر برای بعدش برنامه نداشته باشیم حس خوبی نخواهد بود.

این حالت رو وقتی کتابی رو تموم میکردم باهاش مواجه میشدم. وقتی بعد از یکی دوهفته یه کتاب رو تموم میکردم بعدش حسی از خلا و معلق بودن رو تجربه میکنم. یا وقتی که یه کار طولانی رو برای مدتی انجام میدادم و تمومش میکردم. مثلا مقاله ای رو با تمام سختی هاش مینوشتم و بعد تحویل میدادم. البته که حس سرخوشی هم بود اما بعدش ... قطعا خوب نبود.

یا مثلا وقتی بعد از سال های مدرسه رفتن از خدا میخوایم که یروز از بند این زندان اجباری راحت بشیم و وقتی راحت میشیم ... اینو کسایی میفهمند که برای مدت زیادی بیکار میمونن.

ما قبل از اتمام کار باید بفکر بعدش باشیم. این یه قانون نیست که بگم حتما اینطوریه زندگی به سادگی 2+2 گفتن و حساب کردن نیست. اما این یکی از گزاره هایی که لازمه بهش در کنار بسیار حالت های دیگه فکر کنیم.

وقتی کتاب 460 صفحه ای رو تموم کردم حس خیلی بهتری داشتم وقتی میدونستم بعدش قراره چکار کنم و چه کتابی رو بخونم. کوهنوردی رو تصور کنیم که به اولین قله کوه میرسه و بعدش ندونه مرحله ی بعدی چیه؟ خنده داره. من اگه باشم بهش میگم چرا رفتی تا اونجا وقتی نمیدونی بعدش میخوای چکار کنی.

مورد سخت بعد از این مرحله انتخابه و این هم یه گزارست که این اواخر بهش بیشتر اعتقاد پیدا کردم... انتخاب یه راه اشتباه بهتر از انتخاب نکردنه. ادوارد دبونو وقتی داشت بازی فکری خاص خودش رو توی کتابش «روش های سریع فکر کردن» یاد میداد این حرف رو زد که ما وقتی توی بازی حرکت اشتباهی در مقابل حریف میزنیم در واقعا دو تا هدف رو زدیم. اول این که در صورت فهمش میدونیم که این حرکت یه حرکت اشتباهه و دوم واکنش رقیب رو میبینیم و میتونیم بفهمیم در مقابل یه حرکت اشتباه چه واکنشی باید نشون بدیم و چه نتیجه ای داره.

وقتی نزدیک به انتهای کاری بودیم چی میتونه بهتر از این باشه که انتخاب بعدیمون رو بدونیم.

اما چرا این مهمه؟

به قول این دوست عزیزمون و آقای شعبانعلی عزیز آدمها سکون ندارد. در هر لحظه یا درحال سعودن یا در حال سقوط. اگر احساس سکون کردیم بدونیم که درگیر سقوطی هستیم که خودمون متوجهش نیستیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

طراحی سیستمی برای عادتها به زبان ساده

عنوان این مطلب اولین ذهنیتی که بوحود میاره یه مطلب کامپیوتریه. منم که سواد آنچنانی در این زمینه ندارم که بخوام حرفی هم داشته باشم.

اینجا میخوام از یک سیستم دیگه صحبت کنم. من قبلا این موضوع رو با عنوان محرک ها یا جرقه ها یا ماشه ها یاد گرفته بودم و اینجا هم چندباری ازش حرف زده بودم. چند وقت پیش بود که یه اسم با مسماتر شنیدم. ادریس میرویسی بود که در یادداشت هاش از ایجاد یک سیستم و مدام بهینه کردنش صحبت میکرد تا بهتر و بهتر بشه.

اما قبلش در مورد ماشه صحبت کنم تا برسیم به ربطش. اگر در مورد عادت ها و رفتارهای عادتوار چیزی خونده باشید احتمالا میدونید که این رفتارها یک چرخه هستند که سه گزار دارند. اولین بخش ماشه نام داره و همون طور که از اسمش میشه تصور کرد اون قسمتی هست که وقتی عمل میکنه یه سلسله اتفاقات رو بسرعت پشت سرش انتظار داریم که اتفاق بیفته. مثلا وقتی یه سیگاری داره تو خیابون راه میره و یهو بوی سیگار میخوره به مشامش و بلافاصله یه سیگار از تو جیبش درمیاره و آتیش میزنه. یا یه فوتبالیست وقتی میبینه شرایط برای شوت زدن فراهمه بلافاصله میشوته به سمت دروازه.

مرحله بعدی در چرخه ی عادت ها مرحله ی «ادامه» هست یعنی اتفاقی که در واقع همون عادت هست پیش میاد و انجام میشه. و مرحله آخر مرحله ی پاداشه. وقتی سیگاری سیگارش رو میکشه احساس آرامش و کنترل شرایط نصیبش میشه. یا فوتبالیست توپ رو به درستی وارد دروازه میکنه یا به درستی پاس میده. این چرخه بارها و بارها اتفاق میفته. در نتیجه این اتفاق یه مسیر عصبی توی ذهن قوی و قوی تر میشه.

اما برسیم به سیستم. اینکه ما بخوایم روزانه ده ها کار رو انجام بدیم به خودی خود همین که مدام بخوایم بابت برنامه ریزیش فکر کنیم از ما انرژی میبره و بعد از مدتی اگر با همین روند ادامه بدیم بدون اینکه بفهمیم کارهایی که قرار بود انجام بدیم رو کنار  میذاریم.

اما سیستم مجموعه شرایطی رو فراهم میکنه که ما دیگه به انجام کارها فکر نکنیم و خود اون کارها به صورت خودکار اتفاق بیفته. برای اینکار باید کارهایی که قراره انجام بدیم رو نشانه گذاری کنیم. «نشانه» محرکی هست که با دیدنش یا حس کردنش ماشه فعال میشه.

یکی از نشانه گذاری های من این بود مثلا که موقع برگشت به خونه وقتی از اتوبوس پیاده شدم یادم بیفته که باید قسمت بعدی آموزش زبان نصرت رو گوش بدم که تا خونه هم تموم میشد. مجموعه ای از این کارها چیزی بوجود میاره که به تعبیر زیبای ادریس یک سیستم هست.

میشه کلی خلاقیت در طراحی سیستم داشت. میشه برای یک کار چندین نشانه داشت. میشه گفت وقتی از خواب بیدار شدم بلافاصله برم و صبحونه بخورم و ... یا بعد ناهار یک فایل آموزشی رو ببینیم. دستمون بازه برای اینکار.

این ها صرفا مطالبی بود برای مرور چیزهایی که معمولا در مورد عادت ها گفته میشه. الان فکر میکنم آدم خوبه این چیزا رو بدونه تا وقتی لازم شد روی کاری تمرکز کنه ازین ویژگی ها شایدم باگ های وجود آدمی استفاده کنه.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

از دشمنی تا دوستی

مظفر شریف و همکارانش در اردوگاهی تفریحی آزمایشی رو بر روی تعداد زیادی از پسرهای 10-11 ساله که اونجا برای اردو اومده بودن انجام دادند. اونها رو به دو گروه تقسیم کرد و بهشون کارها و بازی های متفاوتی داد. بعد اونها رو برای مسابقه رو در روی هم قرار داد. به عبارتی سعی کرد تا اونها رو باهم رقیب کنه. بعد از مدتی که از این آزمایش گذشت این دو گروه که اصطلاحا به یکیشون عقاب و دیگری مار زنگی میگفتن به دشمن هم تبدیل شدن. مثلا در اقدامی گروه عقابها که در مسابقه به مارهای زنگی باخته بودند پرچم مارهای زنگی رو میدزدند و اون رو به نشانه خشم آتیش میزنن. یا در جای دیگه وقتی برنده نهایی مسابقات مشخص شد تیم بازنده جوایز رو دزدید و برد.

مظفر شریف وقتی این همه درگیری و بکار بردن الفاظ رکیک رو بین این دو گروه میدید در انتهای آزمایش سعی کرد وضعیت رو به حالت اول برگردونه. اما این کار به ظاهر ناشدنی میومد چرا که دانش‌آموزان حتی میگفتند باید محل ناهار مارو از اونها جدا کنید.

 اما مظفر شریف چکاری انجام داد؟ آیا کم شدن این اختلافات و دشمنی ممکن بود؟

شریف میدونست که بین این دو گروه تفکیک بسیار شدیدی وجود داره، یعنی دسته بندی ما و اونها به شکل شدیدی بین اعضای این دو گروه وجود داره. اما این رو هم میدونست که حتی کشورهای دشمن هم چطور در بلاهای طبیعی با هم همکاری میکنند. کاری که شریف انجام داد این بود که یه فعالیت ایحاد کرد و هدفی رو مشخص کرد. اعضای هردوتیم در این فعالیت شرکت داشتند و اگر میخواستند در اون کار به موفقیت برسند باید اعضا باهم همکار میکردند. شریف متوجه یک اتفاق شد. اینکه دسته بندی ما و اونها در گروه کمرنگ و کمرنگ تر شد.

او به این کارش ادامه داد و دید که بین دانش‌آموزان داره ارتباطات جدیدی بر قرار میشه و به عبارتی دوستی ها در حال افزایشه. در روز آخر وضعیت طوری شده بود که دانش‌آموزان از مسئولین خواستند که اگر میتونند با یک اتوبوس و باهم برگردند.

وقتی گزارش این ماجرا رو توی کتاب فورسایت «پویایی گروه» میخوندم به نظر ساده بود که بشه دو گروه رو با چنین راه حل ساده ای دوست کرد و به هم نزدیک کرد. ما هرچی میکشیم از این دسته بندی ما و اونهاست. دسته بندی یکی از فوق‌العاده ترین قابلیت های انسانه. به نظرم توسعه یافته ترین انسانها اونهایی هستند که ذهنشون دسته بندی های پیچیده ای داره. ما هر لحظه در حال دسته بندی هستیم. این دسته بندی ها همون قضاوت کردن و ارزیابی هستن که ما هر روز توی زندگیمون انجام میدیم.

تقسیم خودمون به ما و اونها اولین قدم برای جدایی فکری و شناختی خودمون از یک سری آدم دیگست. جدایی که نتیجش به اینجا میرسه که طرف مقابل رو درک نکنیم. شاید دسته بندی مفیدی باشه شاید هم نباشه نمیدونم. میدونم ما مجبوریم این کار رو کنیم. اولین نتیجش هم اینه که دسته بندی کردن به ما و اونها کمکمون میکنه که به خودمون متمرکز بشیم و خودمون رو بشناسیم اما اگه تا آخر همینطور باشیم به آدمی تبدیل میشیم که از درک دیگران عاجزه. اگر بخوایم اختلافات و دشمنی ها رو در میان گروه ها از بین ببریم باید این دسته بندی بینشون رو کمرنگ کنیم تا دشمنی ها به دوستی تبدیل بشن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه