جایی برای مرور زندگی

دانسلون فورسایت، معیار دوگانه و چرا ما رفتارهای همدیگر را درک نمی‌کنیم

امروز هم مثل دیروز و پریروز بازم میخوام از کتاب آقای فورسایت حرف بزنم.

معیار دوگانه چیه و چه معنی ای داره؟

حدود 50 تا 70 سال پیش چهار تا جنگ بین کشورهای عربی و اسرائیل در می‌گیره. توی هر چهارتا جنگ هر کدوم از طرفین اعلام میکنند که طرف مقابل متجاوز بوده و اونه که چنگ رو شروع کرده و باعثش شده. آیا امکان چنین چیزی وجود داره؟ وقتی از کشورهای عربی در مورد دوتاشون میپرسند میگن که دوتا از این چنگ ها رو اسرائیل شروع کرد و درسته ما دوتای دیگه رو شروع کردیم اما اون عکس العملی بود در برابر سیاست های توسعه طلبانه ی اسرائیل در شهرک‌سازی و ... . وقتی سراغ اسرائیل میرن و از اونها میپرسند جواب میدن که اون دو تا جنگ مصداق وحشیگری و تجاوز اعرابه و اون دوتای دیگه به طور غیر مستقیم معلول تهدیدها و مقاصد کشورهای شوم اعراب هست.

آقای فورسایت این ماجرا رو به سمت این گزاره میبره که:

انسان ها کنشهای خود رو مثبت ارزیابی میکنند اما وقتی همان کنشها را دیگران انجام میدهند آنها را منفی میدانند.

یه داستان تکراریه دیگه... حتما برای شما هم بارها پیش اومده که پیش کسی میرید حرفی رو درباره چیزی میزنه و شما به این نتیجه میرسید که بله درست میگه. و میرید پیش کس دیگه و میبینید که عه این هم داره درست میگه در حالی که حرفاشون مخالف همه!! حال ماها اون موقع دیدنیه. و ما گیج میشیم که چطور باید اون موضوع رو ارزیابی کنیم. به این ها میگن معیارهای دوگانه.

ما با معیارهای دوگانه بیشتر تعداد موهای سرمون تو زندگی روبرو میشیم. جواب بی‌ادبی کسی رو نمیدیم و پشیمون میشیم و فکر میکنیم خراب کردیم درحالی که دوستمون میگه عه چه آدم با شخصیتی! یا از تیممون هواداری میکنیم و اون رو حمایت کردن و عرق میدونیم در حالی که ممکنه کسی واژه تعصب رو براش مناسب بدونه.

اینها همه برمیگرده به این که چیزها (انصافا چیز خیلی چیزه کار راه بندازیه!! ممنون از مخترعش) در ذهن هر فردی به شکل مختلفی دسته بندی و ارزش گذاری میشن. اینها حرف نویسنده نیست و تحلیل خودمه :/

به نظرم اگر بخوایم دستنامه ای برای خودمون بسازیم اصلش رو بر این بذاریم که ببینیم این نوع معیاری که برای خودمون مشخص کردیم مفید هست یا نه. خوب و بد بودن اینجا بنظرم بی معنیه. و هم اینکه بدون بررسی معیار خودمون رو بی ارزش ندونیم و معیار طرف رو جایگزین کنیم.

معیارها رو میشه یه نوع خط کش دونست. هر کسی توی دستش یه خط کش داره اما متاسفانه این واقعیت هم وجود داره که خط کشی که دست هر کسیه با خط کش دیگه فرق داره. رفتاری که خط کش من اندازش رو عادی و طبیعی نشون میده ممکنه در خط کش فرد دیگه درجش به غیر طبیعی و عجیب برسه. یا در خط کش یکی دیگه توهین آمیز و پرخاشگرانه.

لازمه خط کشمون رو بشناسیم و مدام با روی باز به ضعف و قوتهاش پی ببریم و یه خط کش خیلی خیلی مفید برای خودمون بشازیم.

پی نوشت: کتاب آقای دانلسون فورسایت، پویایی گروه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ویژگی دوستِ ایده‌آل هر کسی؟!

آقای دانلسون آر. فورسایت جایی در کتابش «پویایی گروه» به نقل از دو سه دانشمند دیگه در مورد دوست حرف میزنه و ویژگی دوستی رو میگه که اگر داشته باشیم احساس خوشبختی می‌کنیم!

 دوست ایده آل کسی است که در کارهایی که انجام آنها برای ما خیلی مهم است بدتر از ما عمل کند و در کارهایی که از نظر ما بی اهمیت اند خیلی خوب عمل کند.

اما انجام چه کارهایی برای ما مهم است؟ این سوال رو به یه شکل دیگه میگم. باید بشینیم و چیزی به نام مهارت محوری در خودمون رو کشفش کنیم. بنظرم وقتی این مهارت محوری کشف شد دیگه نسبت به بقیه مهارت ها حساسیت کمتری پیدا میکنیم. منظورم از حساسیت همون بالا پایین رفتن عزت نفس ما در رابطه با دیگران است.

مثلا من مهارت محوریم رو فوتبال بازی کردن میدونم. و توش هم در حال تبدیل شدن به سطوح عالی هستم. دیگه وقتی دوستم یه میلیونر باشه یا سبدی از ده تا مهارت دیگه داشته باشه تاثیری در عزت نفس من نخواهد داشت. بشرطی که در انتخاب مهارت محوری خودمون قاطعانه رفتار کنیم. اون موقع یه چیز بهتر هم نصیبم میشه... اینکه از وجود اون دوستان قوی هم لذت خواهم برد و ازشون استفاده میکنم.

یادمه شعبانعلی یه زمانی گفت من وقتی یه نفر بیشتر از من تو زمینه ای که منم توش هستم بدونه حس بدی پیدا میکنم. اونقدر میخونم و کار میکنم تا بیشتر بدونم و این رو به یه نقطه قوت برای خودش تبدیل کرده بود، نه اینکه از این بابت شرمنده باشه.

بیاید مهارت محوری خودمون رو مشخص کنیم یا انتخاب کنیم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

گروه و لذت عضویت در گروه

آقای فورسایت میگه که آدم ها در عضویت در گروه از دو چیز بسیار لذت می‌برند. یکی جذب شدنشان. یعنی اینکه گروه عضویت ما رو خودش قبول کنه و دیگران رابطه خوبی با ما داشته باشند و ما هم همینطور. و دیگری تمایز، به این معنی که ما وجهه ای داشته باشیم که با اون نسبت به دیگران متفاوت دیده بشیم.

قبلا در مورد کامیونیتی ها و اجتماعاتی که ما توش عضو هستیم چند تا مطلب نوشتم اما این حرفها جدید هستن و تحت تاثیر کتاب پویایی گروه آقای فورسایت نوشته شده.

چرا موضوع گروه ها مهم هستن؟ چون ما در هر لحظه در گروه هایی عضویت داریم. از گروه های اولیه گرفته که شامل خانواده و دوستانه تا گروه های ثانویه که رسمی تر و بزرگتر هستند. به قول آقای فورسایت گروه های اولیه سکوهای پرتابی هستند به سوی گروه های ثانویه و بزرگتر. به این صورت که ما در گروه های اولیه مسائل پایه و نقش پذیری و همانند سازی خودمون رو با دیگر اعضا که اغلب دوستشون داریم رو یاد میگیریم و بعد همین ها رو در گروه های ثانویه انجام میدیم.

وقتی ما همیشه عضو گروه هستیم و بخش زیادی از خودمون رو در گروه ها مثلا خانواده میشناسیم پس بنظرم خوبه که آشناییمون رو کمی از سطح عادت ها فراتر ببریم و کمی با مطالعه در موردشون ببینیم گروه چه امتیازاتی میتونه برای ما داشته باشه و در کجا میتونه عامل گمراهی ما باشه.

اگر برگردم به حرف اول این متن میتونیم به این نتیجه برسیم که اگر میخوایم از بودن در گروه لذت ببریم دو تا اصل رو میتونیم رعایت کنیم. یکی تلاش برای هماهنگ شدن با گروه و دیگری پیدا کردن یه نقش مخصوص در گروه که دیگر اعضا نمیتونن اون نقش رو بازی کنن. تو گروه های غیر خانواده مثلا میتونه اینا باشه! مثل سپربلا بودن! رازدار جمع بودن!، باحال جمع بودن و ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ما کاتب داستان هاییم

مغز اتفاقات زندگی رو به صورت داستان ذخیره میکنه. یک سیر خطی مشخص با آغاز، ادامه و پایان.

از روی داستانهایی که خودمون نقشی توش داشتیم یک تصویر یا قالب از ما میسازه.

طبق این تصویر یا قالب میتونه پیش بینی کنه در موقعیت های خاص چه عکس العملی نشون خواهیم داد.

از این قالب سازی برای دیگران هم استفاده خواهد کرد.

این داستان هایی که باهاش این غالب ها رو ساخته میتونه مفید و سازنده باشه و از ما یه تصویر خوب بسازه، یا میتونه داستان های خوبی نباشه و ...

اگر قراره تغییری توی زندگی بدیم باید داستان های جدیدی از خودمون بسازیم. بهش نشون بدیم که ما میتونیم محدود به اون داستانهای گذشته نباشیم.

اون موقعست که تصویری وسیعتر از خودمون میسازیم.

ساختن این تصویر به همون سرعت آجر روی آجر گذاشتنه، عجله ای در کار نیست.

فقط لازمه داستان بسازم، کارهای جدید کنم و بعد همه چیز خود بخود درست میشه. میشه همون چیزی که میخواستم.

پی نوشت: این نوشته از جالب ترین مطالبی بود که بهم وحی شده و به نظرم اومد بنویسمش!! علمی نیست و هیچ ادعایی هم نیست. یجورایی خلاصه ای هست از چیزهایی که درباره یادگیری خوندم و میدونم، به صورت یه نوشته یهویی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

حال سرمستی و مسائل حل نشده

یک کار مشخص قرار بود انجام بدی. یک ماه برای رسیدنش صبر کردی. شروع میکنی کمی به سختی میخوری و بعد ...

وارد حالتی میشیم که بهش میگم سرمستی. حالتی که همین الان من دارم. اون کار اصلی توی یه گوشه ذهن مینیمایز میشه و برای چند روز، چند هفته یا چند ماه همونجا میمونه. این وسط تو دسکتاپ مغزت ده ها پنجره رو باز کردی و بستی ولی نیم نگاهت هنوز به اون پنجره مینیمایز شدست.

عید پارسال بود که یه فایل صوتی به اسم بهترین تحلیل از وضیعیت ایران رو گوش میدادم، دکتر محمد فاضلی جامعه شناس میگفت وضعیت الان کشورمون محصول مسائل حل نشده ی مزمنِ روی هم جمع شدست. مشکلاتی که هیچ وقت تکلیفمون رو باهاش یک بار و برای همیشه مشخص نکردیم و نمی‌کنیم. از کش اومدن تحریم ها از ده ها سال تا الان و کلی مسئله و مشکل دیگه که شروعش رو می‌بینیم اما نقطه‌ی پایانش رو نادیده به فراموشی میسپاریم. در حالی که مسئله جایی در ذهن تاریخی ما برای همیشه بازه. مثل پیدا کردن یک تکه شیشه شکسته و قایم کردنش زیر خاک تا نبینیمش در جایی که هر روز از روش رد میشیم. رد میشیم و هر روز برامون تکرار میشه که من یه شیشه‌ پر دردسر اینجا خاک کردم.

مسئله ها در ذهن ما هم همین هستن. باید پایان داشته باشن. حتی اگر شده با زدن یک برچسب بی پایان روی اون براش پایانی بسازیم باز هم بنفعمونه. حتما دقت کردید که خوندن یک کتاب و نیمه رهاش کردن چه حسی داره. یا دیدن یه فیلم و رفتن برق. یا شنیدن یه داستان و نیمه کاره موندنش. مغز ما میگه چی شد؟ چرا داستان کامل نشد؟ چرا مشکلی که با فلانی دارم همیشه هست و ثابته؟ چرا این حس نقطه پایان و نتیجه گیری ای نداره. چرا تلاشم نیمه کاره موند و حداقل به یه نتیجه نرسیدم؟ اینا همه سوالاتیه که ذهن ما از خود ما میپرسه. و ما وقتی براش جوابی نداریم خودش رو برای مدتی زیر خاک دفن میکنه.

و اینطوریه که ما در سرمستی زندگی میکنیم. لذت دنیا رو با افکار ابتر از خودمون دریغ میکنیم، همینطور زندگی در لحظه رو.

پایان داستان این نوشته به کجا رسید... برای اینکه خودم حرفهای خودم رو زمین نگذارم نوشته رو به اینجا میرسونم که مسئله ها رو باید بست و با لذت سراغ مسئله های دیگه رفت. حل کردن مسئله یعنی یادگیری و همینطور لذت بردن از زندگی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه