جایی برای مرور زندگی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مطالعه» ثبت شده است

نسیم شمال - اشرف الدین حسینی

اولین بار از بابابزرگم شعرهاش رو با خنده شنیده بودم. خیلی از شعرهاش رو حفظ بود. وقتی اسم شاعرشون رو پرسیدم گفت اسمش نسیم شماله. یکی دو سال بعد که اتفاقا بابابزرگم از شهرستان به خودنمون اومده بود رفته بودم و داشتم یه کتابفروشی زیرزمینی رو زیر و رو میکردم که یه اسم منو متوقف کرد. کتابی قرمر رنگ بود با عکس شخصی روی اون و نوشته ی «نسیم شمال» به خط نستعلیق و کمی بالاترش عنوان «باغ بهشت» رو دیدم. دوباره یاد شعرهای بابابزرگ افتادم. کتاب رو خریدم و وقتی آوردم خونه بابابزرگ کلی خوشحال شد.

کتاب رو باز کرد و شروع کرد به خوندنش. میگفت میدونستی نسیم شمال رو بخاطر انتقادایی که مبکرد از دستش همه آسی بودن؟

شعرهاش رو باهم خوندیم. چقدر آشنا... دیدم چقدر اصطلاحاتی توش هست که تو زبان الان ما هم هست. کتاب رو به بابابزرگ دادم. و حالا بعد از یکسال کتاب دوباره به دستم رسید و خوندنش رو شروع کردم.

اشرف الدین حسینی که او رو با نسیم شمال یا باغ بهشت هم میشناسن مدیر و نویسنده روزنامه نسیم شمال بوده و در 1249 شمسی در قزوین متولد شد و در 1313 فوت میکند. وقتی در صفحه ویکی پدیا در موردش میخوندم دیدم عجب زندگی ای داشته... اشرف الدین در بیشتر از صد سال قبل تجربه عاشقانه ناموفق داشته و تا آخر عمر مجرد مونده. و مثل اینکه اون رو دستگیر و به عنوان دیوانه به دار المجانین میبرند در حالی که آشنایان او بعدها میگند که اشرف‌الدین هیچ تغییری در رفتارش نداشته و مثل قبل بوده.

شعر های اشرف الدین حسینی مایه طنز داره. بعضی از شعرهاش رو که نگاه کردم انگار در زمان معاصر نوشته شده. کلمات آشنا، اصطلاحات آشنا و ملموس و خوندنی. خندم میگیره وقتی میبینم بعضی ها هستند که مثلا شاعر معاصرن و برای خوندن شعرهاشون باید با خودت و با سوادت کشتی بگیری تا بفهمی چی میخوان بگن.

 این کتاب با شعری با عنوان عاقبت ایران شروع شده. حدس میزنم این مال اون زمان هایی باشه که آمریکا و روسیه و انگلیس توی ایران بودن و ایران رو مثل عروسک خیمه شب بازی به اینور و اونور تاب میدادن.

می‌شود دنیا به کام اهل ایران ای نسیم

می‌نماید شادمانی هر مسلمان ای نسیم

آفتاب معرفت گردد درخشان ای نسیم

نور باران می‌شود این شهر تهران ای نسیم

برای انتهای این مطلب هم شعر دیگه ای از این شاعر رو میارم:

نه درس به کار آید و نه علم ریاضی

نه قاعدهٔ مشق و نه مستقبل و ماضی

نه هندسه و رسم و مساحات اراضی

خواهی که شوی مجتهد و مفتی و قاضی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است

در مدرسه یک عمر بمانی همه هیچ است

خود را به حقیقت برسانی همه هیچ است

جز مسخرگی هر چه بدانی همه هیچ است

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

این کتابیه که تا آخرین قطرش رو سعی میکنم بخونم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معرفی رمان قمارباز اثر فیودر داستایوفسکی

قمارباز داستایوفسکی

قمارباز
نوشته‌ی فیودر داستایوفسکی
ترجمه جلال آل احمد
انتشارات رهیاب نوین هور
240 صفحه

فیودور میخاییلوویچ داستایفسکی نویسنده مشهور روسی با داشتن 16 عنوان رمان و 18 داستان کوتاه از تاثیر گذارترین نویسندگان قرن 19 بود. وی در 30 اکتبر 1821 به دنیا آمد. در ابتدا با ترجمه آثار نویسندگانی همچون بالزاک و شیلر زندگی می‌گذراند و سپس با نوشتن رمان کوتاه بیچارگان در جرگه نویسندگان ساختار شکن قرار گرفت و به شهرتی رسید. دو سال بعد رمان های همزاد، آقای پروخارچین و خانمِ صاحبخانه را نوشت. داستایوفسکی در آن سال ها (1849) به دردسر افتاد و بخاطر شرکت در محافل روشنفکرانه به جرم اقدام برای براندازی حکومت به اعدام محکوم شد که بعدا مشمول تخفیف گردید و چهارسال را در زندان گذراند. او در سال 1857 ازدواج کرد. در 1866 رمان جنایت و مکافات را نوشت و در اواخر همان سال بود که رمان قمارباز را در 26 روز نوشت.
رمان قمار باز (The Gambler) روایتگر داستان زندگی خانواده ثروتمندی است که بخاطر بی کفایتی ها ثروت خود را تقریبا از دست داده اند و در مهمانخانه ای زندگی می‌کنند. این داستان از زبان معلم کودکان این خانواده است. فردی که به بازی قمار علاقه‌ی زیادی دارد و چاره ی مشکلات خود را در قمار می‌بیند. چیزی که در این رمان من را به خودش جذب کرد شخصیت جالب همین معلم بود. فردی که در بحث ها بدون ترس و با جسارت با اربابان خود به بحث می‌پردازد و همین بحث‌ها بخش های خواندنی این رمان را می‌سازد. آلکسی ایوانوویچ یا همان معلمِ بچه‌ها‌ و نگاه و تفسیر او از وقایع می‌تواند برای خواننده جذاب باشد مثل وقتی که در قمارخانه قرار دارد و افراد دور میز را، کارهایشان را، احساس و حرصشان را و اینکه چگونه در بازی غرق شده اند را می‌بیند و با خودش به گفتگو می‌پردازد. داستایوفسکی در این رمان زیبا حالات انسانی غرور، عشق، تحقیر شدن، بزرگمنشی، حرص و طمع و تفاوت طبقه های اجتماعی را به زیبایی به تصویر می‌کشد.
قمارباز را در ایران تابحال 5 نفر ترجمه کرده اند که ترجمه ی جلال آل احمد شناخته شده تر از سایر است. انتشارات زیادی هم این کتاب را به چاپ رسانده اند که جامی، فردوسی،آوای مکتوب، نارنجستان کتاب، نگارستان کتاب، روزگار و ده ها انتشارات دیگر را شامل می‌شود.
نقد هایی به این رمان در زبان اصلی و هم در ترجمه ی جلال آل احمد می‌توان وارد و به حق دانست. در ابتدا این که داستایوفسکی این رمان را تنها در مدت 26 روز نوشته است و این تعجیل در به انتها رساندن سریع رمان، به دلیل شرط ناشر بود که اگر اثر به موقع تحویل داده نمی‌شد ناشر امتیاز آن را برای خود برمی‌داشت. و این شتاب در تهیه رمان می‌تواند از کیفیت رمان کاسته باشد. اما در مورد ترجمه این اثر هم باید گفت که جلال آل احمد در زمان ترجمه‌ی این اثر تنها 25 سال داشته و به تازگی زبان فرانسه را آموخته بود که نتیجه ی آن ترجمه ای نه چندان دندانگیر بود که بعدا اصلاحاتی هم روی آن انجام می‌شود. از مواردی که به وضوح در ترجمه ی جلال آل احمد دیده می‌شود پایبند بودنِ ضعیف به زبان نویسنده‌ی اصلی اثر یعنی داستایوفسکی است تا جایی که ذوق و قریحه‌ی آل احمد در ترجمه ورود کرده که برای خواننده می‌تواند خوشایند نباشد. جدای از این موارد رمان قمارباز رمانی زیبا و خواندنی است که شما را مدتی با دنیای خودش همراه می‌کند.

بخشی از کتاب:
در حالی که از قمار خانه بیرون می‌آمدم، حس کردم که یک فلورین در جیب کوچکم تکان می‌خورد، به خودم گفتم: «خب، با آن می‌توانم شام بخورم.» ولی پس از این که صد قدم رفتم، تغییر رای دادم و همان فلورین را روی «مانک» گذاشتم (قمار کردم). راستی انسان، وقتی تنها در مملکت بیگانه، دور از وطن و دوستان خود و بی اینکه بداند از کجا برای زندگی همان روز خود پولی به دست آورد، آخرین، درست آخرین فلورین خود را به مخاطره می‌اندازد و به قمار می‌گذارد، راستی احساس عجیبی سراپایش را فرا می‌گیرد! من بردم و وقتی بیست دقیقه بعد، قمار خانه را ترک کردم، صد و هفتاد فلورین داشتم.
گاهی، آخرین فلورین آدم، می‌تواند این معنی را بدهد و اگر همان وقت جرات خود را از دست داده بودم؟ اگر نتوانسته بودم تصمیم بگیرم؟! فردا،فردا همه این ها پایان خواهد یافت.

پی‌نوشت: این معرفی کتاب رو پارسال بود که نوشتم. توی نوشتنش از سه چهارتا منبع کمک گرفتم ولی متاسفانه یادداشتشون نکردم و فقط ویکی پدیا رو یادم هست.

نکته دیگه اینه که وقتی دوباره داشتم این نوشته رو میخوندم منی که این اولین کتاب از این نویسنده رو خوندم چطور تحت نظرات مختلف قبول کردم که حرفها و نقد های دیگران رو تکرار کنم. پس همینجا میگم قسمتی از اون حرفها و نظرات نظرات خودم نیست بلکه حرفهایه که با خوندن نقدهای دیگران منم ازش نوشتم. من هنوز اونقدری نیستم که بخوام آثار چنین بزرگانی رو نقد کنم.

مورد بعد اینکه بنظرم چقدر بی انصافیه اگه الانه کسی رو از روی کارهایی که از انجام دادنشون خیلی گذشته قضاوت کنیم. متاسفانه این اون چیزیه که از بچگی یاد گرفتیم. و اینو ندیدند که انسانی که رشد میکنه میتونه امروز حرف دیروزش رو کنار بزنه و حرف بهتری رو داشته باشه. دقیقا همونطوری که علم پیشرفت میکنه یعنی جایگزین شدن نظرات کاراتر به جای نظرات قبلی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معرفی کتاب تفکر جانبی از ادوارد دبونو

بعد از خوندن کتاب شش کلاه تفکر از ادوارد دبونو کتاب دیگه ای ازش گیر آوردم که توی همون کتاب ازش گفته بود. کتاب «تفکر جانبی» اثر دیگه ای از این نویسنده فوق‌العادست. تفکر جانبی نوعی طرز فکره. و اون رو در کنار تفکر عمودی قرار میده. تفکر عمودی همون تفکر منطقی در ماست بدون توضیح اضافه و تفکر جانبی تفکریه که منطقی نیست! اما با بکار بردن اون چیزی که بدست میاریم بصیرته از طریق پیدا کردن راه‌های دیگه.

از فصل هفتم این کتاب -فصلای کوتاهی داره- تمرین های جالبی داره. تمرینهایی با اشکال هندسی و تصویر و داستان داره و حل کردنش تمرین جالبی بود. مثلا یه تصویر نشون میده و میگه این شکل از چه اشکالی قابل ساخته شدنه. اولش شاید پنج، شش یا هفت جواب براش پیدا کنیم اما وقتی توضیحات تمرینها رو میخونیم میفهمیم که قضیه چقدر جالبه و نه ده تا یا 20 تا راه که هزاران راه برای حل کردنشون وجود داشته اما ما ندیدیم. کاری که ما کردیم درواقع در نظر گرفتن منطقی ترین راه ها و نادیده گرفتن و ندیدن راه های دیگه‌ست.

تفکر جانبی کارش دقیقا همینه. پیدا کردن راه های جانبی، نه تاکید و پافشاری بر راه های دم دستی.

بقول دبونو ما اول باید تفکر جانبی رو بشناسیم و اونقدری در بکار بردنش حرفه‌ای بشیم که متوجه نشیم داریم ازش استفاده میکنیم.

کاری که دبونو تو کتاب شش کلاه تفکر انجام داد هم همینه و تقسیم مدلهای فکر کردن به دسته بندی های منطقی و علمی. خیلی خوب هم توضیح میداد که هر کدوم از این شیش تا مدل فکری از جایگاه مخصوص خودشون در مغز استفاده میکنند به بگفته خودش مسیر و شیمی متفاوتی دارند که همین تفکیک این مدلهای فکری رو ضروری میکنه تا مجبور نباشیم با ذهنمون چندتا هندونه رو باهم انجام بدیم.

اما برای اینکه موضوع این دوتا کتاب باهم قاطی نکیند بگم که توی کتاب شش کلاه تفکر 6 مدل فکر کردن معرفی شد که یکی از این مدلها یا به عبارتی کلاه های تفکر کلاه سبز بود که به خلاقیت مربوط می‌شد. و تفکر جانبی که موضوع این کتاب هم هست تا حدود زیادی به کارکرد کلاه سبز تفکر مربوطه. سبز رنگ رویش و سرسبزی که مفهوم خلاقیت و پیدا کردن راه های خلاقانه رو بخوبی نشون می‌ده.

کتاب تفکر جانبی رو به لیست کتابهایی که باید بخونید اضافه کنید. میتونم بگم کتاب های ادوارد دبونو واقعا خوندنیه.

پی نوشت: یه مطلب دیگه هم درباره این نویسنده با عنوان خلاقیت به سبک ادوارد دبونو نوشتم شاید دوست داشته باشید بخونید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

سوزان کین و سه راه برای شناخت علاقه

الان توی این برهه از زندگی یعنی تو فاصله 20 تا 30 سالگی خیلی از ماها ممکنه هنوز درگیر این مسئله باشیم که قراره چکار کنیم و چه کاری رو برای این دنیا انجام بدیمو نقشمون توی این دنیا چی بوده و برای آینده به چه مسیری میخوایم بریم. اینها قطعا سوالاتی هست که مهمه و براش باید وقت گذاشت و خب من هم دقیقا در 24 سالگی تو همین مقطع از زندگیم هستم.

ما قراره تصمیماتی بگیریم و احتمالا بعدش با اون تصمیم کل زندگی رو بگذرونیم. علائق رو میتونیم به دو دسته تقسیم کنیم. یکی علائق القایی از جامعه و یکی هم چیزی هست که در درون ما وجود داره. علائق جامعه همون هایی هستند که توی هر دوره مد میشن. زمانی بود که عمران رشته ای بود که خواهان زیادی داشت. به قول دوستان رشته هاتی بود! همین که عمران میخوندی خودبخود یه پرستیژ جذاب رو بخودت میگرفتی. بعد از مدتی این چرخ میچرخه و رشته های دیگه ای به این درجه میرسند. زمانی دندون پزشکی بود. یه زمانی آی‌تی شد. یه دوره ای داروسازی و بعد mba و این چرخ همینطور میچرخه.

این مد شدنه بعضی موضوعات آدمهای سردرگم رو به طرف خودش میکشید (نه که ما اصلا سر در گم نیستیم!) و تقاضا براش بیشتر میشد و بطبع باز هم به پرستیژ رشته اضافه میشد. گروه دیگه علائق ما اونهایی هست که واقعا در درون ما قرار داره. چیزی هست که میتونیم ساعت ها براش وقت بگذاریم و خسته نشیم. چیزی که مارو میتونه عمیقا راضی کنه. همون چیزی که باعث شد محمد اصفهانی پزشکی رو رها کنه و سراغ موسیقی بره.

میخوام راهی رو معرفی کنم که سوزان کین تو کتابش «سکوت» معرفی می‌کنه. ایشون برمی‌گرده میگه که برای پیدا کردن چیزی که از درون مارو خوشحال میکنه، یا کاری که ممکنه عاشقش باشیم و خودمون ندونیم سه تا کار میتونیم انجام بدیم:

راه اول اینه که برگردیم به دوران کودکیمون و به یاد بیاریم که دوست داشتیم چکاره بشیم. به قول سوزان کین امکانش زیاده که اون خواسته ها حالت غیر واقعی داشته باشه اما درون اون خواسته ها انگیزه هایی پنهان شده که باید کشفشون کنیم.

راه دوم اینه که ببینیم الان به انجام چه کارهایی تمایل داریم. معمولا وقتی در حال انجام چه کاری هستیم حال بهتری داریم. و دقت کنیم که چه چیزی این حس خوب رو به ما میده

و راه سوم این که به بیرون از خودمون و آدمهای اطرافمون دقت کنیم که بیشتر از همه به کی رشک میورزیم و به کی غبطه میخوریم. درسته که حسادت حس زشتیه اما راستش رو به ما میگه و حقیقتی رو نشون میده. ما اگه آشنایی رو میبینیم و کاری رو که انجام میده رو تحسین میکنیم و فکر میکنیم که چقدر بزرگواریم این صرفا به این خاطره که علاقه ای به کاری که اون میکنه نداریم، همین! وگرنه اگه واقعا اون کار رو دوست داشتیم میگفتیم ای کاش میشد جای اون باشیم حتما خیلی خوشبخته!!

اینا به ما کمک میکنه بی شک. نمیدونم اما شاید تو این مرحله لازمه کلاهمون رو قاضی کنیم. ممکنه در ظاهر به چیزی برسیم که از لحاظ مالی ما رو راضی نکنه. اما چیزی که هست اینه که خوشبخت ترین آدمها کسانی هستند که از کاری که دوست دارند و علاقشونه پول هم درمیارن. انقدر موارد خنده دار دیدم که میتونم بگم به هر چیزی میشه فکر کرد. سایت طرفداری اول برای آدمایی راه اندازی شد که تو کل دنیا پخش بودن و روی اون خبر ورزشی میگذاشتن و بعد به سود مالی رسیدند. تصور کنین عاشق آرسنال باشی و صفحه مخصوص آرسنال رو توی این سایت تامین کنی، تو کارت خبره باشی و بعد پول خوبی هم دربیاری! مثال‌هاش زیاده. یا اینفلوئسرای کاردرست یوتیوب که شرکتای بزرگ حاضرن محصول چند هزار دلاری رو با مقداری پول به اون اینفلوئنسر بدن تا تو برنامش معرفی کنه.

من کلی به دوران بچگیم فکر کردم و به چیزی نرسیدم :)) و بیشتر باید وقت بگذارم اما خب اینهارو نوشتم تا شاید به شما هم ایده ای بده. بازهم از کتابایی که برام جالبه خواهم گفت.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یادگیری کار تمیز و اتوکشیده‌ای نیست.

یادگیری کار تمیز و اتوکشیده ای نیست. دیروز بود که یکهو این جمله به ذهنم الهام شد. دیروز خواستم در موردش بنویسم که صحبت به مسیر دیگه‌ای رفت و اون رو گذاشتم برای امروز. قبل از توضیح منظورم از این جمله و تطبیق آن با آنچه در ذهن دارید ابتدا با تعریفی از یادگیری شروع کنم. میگویند یادگیری چیزی است که در رفتار ما، احساس ما، و تفکرات ما تغییرات ماندگار ایجاد میکند. آن را اصلاح می‌کند یا آنچه را از قبل وجود دارد مستحکمتر می‌کند. این تعریفی است که شاخص و معیاری خوب برای این است که بدانیم چیزی را یاد گرفته ایم یا نه.

اگر یک کتاب را خواندیم و یک هفته بعد چیزی در حد چند جمله و اسم نویسنده و عنوان کتاب در ذهنمان باقی مانده بود ... نمی‌شود آن را یادگیری نامید. یادگیری زمانی است که وقتی مطلبی را خواندم بیایم یک عنکبوت یا خزنده ذهنی (چیزی شبیه کراولرهایی که نمایه سازی صفحات وب را برای گوگل انجام می‌دهند) را در ذهنمان فعال کنیم. این کراولر در حالی که زندگی روزمره مان را می‌کنیم به دنبال یک چیز ارزشمند باید بگردد. چیزی به نام «مصداق». بگذارید کتاب اثر مرکب از دارن هاردی را مثال بزنم.

در کتاب اثر مرکب در مورد آثار تدریجی تغییر یک چیز در گذر زمان صحبت شد. مثلا اگر من روزی ده دقیقه قدم بزنم بعد از یک سال با منی که روزی ده دقیقه قدم نزده ام تفاوت قابل مشاهده‌ای خواهد داشت. مثال های خود کتاب را وقتی میخوانیم این مفهوم را میفهمیم سپس باید در زندگی خودمان به دنبال مصداق باشیم. یادم می‌آید که رضا دوسال پیش 100 کیلو وزن داشت و حالا به 75 رسیده. رضا یک سال است مصرف نوشابه خود را محدود کرده و روی خوراکش حساس تر شده. این اثر مرکب است. مریم تا مدتی پیش نمیتوانست یک متن انگلیسی بخواند و حالا شکسته پاره آن را می‌خواند و میفهمد. مریم روزی نیم ساعت زبان می‌خوانده.

تا اینجا این مفهوم برایمان بیشتر جا افتاده. کمی جلو تر میرویم و با مفهوم «روند» و «رویداد» آشنا می‌شویم. میفهمیم روند چقدر ارتباط نزدیکی از لحاظ مفهوم با اثر مرکب دارد. (بین دو مفهوم ارتباط بر قرار کردن) کمی جلو تر میرویم و این مفهوم برایمان جا افتاده تر می‌شود. در همه حال این کراولر ذهنی که همان ناخودآگاه ماست این حالت را در فعال نگه میدارد و به دنبال آن می‌گردد. ممکن است در اتوبوس، در راه خانه، در حمام یا هرجای دیگری به سراغمان بیاید و این یک اتفاق خیلی خیلی خوب است.

با جا افتادن این مفهوم ما کمی به بلوغ میرسیم و میفهمیم که بیشتر چیزهایی که در ذهن داریم و آرزوی رسیدن به آن را داریم (شاد بودن، پولدار بودن، خوش فرم بودم، عزت نفس داشتن، پر شور و هیجان بودن، یک کار خوب داشتن، دوستان فراوان) یک اتفاق نیستند که با بشکنی از آسمان نازل شود و رخ دهد. یاد میگیریم که بیشتر این چیزها به صورت روند است و تدریجی است. ما واقع بین تر می‌شویم. و تصمیماتی میگیریم، صبور تر می‌شویم و عاقلانه تر برخورد میکنیم. با نداشتن هایمان میسازیم و برایش داشتنش برنامه میریزیم.

آنچه در این مثال اتفاق افتاد حاصل خواندن یک کتاب و یادگرفتن یک مفهوم بود. مفهومی که به عمد و با صرف هزینه و انرژی سعی کردیم در ذهن ما باقی بماند. حال تصور کنید بین کسی که اینگونه کتاب می‌خواند و کسی که چند روز بعد چیزی را که خوانده از یاد برده. در آن حالت یادگیری اتفاق افتاده، چیزی که با تعریف آن هماهنگی دارد یعنی در رفتار و احساسات ما تغییر ایجاد کرده. نه اینکه صرفا چند کلمه را حفظ کرده باشیم.

اما اینها را گفتم تا به حرفی برسم که در عنوان این مطلب هم آورده شده. یادگیری کاری اتوکشیده و تمیز نیست. یادگیری لباس کار میخواهد. یادگیری خاکی شدن دارد. زخمی شدن دارد. مشت خوردن دارد، گیج شدن دارد. این ها چیزی است که در مسیر هست چه بپذیریم چه نپذیریم. خیلی ها با نپذیرفتن آن همان اول کنار می‌کشند. ما مشت ها را از کسی نمی‌خوریم ما از چیزی که می‌خوانیم و میبینیم مشت میخوریم. اگر با مشت اول گیج و بیهوش شدیم هنوز ابتدای راهیم و باید ادامه بدهیم. یک روز میرسد که مانند آن صحنه فیلم رامبو در حال دویدن و بالا رفتن از پله ها هستیم و وقتی بالا می‌رسیم دستان خود را بالا میگیریم و با اعتماد بنفس فریاد می‌زنیم.

یادگیری ذهن ما بر اساس الگو عمل میکند. اگر در الگویابی ذهنمان را قویتر کنیم در یادگیری کارمان راحت تر میشود. الگوها فراوان اند و به تعداد تک تک اتفاقات در یادگیری هستند. اینکه در مقابل چیزی که سخت است چه تصمیمی بگیریم یک الگو است. اینکه چگونه در مقابل اطلاعات گیج کننده رفتار کنیم یک الگو است. اینکه در هنگام یادگیری چه تدبیری بیاندیشیم یک الگو است. اینکه اطلاعات مشابه را چگونه به هم وصل کنیم یک الگو است. اینها یادگیری هستند نه چیزی که ما حفظ میکنیم. به قول معلم شعبانعلی یادگیری در حاشیه اتفاق می‌افتد.

روش یادگیری که تر تمیز و سوسولی باشه بنظرم بی اطلاعی ما رو از یادگیری واقعی نشون میده. برای فهمیدن حتی باید حاضر باشیم چند کیلومتر راهرو بریم تا جواب بخش کوچکی از سوالمون رو در لابلای سنگی پیدا کنیم. بنظر سخته؟ زیادی دور از دسترسه؟ قبول ندارید؟ خودمون رو گرم کنیم، کمی تمرین کنیم، چشمانمون رو باز کنیم و فقط کمی پا در راه بگذاریم. راه خودش مسیر رو بهمون نشون میده.

پی نوشت: پیشنهاد میکنم این کلمات رو روی یک کاغذ بنویسید. یادگیری، مصداق، مفهوم، الگو، پذیرش، رویداد، روند، صبر. و بعد توی جاهای مختلف در موردشون بخونید تا با این کلمات توی یادگیری آشناتر بشید. فهمیدن این کلمات یعنی فهمیدن یادگیری. البته کلمات دیگه ای هم هستند ولی حس میکنم این لغات ارتباط نزدیکتری با این مفهوم دارند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه