جایی برای مرور زندگی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مطالعه» ثبت شده است

لیست کتابهایی که در سال 96 خواندم

قصد دارم لیستی از کتابهایی که سال قبل خواندم (سال 96) را اینجا قرار بدم. یادداشت کردن این لیست رو قبلا توی برنامه ترللو توی گوشیم انجام می‌دادم اما اینجا هم میارم. این نگه داشتن اسم کتابها کار خوبیه که کمک میکنه که اسمشون رو فراموش نکنیم و برام جالبه نمیدونم چرا اگه اسمشو فراموش نکنم باعث میشه تا محتوا و حرفی که داخل کتاب زده شده رو هم به یاد داشته باشم.
عنوان این کتابها به ترتیبی هست که خوانده شده:
2- شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری
3- انگیزه - دنیل اچ. پینک
4- قدرت عادت - چارلز دوهیگ
5- جادوی کار پاره وقت - سخنرانی های جیم کالینز
6- قمارباز - داستایوفسکی
8- اثر مرکب - دارن هاردی
9- داده کاوی در علم اطلاعات و دانش شناسی، مفاهیم و کاربردها - قاضی زاده
10- هنر عشق ورزیدن - اریک فروم
11- کیمیاگر - پائولو کوئیلو
12- بیگانه - البرکامو
13- ماه پنهان است - جان اشتاین بک
14- سه شنبه ها با موری - میچ آلبوم
15- بوف کور - صادق هدایت
16- انقراض پلنگ ایرانی - مهدی موسوی
17- ماجراهای تام سایر - مارک تواین
18- سگ ولگرد - صادق هدایت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

می‌خواهم قهرمان دنیای کلمات باشم

مقدمه:  داشتم کتابی قدیمی با عنوان «زبان و تفکر» نوشته‌ی آقای دکتر محمدرضا باطنی که زبانشناس هستند را میخواندم. قسمتی از این کتاب برایم جالب بود. بخشی از این کتاب در مورد تفاوت های میان زبان های فارسی، عربی و انگلیسی بود.
این ها را ببینید.
ز - ظ - ض - ذ
احتمالا همه حروف را به اتفاق «ز» خوانده اید. دکتر باطنی میگویند این حروف از زبان عربی وارد زبان ما شده اند. اگر چه در فارسی همه به یک صدا خوانده می‌شوند، در زبان عربی هر کدام تلفظ خاصی دارد. این حروف در زبان عربی کاملا از هم متمایزند و تلفظ متفاوتی هم دارند.
حال در مثالی دیگر به این لغات هم دقت کنید
Think
That
حرف th را در کلمه ی اول ممکن است «س» یا «ت» و در کلمه ی دوم «ذ» یا «د» تلفظ کرده باشیم. دکتر باطنی در اینجا حرف جالبی میزند:
وقتی واجی در زبان «الف» باشد و در زبان «ب» نباشد، کسانی که اهل زبان «ب» هستند در یادگیری زبان «الف» دچار اشکال می‌شوند. این اشکال از اینجا ناشی می‌شود که ایشان یاد گرفتنه اند فقط در مقابل صداهایی که در زبان خودشان تمایزدهنده ی معناست حساس باشند و در مورد صداهایی که در زبان خودشان وجود ندارد یا تمایز دهنده معنا نیست بیتفاوت باشند. چون این آموزندگان نسبت به صداهای زبان بیگانه که در زبان خودشان قرینه ای ندارد،یا نقش معادلی ندارد حساس نیستند. بنابر این در هنگام شنیدن زبان بیگانه آنها را درک نمی‌کنند و چون تمایز این صداها را درک نمیکنند خود نمیتوانند آنها را تولید کنند.
پس حالا فهمیدیم دلیل مواردی که در بالا آمد چیست.

دکتر باطنی در جای دیگری از کتاب، راه یادگیری واجهای زبان بیگانه را توضیح می‍دهند:

برای اینکه آموزنده مبتدی بتواند واجهای بدون قرینه زبان بیگانه را بیاموزد و در گفتار خود بکار برد باید نسبت به تفاوت صوتی آنها حساسیت پیدا کند. وقتی این حساسیت در او ایجاد شد، می‌تواند آن واجها را بشنود و بعدا آنها را در گفتار خود بکار برد.

----------
هنگام خواندن این متن کلا فکرم به دنبال چیز دیگری بود. دنبال مصداقی از این حالت در زندگی روزمره.
دقت که میکنم ما در زندگی کلمات و درسهایمان را خواندیم و رد شدیم بدون اینکه معنای آن کلمات را به خوبی بفهمیم. بطوری که مثلا اگر به من بگویند پیشرفت، توسعه، هنر، زندگی، جبر، هدف، استراتژی، عشق و ... را تعریف کن من میتوانم این لغات را فقط بفهمم و اگر از تعریف بعضی هایشان عاجز نمانم به صورت دست و پا شکسته و من من کنان درباره آن ها صحبت کنم یا اصلا ممکن است گنگ و مبهم از آنها بگویم. تعریف هایی هم که میآورم بر اساس دانسته های قبلی خودم است و بر اساس تجربیاتم است. تجربیاتی که بسیار کم و البته سطحی است، نه بر اساس واقعیت.
این کلمات بنظرم کلماتی هستند از جنس کلمه ای مثل «خطر». شما با شنیدن خطر یاد چه چیزی میافتید؟ یک برقکار ممکن است با شنیدن کلمه خطر اولین مفهومی که در ذهنش شکل میگیرد خطر برق گرفتگی باشد. و برای یک خلبان از کار افتادن یک بخش از هواپیما.
ما گاهی همین که معنا و مفهوم یک عبارت را به صورت کلی فهمیده ایم و از آن میگذریم. مثلا در کودکی روزانه صدها عبارت و کلمه می‌شنویم. معنی بسیاری از آنها را نمیدانیم اما به مرور معنای آن کلمات برای ما متمایز از سایر لغات می‌شود. ما هر عبارت را به رسمیت میشناسیم و گنجینه ی بسیار بزرگی از کلمات و عبارات در مغز ما شکل میگیرد. اما احساس میکنم که از یک جایی ببعد آن ذهن کنجکاو و آماده ی دریافت اطلاعات دوران کودکی را در خود ضعیف میکنیم. و ممکن است نقش کلمات برای ما کمرنگ شوند. در حالی که مهمترین ابزار ارتباط ما کلمات و زبان است.
بنظرم یکی از تفریحات خوب و مفید این است که دقایقی در هر روز را صرف این کنیم که کلمات واقعا چه معنا و مفهومی دارند. اینگونه ذهن ما مفاهیم را به شکل روشن تری درک میکند. در واقع با این کار ما مفاهیم را در ذهنمان بروزرسانی، اصلاح و چه بسا توسعه می‌دهیم.

ما باید قهرمان دنیای کلمات باشیم.

در کتاب زبان و تفکر یک دسته بندی جالب از کلمات گفته شده بود. کلمات را به صورت کلی به دو بخش تقسیم می‌شود. کلمات مادی و کلمات مجرد. کلمات مادی همان کلماتی است که برای نامیدن یک جسم به کار می‌رود. مثل میز و صندلی و درخت و ... . و کلمات مجرد کلماتی هستند که به یک مفهوم اشاره دارند. و فهمیدنشان بسیار سخت تر و نیازمند تجربه است. مثل همان مفهوم خطر که معنای آن برای هر کسی میتواند مختلف باشد و با تجربیات مختلف معنای آن در مغز ما شکل میگیرد. پس حالا میدانم چه کلماتی نیاز است تا معنایشان را مرور کنم و خودم را درگیر معنای میز و صندلی نکنم!! :)))


پی نوشت: استعاره ی «قهرمان دنیای کلمات» را از محمد رضا شعبانعلی قرض گرفتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

رمان زیبای «بادبادک باز» نوشته خالد حسینی

خیلی وقت پیش برای صفحه برگ سپید لیزنا معرفی کتابی را فرستاده بودم. اواخر فروردین ماه بود که روی سایت قرار گرفت و تایید شد. حالا می‌توانم آن را اینجا هم قرار دهم. کتابی که معرفی کرده بودم بادبادک باز بود نوشته‌ی خالد حسینی. برایم از آن دست کتاب هایی بود که اگر کسی بخواهد برای مطالعه به او پیشنهادی کنم حتما این رمان زیبا یکی از آن ها خواهد بود. سال قبل سر جمع حدود 17 کتاب را توانستم بخوانم. شاید بعدا بعضیهایشان را روی وبلاگ معرفی کردم. علی الحساب متنی را که برای لیزنا فرستاده بودم اینجا قرار می‌دهم. کتاب متن روان و ترجمه ای عالی تر دارد. خواندنش را پیشنهاد میکنم.

درباره نویسنده
خالد حسینی این نویسنده پرآوازه آمریکاییِ افغانی‌الاصل نوشتن رمان بادبادک باز را زمانی که کارورزی خود را در یک بیمارستان‌ می‌گذراند شروع کرد. این رمان در سال ۲۰۰۳ منتشر می‌شود و در همان سال به عنوان سومین اثر پر‌فروش در اروپا و امریکا شناخته می‌شود. بادبادک باز تاکنون به ۴۸ زبان ترجمه شده و بفروش رسیده است. «هزار خورشید تابان» و «و کوهستان به طنین آمد» به ترتیب دومین و سومین رمان حسینی هستند که همگی با اقبال مواجه شدند و جمعا کتاب‌هایش فروش ۳۸ میلیون نسخه‌ای برای وی در پی داشت. او یک سال و نیم بعد از نوشتن اولین رمانش یعنی بادبادک باز نویسنده­ای تمام­وقت شد. در سال ۲۰۰۷ نیز فیلمی از روی این رمان ساخته می‌شود.
خالد حسینی در سال ۱۹۶۵ در کابل به دنیا آمد. پدر او دیپلمات وزارت خارجه افغانستان بود. در ۱۱ سالگی وقتی پدرش به پاریس اعزام می‌شود از افغانستان خارج می‌شوند. بعدها وقتی بخاطر کودتای کمونیستی در افغانستان پدرش از کار در سفارت برکنار می‌شود از آمریکا درخواست پناهندگی سیاسی می‌کنند که پذیرفته می‌شود و به آمریکا نقل مکان می‌کنند. او تحصیلاتش را در دانشگاه های آمریکا در رشته های زیست شناسی و سپس پزشکی ادامه می‌دهد.
 ...............................................
با عجله از اتوبوس پیاده شده بودم و به سمت ورودی زیر گذر ایستگاه متروی صادقیه می‌رفتم. تندتر می‌دویدم تا اگر بتوانم به قطاری که از بیرون ایستگاه مترو دیدم تازه وارد جایگاه می‌شد برسم. عادت داشتم با متروهای تندرو بروم تا زودتر به کرج برسم.
 آنروز در زیر گذر مترو خبرهایی بود.
درحال عبور به میزهایی که تعدادی فروشنده روی آنها چیزهایی بساط کرده بودند سرسری نگاهی انداختم تا حداقل بدانم چهخبر است. میزی پر از شیرینی محلی یزدی، میز دیگری پر از انواع لواشک و تنقلات ترش، انواع روسری نخی که مرتب چیده شده بود، مانتوها، لوازم گوشی، پاستیل های رنگارنگ و در آخر هم میزی پر از کتاب. کتاب‌ها برایم جذاب هستند اما آن زمان و آنجا طوری نبود که آنها را به نرسیدن به مترو ترجیح دهم. اما چیزی دیدم که به یک لحظه ترمزم را کشید!!. «کتاب با ۵۰ درصد تخفیف»(!). دیدن این عبارت روی کتاب و مخصوصا وقتی دانشجو باشی آن‌ هم از نوع کتاب دوستش جاذبه ای دارد در حد لالیگا.
بین این دوراهی رفتن و ماندن گیر کرده بودم، ماندن را انتخاب کردم و چه کار خوبی هم کردم. سخت بود ولی خودم را راضی کردم، احتمالا هر کسی درونش یک صدای غرغرو دارد.
کتابی که از چند ماه قبل به پیشنهاد دوستان شبکه‌های اجتماعیِ نادیده­ام در لیستِ «کتاب‌هایی که بخوانم»ِ خود وارد کرده بودم را دیدم. کتابی با جلدی سفید و یکدست و جذاب و صحافی‌ای با کیفیت و محکم که روی آن این عنوان زده شده بود «بادبادک باز نوشته خالد حسینی». کتاب این نویسنده‌ افغانستانی الاصلِ خوش قلم را به نصف قیمت خریدم، از فروشنده که دختر جوانی بود تشکر کردم و خوش­خوشان از خرید خوبم به راه افتادم. بعد از چند هفته بود که این رمان زیبا را در سفری که به شهرستان داشتم - جایی که دوران کودکی‌ام را در آن گذراندم- تمام کردم. آنجا بود که معنای کلمه­کلمه‌ نوشته‌های کتاب برایم ملموس‌تر بود.
رمان بادبادک باز رمانی خواندنی از زندگی پسری زاده‌ افغانستان به نام امیر است. هر یک از ما آدم بزرگ‌ها توی دوران کودکی‌مان بخش پررنگی وجود دارد که بر حافظه‌مان نقش بسته، با آن بزرگ شده­ایم و کودکی‌مان را ساخته‌ایم. ما کودکی را با آن موضوعات و حوادث به یاد می‌آوریم خواه شیرین و دلنشین باشد و خواه سخت. دوچرخه سواری‌های گاه و بیگاه، فوتبال توی کوچه‌ ها با دروازه‌های آجری، بازی های گروهی، مهمانی‌رفتن، خاله بازی و... .  اگر خودم را بگویم طعم انارهای پاییزی که هر کدام مزه‌ خودش را داشت هنوز جایی در انتهای مغزم ثبت شده که گاه با عطر اناری دوباره زنده می‌شود. یا دخترکی که دوران کودکی هم بازی من بود همین ها بوده که بچگی ام را با آن می‌شناسم. چیزها، اتفاقات و انسان ها، درست همین‌ها.
گفتم که این رمان در مورد پسری به نام امیر است. او که حالا بزرگ شده از دوران کودکی اش می­گوید، دورانی که افغانستان جایی بود که کودکان در آن خاطره می‌ساختند، در بازار‌ها از بوی کباب بره آب از دهانشان راه می‌افتاد، دائم در حال بازی بودند، بادبادک بازی می‌کردند و آزاد و ایمن هرجا می‌رفتند. زمانی که دختران و پسران کودکی می‌کردند. قبل اینکه جنگ و درگیری و بمباران تنها خاطره و تصویرشان از زندگی باشد. امیر که حالا بزرگ شده هنوز خودش را جایی در گذشته­اش زندانی می‌بیند و خود را مستحق مشکلاتی می‌داند که برایش پیش می‌آید.
 امیر با مسئله‌ای روبروست که هنوز برایش حل نشده باقی مانده. او که حالا در امریکا زندگی می‌کند چاره خود را بازگشت به وطن و روبرو شدن با گذشته‌ خود می‌بیند و روبرو شدن با ترس‌هایش.
ترس از روبرو شدن با ترس­هایمان معمولا داستانی مشترک در زندگی بسیاری از ماست. از همان هایی که اگر ازشان دوری کنیم فقط خودمان را محدود کرده­ایم و روبرو شدن با آن را به تعویق انداخته­ایم اما نمی­دانیم روزی دوباره در جایی دیگر به شکلی دیگر باز می‌گردد و باز ماییم و آن موضوعه لعنتی دوست نداشتنی. این رمان به ما می‌گوید که گاهی نتایج روبرو نشدن با ترس می‌تواند بسیار بدتر باشد تا جایی که شاید مسیر زندگی مارا تغییر دهد.
از کتاب ...
شخصیت من به شکل امروزی‌اش در دوازده سالگی اش در یک روز سرد ابری، در زمستان سال ۱۹۷۵ شکل گرفت. آن لحظه را دقیقا به یاد دارم که پشت دیوار مخروبه ای چمباتمه زده  و به داخل کوچه  کنارِ نهرِ یخ زده نگاه می‌کردم. سالیان سال از آن زمان می‌‌گذرد؛ اما زندگی‌ به من آموخت که آن‌چه درباره‌‌ گذشته و این‌که چه‌طور می‌‌توانی‌ دفنش کنی‌ می‌‌گویند، دروغی‌ بیش نیست. از این‌رو این را می‌‌گویم که گذشته به هر قیمت، پنجه‌کشان راهش را به‌سویت باز می‌‌کند. حال که به عقب می‌‌نگرم، درمی‌‌یابم که تمام بیست و شش سال گذشته را به دید زدن آن کوچه‌‌ متروک سپری‌ کرده‌ام.
 مشخصات اثر:
بادبادک باز/ نوشته خالد حسینی، مترجم حمیدرضا بلوچ، انتشارات راه معاصر. تعداد صفحات : ۳۹۷ صفحه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معرفی کتاب کنسرو غول - مهدی رجبی

 کتاب کنسرو غول

کتاب کنسرو غول - مهدی رجبی
اشنایی من با این کتاب:
 اشنایی من با این کتاب جالب بود، سر کلاس دکتر زین العابدینی بودیم که فهمیدم قرار است بخشی از کلاس را به کتابخانه مرکزی دانشگاه برویم و در جلسه ی نقد کتاب کنسرو غول شرکت کنیم. انجا بود که نویسنده کتاب را دیدم، زیاد پیش نمی‌آید که بشود با نویسنده ای از نزدیک دیدار کنم که از بخت و اقبال خوبم بود. (داخل پرانتز بگویم که یاد زمانی افتادم که یک کتاب که در مورد زندگینامه کارآفرینای ایرانی بود هم از نویسنده اش در مترو گرفتم). بنظر انسان جالبی می‌آمد و الآن که کتابش را خواندم بنظرم ادم خیلی جالبتری می‌آید. من اینطوری ام! وقتی کتاب کسی را میخوانم ان آدم برایم جالب می‌شود! و اما بروم سراغ اصل مطلب.
کتاب کنسرو غول نوشته مهدی رجبی است که از طریق نشر افق منتشر می‌شود. مخاطب اصلی این کتاب نوجوانان هستند  که یعنی شامل من نمی‌شود ولی تصمیم گرفتم آن را بخوانم.

خلاصه:
 این کتاب داستانِ نوجوانی است که می‌خواهد جنایتکار شود. «توکا» اسم این نوجوان قصه ی ماست. او پدرش را وقتی بچه بود از دست داده بود. توکا پسربچه ی ضعیف و ترسوییست است با اخلاق هایی که اولش ممکن است برای ما عجیب باشد. همه ی بچه های مدرسه کتکش میزنند و به او زور میگویند. او هم تصمیم گرفت که جنایتکار بشود. جنایتکار ها از نظر او ادم های شجاع و نترسی بودند. جنایتکار ها بانک می‌زدند و یه وری تف می‌کنند، گروگان می‌گرفتند اما ادم نمی‌کشند. پلیس ها از نظر او ترسو بودند. درسش در مدرسه چندان خوب نبود بخصوص ریاضی. توکا یک روز در بین آت و آشغال ‌های یک پیرزن کتابی را می‌بیند. زندگینامه و خاطرات یک جنایتکار بزرگ و آن را میخرد. او دوست دارد شبیه شخصیت آن جنایتکار شود. او نمی‌خواهد که ضعیف و ترسو باشد. روزی دیگر هم ازآن پیر زن کنسروی می‌خرد که به گفته ی او درونش غولی وجود دارد. اما وقتی آن را باز میکند هیچ اتفاقی نمی‌افتدو فردا که از راه می‌رسد غول را می‌بیند. یک غول زبان نفهم و حرف گوش نکن و کم حرف که عاشق رنگ زرد و ریاضی است. غولش فقط روز های زوج می‌آید و روز های فرد نیست. آن ها کتابی را پیدا میکنند و  باهم ریاضی کار میکنند، پسری که از ریاضی متنفر بود کمکم به ریاضی علاقه مند می‌شود و دیگران متوجه استعداد او می‌شوند. او به درس علاقه مند می‌شود و کمکم یاد می‌گیرد از حق خودش دفاع کند.

و اما چیزهایی که درباره داستان می‌توانم بگویم:
کاراکتر توکا در ابتدای داستان نوجوانی با اعتماد بنفس پایین و ترسو است، ک میتوان نکاتی درموردش گفت. یکی ازین ها نبود پدر در فرایند رشد کودک است. خالی بودن جای پدر در بزرگ شدن یک کودک می‌تواند پی آمد هایی داشته باشد. پیامدی نظیر ضعف یادگیری الگوها. کودکان با مشاهده رفتار بزرگسالان (در این جا پدر) الگو های رفتاری را یاد می‌گیرند. الگو ها به ما کمک میکنند که بدانیم در شرایط یکسان یا شرایط نزدیک به هر مسئله ای در زندگی روزانه‌مان چگونه باید از خودمان عکس العمل نشان دهیم یا به عبارتی چطور رفتار کنیم.
 در داستان مادری را می‌بینیم که غرق در مشکلات خودش است و مدام غر می‌زند. زندگی برایش در یک مبل راحتی و تماشای تلویزیون و خوردن خلاصه شده. بیشتر اوقات عصبی است و به پرخوری روی آورده و وقتی برای کودکش نمی‌گذارد. همه چیز کنسرویست و غذای تازه نمی‌خورند.
اشنا شدن با غول بنظرم بخش مهمی از داستان است. غول داستان چیزی نمیفهد نه دستوری نه خواهشی. فکر نمیکند و مدام چیز ها را می‌شمرد، و یک سری حرف ها را میگوید، بی خیال است و به چیزی کار ندارد و تنها چیزی که او را هیجان زده می‌کند رنگ زرد و ریاضی است. هرجا که شخصیت داستان برود او هم می‌رود. در کل میشود گفت که مثل یک ربات است.
غول داستان فردی است که هیچ کاری از دستش بر نمی‌آید. یعنی اینکه هیچ کاری نمی‌کند‌. جاهایی بود که توکا داشت کتک می‌خورد و او فقط تماشا میکرد ، درست مثل یک تکه سنگ. نه خوشحال نه ناراحت. این برای توکا این درس را داشت که یاد بگیرد همیشه کسی نیست که کمکش کند، او میبایست خودش مسئولیت زندگی اش را قبول میکرد، اینکه کسی مراقبش نیست و خودش باید از خودش مراقبت کند. باید نترسد و خودش را نشان دهد.
مدتی با غولش دوست میشود و وقتی که نیست دلش برایش تنگ می‌شود. اگر چه غول چیز خاصی نمیگوید اما زندگی با او را یاد می‌گیرد.
او در پایان داستان یاد گرفت که حتی اگر زورش به کسی نمیرسد اما نگذارد کسی به او زور بگوید.  اگر کسی داستان را کامل نخواند ممکن است بگوید بد بودن یک ارزش در نظر گرفته شده و این خوب نیست اما در داستان می‌بینیم که چگونه اوضاع عوض می‌شود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معرفی کتاب نیمه تاریک وجود

سر کلاس داده کاوی با دکتر زین العابدینی پیشنهاد دادند که کتابی رو که خوندیم معرفی کنیم ایشون برای لیزنا ارسال کنن تا در قسمت برگ سپید منتشر بشه. اون زمان مصادف بود با وقتی که داشتم کتاب نیمه تاریک وجود رو می‌خوندم که البته یک فصلش باقی مونده بود. آشنایی من با این کتاب برمی‌گرده به دوران کارشناسی که با دکتر آزاده درس روانشناسی عمومی در کتابخانه داشتیم. از این کتاب سر یکی از جلسات اسم بردند و خوب به خاطرم موند.
بهر حال هر طور بود نوشتمش. این اولین کاری بود که در یک جای رسمی قرار گرفته. اگر چه قلمم هنوز چندان خوب نیست ولی خودم خیلی دوستش داشتم.
لینک معرفی کتاب نیمه تاریک وجود در لیزنا

کتاب نیمه تاریک وجود

نام کتاب: نیمه تاریک وجود
نویسنده: دبی فورد
مترجم: فرناز فرود
انتشارات: حمیدا
قیمت چاپ 95: 15 هزار تومان


ما انسان ها در زندگیمان خود صفاتی را به خود نسبت می‌دهیم. زرنگ، کاری، شوخ، ساده، زشت، سختگیر، عجول، دوست داشتنی، بیخیال، احمق و غیره. چه مثبت و چه منفی این صفات ابزاری ست که ذهن ما از آن برای دسته بندی یا بهتر بگویم قضاوت خودمان و دیگران استفاده می‌کند. اما آیا وقتی خود را دارای یکی از این صفات می‌دانیم می‌توانیم بگوییم به هیچ وجه مخالف آن صفت را دارا نیستیم؟ دلیل اینکه بعضی صفات دیگران ما را اذیت می‌کند چیست؟ چرا بعضی افراد به راحتی می‌توانند ما را بر انگیخته و یا عصبی کنند؟  چرا نسبت به بعضی افراد بدون اینکه کاری کرده باشند احساس خوبی نداریم، حتی دلیل خاصی هم برای این حالت پیدا نمی‌کنیم. و اصلا این نوع احساسات بخاطر چیست؟
این ها سوالاتی است که دبی فورد در کتابش با عنوان «نیمه تاریک وجود» به آن ها پاسخ می‌دهد و همراه با مثال های روشنی که از تجربیات خود و دیگران می‌آورد به موشکافی این احساسات می‌پردازد. دبی فورد در این کتاب می‌گوید اگر با یک صفت اخلاقی مشکل داریم و روبرو شدن با شخصی که آن ویژگی را دارد حال ما را بد می‌کند به این خاطر است که خود ما دقیقا همان ویژگی را داریم! اما آن را در درون خود رد کرده ایم و نپذیرفته ایم.
«نیمه تاریک وجود» می‌گوید انسان ها در زمان تولد و ابتدای زندگی خود کامل هستند. به این معنی که تمامی صفات خود را بدون قضاوت می‌نگرند و نسبت به آن سوگیری ندارند و ولی وقتی بزرگ می‌شوند در مواجهه با تربیت پدر و مادر و جامعه بعضی احساسات خود را نفی و سرکوب می‌کنند زیرا اینگونه به آن ها باورانده می‌شود که ویژگی های بدی هستند که باید از داشتنشان دوری کرد. دبی فورد با این دیدگاه که خداوند مارا کامل آفریده و نفی هر صفت اخلاقی درون ما مخالف با این کمال خدادادی است، از پیامد هایی می‌گوید که این نفی کردن برای ما خواهد داشت. دبی فورد برای این خصوصیات پذیرفته نشده از تعبیر «سایه» استفاده می‌کند. سایه هایی که ما برای دیده نشدن شان همیشه سعی کرده ایم آن را از دیگران و حتی خودمان مخفی کنیم. از راه های شناخت این سایه ها می‌گوید و اینکه چگونه آن را به عنوان بخشی از خودمان بپذیریم و آنها را دوست بداریم.
کتاب «نیمه تاریک وجود» توسط نشر حمیدا با ترجمه فرناز فرود منتشر می‌شود. خانم فرناز فرود کتاب های دیگری هم از این نویسنده ترجمه کرده اند. ترجمه و متن ساده و سلیس آن به فارسی هم نشان دهنده آشنایی ایشان با قلمِ خانم دبی فورد است.

بخشی از کتاب:
...
می‌خواهم بدانید با آنچه که در نظر شما بی عیب و نقص است فاصله زیادی دارم، اما دیگر رسالت من بی عیب و نقص بودن نیست. اکنون رسالت من یکپارچه و کامل بودن است، یعنی همزمان کامل و ناقص بودن. اکنون رسالت من آن است که به وجود درونم گوش فرا دهم و تا آن جا که می‌توانم به طور کامل زندگی کنم. اکنون رسالت من آن است تا آنجا که به عنوان یک انسان برایم امکان دارد خود را دوست بدارم، زیرا می‌دانم فقط در این صورت می‌توانم شما را نیز دوست بدارم ... اگر نمیدانید چه می‌خواهید، نترسید، فقط متعهد شوید تا سر حد توان خود زندگی کنید. در لحظه حال زندگی نمایید تا هستی، هدایای منحصی به فردتان را به شما نشان دهد. تعهدتان شما را به سوی مکان هایی که باید بروید، کتاب هایی که باید بخوانید و افرادی که به شما یاری و آموزش می‌دهند، هدایت خواهد کرد.
...

معرفی:
محمد مقیسه، دانشجوی ارشد علم اطلاعات و دانش شناسی دانشگاه شهید بهشتی، و متولد 73. نوشتن، کتاب خواندن خصوصا کتاب هایی که یاد گرفته هایم را به چالش می‌کشند  و مرا در ابهام قرار می‌دهند را دوست دارم. تنهایی سفر کردن هم برایم خیلی لذت بخش است. کتاب های روانشناسی برایم جالب تر از بقیه هستند. و عاشق پروژه های کتابخانه ای و کار کردن هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه