وقتی برای اولین بار سه سال پیش پامو توی دانشگاه امام صادق گذاشتم چیزی که دیدم برام سخت قابل توضیح بود. یعنی با هیچ معادله ای که توی 22 سال زندگیم تجربه کرده باشم جور در نمی‌اومد. اینو کسی میگه که این فرصت بهش داده شده بود تا توی 4 تا دانشگاه و حوزه متفاوت حضور داشته باشه. حتی توی حوزه علمیه هم چنین چیزی ندیدم. چیزی که بهش میگیم اصل اعتماد.

بذارید تا کمی از فضای اینجا براتون بگم تا بفهمید توی دانشگاه امام صادق چه چیزی با بقیه جاها متفاوته. اول اینکه من اونجا مدتی توی کتابخونه ش بودم و بقیه جاهاش رو هم گاهی سر میزدم. میدیدم که دانشجو وقتی میخواد بره و فردا دوباره بیاد راحت وسائلش رو میگذاره و روش یه یادداشت میگذاره و میره. حالا میخواد هر ساعتی از شبانه روز هم باشه تفاوتی نداره. منظور از وسائل هر وسیله ای هست از لپتاب و تبلت گرفته تا کتاب و جزوه و وسایل الکتونیکی دیگه. درک این همه اعتماد به محیطی که حتی با یک دوربین هم کنترل نمیشد برام سخت بود.

اگر دروغ نگم اولین باری که عاشق یه محیط دانشگاهی شدم رو من توی همین دانشگاه امام صادق تجربه کردم. همیشه تو دلم به کارمند ها غبطه میخوردم که توی چنین محیط خوب و دوست داشتنی و پر از اعتماد به همدیگه دارن کار میکنن. البته که آزمون ها و مصاحبه های سخت ورودی در وجود این فضا بی تاثیر نیست.

نتیجه خیلی واضح بود، احساس تعلق به دانشگاه، حس حساب کردن روی دیگرانی که نمیشناسی - و البته میدونی که متعلق به همین دانشگاه هستند- و اینکه بقیه هم بهت اعتماد دارند. اینجا برام مثل بهشت بود. یه چیزی مثل ژاپن روی زمین!

 البته این رو داخل پرانتز بگم که اگه بگیم چیزی مثل دزدی اصلا اینجا وجود نداره حرف گزافی زدم. ولی خوب وقتی توی سه سال میزان کیس های چنین اتفاقاتی نزدیک به صفر بوده و بر عکس وقتی در کل طول تحصیلت یه روز میری خوابگاه دانشگاه خودت و با خبر میشی که لپتاب یکی رو از توی اتاقش زدن! و مثال های فراوان از این اتفاقات رو از دوستات میشنوی قضاوت چندان کار سختی نیست.

داشتیم در مورد اعتماد حرف میزدیم. من توی سه تا دانشگاه قبلی ای که درس خوندم - غیر از دانشگاه خوب شهید بهشتی- چندان احساس تعلقی به محل تحصیلم نداشتم. و سخته بشه روش اسم اعتماد بگذاریم.

اعتماد کردن و مورد اعتماد بودن یکی از اصول دیگه ی قبیله ها یا کامیونیتی های ما در زندگیه. حتی جمعیتی از دزدا که توی پاتوقی کنار هم جمع میشن هم میتونن یه قبیله رو تشکیل بدن. وجود اعتماد بین اونها همون چیزیه که باعث میشه که مطمئن باشن همون آدمی که کنارش نشستن از هر کی دزدی کنه به مال اون کاری نداره، برعکس به همدیگه پروژه های کاری هم معرفی میکنن! حتی اگر بدونه اون یه دزد بی احساس و بی رحم، و یه موجود ظالمه. اعتماد چیزیه که آدمها رو مثل چسب کنار هم نگه میداره.

وقتی ما بتونیم به گروه و قبیله ای که عضوش هستیم اعتماد کنیم و بدونیم که همون طور که هواشون رو داریم هوامون رو هم دارند زندگی برای ما راحت تر میشه.

مثلا وقتی به همکلاسی هات اعتماد داشته باشی و بدنی که اگر خبری توی دانشگاه بشه حتما به همدیگه خبر میدین، اون موقع اطمینان داری که رویداد مهمیو از دست نمیدی بر عکس حتی اگه نری میتونن بهت کمک کنن و در موردش بگن. اما خیال کنین چنین حسی بین این آدمها وجود نداشت. اون موقع اون کلاس چی بود غیر از ده نفر آدم جدایی که کاری به کار هم ندارند و بقیه هم براشون اهمیتی ندارند. زندگی و عضویت توی چنین گروه هایی واقعا سخته.

یه تعریف از رضا غیابی - یکی از آدمهای خوب روزگار که توی اینستا دنبالش میکنم- رو چندین بار ازش شنیدن و خوب به خاطرم مونده. اینکه اعتماد نتیجه ی رفتارهای تکرار شوندست. پس اگر یه توی رفتار برای مدت کوتاهی پابرجا باشه نمیشه گفت حس اعتماد رو ایجاد کردیم. تلاش برای جلب اعتماد باید از درون جوشیده باشه تا پایدار باشه، تا به اعتماد منجر بشه. میشه گفت هر چی یه رفتار رو با موفقیت بیشتری در بازه زمانی طولانی تری به طور طبیعی بروز دادیم آدم قابل اعتماد تری هستیم.

همین تعریف رو بیاریم در کانتکس قبیله ها. از کوچیکترین قبیله بگیم. خانواده ی دو نفری. این قبیله رو میتونیم اینطوری توضیح بدیم که اگه رفتاری در محیط خانواده مثلا حمایت مدام تکرار بشه ماحصل اون چیزی خواهد بود از جنس اعتماد و اطمینان که بله ما طرف مقابلمون رو میشناسیم. این یه مثال بود و کلا میخواستم بگم اعتماد توی قبیله ها موضوع مهمیه. از دید تکامل هم چیزیه که برای بقا همیشه بهش نیاز داشتیم.

به نظرم اگه توی گروهی که توش هستیم اعتماد رو میبینیم و مثلا میشه با اطمینان انتظاراتی و پیشبینی هایی داشت و از برآورده شدنشون تا حدود زیاده مطمئن بود، گروهی که داخلش هستیم رو به خوبی انتخاب کردیم. اگه اینطور نیست -و اگه سخت بگیریم- واقعا چرا توی اون گروه موندیم؟!