جایی برای مرور زندگی

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درس‌های زندگی» ثبت شده است

گزارش هفته‌ی اول استفاده از آموزش زبان نصرت

امروز هشتمین شماره از این بسته آموزشی رو گوش دادم. یعنی به عبارتی یک هفته از استفاده از این روش آموزش زبان گذشته. و اینجا میخوام درباره تاثیراتی که توی این یه هفته احساس کردم حرف بزنم.
توی این هفته کلمات زیادی یاد نگرفتم و احتمالا هم قصد این بسته در درجه ی اول مکالمه هست و نه یاد دادن لغت. لغتی رو هم اگه یاد میده ازمون میخواد تا توی جمله بندی هامون استفاده بکنیم.
با اینکه دایره لغاتم بد نیست و توی این یه هفته فقط سه تا لغت یاد گرفتم! پس باید جواب بدم که چه فایده ای تا الان برای من داشته که از ادامه دادنش ناامید نشدم؟!


قبل از جواب دادن به این سوال باید بگم که اولین قانون در هنر شاگردی کردن گوش دادن به توصیه های استاد بدون تحلیل بیخودیه. یعنی اگر چیزی از ما خواسته شد دقیقا به همون عمل کنیم. چرا که اگر بخوایم نظر خودمونو توش دخالت بدیم دلیلی نداره که بخوایم همچین دوره ای رو بگذرونیم. تصورش هم خنده داره که کسی خالصانه بخواد چیزی رو یاد بگیره بعد توی جلسات اول وسط درس دادن استاد هی بپرسه چرا با این روش؟ اگه اونجوری باشه چی؟ "بنظرم اینجوری نمیشه و این راه کمی سادست" و کلا هرگونه اظهار نظر و تحلیلی رو بهتره از خودمون دور بکنیم و بگذاریم کنار. این کار نادیده گرفتن غرور نیست. درواقع تلاشی مخلصانه ست برای اینه که بخوایم در یک چیز بهترین باشیم.
پس توی درجه ی اول سعی کردم هر چی جناب نصرت گفتن رو بهش عمل کنم و توصیه هاشون رو در خاطر داشته باشم. یکی دو درس اول کمی سخت بود اما بعدش عادت کردم. یکی از توصیه های ایشون اینه که کلمات و جملات رو عینا تکرار کنیم. یعنی با بیشترین شباهت و تقلید.
اما نتیجه این یک هفته چی بود؟
در یک کلام میتونم بگم مجموعه ای حدود 10- 20 تا قانون کوچیک که بعضی هاشون تا حالا وارد ناخودآگاهم شده از نتایج این یه هفتست. مثل هردو تلفظ th و wh توی What و اینکه توی انگلیسی اُ یعنی فتحه را مثل فارسی تلفظ نمیکنیم، سلام و احوال پرسی کردن و کلی تلفظ کلمات که یاد میده به صورت درست تری تلفظ کنیم.  میشه اینجوری هم گفت که بار سنگین تلفظ بعضی کلمات رو با تکرار و تمرین جوری به ما درس میده که کمتر اونو احساس میکنیم و خیلی راحت تر تلفظشون میکنیم.
شاید بد نباشه بگم این فایلها ایده ای شد برای اینکه حتی برم روی تلفظ حروف فارسیم هم کار کنم!
آموخته های من تا حالا مجموعه ای از همون قوانین کوچیک هست که گفتم. یکی دیگش این بود که دیدم میتونم توی یه جمله 5 کلمه ای استرس رو روی کلمات جابجا کنم و اونجا فهمیدم که با جابجا کردن استرس میشه منظور جمله رو تغییر داد. البته که هنوز خیلی خام به این نتیجه رسیدم اما باز هم صبر میکنم تا دوره کامل بشه.
در کنار این درسها، توجه و حساسیتم حتی روی سریالهایی که میبینم هم بیشتر شده. بیشترین تاثیر رو هم همین سریال دیدن روم گذاشت و بعضی کلماتشون به خوبی در ذهنم حک شده.
این فایلها بر پایه تقلید مکالمه زبان رو آموزش میده یعنی به ما زبان رو همون جور آموزش میده که کودکی که تازه میخواد حرف زدن رو یاد بگیره، یعنی با تقلید. و هر چه این تقلیدها نزدیکتر و بهتر یادگیری بهتر. میشه پیش بینی کرد که اگه یه بچه بخواد با دایره ادا و صداهای خودش انگلیسی رو تقلید کنه چی ازش میشنویم. همون طور اگه یه آدم بزرگ بخواد با مهارت های آوایی فارسی همچین کاری کنه کارش با همون بچه که با ددد ددد دد میخواد تکرار کنه شباهت زیادی خواهد داشت. با این تقلیدها و به عبارتی گشودن شیوه های جدیده که میتونیم بگیم یادگیری اتفاق می افته.
توی هفته قبل حدود چهار ساعت برای آموزش زبان نصرت وقت گذاشتم. منتظرم ببینم وقتی به بیست ساعتی که صدارا علی آبادی عزیز دربارش حرف زده برسم چه چیزهای نصیبم شده.
راستش به نظرم اگه کسی قراره این فایلها رو گوش بده بهتره برای حفظ استمرارش یه کاری انجام بده اونم اینکه بهش زیاد فکر نکنه. و یکم قضاوت رو در مورد این فایل ها به تعویق بندازه چون درسای ابتداییش به قدری سادست که ممکنه زود بیخیالش بشیم.

پی نوشت: باز هم ممنون از محمدرضا شعبانعلی که من رو با مفهوم هنر شاگری کردن آشنا کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

هنر تقلید کردن

شاید بد نباشه یه بازی بدونیمش. انجامش در ظاهر اسونه. برای بعضی ها این کار آسونتره و برای بعضی ها خیلی خیلی سخت. بنظرم تقلید کردن به مهارته. یه مهارت فوق العاده.

این بازی رو خیلی جاها و روی خیلی چیزها میشه انجام داد. کشیدن از روی یک طرح و بارها و بارها تکرار اون میتونه یه بازی مفرح باشه. شاید اول بگیم بیهودست. اما همه میدونیم که وقتی بار پنجم دوباره خواستیم همون کار رو انجام بدیم اوضاع کمی متفاوته. اون ترس و بی اعتمادی به کارمون جاش رو کم کم به اعتماد بنفس میده و از کارمون کیف میکنیم.

امیدوارم منظورم رو فهمیده باشید. منظور من از تقلید اینجا اصلا اون تقلیدهایی نیست که برای سود مادی یا ... انجام میشه. اینجا فقط یه بازیه و برای یه کار شخصی. کسی که ورزش رزمی هم میخواد یاد بگیره اول از روی بقیه شروع به تقلید میکنه. یا یه بچه که میخواد راه بره هم همینطوره. اون فقط تقلید میکنه. وقتی به حدی میرسه که میتونه از پس اون کار که تقلید میکنه بر بیاد دیگه اون رو فراموش میکنه و ذهنش رو مشغول نمیکنه. حالا کودکی که راه رفتن بلد نبود چی داره؟؟ اون راه رفتن رو بلده بدون اینکه خودش بدونه. حالا همین کار رو روی نقاشی، یه ورزش، روی نویسندگی، یا هرجا که میشه از کسی تقلید کرد استفاده کنیم.

اون زمان دیگه چیزی نیست که برای ما قابل یاد گرفتن نباشه.

یادگیری، بندبازی بین یقین و تردید است. [+]

اعتماد بنفسی که ما از انجام یک تکراری کار بدست میاریم و از آن خودمون میکنیم توی جمله ی بالا همون یقینه. بعد از رسیدن به یقین بند بازی ما شروع میشه. بنظرم اگر کسی بخواد توی یقین بمونه و از تردید دوری کنه ثابت باقی خواهد موند. و کسی هم که بیشتر توی تردید غرق باشه آدمیه که همیشه پریشان حال خواهد بود.

تقلید رو اگر به شکل بازی ببینیم برامون لذت بخش میشه. بازی تقلید به ما الگوهای جدید میده.

راستش نوشتن این حرفها از فایل دوم آموزش زبان نصرت به فکرم رسید. وقتی فقط با تقلید از روی اون آقا و خوانم دیدم طرز تلفظ کلاتم عوض شده. منی که 10 سال english را اینگیلیش تلفظ میکردم حالا بدون اینکه بهش فکر کنم اون رو اینگلش تلفظ میکنم که صحیحه.

حرفهای شاهین کلانتری هم که اینجا در موردش گفته بودم هم از همین جنسه. قبلا ازش نقل کردم که برای زدن حرفهای نو و تازه ما اول باید توی حرفهای کلیشه ای ماهر بشیم. اون وقته که میتونیم حرفهای جدید بزنیم.

بنظرم باید برای تقلید و هنر تقلید حرفه ای وقتی بگذاریم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

نوشته های خواندنی: چگونه به قدرت فکر کردن مستقل دست پیدا کنیم؟

تفاوت آدمها در نوع نگاهشون به زندگی و مسائله که تفاوت هاشون رو می‌سازه. معمولا اینطوریه که ادم هرچی که تجربه‌ی بیشتری داشته باشه حرفاش عمیقتر میشه. کسی که زیاد در موضوعی اطلاع نداره یا اطلاع کمی داره وقتی پای صحبت های استادی با سالها تجربه و با مدل ذهنی متفاوت میشینه معمولا بعضی از حرفها برای او قابل درک نیست یا بهتره بگم مبهمه.

این یه معادله سادست. هرچی کمتر برای چیزی وقت گذاشته باشیم کمتر در موردش میدونیم. گاهی ممکنه فاصله‌ی بین این سطوح تجربه اون قدری باشه که فرد از درک اون حرفها عاجز باشه. نتونه براشون مثال و مصداق در تجربیات خودش پیدا کنه.

این حرفهارو زدن تا مطلبی رو معرفی کنم که آقای شعبانعلی در مورد فکر کردن و حفظ استقلال از کسایی که حرفاشون رو میخونیم نوشتن.

در جایی از حرفهاشون میگن:

یادگیری، بندبازی بین یقین و تردید است.

گاهی ممکنه پیش اومده باشه تا کتابی رو از کسی میخونیم و بعد احساس میکنیم تنها تاثیری که روی ما داشته اینه که اون حرفها رو طوطی وار داریم از روی کتاب بازگو میکنیم. توی این مطلب آقای شعبانعلی حرفهای خوبی میزنند که چطور میشه با روش بهتری مطالعه کرد تا به نتیجه ای که میخوایم یعنی بسط مدل ذهنی مون برسیم. باید متوجه باشیم که تجربه ها و حرفهای کسیه که بیش از 10-15 سال از داشتن چنین دغدغه هایی در او گذشته و حرفهایی که میزنه ذره ذره براشون معنا داره.

شاید دیده باشید که گاهی ما حرفهایی میزنیم که که معنیش رو هم خودمون نمیدونیم. فقط میگیم تا سوراخ های بین گفته هامون رو پر کرده باشیم.

حرفهاشون بنظرم جوریه که بیشتر از اینکه بگم تجربه، میتونیم اون رو حکیمانه بدونیم.

«یادگیری بندبازی بین یقین و تردید است» ازون حرفهای حکیمانست که نشون دهنده نگاه عمیق ایشون در حرفهاشونه. مطلب خوبیه برای کمی فکر کردن و لذت بردن از میزان فهم یک نفر.

اگر شما هم نمیدونید کی و به چی باید شک کنین و کی باید یک اطلاعات رو به عنوان پایه ای برای کارهای آینده در خودتون و یقین در نظر بگیرید. این مطلب میتونه براتون مفید باشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معناها می‌توانند به کمک‌مان بیایند

معناها به کمک ما میان، تو یک سال گذشته به این گزاره رسیدم.

اینکه معناها چی هستن نمیتونم تعریفی ازشون بیارم. اما اگر بخوام با لغات خودم تعریفشون کنم، جلوه های واقعی یک مفهوم توی زندگی هستند که عمیقا یا حداقل تا قسمتی درک شدن. مثل برداشتن پرده ای از روی یک رازی، مثل جرقه ای که در ذهن زده میشه و با لبخند همراهه. معناها چیزی به همین سادگی هستند و چیزی به همین سختی.

احساس میکنم رسیدن بهشون مخصوصا برای اولین بار سخت ترین مرحلست. دومین بار کمی راحت تر و همینطور که میگذره انگار که توی اینکار خبره بشیم دیگه مدام هر روز ممکنه دریچه جدیدی بروی خودمون باز شده ببینیم.

از بابت کلمه ای هم که دارم استفاده میکنم اطمینان ندارم. اسمش شاید به چیزهای دیگه هم بشناسیم اما اسم هرچی باشه اصل یه چیزه. اسپاگتی، ماکارونی، یا رشته‌ی دراز. اینها تقریبا اصلشون یه چیزه. شاید بد نباشه بگردیم ببینیم تو دایره لغاتمون بهش چی میگیم.

سنمون هر چقدر که باشه تا الان گاهی با بعضی از معناها آشناتر هستیم. کسی «صبر» در دایره‌ی معنایش وجود داره و کس دیگه نداره. کسی که «شجاعت» رو داره و کس دیگه نداره. معنا ها بسیار زیادن. آدمهای دنیا دیده چیز خاصی نیستند جز آدمهایی که با معانی بیشتری آشنا شدن.

معناها قابل یادگیری هستند اما ازونجایی که خیلی زیادن معمولا کسی حوصله نمیکنه برای فراگیریشون وقت بگذاره. خودش رو به دست زمان و احتمالا کاری که انجام میده میسپاره تا با دلی صبور و آهسته درسهاش رو بهش بده.

نمیدونم گفتن این حرفها اصلا اهمیت داره یا نه ولی من بعضی وقتا بهش فکر میکنم.

عقیده من بر اینه که معناها اگه به سمتشون بریم از ما دور میشن. یعنی سعی کردن مساویه با نداشتنش. فقط باید اون رو جایی در خاطرمون داشته باشیم و زمانی که تجربه ای داشتیم که مرتبط باشه یک جرقه توی ذهن بهمون میگه که بله این همونه چقدر زیبا.

ما معناهایی رو که یاد میگیریم از خاطر میبریم. اما این به این معنی نیست که فراموششن میکنیم. بلکه اون مفهوم در ذره ذره درونمون حل شده. و قابل دیدن نیست.

شاید به خاطر اینه که میگن کسی که بیشتر از همه میدونه درگیر لغات نمیشه و باهاشون بازی نمیکنه و کسی که هنوز به مرحله ی حل شدن نرسیده از چیزی که خودشم نمیفهمه چیزای زیادی برای گفتن داره.

گفتم که رسیدن به معناها کار چندان بی هزینه ای نیست. صبر رو احتمالا اون سربازی که دو سال مجبوره برای دولت کار کرده بهتر میفهمه تا منی که نهایت انتظارم آماده شدن ناهار بوده. یا مرگ رو اون کسی که از پرت شدن از کوه جون سالم بدر برده بهتر از ادمهای دیگه میفهمه. یا خلاقیت رو کسی که هر روز داره کتاب ادوارد دبونو رو میخونه و تمیرین هاش رو حل میکنه!! :) بهتر از کسی میفهمه که یه صفحه اینستاگرام رو دنبال کرده و خلاقانه ترین ایده ها براش تکراری شده. مثالها زیادن.

گفتم که معناها میتونن به کمک ما بیان. اما این یعنی چی. بنظرم اول باید ببینیم چه معنایی توی زندگیمون هست که توی این لحظه شدیدا بهش احتیاج داریم. وقتی شناختیم کافیه اون رو از ذهنمون برای دقایقی بیرون بیاریم و بهش یه نگاه بندازیم. یه دستمال بهش بکشیم و بعد دوباره بذاریم سر جاش. این توجه موقتی کارش رو در آینده خواهد کرد و فقط نباید عجله کنیم. هر وقت لازم شد دوباره میتونیم این کار رو انجام بدیم و بیرون بیاریمش و بهش یه نگاه بندازیم.

این حرفها رو گفتم صرفا برای اینکه گفته باشم. چون به عنوان بخشی از دغدغه ی ذهنیم بود. شاید اگه به عقب برگردم انقدر وقت برای اینحرفا نمیگذاشتم. اما فکر میکنم که لازمه هر کس تو برهه ای از زندگیش به این چیزا هم فکر کنه. یکبار و برای همیشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

درباره هنر کامل بودن

دیروز داشتم به حالتی فکر می‌کردم که ما معمولا بخاطر حرف دیگران و قضاوتهاشون بخشی از درون خودمون رو پنهان می‌کنیم. قبل از شروع این حرفها بگم که از این قضیه مبرا نیستم. منم هم از این حالت رنج بردم و میبرم اما گفتنش کمک میکنه تا به یه جمع بندی برسم.

میگن انسان یه موجود 360 درست. اگر در روبروی آفتاب قرار بگیریم همونطور که بخشیمون روشنه و درون آفتابه بخش دیگه ای از ما پشت ما قرار میگیره و درون سایه‌های ما.

جایی شنیدم که از یونگ نقل میکردند میگه من به جای خوب بودن ترجیح میدم کامل باشم. خوب بودن به این معنیه که فضیلت های خودمون رو دوست داشته باشیم و اونها رو (با تلاش و صرف انرژی) یا شاید هم بدون اینکار در دید بقیه قرار بدیم. اما کامل بودن دقیقا به همان معنای 360 درجه بودن خودمونه. یعنی نه نسبت به خصوصیات بدمون قضاوتی داشته باشیم و نه نسبت به خصوصیات خوبمون. اونها رو صفتهایی بدونیم که در همه هستن. مایی که سعی میکنیم خوب بودن خودمون رو به بقیه نشون بدیم سعی در نشون دادن بخش خوب و پنهان کردن بخش دوست نداشتنی خودمون میکنیم.

به قول آقای مرتضی رجب نیا که پیج اینستاشون رو چند وقته دنبال میکنم. هر کدوم از این صفتها و فضیلت ها و رذیلت ها باید پرورش داده بشن و پخته بشن. ما اگه بخشی از این ها رو نادیده بگیریم باعث عقب مونده شدن اون بخش ها در خودمون میشیم.

حالت سالم از نظرم حالتیه که هیچکدوم از رفتارهای خوب یا بد احساسی رو در درونمون بر نمی‌انگیزه. رفتارهای خوبمون رو همونقدر دوست داشته باشیم که رفتارهای ناخوشایندمون رو. این اولین قدمه که برای پخته شدن ما اجتناب ناپذیره.

مصداق آدمهایی که نخواستن این کار رو انجام بدن بسیار زیاده. خودمون. آدهای اطرافمون. حتی دیدیم آدمهایی که بالاترین مدارج علمی رو بدست آوردن ولی از لحاظ رفتاری اخلاق پسندیده ای ندارند. استادی که نسبت به دانشجو احساس برتری و قدرت میکنه تا جایی که از این قدرت برای اهدافی غیر آموزشی استفاده میکنه یه نمونش هست.

کامل شدن حس خوبیه. وقتی به سمت کامل شدن و پذیرش همه خصوصیاتمون بریم دیگه از رفتاری آزرده نمیشیم. نه از داد و بیداد تو مترو، نه از دیدن حسادت، نه دروغ.

اما اون حالتی که اول این نوشته صحبت کردم حالتی بود که مانع از رشد ما چه در خصوصیات خوب و چه در خصوصیات بد می‌شه. ما وقتی بخاطر قضاوت افراد نزدیک به خودمون فرصت بروز دادن حسادتهامون رو نداشته باشیم تا آخر عمر نسبت بهش کور میمونیم. وقتی بتونیم بارها این حسمون رو ازخودمون نشون بدیم (در حالی که خودمون از نا خوشایند بودن این حسمون آگاهیم اما هیچوقت اون رو کور نمی‌کنیم، خاموش نمیکنیم، ابراز سالم اون رو مانع نمیشیم) نسبت بهش کنترل پیدا می‌کنیم. ممانعت مدام یک حس ناخوشایند ما رو به یه آدم نابینا تبدیل میکنه. فکر میکنیم اون حس رو پنهان کردیم اما در جای دیگه و در کاری دیگه فکرشم نمیکنیم و نمیفهمیم خودش رو با تحت تاثیر قرار دادن اون کار نشون میده.

بذارید یه مثال شخصی بزنم. من آدمی بودم که میگفتم آدمهایی که دروغ میگن پلیدترین آدمها هستند که به آدم مقابلشون احترام نمیگذارند و ارزشی برای اون قائل نیستند. آدم دروغ گو بدترین کار دنیا رو انجام میده و ده ها داستان و آیه و حدیث رو برای خودم سندی برای عقیده میکردم.

اما آیا واقعا اینطوریه؟ دروغ انقدر بده؟ اگه نه پس خوبه؟ جواب این سوالات رو یه چیزی میتونم بدم. پیدا کردن مصداق. جایی گفته بودم که اگر بچه دار بشم میگم روزی صدبار این کلمه و مفهوم رو بنویسه تا روزی که بفهمه.

دروغ گفتن خوبه. درسته. مصداقش: اون روز داشتم...

دروغ گفتن بده. درسته. مصداقش: اون روز که به ...

با این کار ما از یه حالت صفر و یک خارج میشیم. خودم بعد از کمی شیطنت و دروغ گفتن! حالا حس واقعی تری نسبت به دروغ دارم. اما از اون بهتر اینه که نسبت بهش تقریبا حس کنترل دارم. خیلی خیلی خیلی فرقه بین آدمی که نمیتونه دروغ بگه و این توانایی رو در خودش نمی‌بینه و آدمی که میتونه دروغ بگه و علاقه ای به این کار نداره. هنر کامل بودن هم همینه. هنر پذیرش یه موضوع چه خوب و چه بد.

الان به خودمون برگردیم. آیا از خوندن این چند خط حس بدی گرفتیم؟ آیا نسبت به نویسنده قضاوتی کردیم؟ آیا دیدمون نسبت بهش عوض شد؟ اگه نه تبریک میگم و اگه آره باز هم تبریک میگم. اگر بتونیم به این حسمون آگاه بشیم اولین قدم نسبت به شناخت بیشتر خودمون برداشتیم. الان که فکر میکنم پیدا کردن صفات دوست نداشتنی یا همون سایه مثل در دست گرفتن یه دستگاه فلزیاب و کار گذاشتن اون توی ناخودآگاهامون. هر جا صدا داد، هرجا حس بدی پیدا کردیم، هرجا دردمون گرفت ما موفق شدیم نقطه ای که باید روش کار کنیم رو پیدا کردیم. اگر اون صفت رو پیدا کردیم و پذیرفتیم دیگه مثل قبل مارو آزار نخواهد داد. اما...

اما دوری کردن از قضاوت مردم و مهم بودن اون برای ما بیشتر از چیزی که واقعا باید باشه چیزیه که باعث میشه این کار رو نکنیم. دروغ نگیم، حسادت نکنیم. عصبانی نشیم. دعوا نکنیم. بحث نکنیم. نبخشیدن رو تجربه نکنیم و خیلی از فرصت های یاد گرفتن و پخته شدن دیگه.

قبلا فکر میکردم آدمی که بتونه دروغ بگه و کسی رو اذیت کنه آدم پلیدیه اما دیگه اینطوری فکر نمیکنم. حالا میدونم آدمی که میتونه این کارها رو کنه ولی نمیکنه آدم بزرگواریه. ما دیگه ساده نیستم و کامل میفهمیم. اما بدور از احساسات منفیه نادرست تصمیم میگیریم که چه کار درسته و انجامش میدیم.

منبع تصویر: theunboundedspirit

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه