جایی برای مرور زندگی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تقلید» ثبت شده است

بیگانه با قبایل زندگی

این نوشته ادامه ای است بر مطلب قبلی تحت عنوان قبایل ما در زندگی، خیلی خوب می‌شود قبل از خواندن این متن آن را خوانده باشی.

اگر جلوی یک کتابخوان کلمه «بیگانه» را بیاوری سریع سراغ اثر معروف آلبرکامو می‌رود. بیگانه برای او به معنای یک موجود فضایی و غیر خودی یا خارجی  نیست. بیگانه برای او معنای «بیگانه» ی آلبرکامو میدهد. مفهوم بیگانه ای که در قالب شخصیتی به نام «مورسو» خودش را نشان داد.

آقای مورسو در این کتاب از آلبرکامو فردی است که نسبت به هیچ چیز هیچ حسی ندارد، هیچ چیز حسی را در او برنمی‌انگیزد؛ حتی مرگ مادرش، حتی عشقبازی با معشوقه‌اش، حتی دوستی با آدمی عوضی، حتی کشتن کسی... صبر کنید ... همینجا ترمز دستی قضاوت را بکشید. او همه اینها هست ولی آدم بدی هم نیست، نه علاقه ای به کشتن کسی دارد، نه از عشق بازی بدش می‌آید و نه دشمنی با مادرش دارد که از مرگ مادرش خوشحال است. او همین است. رها از دنیا و رها از وابستگی ها. حتی به رها بودن هم اهمیتی نمیدهد. او به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. باز هم ترمز دستی را بکشید... او به هیچ چیز اهمیت نمیدهد ولی به این معنی نیست که او آدم بدی است و به حقوق دیگران تجاور میکند. او فقط هیچ چیزی برایش اهمیتی ندارد. بعد از مرگ مادرش در همان ص اول کتاب او به شهرش باز میگردد و به سینما میرود و فیلم کمدی تماشا میکند.... باز هم ترمز ...

او نماد یک فرد بیگانه با دنیا و آدمها و وابستگی‌هاست. او حتی به احساسات بد خودش نیز اهمیتی نمیدهد. امیدوارم «بیگانه» بودن در این معنی را کمی متوجه شده باشید تا به ادامه بحث وارد شویم.

در مطلب قبل گفتیم که اصطلاح قبایل یا کامیونیتی‌ها گروه هایی هستند که دارای ویژگی های یا نقاط مشترکی هستند که میتواند آنها را راحت تر به هم مرتبط کند و مثال آوردیم که افراد یک خانواده، مجموع افراد یک رشته، کارکنان یک سازمان و ... اینها قبیله هستند. افراد درون یک قبیله میتوانند باهم به خوبی ارتباط بر قرار کنند و کارهایی را آنقدر جدی انجام بدهند که آن کار از دید افراد یک قبیله دیگر مسخره بنظر بیاید و به آن بخندند. اما از دید افراد آن قبیله کاملا پذیرفته شده و مرسوم هم هست.

این قبایل به عنوان جوامع کوچک ویژگی های خاصی در درونشان وجود دارد. قبایل بدوی را در نظر بگیریم. آنها آیین ها و مراسم مذهبی خاص خود را دارند. وقتی عروسی هست به شیوه خاص خودشان مراسم میگیرند، مراسم خاکسپاری هم همینطور، طرز سلام و احوال پرسی، طرز راه رفتن، طرز لباس پوشیدن و طرز حرف زدن و ...

همین شرایط در کامیونیتی‌هایی که نام برده شد هم وجود دارد. مهندس ها رفتار و منش خاص خودشان را دارند، وکیل ها همینطور. بنظرم موفق ترین آدمها کسانی هستند که این قوانین را میتوانند ببینند و در خود نهادینه کنند. این کار برای همه افراد قابل انجام هست. ما به هر قبیله ای که بخواهیم میتوانیم با پرداخت هزینه آن وارد شویم اما شرط ماندگاری ما این است که این جریانی که در این قبیله ها وجود دارد را کشف کنیم و در خودمان ایجاد کنیم.

دوستی حالتی را می‌گفت که فرد در این کار موفق نیست، او قبیله های متعددی را دارد اما در اولویت بندی و ارتباط با آنها موفق نیست. در حالت شدید چنین وضعیتی میتوانیم فرد را یک «بیگانه» بدانیم. بیگانه به مفهومی که آلبرکامو درباره آن میگوید. فردی که در یک قبیله وجود دارد اما به دلایل شخصی و روانی مختلف از پذیرش آداب و رسوم آنجا سر باز میزند و بعد هم از طرف افراد قبیله و هم در ذهن خودش ارتباطش با قبیله قطع یا ضعیف می‌شود. او در قبیله حضور دارد اما سرگردان است او احساس بیگانگی می‌کند.

در طبقه بندی نیازهای گلاسر یکی از 5 نیاز اصلی انسان نیاز به عشق و تعلق خاطر است. این نیاز اگر ارضا نشود سبب مشکلاتی می‌شود. حضور نصفه و نیمه در یک قبیله و نبود حس تعلق خاطر و وابستگی مساوی است با نارضایتی همیشگی از حضور در آن.

شخصی اگر نتواند خودش را به قبایل مورد علاقه اش گره بزند به ناچار درگیر گروه بزرگتر یعنی مردم میشود که در مطلب قبل از قول آقای معلم آن را غول بی شاخ و دم دانستیم. غولی که پر از تضاد و رفتارهای نامشخص و مبهم و بی قانونی است. و درگیر شدن در این گروه بنظر میتواند به بی هویتی ما بی‌انجامد.

آیا پیدا کردن قبیله سخت است؟ بنظرم نه به هیچ وجه. حتی مثلا خانمی که همیشه خانه هست میتواند برای مدتی خودش را جزو قبیله زنان خانه دارد بداند. بنظرم تعلق داشتن به یک گروه ما را از سردرگمی نجات میدهد. ما وقتی این را پذیرفتیم و به آن اقرار کردیم و حتی وقتی لازم شد عضویتمان را در این گروه اعلام کردیم راه را برای خودمان روشن کرده ایم. قبیله زنان خانه دار درست مانند همه قبیله های دیگر ویژگی ها و وظایف مشخصی دارد. کسی که به این گروه احساس تعلق کند از صمیم قلب خود را عضوی از آن میداند و آن وقت است که ارضای نیاز تعلق خاطر زندگی را برای او رضایتمند میکند. شاید عشق هم همین باشد. معنای تعلق خاطر هم همین باشد.

این بخش را به حساب اعتراف بذارید.

بیگانه بودن اصلا حس خوبی نیست. من به عنوان کسی که قبیله های زیادی را عضوه ولی از آنها کمی تا قسمتی بیگانه ست این رو می‌گم. سالها در نظر خودم برای خودم تصورات روشن فکرانه داشتم و با این طرز فکر به همه قبایل با دید اکراه نگاه می‌کردم. درک قبیله ها برای من سخت بود. از قبیله فامیل بخاطر کم سوادی و خرافاتی بودن دوری میکردم اما هیچوقت جوری نبود که بخواهم از آنها به کل جدا شوم. با دوستان و همکلاسی ها خوب بودم اما اگر راستش رو بگم از اونها هم دوری میکردم. بنظر خودم خیلی کم وظایفم رو به عنوان یه دوست انجام میدادم، به خاطر این طرز فکر که این دوستان آدمهای سطحی ای هستند. از قبیله کشورم به این دلیل دوری میکردم که آنها را آدمهای بی انصاف و بیسواد و گرگ و هزار بحث دیگر میدیدم. گاهی از گروهی به این دلیل دوری میکردم چون که اونها رو برتر از خودم میدیدم، اینها رو به حساب اعتراف بگذارید، گفتن این حرفها و فهموندنش به خودم بهتر از نگفتنشه.

حالا که فکر میکنم دلایل دوری کردن از قبیله ها برامون میتونه روشن باشه. اگر بخوایم ببینیم.

اما اینها رو گفتم لازمه چیزایی که این اواخر یاد گرفتم رو هم اضافه کنم. همون فامیل که بیسواد و خرافاتی میدیدم الان میبینیم چقدر عاشقانه همدیگه رو دوست دارند -البته نه همیشه!- چقدر با همدیگر خوشن و در مواقع لازم به هم کمک میکردند. این من بودم که به طرز شدیدی کمال طلب بودم. الان میفهمم که نکات منفی ارزش چندانی نداره که بخوام روش فکر کنم. وقتی این همه چیزای خوب تو افراد هست! توی گروه دوستان هم همینطور، توی گروه کشورم همینطور و الی آخر ...

اگر بگین داشتن این دید منفی و دور شدن از اونها بد هم نیست بلکه واقعیته، واقعیته که اکثر دوستا سطحی هستن، اینکه مردم شهر مثل گرگن. جوابم اینه که اون همه مدت جوابی که گرفتم فقط نارضایتی از همه چیز بود. از خودم، از ادمای دیگه، از همه چیز. ما وقتی به رفتاری خاص اعتراض داریم چرا خودمون رو از چیزهای خوبی که همون هم قبیله ای ها دارند محروم کنیم. هنر ماست که نادیده بگیریم چیزایی که باید نادیده بگیریم.

بیگانه بودم و احساس بیگانه بودن واقعا چیز جالبی نیست.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

گزارش هفته‌ی اول استفاده از آموزش زبان نصرت

امروز هشتمین شماره از این بسته آموزشی رو گوش دادم. یعنی به عبارتی یک هفته از استفاده از این روش آموزش زبان گذشته. و اینجا میخوام درباره تاثیراتی که توی این یه هفته احساس کردم حرف بزنم.
توی این هفته کلمات زیادی یاد نگرفتم و احتمالا هم قصد این بسته در درجه ی اول مکالمه هست و نه یاد دادن لغت. لغتی رو هم اگه یاد میده ازمون میخواد تا توی جمله بندی هامون استفاده بکنیم.
با اینکه دایره لغاتم بد نیست و توی این یه هفته فقط سه تا لغت یاد گرفتم! پس باید جواب بدم که چه فایده ای تا الان برای من داشته که از ادامه دادنش ناامید نشدم؟!


قبل از جواب دادن به این سوال باید بگم که اولین قانون در هنر شاگردی کردن گوش دادن به توصیه های استاد بدون تحلیل بیخودیه. یعنی اگر چیزی از ما خواسته شد دقیقا به همون عمل کنیم. چرا که اگر بخوایم نظر خودمونو توش دخالت بدیم دلیلی نداره که بخوایم همچین دوره ای رو بگذرونیم. تصورش هم خنده داره که کسی خالصانه بخواد چیزی رو یاد بگیره بعد توی جلسات اول وسط درس دادن استاد هی بپرسه چرا با این روش؟ اگه اونجوری باشه چی؟ "بنظرم اینجوری نمیشه و این راه کمی سادست" و کلا هرگونه اظهار نظر و تحلیلی رو بهتره از خودمون دور بکنیم و بگذاریم کنار. این کار نادیده گرفتن غرور نیست. درواقع تلاشی مخلصانه ست برای اینه که بخوایم در یک چیز بهترین باشیم.
پس توی درجه ی اول سعی کردم هر چی جناب نصرت گفتن رو بهش عمل کنم و توصیه هاشون رو در خاطر داشته باشم. یکی دو درس اول کمی سخت بود اما بعدش عادت کردم. یکی از توصیه های ایشون اینه که کلمات و جملات رو عینا تکرار کنیم. یعنی با بیشترین شباهت و تقلید.
اما نتیجه این یک هفته چی بود؟
در یک کلام میتونم بگم مجموعه ای حدود 10- 20 تا قانون کوچیک که بعضی هاشون تا حالا وارد ناخودآگاهم شده از نتایج این یه هفتست. مثل هردو تلفظ th و wh توی What و اینکه توی انگلیسی اُ یعنی فتحه را مثل فارسی تلفظ نمیکنیم، سلام و احوال پرسی کردن و کلی تلفظ کلمات که یاد میده به صورت درست تری تلفظ کنیم.  میشه اینجوری هم گفت که بار سنگین تلفظ بعضی کلمات رو با تکرار و تمرین جوری به ما درس میده که کمتر اونو احساس میکنیم و خیلی راحت تر تلفظشون میکنیم.
شاید بد نباشه بگم این فایلها ایده ای شد برای اینکه حتی برم روی تلفظ حروف فارسیم هم کار کنم!
آموخته های من تا حالا مجموعه ای از همون قوانین کوچیک هست که گفتم. یکی دیگش این بود که دیدم میتونم توی یه جمله 5 کلمه ای استرس رو روی کلمات جابجا کنم و اونجا فهمیدم که با جابجا کردن استرس میشه منظور جمله رو تغییر داد. البته که هنوز خیلی خام به این نتیجه رسیدم اما باز هم صبر میکنم تا دوره کامل بشه.
در کنار این درسها، توجه و حساسیتم حتی روی سریالهایی که میبینم هم بیشتر شده. بیشترین تاثیر رو هم همین سریال دیدن روم گذاشت و بعضی کلماتشون به خوبی در ذهنم حک شده.
این فایلها بر پایه تقلید مکالمه زبان رو آموزش میده یعنی به ما زبان رو همون جور آموزش میده که کودکی که تازه میخواد حرف زدن رو یاد بگیره، یعنی با تقلید. و هر چه این تقلیدها نزدیکتر و بهتر یادگیری بهتر. میشه پیش بینی کرد که اگه یه بچه بخواد با دایره ادا و صداهای خودش انگلیسی رو تقلید کنه چی ازش میشنویم. همون طور اگه یه آدم بزرگ بخواد با مهارت های آوایی فارسی همچین کاری کنه کارش با همون بچه که با ددد ددد دد میخواد تکرار کنه شباهت زیادی خواهد داشت. با این تقلیدها و به عبارتی گشودن شیوه های جدیده که میتونیم بگیم یادگیری اتفاق می افته.
توی هفته قبل حدود چهار ساعت برای آموزش زبان نصرت وقت گذاشتم. منتظرم ببینم وقتی به بیست ساعتی که صدارا علی آبادی عزیز دربارش حرف زده برسم چه چیزهای نصیبم شده.
راستش به نظرم اگه کسی قراره این فایلها رو گوش بده بهتره برای حفظ استمرارش یه کاری انجام بده اونم اینکه بهش زیاد فکر نکنه. و یکم قضاوت رو در مورد این فایل ها به تعویق بندازه چون درسای ابتداییش به قدری سادست که ممکنه زود بیخیالش بشیم.

پی نوشت: باز هم ممنون از محمدرضا شعبانعلی که من رو با مفهوم هنر شاگری کردن آشنا کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

هنر تقلید کردن

شاید بد نباشه یه بازی بدونیمش. انجامش در ظاهر اسونه. برای بعضی ها این کار آسونتره و برای بعضی ها خیلی خیلی سخت. بنظرم تقلید کردن به مهارته. یه مهارت فوق العاده.

این بازی رو خیلی جاها و روی خیلی چیزها میشه انجام داد. کشیدن از روی یک طرح و بارها و بارها تکرار اون میتونه یه بازی مفرح باشه. شاید اول بگیم بیهودست. اما همه میدونیم که وقتی بار پنجم دوباره خواستیم همون کار رو انجام بدیم اوضاع کمی متفاوته. اون ترس و بی اعتمادی به کارمون جاش رو کم کم به اعتماد بنفس میده و از کارمون کیف میکنیم.

امیدوارم منظورم رو فهمیده باشید. منظور من از تقلید اینجا اصلا اون تقلیدهایی نیست که برای سود مادی یا ... انجام میشه. اینجا فقط یه بازیه و برای یه کار شخصی. کسی که ورزش رزمی هم میخواد یاد بگیره اول از روی بقیه شروع به تقلید میکنه. یا یه بچه که میخواد راه بره هم همینطوره. اون فقط تقلید میکنه. وقتی به حدی میرسه که میتونه از پس اون کار که تقلید میکنه بر بیاد دیگه اون رو فراموش میکنه و ذهنش رو مشغول نمیکنه. حالا کودکی که راه رفتن بلد نبود چی داره؟؟ اون راه رفتن رو بلده بدون اینکه خودش بدونه. حالا همین کار رو روی نقاشی، یه ورزش، روی نویسندگی، یا هرجا که میشه از کسی تقلید کرد استفاده کنیم.

اون زمان دیگه چیزی نیست که برای ما قابل یاد گرفتن نباشه.

یادگیری، بندبازی بین یقین و تردید است. [+]

اعتماد بنفسی که ما از انجام یک تکراری کار بدست میاریم و از آن خودمون میکنیم توی جمله ی بالا همون یقینه. بعد از رسیدن به یقین بند بازی ما شروع میشه. بنظرم اگر کسی بخواد توی یقین بمونه و از تردید دوری کنه ثابت باقی خواهد موند. و کسی هم که بیشتر توی تردید غرق باشه آدمیه که همیشه پریشان حال خواهد بود.

تقلید رو اگر به شکل بازی ببینیم برامون لذت بخش میشه. بازی تقلید به ما الگوهای جدید میده.

راستش نوشتن این حرفها از فایل دوم آموزش زبان نصرت به فکرم رسید. وقتی فقط با تقلید از روی اون آقا و خوانم دیدم طرز تلفظ کلاتم عوض شده. منی که 10 سال english را اینگیلیش تلفظ میکردم حالا بدون اینکه بهش فکر کنم اون رو اینگلش تلفظ میکنم که صحیحه.

حرفهای شاهین کلانتری هم که اینجا در موردش گفته بودم هم از همین جنسه. قبلا ازش نقل کردم که برای زدن حرفهای نو و تازه ما اول باید توی حرفهای کلیشه ای ماهر بشیم. اون وقته که میتونیم حرفهای جدید بزنیم.

بنظرم باید برای تقلید و هنر تقلید حرفه ای وقتی بگذاریم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه