جایی برای مرور زندگی

۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

معناها می‌توانند به کمک‌مان بیایند

معناها به کمک ما میان، تو یک سال گذشته به این گزاره رسیدم.

اینکه معناها چی هستن نمیتونم تعریفی ازشون بیارم. اما اگر بخوام با لغات خودم تعریفشون کنم، جلوه های واقعی یک مفهوم توی زندگی هستند که عمیقا یا حداقل تا قسمتی درک شدن. مثل برداشتن پرده ای از روی یک رازی، مثل جرقه ای که در ذهن زده میشه و با لبخند همراهه. معناها چیزی به همین سادگی هستند و چیزی به همین سختی.

احساس میکنم رسیدن بهشون مخصوصا برای اولین بار سخت ترین مرحلست. دومین بار کمی راحت تر و همینطور که میگذره انگار که توی اینکار خبره بشیم دیگه مدام هر روز ممکنه دریچه جدیدی بروی خودمون باز شده ببینیم.

از بابت کلمه ای هم که دارم استفاده میکنم اطمینان ندارم. اسمش شاید به چیزهای دیگه هم بشناسیم اما اسم هرچی باشه اصل یه چیزه. اسپاگتی، ماکارونی، یا رشته‌ی دراز. اینها تقریبا اصلشون یه چیزه. شاید بد نباشه بگردیم ببینیم تو دایره لغاتمون بهش چی میگیم.

سنمون هر چقدر که باشه تا الان گاهی با بعضی از معناها آشناتر هستیم. کسی «صبر» در دایره‌ی معنایش وجود داره و کس دیگه نداره. کسی که «شجاعت» رو داره و کس دیگه نداره. معنا ها بسیار زیادن. آدمهای دنیا دیده چیز خاصی نیستند جز آدمهایی که با معانی بیشتری آشنا شدن.

معناها قابل یادگیری هستند اما ازونجایی که خیلی زیادن معمولا کسی حوصله نمیکنه برای فراگیریشون وقت بگذاره. خودش رو به دست زمان و احتمالا کاری که انجام میده میسپاره تا با دلی صبور و آهسته درسهاش رو بهش بده.

نمیدونم گفتن این حرفها اصلا اهمیت داره یا نه ولی من بعضی وقتا بهش فکر میکنم.

عقیده من بر اینه که معناها اگه به سمتشون بریم از ما دور میشن. یعنی سعی کردن مساویه با نداشتنش. فقط باید اون رو جایی در خاطرمون داشته باشیم و زمانی که تجربه ای داشتیم که مرتبط باشه یک جرقه توی ذهن بهمون میگه که بله این همونه چقدر زیبا.

ما معناهایی رو که یاد میگیریم از خاطر میبریم. اما این به این معنی نیست که فراموششن میکنیم. بلکه اون مفهوم در ذره ذره درونمون حل شده. و قابل دیدن نیست.

شاید به خاطر اینه که میگن کسی که بیشتر از همه میدونه درگیر لغات نمیشه و باهاشون بازی نمیکنه و کسی که هنوز به مرحله ی حل شدن نرسیده از چیزی که خودشم نمیفهمه چیزای زیادی برای گفتن داره.

گفتم که رسیدن به معناها کار چندان بی هزینه ای نیست. صبر رو احتمالا اون سربازی که دو سال مجبوره برای دولت کار کرده بهتر میفهمه تا منی که نهایت انتظارم آماده شدن ناهار بوده. یا مرگ رو اون کسی که از پرت شدن از کوه جون سالم بدر برده بهتر از ادمهای دیگه میفهمه. یا خلاقیت رو کسی که هر روز داره کتاب ادوارد دبونو رو میخونه و تمیرین هاش رو حل میکنه!! :) بهتر از کسی میفهمه که یه صفحه اینستاگرام رو دنبال کرده و خلاقانه ترین ایده ها براش تکراری شده. مثالها زیادن.

گفتم که معناها میتونن به کمک ما بیان. اما این یعنی چی. بنظرم اول باید ببینیم چه معنایی توی زندگیمون هست که توی این لحظه شدیدا بهش احتیاج داریم. وقتی شناختیم کافیه اون رو از ذهنمون برای دقایقی بیرون بیاریم و بهش یه نگاه بندازیم. یه دستمال بهش بکشیم و بعد دوباره بذاریم سر جاش. این توجه موقتی کارش رو در آینده خواهد کرد و فقط نباید عجله کنیم. هر وقت لازم شد دوباره میتونیم این کار رو انجام بدیم و بیرون بیاریمش و بهش یه نگاه بندازیم.

این حرفها رو گفتم صرفا برای اینکه گفته باشم. چون به عنوان بخشی از دغدغه ی ذهنیم بود. شاید اگه به عقب برگردم انقدر وقت برای اینحرفا نمیگذاشتم. اما فکر میکنم که لازمه هر کس تو برهه ای از زندگیش به این چیزا هم فکر کنه. یکبار و برای همیشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خیابان ولی عصر

امروز از جایی گذشتم که آخرین بار حدود یک سال پیش از آن قدم زنان عبور کرده بودم. در طی این یک سال شاید از آن گذشته باشم و سرم در اتوبوس در کتاب یا گوشی بوده و به اطراف زیاد دقت نمیکردم. خیابون ولی عصر تهران جای جالبیه. امروز از پارک وی تا میدون ونک رو پیاده قدم زدم. همون یک سال پیش بود که اینطوری اروم و آهسته با یه هندزفری توی گوش فرصت چنین پیاده روی پیش اومد.

از خود پارک وی تا میدون ونک مثل یک سریالِ چند قسمتی مملو از خاطرست، هر چی بیشتر میرفتم قسمت های بعدی برام شروع به پخش شدن میشد. بساطی های کتاب روبروی بانک توی پارک وی، کمی پایینتر صدا و سیما که اولین بار اونجا بود که فهمیدم که یه جا هست که بهش میگن صدا و سیما! رسیدم به ایستگاهی که سه سال پیش برای یک ماه هرروز اونجا پیاده میشدم و میرفتم پیش بچه ها تا کارای فهرستنویسی یه کتابخونه رو انجام بدیم. کمی پایینتر دانشکده مدیریت و اطلاع رسانی دانشگاه ایران که تو کارشناسی دو ترم اونجا درس خوندم. کمی پایینتر میرداماد و بعد هم که ونک.

ازین حرفها که بگذریم امروز چیزایی دیدم که گفتنش برام خیلی سخته. تصویر و تصور و خاطره‌ی نزدیک که از این خیابون داشتم تصویر یک تا سه سال پیش بود. امروز کمی نگاهم به وضع خودمون تغییر کرد. توی راه  تعداد آدمهایی که دستفروشی میکردن و غیر از اونها کسانی که تکدی گری میکردند جوری نبود که بتونم با سه سال پیش مقایسه کنم. یادم نمیاد که اون زمان بچه ای اونجا باشه که بیاد و از آدم بخواد تا براش سیبزمینی بخریم تا شکم گرسنش رو سیر کنه. یا پیر مرد و پیرزنی که به دیوار تکیه داده باشن و من بخوام با اولین «برادری...» که میگن بگم «شرمنده ... ببخشید». به خدا اون زمان اینطوری نبود.

این حرف داروینه که برمیگرده میگه ما آدمها اتفاق خوب گذشته برامون پر رنگتر از اتفاقات بده و برعکسش در مورد آینده تصور اتفاقات بد برامون پررنگ تر از اتفاقات خوبه. شاید تصوری که دارم یه خطای شناختی تو همین مایه هاست یعنی اون زمان نمیدیدم. یا امروز بر حسب تصادف و در زمانی رد شدم که این آدمها توش بیشتر بودن.

هر چی بود امروز پوست ذهنم ترک برداشت. دلم به حال خودم و مردم و جوون های هم سن و سال خودم سوخت. ای کاش هیچوقت تو ایران به دنیا نمی‌اومدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

جستجو مهم‌تر از قضاوت

برخلاف روزهای قبل که هر روز یک فصلی از کتاب تفکر جانبی از ادوارد دبونو رو میخوندم امروز احساس کردم هنوز فصل دهم رو که درباره قضاوت در مورد اطلاعات و به تعویق انداختن قضاوت هست رو، اونقدری که لازمه نفهمیدم. برای خودم مصداق و مثال آوردم اما هنوز این حس رو دارم که لازمه صبر کنم.

سعی کردم برای خودم تمرینی طراحی کنم که به فهمش کمک کنه اما فایده ای نداشت.

یکی از دلایل این اتفاق اینه که تجربه ای نداشتم یا یادم نمیاد که برام بتونه این مفهوم رو به صورت ملموسی زنده کنه. اما خب کراولر مغزم هنوز داره روش کار میکنه :)

برای امروز پاراگرافی از همین فصل کتاب رو گفتم اینجا بگذارم تا هم برای خودم تکرار بشه و هم شاید ایده ای برای کسی داشته باشه.

در اجرای عملی تاخیر در قضاوت:

شخص در ارزیابی و قضاوت یک ایده عجله به خرج نمی‌دهد. او قضاوت یا ارزیابی را بعنوان عوامل مهمی که بایستی نسبت به یک ایده بانجام برسد تلقی نمی‌کند. او برای جستجو امتیاز بیشتری قایل است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ادوارد دبونو و درس به تعویق انداختن قضاوت

امروز درس دیگه ای از ادوارد دبونو رو میخوندم. ایشون در فصل دهم کتاب تفکر جانبی به توضیح این موضوع میپردازند و میگن که چرا باید قضاوت هامون رو به تعویق بیندازیم.

تفکر جانبی

قبل از هر چیزی احتمالا لازمه تا به بازنگری از تعریف قضاوت برای خودمون داشته باشیم تا بدونیم قضاوتی که دبونو داره در موردش صحبت میکنه چجور قضاوتیه. انسان یه موجود قضاوت گره. قضاوت نه به معنی عامیانه اون یعنی انتخاب دیدگاه درباره کسی بلکه در معنای صحیحش یعنی انتخاب موضع خودمون در قبال یک اطلاعات جدید هست.

ما وقتی توی اینستاگرام روی بعضی از مطالب بیشتر می‌ایستیم و از روی بعضی از اونها سریع میگذریم چیزی که ناخودآگاه در حال انجام اون هستیم نوعی قضاوت کردنه. بدون اینکه متوجه بشیم به سمت چیزی میریم یا ازش دوری میکنیم.

وقتی میریم بستنی فروشی و از بین ده تا طمع که احتمالا همشون رو تست کردیم یکی رو میل داریم، بدون اینکه بفهمیم به 9 تاش نه گفتیم و به یکی بله.

یا همینطور وقتی خبری رو توی شبکه های اجتماعی میخونیم. اینکه کدوم کانال رو انتخاب کنیم. کانالهای خبری اینوری را بخونیم یا اونوری یا وسطی همه بر اساس نوعی قضاوت در ماست.

پس میبینیم که خیلی با اون معنی ای که تقریبا حالا به یک کلیشه تبدیل شده فاصله داره. شاید یکجورایی معنای علمی تری داره. راستش چیزی که مردم معمولا در مورد قضاوت فکر میکنن بیشتر مربوط به مفهوم پیش قضاوت و پیش داوریه تا قضاوت. ما انسان ها به قضاوت و ارزیابی میکنیم و به قول معلم شعبانعلی کسی که قضاوت نمیکنه فقط یه آدم مردست.

در مورد تفکر جانبی هم اگر بخوام مروری کوتاه کنم باید بگم تفکر جانبی و تفکر عمودی دو نوع از شیوه فکر کردن تو زندگی بود. به نقل از دبونو تفکر عمودی تفکریه که با عمق بخشیدن به دانسته های قبلی سر و کار داره و تفکر جانبی با پیدا کردن راه های جدید و دانسته های جدید سر و کار داره. دبونو تشبیهی داره که میگه ما با تفکر جانبی سوراخ جدید حفر میکنیم و با تفکر عمودی سوراخ هارو عمیق تر میکنیم.

در فصل نه از کتاب تفکر جانبی همین موضوع رو با تفکر رو به جلو و تفکر رو به عقب توضیح میده. تفکر رو به عقب با اونچه ما قبلا فهمیدیم سر و کار داره و مثلا میتونه توصیف یه منظره یا موقعیت باشه و تفکر روبه جلو پیدا کردن موضوعات جدید. و یکی از مفاهیم مهم در تفکر جانبی که بیشتر به تفکر رو به جلو تمایل داره تا تفکر رو به عقب رو به تعویق انداختن ارزیابی یا قضاوت میدونه.

بگذارید با یک مثال این موضوع رو توضیح بدم. احتمالا وقتی بخواید برای اولین بار به محل کار یا دانشگاه یا مدرسه بریم چندین را وجود داره -اگر براتون قابل تصورتره لطفا تهران رو تصور کنین با خیابانها، شبکه ی مترو، اتوبوس و تاکسی ها- ما برای اولین بار میخوایم بریم به اون محل و تقریبا میدونیم چجوری بریم چون کسی بهمون توضیح داده که از چه مسیری بریم. ما هفته اول رو با همون مسیر میگذرونیم. و تقریبا با مسیر آشنا میشیم. ذهن قضاوتگر ما اگر همین روند رو ادامه بدیم بعد از مدتها اون مسیر رو تنها مسیر و احتمالا بهترین مسیر میدونه چرا که اگر اینطور نبود ما راهمون رو تغییر میدادیم. این قضاوت در مورد ارزش یک مسیر کورکورانست. چیزی که وجود نداره چیزی هست به اسم بصیرت یا insight. و راه بدست آوردنش رو ادوارد دبونو به زیبایی توضیح میده، چیزی به نام به تعویق انداختن قضاوت.

ما وقتی بارها اون مسیر رو میریم تقریبا میتونیم در مورد میزان راحتی و زمان و هزینه ای که برای ما داره به یه دیدگاهی برسیم به عبارت دیگه درباره مفید یا غیر مفید بودنش نظری داشته باشیم. طبق حرفهای دبونو غیر مفید ترین کاری که میشه انجام داد قضاوته. یعنی بگیم این مسیر عالیه و یا کلا اصلا به مسیر دیگه ای فکر نکنیم. تعویق اندازی قضاوت به ما فرصت پیشروی و کشف میده. ما اگر مسیرمون رو عوض کنیم و از مسیر جدیدی بریم در مورد اون هم به دیدگاه خاصی از مفید بودن با غیر مفید بودن میرسیم. و اگر این کار رو ادامه بدیم بعد از مدت ما به بصیرت در انتخاب رسیدیم و اون موقعست که میتونیم بگیم بله مسیر شماره دو راحت ترین مسیره اما مسیر شماره 1 ارزانتره و زمان هم اینقدره. "راحت ترین مسیر" یک قضاوته. "ارزاترین مسیر" هم یک قضاوته. اینجا هم ما قضاوت کردیم اما اینکار رو مدت ها به تعویق انداختیم. ما اگر همون اول مسیرمون رو بهترین میدونیستیم قطعا جای دیگری می‌بودیم.

بصیرت چیزیه ما آدمها رو از هم متمایز میکنه. گاهی بهش تجربه میگن اما بنظرم بینش یا بصیرت لغت رساتریه.

پی نوشت:این مثال رو گفتم چون دوران دانشجوییم رو مدام بین تهران و کرج در رفت و آمد بودم. شاید برای هر دانشگاهی بیشتر از 4 یا 5 مسیر رو بشه رفت. اما چیزی که میخوام بگم اون حس ترس از مسیر غریبست. حسی کاملا پنهان ولی بنظر واقعی. نمیدونید چقدر اول میترسیدم مسیرم رو عوض کنم و گم بشم. اما لذتی که شناخت راه های متفاوت برای آدم داره اینه که یه چیز صلب و سخت رو برای آدم مثل بازی میکنه. قطعا اگه یه مجسمه رو از ارتفاع بندازید پایین صد تیکه میشه ولی اگه یه گربه رو از هر سمت و جهتی بندازیم روی پاهاش رو زمین پیاده میشه.

بنظرم بینش به ما حس و آگاهی اون گربه رو میده. با حس گربه ای ما میدونیم کجاییم. تقریبا میدونیم تو چه وضعیتی قرار داریم. میدوینم چکار کنیم تا به وضعیت پایداری دست پیدا کنیم. و میدونیم دقیقا به کجا باید بریم.

اما چیزی که هست اینه که ما متاسفانه بنظرم بیشتر بینشمون رو مدیون اجبار بیرونی مثل رفتن به دانشگاه یا ... هستیم وگرنه اگر به خودمون بود چرا باید سعی کنیم چنین کارهایی رو انجام بدیم.

آفرین به اون کسی که انگیزه درونی برای کسب این بینش داره. کم کم یاد میگیریم چی رو میخوایم و کجا رو.

به یه نتیجه جالب هم رسیدم، اینکه اکثر آدمها -اگر نگم همه- اگر چیزی رو میدونند تقریبا به اجبار بوده. کسی که بخاطر کارش باید نامه نگاری یاد میگرفته. کسی که چون کار دولتی پیدا نکرده کارآفرین شده. کسی که به اجبار جامعه و مد به سمت چیزی رفته و خیلی مثالهای دیگه.

و اینکه چیزی که هست اگر اون اجبار نباشه معمولا کمتر کسی علاقه به تغییر داره. چرا که همونطور که اشاره کردم ترس از ندانستن چیزهای جدید چیزیه که بقدری قویه که مارو مشغول چیزای آشنا تر نگه داره.

پی نوشت دو: راستش این موضوع یعنی همون به تعویق انداختن قضاوت رو میخواستم تمرین کنم. دونستن صرف اینها از جنس اطلاعات بود و عمل بهش جای خودش رو داره. اما دیدم خیلی با تمرین ها و معماهای شکلی که دبونو تو کتابش داره متفاوته. فکر کنم مجبورم چشمام رو باز کنم و ببینم و بهش عمل کنم. یعنی انرژی و توجه زیادی رو طلب کنه. اما نتیجه حتما چیز خوبی خواهد بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

داستان‌ها و یادگیری

داستان، بازآفرینش رویدادها و حوادثِ به ظاهر واقعی است، داستان واگویی و تکرار واقعیت نیست. داستان فراورده‌ای است تخیلی که در جهان خود واقعی نمایانده می‌شود.[+]

این تعریفی هست که ویکی پدیا در توضیح داستان آورده.

راستش تصوری که اول از داستان داشتم اینه که یه ماجرای جالبه که کسی برای فرد دیگه ای تعریف میکنه. هدفش هم سرگرم کردن دوستان و گرم کردن فضای دوستی و روابطه ست.

جایی بود که شنیدم داستان ها چیزی بیشتر از یه ماجرای جالب هستند.

داستان ها یکی ابزاری برای یادگیری هستند. داستان شامل خیلی چیزها میشه و به قول آقای شعبانعلی حتی مطالعات موردی هم نوعی داستان هستند -مطالعات موردی تحقیق هایی هستند که بر روی چیزی یا جایی انجام شدن و نتیجه ای رو ارائه میدن-.

یکی بود که میگفت یادگیری از زمانی در ما ضعیف شد که ما بجای استفاده از داستان ها سراغ لیست های آماده رفتیم. 10 روش پولدار شدن، 3 راه ایجاد انگیزه، 7 کاری که افراد موفق انجام میدهند و 2 کاری که انجام نمیدن.

اما آیا واقعا اینها تاثیری دارن؟

داستان با مقدمه ای شروع میشه. داستان مثل سوار شدن در یک قایق کوچیک یکنفره و رفتن روی آب رودخونه و پارو زدن آروم به این ور و اونور با قصد آشنایی با رودخونست. کنترل پارو دست خودمونه. سرعت هم نمیتونه از حدی بالا تر بره. خوب یا بد مجبوریم هر پیچ و خم این رودخونه رو با حوصله ببینیم و بگذرونیم. خصلت داستان همینه. سرعت پایین و کیفیت بالا در انتقال مفاهیم. هر مفهومی بر پایه ی مفاهیمی که کمی قبل گفته شده چیزی جدیدی رو میسازه که اگر همون رو به تنهایی به ما میگفتند برای ما معنی دیگه ای میداشت.

اما امان از لیستها، اینجور لیستها که کم هم نیستند مثل گذشتن از روی یک رودخونه با هواپیمای جته. ممکنه یادمون بمونه در جایی از مسیر درختی روی روخونه اومده بود یا جایی مسیر رود به دو قسمت تقسیم میشد. اما چیزی رو که با قایق میشد بفهمیم رو هرگز درک نمیکنیم.

کسی که با هواپیما سعی در آشنا شدن با یه رودخونه داره هرگز نخواهد فهمید که در بخشی از رودخونه که درختان برگ سوزنی بودن پر بود از قارچ های خوراکی، یا در زیر درخت بلندی لونه‌ی یه طوطی یزرگ و زیبا بود. یا اینکه وقتی کنترل قایق داره از دست درمیره چکار باید کرد. یا وقتی سنگی در مسیره چه تصمیمی باید گرفت. نخواهد فهمید کدوم بخش رودخونه ارزشش رو داره که توش توقف کرد. نخواهد فهمید که قشنگی های این رود در کجا و تهدیدهاش در کجا قرار دارن.

خیلی از چیزهایی که ما به اسم یادگیری به خورد مغزمون میدیم از جنس همین لیست های ابتره. چیزی که حس خوبی هم بهمون نمیده اما خودمون رو گول میزنیم که نه داریم یادمیگیریم. تحمل کن.

خودم مثلا قبلا چنین لیست هایی به دستم میرسید و کمی که حوصله داشتم میگفتم خب تا سه روز دیگه همه این گزینه هارو انجام میدم و یادشون میگیرم. اما وقتی تموم میشد یه حس دل نچسب به خودم داشتم. حسی شبیه اینکه چیزی که یادگرفتم اصلا به هیچ چیز وصل نیست.

حالا بهتر میفهمم که یادگیری از طریق داستان خیلی بهتر اتفاق میفته - لطفا داستان رو فقط به شکل نوشتاری و متنی در نظر نگیرید. داستان حتما یه چیز هیجان انگیز نیست- داستان میتونه زندگی ما باشه.

مثل امروزِ محمدی باشه که امروز برای اولین بار با ماشین وارد بزرگراه شد و وقتی ماشینی یک کیلومتر جلوتر ترمز میزد اونم میترسید و ترمز میزدو این محمدی که با ماشین (یا تو همون مثال قایق) داره از ذره ذره جاده و کنار ماشینای دیگه میگذره.

یا داستان فاطمه ای که امروز توی خونه بود و حوصلش بدجور سر رفته بود و هر کاری میکرد نمیتونست فکرش رو آروم کنه. فاطمه ذره ذره ی حسی که داشت رو میفهمید و این فاطمه نشست و تصادفی برنامه یوگارو تو تلویزیون دید. و سعی کرد حرکاتش روتکرار کنه. فاطمه ای که دید چقدر این حرکات براش لذت بخشه. این فاطمه وقتی دوباره حوصلش سر بره یاد این داستانش میفته.

خیلی حرف زدم

اینها مقدمه ای بود بر شروع یک دسته بندی به نام داستان کوتاه توی وبلاگم. راستش به داستان علاقه دارم با اون مفهوم کلی ترش. تخیلم تو داستان نویسی خیلی قفله :) مثل یه قفل که 20 ساله روغن کاری نشده. سعی میکنم یکم خودم رو روغنکاری کنم. حدس میزنم ذهنی که بتونه آزادانه توی داستان ها بگرده حتما زندگی واقعی رو هم بهتر میفهمه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه