وقتی امروز داشتم به پست هایی که تابحال نوشته ام فکر میکردم دیدم که یک نکته جالب وجود دارد. هر کدام از نوشته ها که بدون سخت گیری نوشته شده اند بعد از خواندنش حس بهتری داشته ام. تا جایی که یادم بود مثلا برای پست اول وبلاگ که یکی دو پاراگراف ببیشتر نیست نزدیک به یکی دو ساعت وقت گذاشتم که چگونه بنویسم که خوب باشد. آن اول ها شاید بیشتر خواننده بودم و دستم به نوشتن نرفته بود. با خودم فکر میکردم که دارم متنش را از چندین جنبه و جهت بررسی میکنم. کلمات مناسب، اصطلاحات مناسب، بار معنایی خفن و ... . اما این کارها برای چه بود. الان که فکر میکنم ارزشش را ندارد. برای یک پست دیگر یادم هست نزدیک به چهار ساعت وقت گذاشتم. نمیدانم چطور میشود. گاهی که سخت میگیری نتیجه ی برعکس دارد.
این را جایی خوانده بودم که نوشته هایی که دفه اول و بدون سخت گیری زیاد نوشته میشوند ... واقعی تر هستند. اما تا فیلتر های فکری ما روی آن ها پیاده میشود جای بهتر شدن کار را خراب میکنند. چندیدن بار شده که وقتی داشتم مینوشتم برای هر قسمتی چنان با خودم کلنجار میرفتم که یادم رفت چه میخواستم بگویم.
این جور مواقع یاد آن داستان طنزی میافتم که فردی میخواست از همسایه خودش شلنگی به قرض بگیرد، میرود ولی در راه با خودش فکر میکند که نه ممکن است همسایه دوست نداشته باشد شلنگش را بدهد و ... بهتر است برگردم. در راه بازگشت به خانه باز با خود فکر میکند که یک شلنگ که چیزی نیست. من بارها به او وسایلم را امانت داده ام. حتما میدهد. دوباره در مسیر خانه همسایه با خودش فکر و خیال میکند و پشیمان میشود. و مدام میرود و برمیگردد. بعد از چند بار در حالی که از عصبانیت رنگش کبود شده میرود در خانه ی همسایه را میکوبد و وقتی همسایه در را باز میکند با مشت و لگد به جان او میافتد که ای لا کردار مگر یک شلنگ چیست که آن را به من نمیدهی ... .
و اما در اینجور مواقع من همان حالت عصبانی ای هستم بعد از سختگیری های بیهوده برای نشر یک متن کوتاه ساده، نه دیگر تمرکزی دارم و نه دیدی نسبت به اینکه چه چیزی نوشته ام.
این می‌شود که وقتی با حال خوب و هدفی شروع به نوشتن مطلبی میکنم اخرش هم نوشتن کوفتم میشود و هم حالم گرفته.
نباید سخت گرفت، فقط همین.