جایی برای مرور زندگی

۱۱۴ مطلب با موضوع «یادداشت ها» ثبت شده است

استراتژی، آنطور که من تابحال فهمیده ام

حرفی که اینحا میزنم حرفهای یک شاگرد دوروزه‌ی نشسته بر روی نیمکت است. نه ادعایی دارد و نه حرف دقیقی برای گفتن. حتی از درست بودن قطعی این حرفها هم مطمعن نیستم. اینها را اینجا می‌نویسم تا برداشت خودم را تابحال از موضوع استراتژی بنویسم. چرا که شرایط فعلی ام بشکلی نیست که بتوانم خواندن و یادگرفتن در مورد استراتژی را در اولویت های حیاتی تر خودم قرار بدهم. اما نسبت به این موضوع همیشه گوشهای باز و چشمهای بینا دارم تا اگر در جایی باز در حاشیه کارهایم به این موضوع رسیدم گریزی کوتاه به آن زده تا آن را از دست ندهم.

قبل از شروع نوشته بخاطر طولانی شدن این نوشته ببخشید. فکر نمی‌کردم موضوع اینقدر دنباله داشته باشد. اما حرفهای من...

یادگرفتنی های من  در مورد استراتژی در کل به دو یا سه مطلب خلاصه می‌شود که قطعا یکی از آنها ویکی پدیا و نوشته های دیگر نوشته ی دوستان دیگر است.

در اولین قدم این را فهمیدم که استراتژی هنر چیدن وهماهنگ کردن کارها و اقدامات کنار هم است، به صورتی که هماهنگی و رابطه‌ای بین آنها وجود داشته باشد تا ما را به سمت هدف راهی کند.

بعدها با دو مفهوم دیگر آشنا شدم. تکنیک و تاکتیک. فهمیدم که تکنیک همان چیزی است که ما در کارهای خودمان به دنبال یادگیری آن هستیم. واحد های کوچک کارها. مثلا در کار نجاری کار با مغار، شیوه درست درآوردن زاویه، شیوه کار با اره تکنیک هستند. در کار خودم که مدتی در کتابخانه کار می‌کردم شناسایی یک منبع کار راه بنداز برای پیدا کردن اطلاعات کتابها یک تکنیک است. تکنیک آن چیزی است که ما با فهمیدن آن اعتماد بنفسمان بیشتر می‌شود. مثلا یادم است که یک سایت پیدا کرده بودم که با دادن موضوع کتابها رده‌ی کتابها را به صورت عددی به ما نمایش می‌داد. یا آشنایی با نرم‌افزاری که می‌تواند بخشی از کار ما را راحت کند. مثلا به صورت اتوماتیک یک سری کارها را انجام دهد. اینها تکنیک هستند، کسی از آنها خبر ندارد تا زمانی که احساس نیاز کند و به جستجو بپردازد و سراغ آنها برود. و با فهمیدنش یک قدم از آدمهای دور و برش جلوتر می‌افتد. یا شعبده بازی که صدها حقه و ترفند بلد است. مثلا 10 حقه به کمک کارت، 15 حقه با کلاه، 30 حقه با دست خالی و ... اینها به تنهایی و به صورت واحد و مستقل تکنیک و فن هستند.

و فهمیدم که تاکتیک زمانی بوجود می‌آید که این تکنیکها را در درون چیزی بزرگتر مثل استراتژی به کار بگیریم. آنها را با هم هماهنگ کنیم و میانشان یک رابطه تعریف کنیم، یک هدف والا... آن زمان ما دیگر به آن تاکتیک می‌گوییم. تاکتیک ها برای این هستند تا در بستری به نام استراتژی به ما کمک کنند برای بازی کردن و موفق شدن.

تا اینجا فهمیدم که استراتژی اجزای کوچکتری دارد. فهمیدنشان تا همینجا برایم کافی بود.

مدتی گذشت و نوشته محمد قربانیان درباره استراتژی در منو سمت چپ وبلاگ یکی از دوستان توجه مرا جلب کرد. محمد قربانیان عزیز در این مطلب استراتژی را با الهام از مقاله‌ای از مایکل پورتر توضیح می‌دهد. پیشنهاد می‌کنم اگر به موضوع علاقه دارید حتما به آن نگاهی بیندازید. با خواندن این نوشته یکی از پایه های تصورات من درباره مفهوم استراتژی شکل گرفت. اجازه بدهید تا با نقل مثال از خودش توضیح بدهم.

فرض کنید که امیر یک مدیر موفق در کسب و کار است. او از بازار اطلاعات گسترده‎ای دارد و برای خودش برند شده است. شما می‎دانید که امیر در بیست و چهار ساعت، فقط سه ساعت می‎خوابد. قبل از صبحانه تقریباً تمامی اخبار مهم را رصد می‎کند. روزانه یک ساعت ورزش می‎کند. رفتار بسیار باوقاری با افراد دارد. رمان زیاد می‎خواند. به خوبی داستان‎های کسب و کار را تعریف می‎کند. و مهم‎تر از همه امیر، کاری که انجام می‎دهد جزئی از تفریحاتش به حساب می‎آید. خب در این حالت دوست امیر که تازه با او آشنا شده است، می‎خواهد مانند او یک مدیر موفق شود. پس سعی می‎کند تا خوابش را کم کند ولی چون بدنش عادت ندارد و اصلاً فیزیولوژی بدن او نیاز به خواب زیاد دارد، آسیب جدی به او وارد می‎شود. از طرفی سعی می‎کند که در همان صبح اخبار را رصد کند، در صورتی که دوست امیر ذاتاً آدم بعد از ظهری است و صبح‎ها بازدهی خوبی ندارد. دوست امیر می‎خواهد مانند امیر شنا کند ولی چون بلد نیست ابتدا کلاس شنا می‎رود و به طور هفتگی زمان زیادی را برای یادگیری شنا صرف می‎کند. آینده‎ی دوست امیر را چه طور تصور می‎کنید؟

بله، دوست امیر نه تنها یک مدیر موفق نمی‎شود بلکه ممکن است که وضعیتش از چیزی که هست هم بدتر شود.

و این برای من یک درس کوتاه اما مفید درباره ماهیت استراتژی را جلوی چشمانم آورد.

این که باید کارها را به شیوه خاص خودمان انجام دهیم.

شاید اگر مفهوم آن را با مفهوم بومی سازی که زیاد شنیده ایم یکی بدانیم اشتباه نکرده باشیم. البته بومی سازی با شخص خودمان. اینجا بود که یادگرفتم استراتژی قابل تقلید و کپی برداری نیست بلکه صرفا می‌شود از آن الگو گرفت. اگر تقلید کنم مثل این است که آنچه در تمام زندگی ام جاری و ساری بوده را به کل کنار بگذارم و روش جدیدی برای زندگی جایگزین آن کنم که هیچ درک ریشه داری از آن ندارم، آن را نمی‌شناسم و احتمالا نمی‌فهمم. داستان کلاغی که سعی داشت از راه رفتن کبک تقلید کند را بیاد بیاوریم که چه بر سرش آمد. داستان کپی برداری ها را که در زندگی زیاد می‌بینیم به یاد بیاوریم. داستان کپی برداری های دقیق و کپی برداری های ناشیانه اما بی سرنجام را بیاد بیاوریم.

اینها درس مهمی برای من داشت. من باید در کارهای خود الگو بگیرم. از امیر الگو بگیرم و بفهمم او برای سلامتی و آرامش به شنا رفته یا شاید هم برای ایجاد یک رابطه بهتر به همراه همکاران به شنا می‌رفته. حالا بهتر می‌توانم از آن الگو بگیرم. میفهمم که اوقاتی رو باید کنار شرکا و همکاران بود به دلایل مشخص. من اما راه حل بهتری برای خود دارم. لازم نیست حتما همکارانم را به استخر بکشانم تا راجع به موضوعات کاری حرف بزنیم. این کار را با مهمانی دادن انجام می‌دهم یا با کوه رفتن انجام می‌دهم یا در خودشرکت انجام میدهم یا ... با کاری که برایم راحت تر است. با کاری که مدل من است و برای آن لازم نیست تغییر اساسی کنم.

این یکی از مفید ترین درسهای من درباره مفهوم استراتژی بود.

امیدوارم در آینده بیشتر درباره این موضوع بخوانم و بیشتر یاد بگیرم و بیشتر بنویسم. در هر صورت بعدا باز به این نوشته باز خواهم گشت. مگر می‌شود نسبت به این موضوع مهم در زندگی و مهارت‌های فردی بی‌توجه بود. در این مدت سعی میکنم مواظب باشم داستان استراتژیِ من به داستان آن‌هایی بدل نشود که چون استراتژی مفهومی لاکچری به نظر می‌رسید سراغ آن رفتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

فهمیدن مفاهیم، فهمیدن زندگی

حدود 28 روز می‌شود که مرتب یک کار را انجام می‌دهم. با خودم قرار گذاشتم و شروع کردم به انجامش. تصمیم شروع آن چیزی نبود که یک دفعه گرفته شود. تصمیمی بود که شاید در طی روند چند ماهه و شاید هم یکساله تلاش برای بهتر زندگی کردنم تبدیل به یک رویداد شد و تصمیم اتفاق افتاد.

حال از کجا دقیقا یادم هست که 28 روز از شروعش گذشته؟ چون امروز مجموع تمرین 5 کلمه در روزم به عدد 140 رسید. 4 هفته پبش با خودم قرار گذاشتم تا روزانه 5 کلمه را انتخاب و روی آن فکر کنم، نه از آن فکرها که سعی کنم از «هیچ» چیزی دربیاورم. برای تک‌تک این مفاهیم در گوگل جستجو میکنم به طوری که الان دیگه با اولین کلمه ای که وارد گوگل می‌کنم احساس می‌کنم گوگل داره می‌گه: هان؟ چیه؟ باز میخوای بزنی فلان چیز چیست؟! خسته نشدی؟ باشه بگو ببینم چی می‌خوای!! :)

خلاصه اینکه نتایج را میخوانم و نکته برداری می‌کنم. نمیدانید چقدر در طی این چهار هفته تعجب کرده ام از مفاهیمی که در ظاهر بی ربط به هم میدانستم و چه ارتباط محکمی بینشان وجود داشته. یکی از بهترین کارهایی بود که شروع کرده ام و قرار است تا پایان سال با همین فرمان به 800 کلمه برسم. غیر از این چیزهای جانبی که در کنار آن احساس میکنم میتوانیم یاد بگیریم هم ارزشمند است. مثل اینکه نتایج را چگونه ارزشگذاری کنیم. کدام ها را باید نادیده گرفت، کدام ارزش دارد تا بعدا درباره اش بیشتر بخوانم. چیز فوق العاده کشف ارتباط های میان مفاهیم است. نمیتوانم احساسی که به آدم می‌دهد را توضیح بدهم و باید خودتان در معنای یک مفهوم خودتان را غرق کنید و در موردش اطلاعات جدید بدست بیاوردید تا بفهمیدش. به قول بوکوفسکی : «سعی نکن» و باید صرفا جاست دو ایت.

اینجا جا داره حرفهای معلم شعبانعلی رو هم در این مورد اضافه کنم، جایی که می‌گفت ما باید معنی مفاهیم رو بفهمیم. وقتی فهمیدیمشون، اگرخوب باشه می‌تونیم به سمتش بریم و اگر بد باشه میتونیم ازش فاصله بگیریم.

یکی دیگه از موهبت های این تمرین اینه که تمایز دادن مفاهیمی که قبلا فکر می‌کردیم یکی هستند یا نزدیک به هم هستن رو یاد می‌گیریم و به معنای واقعی در جهت ساختن دنیایی بزرگتر با مفاهیمی بیشتر قدم می‌گذاریم. دنیایی که سعی نمی‌کنیم با همون مفاهیمی که در جیب داریم باقی دنیا رو تفسیر کنیم. بلکه پذبرا هستیم برای اینکه هر چیزی رو درجای خودش و جوری که هست بفهمیم و در جای خودش به کار ببریم. یک حسی بهم میگه با اینکار واقعا دنیامون بزرگتر می‌شه.

پی نوشت: منبع تصویر سایت متمم می‌باشد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

روش من برای مطالعه و یادگیری موثرتر

چیزایی که اینجا می‌گم برای من کار کرده و مفید بوده و صرفا به عنوان یه تجربه کوچیک می‌نویسمش. امیدوارم برای شما که می‌خونید ایده هایی داشته باشه.

تازگی ها برام سوالی پیش اومده بود که چطور نوشته های وبلاگهای دوستان رو بخونم جوری که غیر از استفاده از مطالب خوبی که می‌نویسند چیزی واقعی و اثر گذار هم در من شکل بگیره. منظورم هم به طور خاص ساختار دادن به این مطالعه هاست. اما قبلش...

دو سال پیش من و پنج شش نفر از دوستان رفته بودیم پیش یکی از اساتید تا برای کنکور ارشد راهنمایی‌مون کنند. دکتر زین‌العابدینی بین صحبت‌هاشون تشبیه جالبی رو استفاده کردند که در ذهنم هک شد. گفتند که مطالعه و خوندن شبیه ساختن دیواره. برای ساختن دیوار ما به دو تا چیز احتیاج داریم: آجر و ملات. آجر همون مطالب درسی و مشخصیه که ما داریم برای حرفه‌مون میخونیم و مهم هستند. ما میتونیم آجرها رو روی هم بگذاریم اما اون موقع صرفا آجرهایی رو داریم که روی هم جمع شدند. پس ما به ملات احتیاج داریم و ملات همون چیزاییه که دوست داریم بخونیمشون، شعر، داستان، رمان یا هرچی. و اینجوریه که دیوار ساخته می‌شه.

با این مقدمه میرم سراغ حرفی که می‌خواستم بزنم.

راه حل فعلی من برای داشتن ذهن منسجم تر در مطالعه و یادگیری اینه که بعضی از مطالبی رو که در طول روز میخونم انتخاب خودم باشه و روش کنترل داشته باشم. و این کنترل یعنی که تا حدودی بدونم چی میخونم، از کجا اومده و چیزی که دارم میخونم قراره چه تکه ی پازلی رو برای من حل کنه یا نکته هایی رو برام مشخص کنه که نمیفهمم و بعدا راجع بهش باید بخونم. خصوصیت این جور خوندن اینه که یه نخ نامرئی تمام اینها رو به هم وصل میکنه و چیزی نامربوط توش پیدا نمیشه.

مثلا امروز داشتم کتابی راجع به عزت نفس می‌خوندم (چند روزه) بعدش به کتاب آنلاینی رسیدم که در مورد اهمال‌کاری بود. فردا ممکنه سراغ فایلهای صوتی دکتر هلاکویی راجع به این موضوع برم و بعدش چند تا فیلم یوتیوب رو تماشا می‌کنم. این کارها همه به هم وصله در نهایت چیزی که از این یادگیری های به ظاهر پراکنده اما باطن متصل در ذهن من ایجاد می‌شه یه شاکله کلی (اما هنوز ناقص) از موضوعه که به شکل زیبایی ساختار داره. توی این کار مطالب طولانی مفیدتر هست. پس احتمالا متوجه هستید هنوز وقت رفتن سراغ نوشته های وبلاگی نیست.

بعد از این که در مورد موضوع به یک کلیتی رسیدم اون وقت به گزینه هایی که برای خوندن دارم جستجو و گردش در وبلاگ ها رو هم اضافه می‌کنم. با این تیر به دو تا هدف می‌زنم. یکی اینکه چیزایی رو که خوندم دوباره برام مرور می‌شه  و بعدش اینکه زاویه های جدیدی از موضوع رو از زبون آدم‌هایی مثل خودم می‌شنوم. و باز هم ایده می‌گیرم که چیا و کجا ها رو بخونم. تا اینجای کار درحال شکل دادن به آجرهایی بودم که باهاشون دیوارم رو بسازم.

اما ملاتی که برای اجرها می‌سازم مربوط می‌شه به وقتهای استراحت که بیشتر جنبه سرگرمی داره. اون موقعست که می‌تونم بشینم و با فکری بازتر وبلاگ دوستان و مطالبی که دارم رو بخونم و فکرم رو آزاد بگذارم تا روی هر موضوعی که خواست حرکت کنه و سوئیچ کنه بدون اینکه دیکه بخوام کنترل سفت و سختی رو روش داشته باشم. خیلی از ایده ها می‌تونه تو همین مرحله شکل بگیره. لئو بابوتا هم میگه که هم تمرکز و هم حواسپرتی هردو اهمیت دارند. حواسپرتی اگر به صورت کنترل شده و با میل خودمون باشه میتونه می‌تونه پنجره ای باشه به سوی خلاقیت و ایده پردازی (+).

بنظرم برای یادگیری بهتر ما به هردو احتیاج داریم. بدون ملاتِ مطالعه پراکنده، خودمون رو از ایده های جدید و حرفای متفاوت محروم میکنیم و بدون مطالعه عمیق و متمرکز حس پیشرفت رو تجربه نمی‌کنیم. مثل کسی که آواره و سرگردون هر لحظه سراغ چیزی می‌ره و فکر می‌کنه که داره مطالعه می‌کنه.

پی‌نوشت: این طرز مطالعه رو به تازگی برای خودم ایجاد کردم اما نتیجه چک کردن چندین روش مطالعه در طول حدود چهارماه بوده.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

آشتی با سایه ها

سایه اون بخش‌هایی از وجود ماست که ما اون رو نفی می‌کنیم، علاقه ای بهش نداریم و حتی گاهی متنفریم. اون رو مخفی می‌کنیم تا نه توسط خودمون دیده بشن و نه کسی اون رو ببینه. این سایه‌ها بعدها روی رفتار ما تاثیر می‌گذارند. ما بخشی از زندگی رو از خودمون دریغ می‌کنیم. ما کامل نخواهیم بود و نخواهیم شد اگر با سایه هامون آشتی نکنیم. آشنایی من با این اصطلاح برمی‌گرده به درس‌های آقای مرتضی رجب نیای عزیز در صفحه‌ای اینستای ارتباط سبز و کتاب نیمه تاریک وجود از دبی فورد و برخی مطالعات پراکنده دیگه.

امروز قصد داشتم برای پیاده روی‌های هر روزم مسیری رو انتخاب کنم. توی این یکی دو ماه که میرم پیاده روی همش به سمت شمال شهر میرفتم و قدم میزدم. اما امروز ناخودآگاه از این رفتار خودم متعجب شدم. کرجه و این همه جا چرا من همش به این مسیر‌ها میرم. چرا با اینکه از تنوع مسیر استفبال می‌کنم یکبار هم نشده به خودم پیشنهاد بدم به سمت پایینتر شهر کرج برم. مفهوم سایه اونجا مثل شمشیری که پرده ای رو از جلوی چشمم برداره من رو به خودم آورد. چه الگوی عجیبی بود. درست همونطور که از رفتن به جاهایی از شهر برای من چندان جذابیتی نداره در درون خودم هم ... همچین حالتی رو دیدم.

قدم زدن امروزم رو با رضایت انجام دادم. پایین شهر چه جاهای جالبی داره :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تکنیک سوال پس از سوال، معرفی کتابی از جان میلر

یک کتاب خوب که این تازگی ها تموم کردم کتابی کم حجم بود از جان میلر به نام «سوال پس از سوال». مترجم این اثر خانم عطیه رفیعی هست و انتشارات لیوسا اون رو منتشر کرده.

جان میلر

در اینجا خلاصه ای از متن کتاب رو میارم و مهمتر از همه تکنیکی که توی این کتاب معرفی می‌شه به نام تکنیک QBQ یا س.پ.س.

ما وقتی با مسئله ای در محل کار، خونه و هرجا مواجه میشیم یا وقتی در زندگی مون اتفاقی میفته که کمی باهاش مشکل داریم، طبق عادتی که معمولا ممکنه داشته باشیم بلافاصله از خودمون سوالاتی می‌پرسیم. چرا اینطوری شد؟ کی کارش رو درست انجام نداد که به اینجا کشید؟ کی بالاخره از این بحران عبور می‌کنیم؟ مقصر این اتفاقات و بدبختیا کیه؟ چرا هیشه این اتفاق ها می‌افته؟ چرا همیشه یه چیزی باید حال مارو بگیره؟ و سوالات بسیار دیگر از این دست سوالات.

میلر با مهارت بالای خودش در کوتاه و مختصر گویی و همینطور داستان گویی و همچنین زبان طنز خودش به ما نشون میده و ما رو قانع می‌کنه که این سوالات اصلا سوالات درستی نیستن. از دسته بندی سوالات به خوب و بد می‌گذره و به ما نشون می‌ده چه سوالهایی برای ادامه دادن و عبور از اون اتفاق مفید هستند و چه سوالاتی غیر مفیدند. و ما رو با تکنیک س.پ.س آشنا می‌کنه.

تکنیک س.پ.س بر سه ستون استواره. به این صورت می‌گه که ما باید در سوالاتمون یه فاکتور رو رعایت کنیم تا به سوالات مفید و در عین حال ساده و کار راه بندازی برسیم که ذهنمون رو از سردرگمی نجات بده و ناخود آگاه مارو به سمت راه حل هدایت کنه. این سه ستون اینها هستند:

1- سوالات با چه چیزی و چطور شروع شوند؛ نه با چرا، کی، چه کسی.

2- در سوالات باید من وجود داشته باشد؛ نه ما، شما، آنها.

3- سوال باید به عمل منجر شود.

در مطلب قبلی که در مورد حرکت در زندگی گفته بودم به اهمیت سومین ستون هم اشاره شده بود.

اولین ستون به ما میگه که چه سوالاتی کاربردی و نتیجه بخش هستند و چه ها نیستند.

دومین اصل و ستون هم برمی‌گرده به این که تمامی فکر و کاری که قراره بشه حول خودمونباید باشه و بس! کسی کاری که باید انجام بده رو انجام نمیده؟ آیا به این معناسا که باید هیچی نگیم و مثل یک قربانی کاری که وظیفه کس دیگری بوده رو انجام بدیم؟ قطعا نه! آقای میلر میگه ما میتونیم در قالب پیشنهاد و توصیه عمل کنیم اما هیچوقت نباید سوالاتمون به کس دیگری وابسته باشه. چرا؟ چون ما فقط میتونیم روی کارهای خودمون تغییر ایجاد کنیم. این یک قانونه.

بذارید یکم مثال بزنم.

وقتی دوستی دیر به سر قرار میرسه...

نگم: چرا دوستم نیومد؟ کی بالاخره میرسه؟ چرا زنگ نمیزنه؟ کجا گیر کرده یعنی؟ چرا اون همیشه دیر میکنه؟ آیا ادمایی که دیر میان قابل تحملن؟ (ایراد ستون 1و2و3)

بگم: من(ستون 2) الان چه کاری (ستون 1) میتونم انجام بدم تا بفهمم چه خبره؟ جواب: بهتره بهش زنگ بزنم (ستون 3)

انتهای یکی از بخش های کتاب هم حرف جالبی داره:

بهتر است کسی باشید که به او گفته شده منتظر بماند تا اینکه منتظر باشید به شما گفته شود.

یا مثال دیگه ای از خود آقای میلر. وقتی مدیری یک شرکتی با یکی از نمایندگی‌هاش مشکل داره. یا میتونه بگه: چرا اونها اینطوری هستن؟ چرا به من گزارش دهی نمیکنند؟ چرا با شرکت هماهنگ نیستن؟ یا اینکه میتونه بپرسه: من الان چه کاری میتونم انجام بدم تا این عدم شفافیت بین شرکت و نمایندگی رو کمتر کنم و دلیلش رو بفهمم. رسیدن به پاسخ سوالات اول بسیار سخت تر از سوال دومه. در سوال دوم پس از پرسیدن اون سوال از خودمون بالافاصله جواب در ناخودآگاهمون شکل می‌گیره. یه صدایی در گوش مدیر میگه همین امروز یه بلیط هواپیما بگیر و برو اونجا و با مدیر اون بخش مذاکره کن.

کدوم سوال مفیدتر بود؟

این نوع سوالات لازمه مسئولیت پذیر بودنه. آیا تابحال در مورد خود مفهوم مسئولیت پذیری فکر کردید؟ آیا اصول و پایه های مسئولانه زیستن رو می‌دونید؟ ما باید به این سوال صادقانه جواب بدیم. یکی از کارهایی که من عاشقانه انجامش رو دوست دارم همین بازنگری کردن در مفاهیمیه که فکر می‌کردم می‌فهممشون. آقای شعبانعلی در فایل هنر شاگردی کردن خوب می‌گن که ما گاهی در مورد چیزهایی حرف میزنیم که تنها دیکته‌شون رو بلدیم. و این حرف در نهایت معناست و چقدر خدا میدونه که حقیقته. اگر ایشون بودن در مورد مسئولیت پذیری احتمالا می‌گفتن تا حالا مسئولیت زندگی رو بر عهده داشتی تا بدونی مسئولیت چیه؟ تا حالا بین علاقه خودت و وظیفه ای که برعهده داری گیر کردی تا بدونی مسئولیت چیه؟ تا حالا خودت رو در قبال پولی که دولت برای تحصیل تو داره پرداخت می‌کنه مسئول دونستی تا نذاری حیف بشه؟ تا حالا انتخابی کردی و تصمیمی گرفتی که بعدش پای انتخاب خودت مجبور به پرداخت هزینش باشی؟

ما تا مسئولیت چیزی رو به عهده نداشته باشیم. تا به معنای واقعی کلمه مفهومی رو با پوست و گوشتمون تجربه نکرده باشیم از مسئولیت پذیری چیزی در حد املا می‌دونیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه