حرفی که اینحا میزنم حرفهای یک شاگرد دوروزهی نشسته بر روی نیمکت است. نه ادعایی دارد و نه حرف دقیقی برای گفتن. حتی از درست بودن قطعی این حرفها هم مطمعن نیستم. اینها را اینجا مینویسم تا برداشت خودم را تابحال از موضوع استراتژی بنویسم. چرا که شرایط فعلی ام بشکلی نیست که بتوانم خواندن و یادگرفتن در مورد استراتژی را در اولویت های حیاتی تر خودم قرار بدهم. اما نسبت به این موضوع همیشه گوشهای باز و چشمهای بینا دارم تا اگر در جایی باز در حاشیه کارهایم به این موضوع رسیدم گریزی کوتاه به آن زده تا آن را از دست ندهم.
قبل از شروع نوشته بخاطر طولانی شدن این نوشته ببخشید. فکر نمیکردم موضوع اینقدر دنباله داشته باشد. اما حرفهای من...
یادگرفتنی های من در مورد استراتژی در کل به دو یا سه مطلب خلاصه میشود که قطعا یکی از آنها ویکی پدیا و نوشته های دیگر نوشته ی دوستان دیگر است.
در اولین قدم این را فهمیدم که استراتژی هنر چیدن وهماهنگ کردن کارها و اقدامات کنار هم است، به صورتی که هماهنگی و رابطهای بین آنها وجود داشته باشد تا ما را به سمت هدف راهی کند.
بعدها با دو مفهوم دیگر آشنا شدم. تکنیک و تاکتیک. فهمیدم که تکنیک همان چیزی است که ما در کارهای خودمان به دنبال یادگیری آن هستیم. واحد های کوچک کارها. مثلا در کار نجاری کار با مغار، شیوه درست درآوردن زاویه، شیوه کار با اره تکنیک هستند. در کار خودم که مدتی در کتابخانه کار میکردم شناسایی یک منبع کار راه بنداز برای پیدا کردن اطلاعات کتابها یک تکنیک است. تکنیک آن چیزی است که ما با فهمیدن آن اعتماد بنفسمان بیشتر میشود. مثلا یادم است که یک سایت پیدا کرده بودم که با دادن موضوع کتابها ردهی کتابها را به صورت عددی به ما نمایش میداد. یا آشنایی با نرمافزاری که میتواند بخشی از کار ما را راحت کند. مثلا به صورت اتوماتیک یک سری کارها را انجام دهد. اینها تکنیک هستند، کسی از آنها خبر ندارد تا زمانی که احساس نیاز کند و به جستجو بپردازد و سراغ آنها برود. و با فهمیدنش یک قدم از آدمهای دور و برش جلوتر میافتد. یا شعبده بازی که صدها حقه و ترفند بلد است. مثلا 10 حقه به کمک کارت، 15 حقه با کلاه، 30 حقه با دست خالی و ... اینها به تنهایی و به صورت واحد و مستقل تکنیک و فن هستند.
و فهمیدم که تاکتیک زمانی بوجود میآید که این تکنیکها را در درون چیزی بزرگتر مثل استراتژی به کار بگیریم. آنها را با هم هماهنگ کنیم و میانشان یک رابطه تعریف کنیم، یک هدف والا... آن زمان ما دیگر به آن تاکتیک میگوییم. تاکتیک ها برای این هستند تا در بستری به نام استراتژی به ما کمک کنند برای بازی کردن و موفق شدن.
تا اینجا فهمیدم که استراتژی اجزای کوچکتری دارد. فهمیدنشان تا همینجا برایم کافی بود.
مدتی گذشت و نوشته محمد قربانیان درباره استراتژی در منو سمت چپ وبلاگ یکی از دوستان توجه مرا جلب کرد. محمد قربانیان عزیز در این مطلب استراتژی را با الهام از مقالهای از مایکل پورتر توضیح میدهد. پیشنهاد میکنم اگر به موضوع علاقه دارید حتما به آن نگاهی بیندازید. با خواندن این نوشته یکی از پایه های تصورات من درباره مفهوم استراتژی شکل گرفت. اجازه بدهید تا با نقل مثال از خودش توضیح بدهم.
فرض کنید که امیر یک مدیر موفق در کسب و کار است. او از بازار اطلاعات گستردهای دارد و برای خودش برند شده است. شما میدانید که امیر در بیست و چهار ساعت، فقط سه ساعت میخوابد. قبل از صبحانه تقریباً تمامی اخبار مهم را رصد میکند. روزانه یک ساعت ورزش میکند. رفتار بسیار باوقاری با افراد دارد. رمان زیاد میخواند. به خوبی داستانهای کسب و کار را تعریف میکند. و مهمتر از همه امیر، کاری که انجام میدهد جزئی از تفریحاتش به حساب میآید. خب در این حالت دوست امیر که تازه با او آشنا شده است، میخواهد مانند او یک مدیر موفق شود. پس سعی میکند تا خوابش را کم کند ولی چون بدنش عادت ندارد و اصلاً فیزیولوژی بدن او نیاز به خواب زیاد دارد، آسیب جدی به او وارد میشود. از طرفی سعی میکند که در همان صبح اخبار را رصد کند، در صورتی که دوست امیر ذاتاً آدم بعد از ظهری است و صبحها بازدهی خوبی ندارد. دوست امیر میخواهد مانند امیر شنا کند ولی چون بلد نیست ابتدا کلاس شنا میرود و به طور هفتگی زمان زیادی را برای یادگیری شنا صرف میکند. آیندهی دوست امیر را چه طور تصور میکنید؟
بله، دوست امیر نه تنها یک مدیر موفق نمیشود بلکه ممکن است که وضعیتش از چیزی که هست هم بدتر شود.
و این برای من یک درس کوتاه اما مفید درباره ماهیت استراتژی را جلوی چشمانم آورد.
این که باید کارها را به شیوه خاص خودمان انجام دهیم.
شاید اگر مفهوم آن را با مفهوم بومی سازی که زیاد شنیده ایم یکی بدانیم اشتباه نکرده باشیم. البته بومی سازی با شخص خودمان. اینجا بود که یادگرفتم استراتژی قابل تقلید و کپی برداری نیست بلکه صرفا میشود از آن الگو گرفت. اگر تقلید کنم مثل این است که آنچه در تمام زندگی ام جاری و ساری بوده را به کل کنار بگذارم و روش جدیدی برای زندگی جایگزین آن کنم که هیچ درک ریشه داری از آن ندارم، آن را نمیشناسم و احتمالا نمیفهمم. داستان کلاغی که سعی داشت از راه رفتن کبک تقلید کند را بیاد بیاوریم که چه بر سرش آمد. داستان کپی برداری ها را که در زندگی زیاد میبینیم به یاد بیاوریم. داستان کپی برداری های دقیق و کپی برداری های ناشیانه اما بی سرنجام را بیاد بیاوریم.
اینها درس مهمی برای من داشت. من باید در کارهای خود الگو بگیرم. از امیر الگو بگیرم و بفهمم او برای سلامتی و آرامش به شنا رفته یا شاید هم برای ایجاد یک رابطه بهتر به همراه همکاران به شنا میرفته. حالا بهتر میتوانم از آن الگو بگیرم. میفهمم که اوقاتی رو باید کنار شرکا و همکاران بود به دلایل مشخص. من اما راه حل بهتری برای خود دارم. لازم نیست حتما همکارانم را به استخر بکشانم تا راجع به موضوعات کاری حرف بزنیم. این کار را با مهمانی دادن انجام میدهم یا با کوه رفتن انجام میدهم یا در خودشرکت انجام میدهم یا ... با کاری که برایم راحت تر است. با کاری که مدل من است و برای آن لازم نیست تغییر اساسی کنم.
این یکی از مفید ترین درسهای من درباره مفهوم استراتژی بود.
امیدوارم در آینده بیشتر درباره این موضوع بخوانم و بیشتر یاد بگیرم و بیشتر بنویسم. در هر صورت بعدا باز به این نوشته باز خواهم گشت. مگر میشود نسبت به این موضوع مهم در زندگی و مهارتهای فردی بیتوجه بود. در این مدت سعی میکنم مواظب باشم داستان استراتژیِ من به داستان آنهایی بدل نشود که چون استراتژی مفهومی لاکچری به نظر میرسید سراغ آن رفتند.