جایی برای مرور زندگی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

مفهوم التقاط و تصمیم گیری ما

عبارت التقاط را برای اولین بار در یک پست وبلاگی (+) خواندم و دیدم. نویسنده در بخشی از متن اینطور گفته بود که:

...
الگوی ذهنی درست، با خودش تعارضی ندارد.
کسانی که یک الگوی ذهنی درست را با تمام ملزومات آن می‌پذیرند، آرام و آسوده زندگی می‌کنند. اما چه بسیار کسانی که کوشیده اند با «التقاط» یک الگوی ذهنی برتر خلق کنند،
و جز به تعارض و بیراهه، رانده نشده اند.
...

از قبل با مفهوم مدل و الگوی ذهنی بواسطه شنیدن یک پادکست (+) آشنایی داشتم. به طور خلاصه اگر بگویم، مدل ذهنی طرز تفکر و درک ما از مسائل و اتفاقات جهان پیرامونمان است. میتوان آن را عینکی دانست که ما آن را به چشم میزنیم و بوسیله ی آن دنیا را تماشا میکنیم. نوع برداشت ما از مسائل، اتفاقات، محرک ها، شنیده ها، دیده ها، حاصل همین مدل ذهنی ما و تفاوت در پردازش و تحلیل ورودی هاست. مدل ذهنی ما در طول زندگی شکل می‌گیرد.
اما عبارت التقاط برایم مفهومی نداشت، کمی گشتم تا بفهمم معنی التقاط چیست. بعضی از سایتها مثل ویکی پدیا از مکتب التقاطی گفته بود که فهمش برای من سخت بود و هیچی دستگیرم نشد.
میخواستم بدانم مگر التقاط چیست که نویسنده داشتن این نوع تفکر را باعث ایجاد تعارض و بیراهه رفتن می‌داند.
برای پیدا کردن جایی که توضیح بهتری از مفهوم التقاط را نوشته باشد جاهای دیگر را گشتم و یکی دو سایت را خواندم تا بتوانم به یک جمع بندی کلی از معنی این لغت برسم. اما التقاط چیست؟
در مورد التقاط مطالب مختلفی گفته شده است. به طور کلی دیدگاه التقاطی دیدگاهی است که در هیچ چهارچوبی بسته ای نمی‌گنجد. و از هیچ زاویه ی منحصر بفردی به دنیا نگاه نمی‌کند. ولی برای هر راه و روشی کمابیش اعتبار قائل می‌‌شود. (+)
جایی دیگرهم در مورد التقاط در مسائل دینی گفته بود. فردی را تصور کنید که در مسائل دینی درکی سطحی دارد. این فرد مسائل دین را میپذیرد و قبول دارد اما بینشی نسبت به شاکله و مسائل بنیادین آن ندارد. این فرد ممکن است با توهم تسلط و آشنایی به مسائل، سعی کند مفاهیمی را از سایر مکاتب و تعالیم جذب و سعی در به ظاهر شناخت دین راستین داشته باشد. اما مسئله از این جا آغاز میشود که فرد در جذب اصول و مفاهیم گاهی مواردی را جذب میکند که باهم حتی در تضاد قرار دارند. شخص فکر میکند که دین را بدرستی فهمیده و درک کرده اما غافل از این که چیزی در ذهن دارد حاصل ترکیب اصولی است که گاهی خودشان خودشان را نقض میکنند.
چیزی که میخواهم بگویم مسئله ی بالا نیست. مسائل فلسفی پیچیده هم نیست که خودم هم چندان از این چیزها سردر نمی‌آورم. میخواهم بگویم ما در هر روز زندگیمان کارهایی که دیگران می‌کنند را می‌بینیم. کتابهایی را میخوانیم. طرز زندگی کردن دیگران را می‌بینیم، کوشش ها و تلاش هایشان و عقایدشان. ما تلویزیون میبینیم، در شبکه های اجتماعی می‌گردیم. از کوتاه ترین مطالب طنز و توئیتهای افراد مختلف گرفته تا تصاویری که با پیامی در اینستا منتشر شده است. وقتی سن و سال کمتری داریم، ذهن تهی و آماده ی پذیرش مفاهیم از دنیای اطراف داریم. چه خوب و چه بد، درست یا نادرست، در مسیر بزرگ شدن قوائد و قوانینی را که می‌بینم به عنوان اصول زندگی در خودمان ناخودآگاهانه می‌پذیرم. این ها است که منِ امروز را شکل داده. این معلمان ناخواسته همان خانواده، دوستان، مردم، رسانه ها هستند که زندگی کردن را به ما یاد می‌دهند. که اگر نبودند شاید ما آن انسان دارای شعور و احساس امروزی نبودیم. اما ...
حتما اتفاق می افتد که گاهی در مسیر زندگی به دو مفهوم متضاد بر میخوریم. گاهی چیزی را می‌بینیم و می‌شنویم که با آن چه میدانیم و آموخته ایم کاملا مخالف و در تضاد است. بنظرم آغاز انتخاب برای داشتن آرامش در زندگی در نوع برخوردی است که در همین مرحله از خود نشان می‌دهیم. از نظر شخصی خودم در این جا 2 نوع رفتار از ما باید و باید و باید سر بزند. نمیدانم درست باشد یا نه اما بر اینکه یکی از این رفتار ها باید انتخاب شود ایمان دارم. 1- اصول جدیدی که در تضاد با درون ماست را به کل کنار بگذاریم و منکر شویم و به زندگی خود ادامه دهیم. 2- مفاهیم را باهم بسنجیم،  از قالب هر دو بیرون بیاییم هردو را مورد نقد قرار دهیم. و سپس یکی را انتخاب کنیم. شاید ساده انگاری باشد که اینطور به مسئله نگاه کنیم. اما به صورت کلی میدانم که برای خودمان لااقل کار درستی را انجام داده ایم با اینکه انتقاد های اخلاقی هم میتواند وارد باشد. منظورم کلی من تصمیم گیری بین پذیرش دو مفهوم متضاد است.
اگر انتخاب نکنیم چه اتفاقی میافتد. بنظرم اینجاست که با انتخاب نکردن به تعارض گرفتار می‌شویم. رفتار و عمل‌مان باهم متفاوت می‌شود و در کوچکترین کارها هم رفتار های متناقضی از خود نشان می‌دهیم و با ارزش ترین گوهر زندگی که آرامش درونی است را مدام دستخوش بالا و پایین شدن جریان زندگی میکنیم.
منی که در خانواده و مردمی بزرگ شده ام که به من نشان داده اند مسئله ی محیط زیست و تمیزی خیابان ها اهمیت چندانی ندارد که حتی بخواهم به آن فکر کنم، در رسانه ها و شبکه های اجتماعی با اطلاعاتی با مفهوم متفاوت روبرو می‌‌شوم. اگر با خودم به یک جمع بندی نرسم. اگر تصمیم گیری ای کلی نکنم. هر دفعه این مسئله ممکن است بخشی از فکر من را اشغال کند. اینگونه می‌شود که وقتی در حضور دیگران هستم حواسم را جمع میکنم زباله را در محل خودش قرار دهم اما وقتی کسی نیست دیگر فشاری را نمیبینم که بخاطرش بخواهم این کار را انجام دهم.
دکتر زین العابدینی سر کلاس خاطره جالبی از روزی را برایمان تعریف ‌کرد که همکارش (شاید هم دوست- یادم نیست) او را با تعجب دیده بود که در حالی که همه در حال گذر از خیابانی بودند که چراغش برای عابران قرمز بود اما عابران پیاده میگذشتند و عبور ماشینها را کند می‌کردند و او به تنهایی ایستاده بود تا چراغ زمان توقف ماشین ها را اعلام کند.
این خاطره در یادم باقی ماند و گاهی اوقات که به این مسئله که اصول اخلاقی و خود واقعیمان همانی است که در خلوتمان آن ها را رعایت میکنیم دوباره یادش می‌افتم. چخوب می‌شود اگر بتوانیم خود واقعی مان را نیز در بین مردم زندگی کنیم، خود واقعی‌مان را توسعه دهیم. بدون ذره ای شرم یا ترس از قضاوت دیگران. زمانی که نگاه دیگران را وقتی که می‌بینند اصولی را رعایت می‌کنیم با لبخندی گرم پاسخگو باشیم و بگذریم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

قصیده 2000، مجتبی کاشانی

مدتی است، به برکت پایان نامه سعی کرده ام بعضی کارها را برای خودم به عادت تبدیل کنم. تا بحال که مزایای زیادی برایم داشته. ایجاد عادت های خودخواسته و نظم داشتن در انجامشان حداقل چیزی که با خودش دارد آرامش فکر است. یکی از این عادت های کوچک گوش کردن به قطعه شعری شنیدنی و پرمعناست. تقریبا هر روز آن را یک بار گوش می‌دهم. جالب اینجاست که به قدری این شعر و گوینده آن را دوست دارم که شبها که به رخت خواب میروم آن را روی تبلت پخش میکنم و چشمانم را میبندم، به آن فکر میکنم و وقتی به آخرش می‌رسد من خوابیده ام.

از مجتبی کاشانی یکی دو شعر دیگر هم خوانده ام. و آنها هم برایم الهام بخش بود. در اشعارش زندگی و امید را می‌شود حس کرد.



 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

بازهم طعم خوش وبلاگ نویسی

 بعد از یک غیبت طولانی از امروز دوباره به وبلاگ مرتب سر میزنم و چیزهای جالب می‌نویسم. در این مدت بیشتر به دفتر کتابها مشغول بودم. اگر بپرسید 6 ماه؟! میگویم بله 6 ماه. اگر بخواهم این مدت را گزارش کنم که چه گذشت میگویم این 6 ماه برایم اندازه یک زندگی بود. قسمت خوبش اینکه حالا قسمتی از زندگی ام کتابها هستند. با کتاب دوستی بیشتری پیدا کرده ام و رفیق شفیقی برایم شده اند. ذهنی آرام تر و دنیایی زیباتر را برایم ساخته اند و مدتهاست از این مرحله که کتاب بخوانم که چه شود؟ گذشته ام.

حرف جالب برای گفتن زیاد دارم اما هنوز در قالب بندی آنها برای آوردنشان در اینجا ایراد زیادی هست. امیدوار هستم ... و در آینده وقتی دوباره قلم و ذهنم در وبلاگ نویسی روانتر شد آن ها را می‌گویم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

نامه


درست ده روز پیش
آخرین نامه را وقتی مینوشتم نه نفسم بالا می‌آمد و نه فکرم کار میکرد،
بالای نامه نوشتم «نامه ی شماره ی 16» کمی آن طرف تر «برای [نام کوچکش]»
برای آخرین بار با نام کوچک صدایش زدم
هیچ کدام ارسال نشدند
خواستم آخرین نامه را اینجا بگذارم تا روزی این را بداند که قولم برای برگشتن را فراموش نکرده بودم، بداند 4 ماه و نیم روزم بدون فکر او تمام نمیشد اما نه
خواندنشان لیاقت میخواهد
آخر نامه امضا شد، تاریخ خورد. و دفتر برای همیشه بسته شد.
روز اول در بهت بودم
روز دوم خودم را گول میزدم
روز سوم احساس خشم از خیانت
روز چهارم، برایش احساس خوشبختی کردم
حالا ده روز است که مخاطب نامه هایم دیگر خودم هستم. نامه هایی که دیگر شور و شوق آن روزها را ندارد. اما مینویسم،
نمیخواهم دوست داشتن فراموشم شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه