جایی برای مرور زندگی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

گسست در زندگی

توی زندگی گاهی موقعیت ها و اتفاقاتی افتاده که باعث شده نگاهت به زندگی جور دیگه بشه به یک فیلتر جدید به زندگیت نگاه کنی
این جور اتفاقات رو دوست دارم توی ذهنم به صورت ضربان هایی بعد از یک سیر خطی ثابت ببینم.
واضح تر بگم خط صافی رو درنظر می‌گیرم که همینطور مسیرش رو داری می‌ره و با یک اتفاقی ،بایک تلنگری یا یک موقعیتی یک شوک یا ضربان بهش وارد می‌شه. بعد ازون ضربان دیگه توی مسیر قبلیش نیست و کمی بالاتر اومده.
ازین تصورات انتزاعی که بگذرم به تازگی توی زندگیم دو تا اتفاق افتاد، دو تا تصمیم گرفتم. شروع این تغییرات دو سال پیش خورد ، زمانی که برای کاری که تو رشتم می‌کردم پول گرفتم، یا به عبارتی سر کار رفتم، کارای کوتاه مدت و پروژه ای.
 الان فقط اولینش رو میگم تا بعدا انشالله سر فرصت دومیش رو بگم.
شاید یکی دو ماه از این ضربانی که گفتم گذشته و اخرینش هم دو سه روز پیش بود.
وقتی خودم رو قانع کردم که سرم به کار خودم گرم باشه نه دیگران ، حتی حتی حتی یک درصد. دلم بحال خودم سوخت. مردمی که هرکدوم یک رنگن و به کسی جز خودشون فکر نمیکنن اگه بخای همراهشون بشی باید به رنگشون دربیای و وقتی این ادما تو زندگی زیاد بشن چیزی که باقی میمونه یک ادم پریشانه دمدمیه.
مثل کشتی یی که هر لحظه با باد کسی میرقصه. وقتی این قضیه درد ناکتر میشه که می‌بینی بیرحمن و مراعات نمی‌کنن و بیشتر هلت میدن. اینجور ادما توی زندگی زیاد اذیتت میکنن. بگذریم همش نق زدم.
زمانی که شروع کردم به کاری نداشتن به زندگی دیگران زندگی خودم رو دیدم، فهمیدم مقایسه کردن خودم با دیگران چیزی جز نتایج زیان بار نداره و فقط بی احترامی به خودته و بس. با این فیلتر که به زندگی نگاه کردم چیزایی جدیدی دیدم، تونستم اتفاقات رو جور دیگه تفسیر کنم، مثلا جوری که در شرایط بد هم افکارم بهم سرکوفت نزنن. بهتره بگم که واقعیت رو دیدم. دنیایی که توش بد کالیبره شده بودم رو قسمتیش رو کنار زدم. اینجا درمورد کالیبره شدن ما آدمها در زندگی نوشته بودم.
یه چیز فقط برام سواله ... این طرز فکر قبلا هم به سراغم اومده خیلی  وقت ها پیش اما چرا چنین تاثیری رو نگذاشت؟ چرا هر بار یه مدت کوتاه شاید یه تصمیماتی می‌گرفتم و بعدش دوباره هیچی.
 جواب احتمالی یی که به فکرم می‌رسه اینه که شاید هر چیزی یه امادگی‌یی می‌خواد. یه سری اتفاقات باید قبلش برات افتاده باشه چیزایی رو یاد گرفته باشی، به قول اکادمیک ها ( ! )  باید پیش نیاز ها رو گذرونده باشی تا بتونی درس رو توی اون ترم برداری.
توی درس مبانی با دکتر مهدی شقاقی بود که با واژه گسست و پارادایم آشنا شدم. و این چیزیه که شاید حالا برای خودم اتفاق افتاده
این گسست ضربانی که گفتم رو این پایین شکلش رو گذاشتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

شب های میدان انقلاب

tehran university - enghelab

دوسه روز پیش برای اولین بار بود که گذرم توی شب به میدان انقلاب ‌افتاد. تصویری که از انقلاب تو ذهنم داشتم یه تصویر روشن روز که صبحا برای رسیدن به دانشکده اون مسیرو طی می‌کردم و غروب ها موقع برگشت به کرج می‌آمدم بود. هوا تاریک شده بود اون منطقه حس خیلی خوبی بهم می‌داد یه عالمه آدم که دنبال کار خودشون در تکاپو ان و کتابفروشی ها و دکه های کنار خیابون که سر رسیدای رنگ و وارنگ توش زیاد بود و دست فروش های کنار خیابون و جنسای ارزون و جالب همش از جذابیت های انقلابه که جای دیگه پیدا کردنش کمی سخت و متفاوت تره. شب اونجا یه دنیای دیگست لااقل برای من که تا حالا اونشکلیش رو ندیده بودم اینطوری بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

برادرا،‌ خواهرا، مریض دارم ... !!

امروز بعد از ظهر که داشتم برمی‌گشتم خونه توی مسیر یه دختر جوون دیدم که بنظر می‌رسید پنج شیش سال از من کوچیک تر باشه (من متولد 73 ام و الان 23 سالمه). نشسته بود روی لبه ی پله ی بانکی که دیگه تعطیل شده بود. از دور که دیدمش گفتم نشسته و داره استراحت می‌کنه ولی وقتی همونطور از روبروش رد می‌شدم دستش رو که جلو نگه داشته بود دیدم و فهمیدم. ساکت و بدون حرفی جایی نشسته بود و فقط دستش رو جلو آورده بود. نه دادی نه هواری که مریضم خرج خونه و بیمارستان دارم، ساکت توی سرما نشسته بود. اون کسی هم که باید می‌‌دیدش حتما می‌دیدش و می‌فهمید که چرا اونجا نشسته.
به نظرم با بقیه کسایی که چنین کاری می‌کنند فرق داشت. شاید عزت نفسش بود که با اینکه مجبور بود ازون راه پولی دربیاره اما نرفت داد بزنه که کمک کنین برادرا کمک کنین خواهرا. چیز دیگه ای که توجهم بهش جلب شد کمی جلوتر بود که یه مرسدس بنز چند صد میلیونی رو دیدم که از کوچمون اومد بیرون ازون ماشین هایی که کم پیش می‌آد ببینی و داخلش دو تا خانم نشسته بودن که شبیه عروسکا بودن یا یجورایی شبیه اون شاخای اینستاگرامی که آرایش از صورتشون چکه می‌کنه. این همه تفاوت در چند قدم!
حرف از حسیه که این دو تا گروه از ادما بهم داد. توی اولی یک حس نجابت و پاکی دیدم و توی دومی ها حس هرزگی. از روی چهره و وضع ادم ها رو قضاوت کردن نه کار درستیه و نه می‌شه گفت که اصن واقعی و صحیح باشه. اما جالبه که چرا چنین حسی بهم دادن. هر چی هست برمی‌گرده به فرهنگی که توش بزرگ شدیم و رسانه هایی که اطرافمون رو گرفتن.
جالب بود شبم که تو مسیر اومدن به تهران بودم یکی از همون متکدیان پر سر و صدا اومد تو مترو و بچش رو انداخت جلوش و شروع به داد و هوار کردن کرد. برادرا خواهرا ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه