سایه اون بخشهایی از وجود ماست که ما اون رو نفی میکنیم، علاقه ای بهش نداریم و حتی گاهی متنفریم. اون رو مخفی میکنیم تا نه توسط خودمون دیده بشن و نه کسی اون رو ببینه. این سایهها بعدها روی رفتار ما تاثیر میگذارند. ما بخشی از زندگی رو از خودمون دریغ میکنیم. ما کامل نخواهیم بود و نخواهیم شد اگر با سایه هامون آشتی نکنیم. آشنایی من با این اصطلاح برمیگرده به درسهای آقای مرتضی رجب نیای عزیز در صفحهای اینستای ارتباط سبز و کتاب نیمه تاریک وجود از دبی فورد و برخی مطالعات پراکنده دیگه.
امروز قصد داشتم برای پیاده رویهای هر روزم مسیری رو انتخاب کنم. توی این یکی دو ماه که میرم پیاده روی همش به سمت شمال شهر میرفتم و قدم میزدم. اما امروز ناخودآگاه از این رفتار خودم متعجب شدم. کرجه و این همه جا چرا من همش به این مسیرها میرم. چرا با اینکه از تنوع مسیر استفبال میکنم یکبار هم نشده به خودم پیشنهاد بدم به سمت پایینتر شهر کرج برم. مفهوم سایه اونجا مثل شمشیری که پرده ای رو از جلوی چشمم برداره من رو به خودم آورد. چه الگوی عجیبی بود. درست همونطور که از رفتن به جاهایی از شهر برای من چندان جذابیتی نداره در درون خودم هم ... همچین حالتی رو دیدم.
قدم زدن امروزم رو با رضایت انجام دادم. پایین شهر چه جاهای جالبی داره :)