جایی برای مرور زندگی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادگیری عمیق» ثبت شده است

تکرار تکرار و بازهم تکرار

یکی از کانال های صدا و سیما بود که یک مشاور خوش صحبت داشت درس زندگی میداد. میگفت به آدم های اطرافتان که نگاه کنید هر کدام در بعضی چیزها خوب هستند. اون رفتار ها رو بگیرید و بهش خلاقیت خودتون رو اضافه کنید و تقلید کنید، یعنی تقلید صرف نکنید بلکه خودتون هم درش نقش داشته باشید. 

نشسته بودم و داشتم به خودم فکر میکردم. ادم وقتی توی یه چیزی خوب میشه توش احساس پختگی میکنه. یک حس خوب. این یک نشانه برای ماست. وقتی توی چیزی به حدی که لازمه برسیم نه تلاشی لازمه برای فهمیدنش و نه فشاری. خودمون میفهمیم. فقط شاید نباید بترسیم و کمی به خودمون اعتماد کنیم و راه رو برای خودمون باز بگذاریم. برای خودِ عالیترمون. همون خودی که دوست داریم بیشتر باهامون باشه و خودمون باشه.

این حرفها در کل تکراری بود و بارها زدم. اما این تکراره که باعث پختگی میشه. باعث رسیدن ما به اون حس خوب پختگی میشه. گاهی تکرار ملال آوره، وقتی که هدف رو از تکرار درک نکنیم بنظرم گرفتار گرداب تخیلات و تفکرات بادی به هر جهت میشیم. 

مدت زیادی بود که ننوشته بودم. مجموع اون 270 بار تکرار در نوشتن رو حالا دارم میبینم. نوشتن برای من لذت بخشه، شیرینه و هر بارش دریه به سمت حرفها و ایده های جدید. این نوشتنه، بقیه کارا هم مثل همینه، فرقی نمیکنه. فرقی اگر هست چیزیه که ما به اشتباه پر رنگش میکنیم.

یکی بود میگفت توی یک کار هم که شده عالی بشید. وقتی عالی بودن در یک چیزو بفهمیم و به گوشتمون بشینه، عالی بودن در باقی چیزها نباید سخت باشه. چیزی که لازم داریم فقط تکرار و تکرار و تکراره. تا جایی که از لحاظ احساسی تخلیه بشیم و با عقلمون کاری که داریم رو نگاه کنیم.

به تکرار دید منفی دارید؟؟ همین حالا کاری که دوست دارید رو به ذهنتون بیارید. رقصیدنه؟ نوشتن یک مطلب در مورد فلان موضوعه؟ کوه نوردی؟ باشگاه رفتن؟ بار اول، تکرار کنید.بار دوم، تکرار کنید، بار سوم، تکرار کنید. بار چهارم و باز هم دوباره انجام بدید. چند دقیقه یا یک ساعت استراحت کنید و دوباره انجام بدید. این دفعه حستون چیه؟ یادگیری قانونی به همین سادگی داره. این یه محیط کنترل شدست... توی محیط کنترل نشده هم همینه... قوانین یادگیری همیشه مشخصه. تکرار، تکرار، تکرار استراحت و بعد تکرار. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

دایره کلمات فعال و تجسم خلاق

به مجموعه کلماتی گفته میشه که ما به موقع نیاز به راحتی میتونیم از اونها برای انتقال مفهوم و منظور استفاده کنیم. دونستن کلمات بیشتر الزاما به معنای استفاده بیشتر از اونها نیست. درست مثل اینکه ما نجاری باشیم و صدها نوع ابزار و چوب و وسیله داشته باشه اما فقط روی چوب های محدود و یکی دوتا از وسیله هایی که کاربرد بیشتری دارند کار کنه. این فرد روی اون وسیله مهارتش بالا میره اما هیچوقت خارج از اون محدوده احساس راحتی نخواهد کرد. دلش نمیاد از اره‌ی عمودبر برقیش استفاده کنه یا سمباده مخصوصش.

کلمات و یادگیری کلمات هم به همین شکله. اینکه ما معنی کلمات رو بلد باشیم چیزیه از جنس همون داشتن وسیله ها و استفاده نکردن از اونها. بنابراین در استفاده اولیه از اونها هم احساس راحتی نخواهیم کرد.

خودم خیلی با این موضوع مشکل دارم و داشتم. یعنی وقتی بخوام از کلمات جدید هم استفاده کنم با مقاومتهای متفاوتی روبرو میشم. اما چاره چیه. باید استفاده کرد و به کار برد و احتمالا یکی دو جارو هم زد و خراب کرد.

حالا میدونم یک روز ایده آل در یادگیری کلمات جدید روزیه که آخر شب که میخوایم بخوابیم اون کلمات جدید توی ذهنمون به راحتی بچرخه و رژه بره. توی ذهنمون به راحتی بتونیم یه مکالمه با استفاده از اون کلمات رو شکل بدیم. دقت کردید؟ تا قبل از اون زمان ممکنه حتی توی این کار ضعیف باشیم. یعنی ذهن نتونه یه تصور منسجم از صحنه یا مکالمه بسازه. اما وقتی اون رو چند بار استفاده کنیم این قابلیت رو بهش میدیم.

نمیدونم تجربه کردید یا نه ولی حس خوبی داره وقتی اتفاقاتی که در طول روز افتاده و حرفهایی که زده شده رو قبل از خواب به شکل یه رویا یا داستان بسازیم و تو مغزمون مرورشون کنیم. به من که حسی از تسلط میده. نه این که یه تصویر کلی و باعجله بسازیم و بگذریم... نه بلکه یه تجسم با جزئیات، بدون عجله و با آزادی کامل... جوری که انگار در مغزمون زندگی میکنیم. در این حالت دریچه های جدیدی از موضوعات به رومون باز میشه که ممکنه قبلش متوجهش نشده بودیم.

فکر کنید یه داستان یا رمان رو میخونیم. در هر قسمتی از داستان این تجسمات فوق العاده رو میشه داشت. میشه وارد ذهن شد و در داستان زندگی کرد. نمیدونم چطور اما مغز این قابلیت فوق العاده رو داره. میتونم با معلم شعبانعلی که حدوده دوساله میشناسمش و حرفاش رو گوش دادم و نوشته هاش رو خوندم شروع کنم به بحث و تبادل نظر. یک حالت ناخودآگاهانه بسیار جالب. نیاز به آرامش داریم و آزاد گذاشتن خودمون برای دسترسی به اونجا.

خلاصه کلام اینکه بگم که این تجسمات میتونه کار یادگیری کلمات جدید و فعال کردنشون رو سرعت بیشتری بده.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

درباره داستان و یادگیری - چگونه راحت تر یاد بگیریم؟

پیش نوشت: قبل از خواندن این مطلب مهم است که هر ذهنیتی از کلمه -داستان- دارید را برای چند دقیقه کنار بگذارید و کمی با این نوشته همراه شوید و بعد به جمع بندی دلخواه خود برسید.

نمیدونم چه زمانی بود که از آقای شعبانعلی شنیدم که میگفت آدم با قطعه قطعه های اطلاعات چیزی یاد نمیگیره. بلکه یادگیری با داستان صورت میگیره.

کیس استادی ها Case Study هم نوعی داستان هستند. تو عموم کمتر این عبارت رو میشنویم چرا که کیس استادی عبارتیه که در فضای آکادمیک استفاده میشه. ولی دونستنش برای هر کسی بنظرم خیلی خیلی مهمه.

کیس استادی ها داستان های موفقیت، شکست، روبرویی با مسئله، تصمیمات یک جا یا فرد خاص هستند. مثلا داستان روبرویی سایت آمازون با بحران حباب دات کام در اوایل هزاره جدید یک داستانه. یا حتی شنگول منگول هم به نوعی چنین خصوصیتی داره. توی کیس استادی ها درس نهفته ست. یک کسی بوده، یک اتفاقی افتاده، یک تصمیمی گرفته شده و یک نتیجه ای عایدش شده.

آقای معلم باز هم میگفت هر کسی که داستان های بیشتری بلد باشه تو زمینه کاریش موفق تره.

لطفا باز هم میگم که لطفا داستان رو در اون معنای عامش ندونین. بذارید اون رو قصه بنامیم و این رو داستان. داستان ها شروعی دارن، ادامه ای دارند و پایانی. درست مثل کیس استادی ها.

امروز دوباره به یاد حرف آقای نصرت در اولین فایل آموزشی مکالمه ش افتادم. آموزش سریع مکالمه انگلیسی نصرت.

ایشون تاکید کردند فایل ها رو به ترتیب گوش بدیم و بعد گفتند که اگر جایی رو متوجه نشدید لطفا فایل ها رو به عقب برنگردونید. بذارید فایل تموم بشه و بعد از اول گوش بدید. میتونید متوقف کنید اما به عقب برنگردونید. نا خود آگاه حرف آقای شعبانلی و نصرت تو ذهنم باهم ترکیب شد. جالبه. داستان ها هم همینطورن. بر نگردوندن نوار آموزش زبان به عقب یه فوت کوزه گری برای یادگیری زبان بود و در سایر یادگیری‌ها هم همین فوت کوزه گری نقش خیلی مهمی داره. داستانی رو تصور کنید که حین شنیدنش مدام اون رو به عقب برمیگردونن و پخش رو میزنن.

زندگی ما هم حتی داستان هست. داستان روبرویی ما با مردپرروی توی خیابان. داستان خرید از فروشنده ی بی ادب. داستان خرید از فروشنده با ادب، داستان خرید از فروشنده جوان، داستان خرید از فروشنده گیج، داستان اولین تصمیم اشتباه من. ما روزانه ده ها داستان رو میتونیم زندگی کنیم و به گنجینه حافظمون اضافه کنیم. این داستان ها رو بعدا بهش میگن تجربه.

یادمونه که این حرف نسیم طالب بود که از ذهن ایراد گرفته بود که آدما یه موقعیت رو به صورت داستان در میارن در حالی که یه موقعیت داستان نیست. اما ذهن این کار رو میکنه چرا که تنها به این صورت میتونه یک سلسله اتفاقات رو به خاطر بسپاره.

این ویژگی مغز یه نکته مهم رو برای ما داره که همون حرف آقای معلم شعبانعلیه. این که ذهن اطلاعات رو به صورت داستان راحت تر به خاطر میسپاره و دچار آشفتگی نمیشه. ضمن اینکه بنظرم بازیابی اون بعدا برای ما هم بشدت راحت تره.

ما برای اینکه در یادگیری یا انجام یک کار دچار سردرگمی و گیجی نشیم لازمه به صورت یک داستانی از سلسله اتفاقات و تصمیمات رفتار کنیم. ذهن ما باید به همین سادگی روان باشه. اگر چنین شکلی نباشه، و اگر به قول آقای نصرت ما نوار رو به عقب برگردونیم، یا از نواری به نوار دیگه بپریم ذهن ما اون نظمش رو از دست میده. و اطلاعات رو به صورت منظم و معنی دار به هم نمیچسبونه.

تجربه در نوشتن وبلاگ بهم نشون داره که وقتی هنگام نوشتن یه مطلب به عقب برنمیگردم نتیجه خیلی خیلی بهتر از وقتی خواهد بود که هی برگردم و ببینم چی نوشتم و چی باید بنویسم. توی جاهای دیگه ی زندگیم هم دارم به همین میرسم.

فکر میکنم این موضوع مهمیه که خیلی بیشتر از اونی که باید برای فهمیدنش صبر کردم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خود جمع و جور کنی!

تا حالا براتون پیش اومده که بخواید برای یک جمعی صحبتی کنید یا یک داستانی رو برای گروهی تعریف کنید یا صداتون رو ضبط کنید و صحبت کنید؟ یا اینکه بخواید نوشته ای رو که کمی رسمی تره رو برای جایی بفرسید تا منتشر کنن؟ یا راه دوری هم نریم، بخواید توی وبلاگ یه نوشته استخوندار بنویسید؟

اینجور موقع ها خودمون رو کمی جمع و جور میکنیم. درسته؟ با خودمون فکر میکنیم که چطور بگیم و چه چیزی رو حذف کنیم و کجا تاکید کنیم و با چه ریتمی اون رو انتقال بدیم. مثل کسی که تو خونه داره مشقاش رو مینویسه و یه عالمه کاغذ و خودکار دورش پخش و پلاس و یهو مهمون میاد! کاری که میکنیم چیه؟ یه حالتیه که سریع میخوایم اوضاع رو مرتب کنیم و خودمون رو هم همینطور.

اگر شما اینطوری نیستید خب من اعتراف میکنم که اینشکلی ام، و به شدت هم اینطوری ام! ازون آدما که مثلا وقتی جلوی رییسی هستند سعی میکنند خیلی مودب باشند و به تک تک حرفها قبل از اداشون فکر کنم اما وقتی توی جمع دوستان و خانواده هستم صحبت راحت تره و ممکنه کمی هم پرت و پلا ببافم جوری که کسی نفهمه چی گفتم؟

به این موضوع خیلی وقته که فکر میکنم. من نه تا حالا مقاله درست و حسابی غیر از همون کارای کلاسی نوشتم و نه جایی سخنرانی کردم و نه توی داستان تعریف کردن و انتقال پیام فعلا مهارتی دارم. اگر راستش رو بگم شکسته پاره بحث رو جمع میکنم و میبندم و میرم.

به تازگی متوجه شدم که وقتی توی محیط های رسمی تر مثل اینجا که توسط افراد دیگه ای قابل خوندنه حرفی میزنم مجبورم کمی مرتب تر و منظم تر حرف بزنم. دلیل بیارم، استناد کنم، تعریف کنم، توضیح بدم، استدلال کنم، حرفای واضح بزنم و جایی که فکتی رو میکنم بگم، جایی هم که ادعا و تفسیری از خودم دارم رو ذکر کنم. لااقل میدونم که این کارها انجامش برای من توی این محیط واجبه تا ..... (جلوی دیگران خوب بنظر بیاد!) جمله ای که داخله پرانتزه معمولا از اون حرفهاییه که توی دل خودمون میمونه و اصلا بیرون نمیاد.

میدونید نوشتن خودم اینجا چطوریه؟ یه بار در روز میام و در کمتر از یه دقیقه تصمیم میگریرم در مورد چی بنویسم و شروع میکنم. اما در دنیای بیرون از اینجا، در دنیای خلوت با خودم ذهن پراکنده تری دارم.

این رو داشته باشید تا از کتاب هنر سریع فکر کردن دبونو موضوعی رو توضیح بدم. توی این کتاب تمرین هایی داره -نوعی بازی- که با وسایل ساده ای انجام میشه. یکیش همون معما های بطری و چاقو بود که قبلا در موردش نوشتم. الان به درس یازدهم از 15 تا درسش رسیدم و یه نوع طرز فکری از حل این مسئله ها در من شکل گرفته. اینکه ما وقتی قراره یه کار جدی کنیم - مثل نشستن و تمرکز برای حل همون معماها- نیاز به تجربه داریم. این تجربه رو توی این کتاب از 10 تا جلسه قبل بدست میاریم. اما یک قسمت از این کتاب هست که در موردش صحبتی نشده و شاید ادوارد دبونو از قصد این کار رو نکرده تا خودمون بهش برسیم. اون قسمت و موقعیت چیه؟؟؟ دا را را م... !

وقتی ما یک مسئله رو حل کردیم و و حس پیروزی گرفتیم. موقعیتی پیش میاد که میدونیم به پایان کار رسیدیم و کم کم باید جمع کنیم -تصور کنین بازی فوتبال تموم شده و تماشاچیا همه دارن میرن خونه- اما ! یک اتفاق جالب میفته با خودمون میگیم اما این مسئله جواب های دیگه ای هم فکر میکنم داشته باشه. بذار امتحان کنم. در این حالت ما وجود ناظر بیرونی رو فراموش میکنیم و به نوعی دچار حالتی میشیم و چیکسنت میهایی بهش فلو یا سیلان یا جریان میگه. حالتی که با لذت کامل غرق در انجام کاری هستیم و دنیا رو به کل فراموش کردیم.

توی این حالت ما خیلی چیزها یاد میگیریم. ما انجام میدیم چون عمیقا پذیرای چیزی هستیم که منتظرشیم. بعد از گذروندن فلو و وقتی فردا یا پس فردا دوباره قراره اون کار رو انجام بدیم یا روی مسئله جدیدی کار کنه ذهن ما به طور ویژه آماده تره. وقتی دفعه ی بعد سراغ حل معماهای دبونو میرفتم میفهمیدم که وای خدا چقدر از چیزایی که الان از قبل یادمه و تو حل این مسئله کمکم کرد دقیقا مال همون چند دقیقه ای بود که با خودم نشستم و گفتم بذار راه حل های دیگش رو هم پیدا کنم. اون تجربیات به نظرم بشکل بلور های خالصی ارزشمندن.

کل این نوشته رو بیارم در چهارچوب وبلاگ نویسی... تا فهمیدنش باز هم راحت تر بشه.

وقتی من یکبار در روز میشینم و چه خوب و چه بد مینویسیم و سعی میکنم توی همون یه بار خودم رو جمع و جور کنم. سعی کنم حتی اگه شده با فشار تمام اون نکاتی که بنظر خودم باید در نوشتن رعایت کنم رو به یاد بیارم. وقتی این کار رو میکنم رشد و پیشرفت مهارت هام در نوشتن خیلی کمتر از حالتی خواهد بود که در روز دو یا سه بار مینویسیم اما قسمت بیشتر اون در خلوت خودم با خودم اتفاق میفته.

یه مشکلی که این موقع پیش میاد پیدا کردن انگیزست. کمتر کسی پیدا میشه که نوشته هایی که برای خودش مینویسه بیشتر از نوشته هاش برای دیگران باشه. به عبارت دیگه نوشتن برای خونده شدن توسط دیگران برای ما معنا و مفهوم و بعد انگیزه به ارمغان میاره اما نوشتن برای خودش و بعد هم شاید پاک کردنش چی؟ این نیاز به اراده قوی ای داره. توصیه ای از محمد رضا شعبانعلی معلم خوبم یادم هست که میگه اگر یه روزی خواستین یه کتاب بنویسین جوری بنویس که وقتی کتابت تموم شد اگر اون کتاب افتاد تو آتیش یا به کل پاک شد زیاد نگران نشی چرا که دستارود های اون کتاب برای خودت به قدری بود و انقدر چیز یاد گرفتی که خود نوشته و کتاب در مقابلش ارزش چندانی نداشته باشه. مثل کسی که زندگیش بر مدار خودش -البته در معنای مثبت- باشه.

ما اگر میخوایم در انجام کاری قوی بشیم نیاز شدیدی به ساعت ها از این self time ها داریم. توی خلوت و برای خودمون و لذت بردن از هر لحظه عمیقتر شدن خودمون در اون کاری که داریم انجام میدیم. در آخر این نوشته باید بگم که حالا بیشتر ارزش و نقش چنین وقتهایی رو در توسعه مهارتی که قصد یادگیریش رو دارم متوجه میشم. و امیدوارم هر نوجوونی این موضوع رو خیلی زود توی زندگیش بفهمه.

پی نوشت: تعریفی از خود کارآمدی هم هست که خیلی به موضوع این نوشته نزدیکه. میگه که فردی که خود کارآمدی داره وقتی حتی کسی نباشه بالا سرش تا کارش رو کنترل کنه بازم با توانی که دوست داره برای انجام اون کار نیرو میزاره و ناظر بیرونی تاثیر کمی بر روی همت و تلاش اون داره. یک جورایی محور اصلی انگیزه برای تلاش ها از درونشه نه از بیرون.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

نوشته های خواندنی: چگونه به قدرت فکر کردن مستقل دست پیدا کنیم؟

تفاوت آدمها در نوع نگاهشون به زندگی و مسائله که تفاوت هاشون رو می‌سازه. معمولا اینطوریه که ادم هرچی که تجربه‌ی بیشتری داشته باشه حرفاش عمیقتر میشه. کسی که زیاد در موضوعی اطلاع نداره یا اطلاع کمی داره وقتی پای صحبت های استادی با سالها تجربه و با مدل ذهنی متفاوت میشینه معمولا بعضی از حرفها برای او قابل درک نیست یا بهتره بگم مبهمه.

این یه معادله سادست. هرچی کمتر برای چیزی وقت گذاشته باشیم کمتر در موردش میدونیم. گاهی ممکنه فاصله‌ی بین این سطوح تجربه اون قدری باشه که فرد از درک اون حرفها عاجز باشه. نتونه براشون مثال و مصداق در تجربیات خودش پیدا کنه.

این حرفهارو زدن تا مطلبی رو معرفی کنم که آقای شعبانعلی در مورد فکر کردن و حفظ استقلال از کسایی که حرفاشون رو میخونیم نوشتن.

در جایی از حرفهاشون میگن:

یادگیری، بندبازی بین یقین و تردید است.

گاهی ممکنه پیش اومده باشه تا کتابی رو از کسی میخونیم و بعد احساس میکنیم تنها تاثیری که روی ما داشته اینه که اون حرفها رو طوطی وار داریم از روی کتاب بازگو میکنیم. توی این مطلب آقای شعبانعلی حرفهای خوبی میزنند که چطور میشه با روش بهتری مطالعه کرد تا به نتیجه ای که میخوایم یعنی بسط مدل ذهنی مون برسیم. باید متوجه باشیم که تجربه ها و حرفهای کسیه که بیش از 10-15 سال از داشتن چنین دغدغه هایی در او گذشته و حرفهایی که میزنه ذره ذره براشون معنا داره.

شاید دیده باشید که گاهی ما حرفهایی میزنیم که که معنیش رو هم خودمون نمیدونیم. فقط میگیم تا سوراخ های بین گفته هامون رو پر کرده باشیم.

حرفهاشون بنظرم جوریه که بیشتر از اینکه بگم تجربه، میتونیم اون رو حکیمانه بدونیم.

«یادگیری بندبازی بین یقین و تردید است» ازون حرفهای حکیمانست که نشون دهنده نگاه عمیق ایشون در حرفهاشونه. مطلب خوبیه برای کمی فکر کردن و لذت بردن از میزان فهم یک نفر.

اگر شما هم نمیدونید کی و به چی باید شک کنین و کی باید یک اطلاعات رو به عنوان پایه ای برای کارهای آینده در خودتون و یقین در نظر بگیرید. این مطلب میتونه براتون مفید باشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه