از نوجوانی سوالی در ذهنم شکل گرفت و هر از چندگاهی چند دقیقه ای ذهنم رو به خودش مشغول میکرد. همین حالا هم جواب قانع کننده ای براش ندارم اما در موردش مینویسم تا شاید چیزی بتونه ذهن روشن تری در این مورد بهم بده.

قبلش در مقدمه باید بگم بیاید اول با حالتی به نام مطلوب آشناتون کنم. حالتی که دوست داریم به اونجا برسیم و اون شکلی باشیم. حالت مطلوب یا حالت های مطلوب نه یک چیز بلکه در صدها و هزاران چیز در زندگی وجود داره. حد اقل در ذهنم که اینطوره. و حالت غیر مطلوب. حالتی که دوسش نداریم اما خب به دلایلی نمیتونیم فعلا ترکش کنیم. شاید فعلا تواناییش رو نداریم.

امروز داشتم به این فکر میکردم... من چقدر تحسین و تشویق دیگران برام مهمه. اونقدری مهم هست که تلاش هام نه برای حس خوب و خودم که برای جلب تشویق دیگران باشه؟ یعنی آیا حاضرم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم تا عوضش تشویق و حس فوق العاده ی تحسین شدگی دیگران رو جلب کنم. دقیقا مثل یه آدم نابالغ.

اما سوالم... آیا میشه بدون گذر از حالت نامطلوب یکراست به حالت مطلوب رسید؟

یعنی از همون اول به مرحله ای برسم که نظرات دیگران مانع کارم نباشه. تحسین دیگران رو به عنوان لطف دیگران نسبت به خودم ببینم نه چیز دیگه ای. بتونم ذهنیتی کاملا مثبت در خودم داشته باشم. از مصاحبت با دیگران لذت ببرم.

میدونید... من به این نتیجه رسیدم که بهتره وقتی در حالت نامطلوب قرار داریم ندونیم که درونش قرار داریم. یا اصلا ندونیم حالت مطلوب و نامطلوبی وجود داره. چرا که جلوی کارم رو میگیره. مثلا وقتی در نوشتن هیچ هنر ندارم که هیچ، بلکه افتضاح هم هستم اما اینکه بدونم یک روز دلم میخواد مثل فلان نویسنده بنویسم و از الانم هم خوشم نمیاد. همین دونستن اینکه افتضاح هستیم میتونه مانع ادامه دادن بشه و خیلی راحت کاری رو کنار بگذاریم.

به شکل دیگه، آیا میشه از اول بدون اینکه کسی مارو غرق در عشق بی دلیلش کرده باشه حالا غنی از عشق باشیم و به دیگران عشق بدیم؟

چی بگم که بنظرم بعضی از عشق های الان حالتی مثل گدایی پنهان محبت دارن. یعنی من خوبم با دیگران تا دیگران هم مجبور باشن با من خوب باشن. اگر یکی این وسط خوب نبود حالم بد میشه. و میگم چرا این اتفاق افتاد من که باهاش خوب بودم چرا اینطوری کرد. و از طرفی هم نتونم جور دیگه ای باشم.

از اونور داستان هم تبدیل نشم به فردی که کلا از آدم و عالم بریده و دیگران براش هیچ اهمیتی ندارن. و اگرم خوب هستم و گرم صحبت میکنم صرفا و صرفا و صرفا فقط به خاطر منافعم نباشه. چون بنفعمه که با کسی خوب باشم. مثالش رو بشدت جدا در رفتار رئیس و مرئوس میبینیم. به کسی احترام میگذاریم چون مجبوریم وگرنه بضررمونه و برامون شر میشه.

حالت بالغانه برای من همون حالت مطلوبه.

آیا باید انقدر راه های خطا رو برم تا حالت بالغانه در تجربه بدست بیاد یا میشه از همون اول چنین حالتی رو بهش رسید.

میترسم و دیدم که اگر راه اول رو برم ممکنه چنان گرفتار بازخوردها بشم و ازم انرژی ببرن که دیگه نتونم ازش خارج بشم نتونم ازش درس بگیرم یا معنایی رو در پسش ببینم. نگین که این حالت پیش نمیاد چرا که برای آدمهایی خیلی راحت هم پیش میاد که سالها درگیر یه باتلاق فکری میمونند.

اگر کسی محبت کردن رو بلد نباشه و عاشق همنوعش نباشه ممکنه هر چند ناخواسته رفتاری رو نشون بده که بیشتر به بلد نبودنش پی ببره تا اینکه این کار رو که الان انجام داد به عنوان یه درس از کاری که انجامش نتیجه مثبتی نداره در خاطرش ثبت کنه.