جایی برای مرور زندگی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادوارد دبونو» ثبت شده است

ادوارد دبونو و اهمیت داشتن ایده و نظر

توی اینستا میگشتم که یک عکس نوشته از ادوارد دبونو باعث شد کمی توقف کنم.

ادوارد دبونو رو احتمالا نمیشناسید. دبونو کسی هست که به آدمها طرز فکر کردن رو یاد میده. کتاب مکانیزم ذهن و شش کلاه تفکر هم اثر همین نویسنده و دانشمند هست.

بعد از خوندن کتاب شش کلاه تفکر بود که عاشق طرز بیان و تفکر این نویسنده شدم. توی مطالبی که قبلا در موردش نوشتم بارها گفتم که چقدر قشنگ سخت ترین مطالب ذهنی رو به شکلی ساده برای ما توضیح میده.

It's better to have enough ideas for some of them to be wrong than to always be right by having no ideas at all

بهتر است که به اندازه کافی ایده داشته باشیم و برای بعضی از آنها مرتکب اشتباه شویم. تا اینکه همیشه درست باشیم و در کل ایده ای نداشته باشیم.

میشه از کنار این جمله ساده گذشت یا میشه بهش فکر کرد. میشه اون رو سرلوحه زندگی قرار داد. مثالهایی از آدمهایی که دانسته یا نداسته به این حرف عمل میکنند رو در اطراف خودمون میبینیم. آدمهایی که راجع به امور روزمره شون نظر دارن. خیلی خوب راجع به اونها حرف میزنن و براشون خیلی ساده و حل شدست. راجع به درست کردن شربت خیار سکنجبین و اینکه خیار چطور باید خورد بشه یا اقتصاد و اخبار روز.

داشتن نظر ذهن رو منظم میکنه. گرم میکنه. فرد پر جنب و جوش تو زندگیش خیلی فرق داره با آدم آرومی که اکثرا نشسته یا خوابیده. فرد پر جنب و جوش همیشه آمادست. ذهن هم همینطوره. افراد پر از ایده و نظر ذهنشونو کمتر درگیر چیزاهای منفی میکنند و پر انرژی ترن.

در نتیجه این نظر داشتن گاهی اشتباه میکنن، گاهی مسخره میشن و گاهی هزینه ی زیادی رو برای نظرشون میدن. خواه در زبانشون خواه در فکرشون ایده همیشه وجود داره و ساخته میشه. بی فکر و انرژی بردن هم ساخته میشه چون سالها به این روند عادت کردن.

نداشتن ایده مصداقش آدمهای کمحرف و ساکته. که معمولا وقتی هم که لازمه چیزی بگن ذهنشون کمتر یاری میکنه. چرا که در آن واحد و فی البداهه قراره چیزی بگن. نه از گنجینه افکار و نظرات قبلیشون که با خودشون داشتن. ذهنی سخت دارند و کم تحرک. در حرکت از افکارشون به جلو به سختی میافتندو معمولا روی فکری گیر میکنند و گاهی ساعت ها نشخوار میکنند.

تمرینی اگر بخوام بگم بنظرم این کار رو میتونیم کنیم که برای کاری که در لحظه در حال انجامش هستیم سعی کنیم نظری داشته باشیم. پیش خودمون باشه یا با دوستی که کنارمونه در میون بگذاریم. همین الان بگیم این نوشته در مورد فلان موضوعه و فلان آدم هم قبلا در اینباره حرف زده. وقت غذا خوردن از میزان نمکی که غذا باید داشته باشه بگیم و آیا انکه نمک مفیده یا نه و چرا. یا وقتی که توی مترو حرف کنار دستیمون در مورد موضوعی تو رشته خودمون میشنویم ما هم وارد بشیم. این تمرین یک نوع زندگی کردن در لحظه هم هست. ذهنی که همیشه خودش رو گرم میکنه به صاحبش کمک بزرگی میده. هم از لحاظ فکری هم احساسی و هم عزت نفس.

روز ایده آل برای من روزیه که انقدر در مورد مسائلی مجبور به ایده دادن شده باشم که آخر شب به راحتی به خواب برم.

این هم یادم نره که زندگی همون حفظ تعادل در الاکلنگه.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خود جمع و جور کنی!

تا حالا براتون پیش اومده که بخواید برای یک جمعی صحبتی کنید یا یک داستانی رو برای گروهی تعریف کنید یا صداتون رو ضبط کنید و صحبت کنید؟ یا اینکه بخواید نوشته ای رو که کمی رسمی تره رو برای جایی بفرسید تا منتشر کنن؟ یا راه دوری هم نریم، بخواید توی وبلاگ یه نوشته استخوندار بنویسید؟

اینجور موقع ها خودمون رو کمی جمع و جور میکنیم. درسته؟ با خودمون فکر میکنیم که چطور بگیم و چه چیزی رو حذف کنیم و کجا تاکید کنیم و با چه ریتمی اون رو انتقال بدیم. مثل کسی که تو خونه داره مشقاش رو مینویسه و یه عالمه کاغذ و خودکار دورش پخش و پلاس و یهو مهمون میاد! کاری که میکنیم چیه؟ یه حالتیه که سریع میخوایم اوضاع رو مرتب کنیم و خودمون رو هم همینطور.

اگر شما اینطوری نیستید خب من اعتراف میکنم که اینشکلی ام، و به شدت هم اینطوری ام! ازون آدما که مثلا وقتی جلوی رییسی هستند سعی میکنند خیلی مودب باشند و به تک تک حرفها قبل از اداشون فکر کنم اما وقتی توی جمع دوستان و خانواده هستم صحبت راحت تره و ممکنه کمی هم پرت و پلا ببافم جوری که کسی نفهمه چی گفتم؟

به این موضوع خیلی وقته که فکر میکنم. من نه تا حالا مقاله درست و حسابی غیر از همون کارای کلاسی نوشتم و نه جایی سخنرانی کردم و نه توی داستان تعریف کردن و انتقال پیام فعلا مهارتی دارم. اگر راستش رو بگم شکسته پاره بحث رو جمع میکنم و میبندم و میرم.

به تازگی متوجه شدم که وقتی توی محیط های رسمی تر مثل اینجا که توسط افراد دیگه ای قابل خوندنه حرفی میزنم مجبورم کمی مرتب تر و منظم تر حرف بزنم. دلیل بیارم، استناد کنم، تعریف کنم، توضیح بدم، استدلال کنم، حرفای واضح بزنم و جایی که فکتی رو میکنم بگم، جایی هم که ادعا و تفسیری از خودم دارم رو ذکر کنم. لااقل میدونم که این کارها انجامش برای من توی این محیط واجبه تا ..... (جلوی دیگران خوب بنظر بیاد!) جمله ای که داخله پرانتزه معمولا از اون حرفهاییه که توی دل خودمون میمونه و اصلا بیرون نمیاد.

میدونید نوشتن خودم اینجا چطوریه؟ یه بار در روز میام و در کمتر از یه دقیقه تصمیم میگریرم در مورد چی بنویسم و شروع میکنم. اما در دنیای بیرون از اینجا، در دنیای خلوت با خودم ذهن پراکنده تری دارم.

این رو داشته باشید تا از کتاب هنر سریع فکر کردن دبونو موضوعی رو توضیح بدم. توی این کتاب تمرین هایی داره -نوعی بازی- که با وسایل ساده ای انجام میشه. یکیش همون معما های بطری و چاقو بود که قبلا در موردش نوشتم. الان به درس یازدهم از 15 تا درسش رسیدم و یه نوع طرز فکری از حل این مسئله ها در من شکل گرفته. اینکه ما وقتی قراره یه کار جدی کنیم - مثل نشستن و تمرکز برای حل همون معماها- نیاز به تجربه داریم. این تجربه رو توی این کتاب از 10 تا جلسه قبل بدست میاریم. اما یک قسمت از این کتاب هست که در موردش صحبتی نشده و شاید ادوارد دبونو از قصد این کار رو نکرده تا خودمون بهش برسیم. اون قسمت و موقعیت چیه؟؟؟ دا را را م... !

وقتی ما یک مسئله رو حل کردیم و و حس پیروزی گرفتیم. موقعیتی پیش میاد که میدونیم به پایان کار رسیدیم و کم کم باید جمع کنیم -تصور کنین بازی فوتبال تموم شده و تماشاچیا همه دارن میرن خونه- اما ! یک اتفاق جالب میفته با خودمون میگیم اما این مسئله جواب های دیگه ای هم فکر میکنم داشته باشه. بذار امتحان کنم. در این حالت ما وجود ناظر بیرونی رو فراموش میکنیم و به نوعی دچار حالتی میشیم و چیکسنت میهایی بهش فلو یا سیلان یا جریان میگه. حالتی که با لذت کامل غرق در انجام کاری هستیم و دنیا رو به کل فراموش کردیم.

توی این حالت ما خیلی چیزها یاد میگیریم. ما انجام میدیم چون عمیقا پذیرای چیزی هستیم که منتظرشیم. بعد از گذروندن فلو و وقتی فردا یا پس فردا دوباره قراره اون کار رو انجام بدیم یا روی مسئله جدیدی کار کنه ذهن ما به طور ویژه آماده تره. وقتی دفعه ی بعد سراغ حل معماهای دبونو میرفتم میفهمیدم که وای خدا چقدر از چیزایی که الان از قبل یادمه و تو حل این مسئله کمکم کرد دقیقا مال همون چند دقیقه ای بود که با خودم نشستم و گفتم بذار راه حل های دیگش رو هم پیدا کنم. اون تجربیات به نظرم بشکل بلور های خالصی ارزشمندن.

کل این نوشته رو بیارم در چهارچوب وبلاگ نویسی... تا فهمیدنش باز هم راحت تر بشه.

وقتی من یکبار در روز میشینم و چه خوب و چه بد مینویسیم و سعی میکنم توی همون یه بار خودم رو جمع و جور کنم. سعی کنم حتی اگه شده با فشار تمام اون نکاتی که بنظر خودم باید در نوشتن رعایت کنم رو به یاد بیارم. وقتی این کار رو میکنم رشد و پیشرفت مهارت هام در نوشتن خیلی کمتر از حالتی خواهد بود که در روز دو یا سه بار مینویسیم اما قسمت بیشتر اون در خلوت خودم با خودم اتفاق میفته.

یه مشکلی که این موقع پیش میاد پیدا کردن انگیزست. کمتر کسی پیدا میشه که نوشته هایی که برای خودش مینویسه بیشتر از نوشته هاش برای دیگران باشه. به عبارت دیگه نوشتن برای خونده شدن توسط دیگران برای ما معنا و مفهوم و بعد انگیزه به ارمغان میاره اما نوشتن برای خودش و بعد هم شاید پاک کردنش چی؟ این نیاز به اراده قوی ای داره. توصیه ای از محمد رضا شعبانعلی معلم خوبم یادم هست که میگه اگر یه روزی خواستین یه کتاب بنویسین جوری بنویس که وقتی کتابت تموم شد اگر اون کتاب افتاد تو آتیش یا به کل پاک شد زیاد نگران نشی چرا که دستارود های اون کتاب برای خودت به قدری بود و انقدر چیز یاد گرفتی که خود نوشته و کتاب در مقابلش ارزش چندانی نداشته باشه. مثل کسی که زندگیش بر مدار خودش -البته در معنای مثبت- باشه.

ما اگر میخوایم در انجام کاری قوی بشیم نیاز شدیدی به ساعت ها از این self time ها داریم. توی خلوت و برای خودمون و لذت بردن از هر لحظه عمیقتر شدن خودمون در اون کاری که داریم انجام میدیم. در آخر این نوشته باید بگم که حالا بیشتر ارزش و نقش چنین وقتهایی رو در توسعه مهارتی که قصد یادگیریش رو دارم متوجه میشم. و امیدوارم هر نوجوونی این موضوع رو خیلی زود توی زندگیش بفهمه.

پی نوشت: تعریفی از خود کارآمدی هم هست که خیلی به موضوع این نوشته نزدیکه. میگه که فردی که خود کارآمدی داره وقتی حتی کسی نباشه بالا سرش تا کارش رو کنترل کنه بازم با توانی که دوست داره برای انجام اون کار نیرو میزاره و ناظر بیرونی تاثیر کمی بر روی همت و تلاش اون داره. یک جورایی محور اصلی انگیزه برای تلاش ها از درونشه نه از بیرون.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

اخلاق و مرام کامیونیتی ها (قبایل ما در زندگی)

ما در زندگی قبایلی داریم که خودمون رو جزو اونها میدونیم. قبیله یا کامیونیتی مجموعه افرادی بودند که در زیر یک چتر جمع میشدند و با نقاط  اشتراکی خودشون رو هم گروهی هم میدیدند. مثل خانواده، افراد یک رشته یا یک صنف. کامیونیتی ها روشها و زبان ارتباطی خاص خودشون رو دارند. از هم یاد میگیرند و به هم یاد میدن. بودن توی اون قبیله نشان از هویت فرد هم بود. حتی ساده ترین چیزها و دور از ذهن ترین چیزها هم میتونستند کامیونیتی داشته باشند. مثلا یادمه وقتی گوشی سونی داشتم سایتی تازه شناخته شده بود به نام اکسپریان که اخرین خبرها و محصولات موبایلی سونی و انواع نرم افزارها و ... که مورد نیاز دارندگان این گوشی ها بود رو در خودش داشت. سایت اکسپریان یک کامیونیتی شده بود برای دارندگان محصولات سونی. توی این جور سایت ها کاربران میتونن توی کامنت ها از ایرادها بگن و هم دیگه رو راهنمایی کنن. چیزی که هست اینه که کامیونیتی ها قوانین نانوشته ای دارند به نام اخلاق و مرام خاص اون کامیونیتی.

یک عده سارق حرفه ای و با دیسیپلین رو در نظر بگیریم. کسایی که از قضای روزگار خودشون رو سارق میدونن، اونا دوستانی هستند که به هم کمک میکنند. اینکه کجا جنس هاشون رو آب کنند، چطور جیب بزنند و با همدیگه آخرین متد سرقت رو کنار هم یاد بگیرند. اگر فیلم ده رقمی با بازی سید جواد رضویان یادتون باشه، توی اون فیلم قهوه خونه ای بود که همه ی افراد اونجا دزد و سارق و خلافکار بودن. دور هم جمع میشدن و از این شبکه برای گزارش آخرین اطلاعات استفاده میکردند. فرصت های جدید رو به هم میگفتند و چند نفر از همصنفاشون کمک میکردند که یه لقمه نونی در بیارن!

تصور ما میتونه این باشه که خب این آدم ها هیچی از کاری که میکنند نمیفهمند، اخلاق چه میفهمند چیه، قانون چیه، اونها انقدر بی احساس و درندن که به خودشونم رحم نمیکنند و ...

اما بنظرم اینطوری نیست. حتی همون افراد هم برای خودشون مرام و مسلکی دارند که بهش پایبندن، که اگر پایبند نباشند از گروه ترد و اخراج میشن. به همین سادگی. اینکه کسی کسی رو نفروشه، به مال هم کار نداشتن، دزدی نکردن از کسی که خودش داره به زحمت نون درمیاره میتونه از خط قرمز های اخلاقی این کامیونیتی باشه. گذشتن از این خط قرمز ها برای اون دزد ننگ و خواری میاره. یک دزد باید با افتخار و حرفه ای باشه!

این چند وقت تونستم مستند تکامل رو توی نرم افزار کست باکس کامل گوشش بدم. این مستند ساخته آیدین اسلامی یکی دیگه از آدمای کاردرست روزگاره. ایشونو اولین بار توی اینستا پیداش کردم. بعد از شنیدن 24 قسمت از این مستند کوتاه ولی شنیدنی کمی نگاه تکاملی به این شیوه رفتار پیدا کردم! ما انسان ها مجبور بودیم تا وقتی در یک محیطی قرار میگرفتیم قوانین اون محیط رو رعایت کنیم، در غیر این صورت خیلی راحت کنار گذاشته میشدیم. ما به هم نیاز داشتیم تا بتونیم زنده بمونیم و زندگی کنیم. و برای اینکار کامیونیتی ها رو تشکیل دادیم و بر اونها چهارچوب هایی تدارک دیدیم تا با حفظ تفاوتها از بودن در کنار هم استفاده کنیم.

غریبه و بیگانه بودن با قبیله ها از همین نشناختن و نخواستن برای شناخت یا شناختن و عدم تطبیق دادن خودمون با قوانین و اخلاق اون قبیله میاد.

قبلا مثال جالبی میزدم. گفتیم که کامیونیتی ها میتونه به خنده دار ترین دلایل شکل بگیره، مثلا آدمهای بیکار یا در جستجوی کار هم میتونن یک کامیونیتی رو تشکیل بدن. این قبیله هم مثل باقی قبایل اخلاق و مرامی دارند! مثلا اگر کسی آگهی شغلی رو دید و میدونست به درد هم قبیله ایش میخوره بدون فکری اون رو بهش نشون میده. به قولی به کسی که ممکنه چندان هم آشنا نباشی کمک میکنی چون که میدونی یکی هم یک روز به خودش کمک خواهد کرد و این رفتارها در کامیونیتی ها واقعا قشنگه، اصطلاح نون توی سفره هم گذاشتن برای همین موقع هاست. این ها اخلاق و منش عضویت توی قبیلست. عضو نبودن یا عضو ندونستن خودمون مساویه با سرگردان بودن بین دسته های بی شاخ و دم چیزی به نام مردم.

ما اگر از عضویت در قبیله پس بزنیم نمیتونیم موهبت های نهفته در اون رو ببینیم. اگر از در جستجوی کار بودن خجالت بگشیم و از بودن در این قبیله ناراحت باشیم به تعبیر زیبای ادوارد بونو خیلی از مسیر ها به رومون بسته ست (میتونید مطلب انسداد در اثر گشودگی رو اینجا بخونید). نه اینکه بسته باشه! ما نمیبینیم، همین. با عشق به اون قبیله و پذیرفتن اون به عنوان برهه ای از زندگی که همه تجربه میکنند میتونیم مسیرهای زیادی رو به روی خودمون باز ببینیم. الان که دارم راجع به این موضوع مینویسم با خودم فکر میکنم که واقعا چقدر راه ها زیاده ولی ما با شرمندگی خودمون اونها رو پس میزنیم.

اگر چنین قبیله ای نبود اوضاع ما چندان جالب نمیشد. میشه گفت مردم به مردم کمک نمی‌کنند بلکه افراد به هم قبیله ای هاشون کمک می‌کنند و عضو قبیله بودن و عضو مردم بودن تفاوت هاش زیاده.

قبیله ای که داخلش هستیم رو خوب بشناسیم و بهش احترام بگذرایم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تئوریِ تجربه: یادگیریِ خیلی ساده، یادگیریِ خیلی سخت

بعضی از آدمها خیلی کارهاشون رو آسون انجام میدن، کافیه یه چیزو بخوان با کمترین زحمت با بیشترین دقت میزنن مرکز سیبل، بعضی های دیگه نه، خیلی باید بدوند، خیلی باید فکر کنند و خیلی باید به خودشون فشار بیارند تا به چیزی کمتر از اون حالت اول برسن. این رو خیلی دیدم، توی آدمهای اطرافم، توی دوستانم و توی خودم، بعضی کارها که برای دیگران مثل آب خوردنه برای من پر از فشار و استرسه و ازونور بعضی کارها برام اونقدر بدیهیه که وقتی میبینم یه آدم نمیتونه انجام بده از اون اتفاق تعجب میکنم.

توی ذهنم یه مدل کامل دارم، از یه آدم کاملی که اکثر چیزهایی که میخواد رو میتونه فقط با خواستن و زحمت کشیدن بدست بیاره، اما با واقعیت کیلومترها و مایل ها فاصله داره، یه عنصری این وسط هست که نمیدونم چیه، چیزی که باعث میشه رفتار بعضی آدمها در بعضی کارها هوشمندانه تر باشه. آیا تجربست؟ الزاما نه. مثالهای زیادی حتما دیدیم که فردی جایی برای مدت زیادی کار کرده و فرقی به حالش نداشته. زندگی برای اون توی روز از وقتی شروع میشه که از محیط کارش تعطیل میشه و میاد بیرون.

اون عنصر شاید میتونه در لحظه حال بودن باشه، خودمم خیلی با این حرف موافقم. زندگی در لحظه تمام و کمال حضور داشتن در حین یک تجربه‌ هست و نه اونچه که احتمالا خیلی از ما اون رو با لذت بردن از لحظه اشتباه میگیریم - این حرفها رو تحت تاثیر حرفهای دکتر هلاکویی میزنم-. آدم میتونه افسرده باشه ولی بازم در لحظه حضور داشته باشه. نه اسیر گذشته بشه و نه توی آینده به پرواز دربیاد. میشه لحظه لحظه ی همون مثلا افسردگی یا حال بد رو چشید و مزه مزه کرد.

مغز مرکز ثبت تجربیاته - و احساس میکنم این گزاره هم درست باشه یعنی تا الان گزاره ای بر نادرستیش تو سرم ندارم- تجربیات هرچه خالص‌تر، لمس شده تر و واقعی تر، از اونور بهتر، مفیدتر و کاربردی تر. عدم بودن در لحظه نتیجش میشه تجربه های ناخالصه سوگرفته‌ی پر از آت و آشغال های نامربوط به اون تجربه - تصور کنین دارین برای اولین بار یه وسیله رو باز میکنین و هم زمان دارید توی تلگرام تند تند به کسی پیام میدید- این همون رد قابلت چند وظیفگی مغزه- یا دارید کتابی رو میخونید و داداش کوچیکتر مدام سر و صدا درست و اذیت میکنه.

ما تجربه هارو به شکل یه داستان درمیاریم، منظور از ما مغز ما هست. هر چیزی غیر از داستان هم اگر باشه به این معنیه که متغیرهای بیشتری سرزده میتونن وارد اون بشن و در نتیجه داستان ما گیج کننده تر، نا موزون تر و فرارتر میشه. هر چی داستان تجربه ما زیبا تر و سر و ته دار تر باشه و مشخصتر باشه تجربه راحت تر به خاطر سپرده میشه و راحت تر هم یادآوری میشه.

خوبه که از آقای دبونو هم یاد کنم که میگه ما از این تجربه‌ها اصل میسازیم. و اصلها پاه هایی هستند برای ساختن زندگی خودمون. هرچه اصلی کلی تر کاربردی تر و مفیدتر. جایی تو کتاب هنر فکر کردن سریع هم درسهای واقعی زندگی رو اونهایی میدونن که خودمون به خودمون میدیم نه اصولی که از خارج کسی به ما بگه و یاد بده و چقدر به این حرف اعتقاد دارم.

شاید ساده بودن کارها برای بعضی افراد، ناشی از معلم بودن خودشون برای خودشونه. شاید ناشی از در لحظه بودنشونه، و این دوتا زیاد از هم دور نیستند. هر تجربه رو خالصانه چشیدن و درک کردن و بعد از اون تجربه ها اصولی رو وضع کردن هنریه که باید توی خودمون ایجاد کنیم. این کار احتمالا با عاشق بودن در ارتباطه. اینکه عاشقانه چیزی رو به سمتش بریم نیاز داره که دلی مشتاق داشته باشیم. من وقتی عاشق یه کاری باشم میتونم تو ذره ذره ی اون کار حضور داشته باشم.

نمیدونم از این همه حرف چه نتیجه گیری ای باید کنم. اما میدونم شرط آسون بودن کاری که میکنیم اینه که جرئت نتیجه گیری رو داشته باشم و هم زحمتش رو به خودم بدیم. این خودش شد یک نتیجه گیری! نتیجه بگیرم، اصل بسازم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ذهن و کارکردش به چه شکل است؟ تمثیلی از ادوارد دبونو

نمیدانم اسم دبونو رو تابحال شنیدید یا نه. اگر اسم کتاب شش کلاه تفکر رو شنیده باشید ادوارد دبونو نویسنده همین کتاب هست. فردی که تلاش میکنه تا به مخاطبانش عاشقانه و مخلصانه فکر کردن رو یاد بده. حس میکنم اگر مثل خودش عاشقانه گوش به حرفهاش بسپریم و به حرفاش فکر کنیم به قدری زیبا فکر و ذهن مارو تراش میده که بعدا میگیم ممنون آقای دبونو و برای همیشه در خاطرمون میمونی برای کمکی که بهمون کردی و دیدی که بهمون دادی تا دنیارو و دیگران رو از همه مهمتر خودمون رو بهتر ببینیم.

اگر به عنوان کسی که حالا داره چهارمین کتاب رو از این نویسنده میخونه بخواید ایشون رو توصیف کنم میگم دبونو احتمالا یه آدم مهربون و عاشق یادگیری بوده. و سعی کرده اون چه که دیگران سعی میکنند با پیچیده کردنش خودشون رو ارضا کنند، به شکلی ساده برای ما توضیح بده.

توی کتاب شش کلاه تفکر بود که در قالب شش کلاه به ما جدا کردن انواع شیوه فکرها رو گوشزد کرد و گفت اگر با هم از این شش کلاه استفاده کنید -کاری که اغلب افراد میکنند- مثل ان میمونه که به مغزتون بگید چند تا هندونه‌ی فکری رو با هم بلند کن.

توی کتاب تفکر جانبی دبونو با ادبیات خودش ساختار فکری خشک منطقی رو در هم میشکنه و میگه بیاید برای پیشرفت و توسعه مغز لعنتیمون کمی هم غیر منطقی فکر کنیم! ولی بعد مارو رها نمیکنه. بهمون آچار و انبردست و یه ماشین اسقاطی میده و میگه بیا و روش تا میتونی تمرین کن تا یادش گبیری و بتونی تو زندگیت موتور فکرت رو چطور تعمیر کنی.

توی کتاب هنر سریع فکر کردن مارو هر روز با چند تا چاقو و بطری نوشابه سرگرم میکنه و بعد از هر درس وقتی نتونستیم مسئله ای رو حل کنیم میشینه  کنارمون و میگه کجا درست و کجا اشتباه رفتم و بعد مگه به این موضوع هم فکر کن.

توی کتاب مکانیزم ذهن... فعلا هیچی نمیگم چون تازه شروعش کردم. این کتاب رو دبونو حدود 50 سال پیش نوشته. اما یه تمثیل جالب رو که تو این کتاب خوندم میگم که توش توضیح میده مغز و کارکردش چه شکلیه.

دبونو در خصوص ذهن اینطور توضیح میده که ذهن مثل کاغذیه که بر روی اون الگوهای بسیار زیادی ترسیم شده. کاغذی که در اتاق تاریکی قرار داره. و چراغ قوه ی کوچکی که بر روی این کاغذ در حرکته.

ما تمام اون الگوها برامون آشناست چرا که خودمون اونها رو تک به تک با تجربیات زندگیمون کشیدیم. اما فضا اونقدر تاریکه که نمیتونیم اون چه روی کل این کاغذ هست رو ببینیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه