جایی برای مرور زندگی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

یکی مثل خودمان

مدتها بود تنقلاتی مثل چیپس و کرانچی و ازین موارد نگرفته بودم و ماه رمضان حسابی ما رو تحریم کرده بود. امروز موقع برگشتن به خونه از مغازه بزرگ و زیرزمین ولی دنج و کامل کمی چیپس و پفک خریدم. راستش رو بگم تو مسیر اومدن قیمت ها رو که دیدم گفتم باز قیمت ها زیاد شده و اگر نگیرم تا مدتها آرزو به دل خواهم بود. (آخه چیپس 4 تومنی رو کی حاضره بگیره دیگه؟!) خلاصه اینکه رفتم و چندتایی از محصولاتی که هنوز از قبل با قیمت قبلی باقی مانده بود گرفتم و اومدم که حساب کنم.

فروشنده یه پسر 26-27 ساله میخورد که دوسه ساله تو این مغازه کار می‌کنه. اکثر مواقع هم خریدم از همین مغازست، پس دو سه ساله هر چندروز یکبار می‌بینمش. اما توی این دو سه سال هیچ وقت صحبتهایی غیر از چقدر میشه و چقدر تقدیم کنم و فلان چیزو دارید نکرده بودم. حتی فکرش هم مسخرست! تصور کنید فیلم تمامی این سالها رو دور تند بذارن جلوی من. چنان حالم بد میشه از کارم که دیگه احتمالا هیچجا خریدی نرم :)

اما چرا اینها رو گفتم. این دفعه وقتی داشتم حساب می‌کردم یا بهتره بگم ایشون داشت جمع میزد ناگهان یه سوال از خودم پرسیدم.

از خودم پرسیدم کسی که اونور باجه نشسته و دوسه ساله که میبینیش رو آیا به چشم یه انسان میبینی؟

سوال واضح بود و جواب هم مشخص.  نه.

من با تمامی آدمها غیر از دوستان و خانواده و اقوام و همکاران حالتی دارم مثل آدمهایی که توی مترو کنار هم نشستن. مهم نیست که طرفی که سمت چپم نشسته و بهم چسبیده کیه و چیکارست. با اکثر آدمها همین حس اما با شدت کمتر.

این روزها بهتر یادگرفتم که چطور میشه با آدمها دوست شد. کافیه یه موضوع برای حرف زدن پیدا کنی و باهاشون حرف بزنی. حرف بزنی و نذاری صحبت قطع بشه. ادامه بدی، بخندی و بخندونی، میتونی نظرش رو بپرسی یا نظرت رو بگی. سوال بپرسی و راهنمایی بخوای. ارتباط به همین سادگی شروع میشه.

احترام خشک و خالی کافی نیست. اگر بود این همه سال برای من جواب میداد. باید با آدمها مهربان بود و با اونها مثل یه انسان رفتار کرد. اجازه نداد اسم هایی ماننده فروشنده، کارگر ، راننده تاکسی، راننده اتوبوس، بانکدار، رئیس و ... دید انسانی مارو نسبت به آدمها از بین ببره.

وقتی اون سوال رو از خودم پرسیدم ناگهان نگاهم به طرف مقابل عوض شد، در عرض چند ثانیه احساس کردم سالهاست که با او دوستم. گفتم: ته مغازتون اون کولره چقدر خنکه آدم دوست داره همونجا بمونه نره بیرون. خندید و با لبخند بهم گفت که بخاطر یخچالهاست که اینور مغازه گرمه، چهارتا یخچال هست ک گرما تولید میکنه و ... کمی ادامه دادیم و هم من و هم مطمئنم انسان مقابلم با حسی خوب از هم خداحافظی کردیم و رفتم.

خیلی خیلی خیلی وقتها چیزی که به ما اجازه ارتباط با دیگران رو نمیده اینه که نسبت به آدمهایی که میبینیم بخاطر اسمی که روشون هست بیگانه ایم. دسته بندی مفیدی که ناخودآگاه روی آدمها گذاشتیم اینجا باعث یه اتفاق مزخرف میشه. خودمون رو محروم میکنیم از حرف زدن و ارتباط.

حرف زدن با آدمها چیزیه که زندگی رو لذتبخش تر میکنه. و مارو سالمتر میکنه. به همین سادگی.

اگر از اون آدمهایی هستین که فکر میکنین حرف نزدن رو باید به بحث در مورد موضوعات چرت و پرت ترجیه داد. یا حتما باید راجع به موضوعات مهم و مفهومی حرف زد احتمالا ازون آدمهایی میشیم که بقیه از حرف زدن باهامون کلافه میشن! شاید بد نباشه فقط کمی در حرف زدن راجع به موضوعات مختلف کنترل بیشتری داشته باشیم. اون موقع به عمق زندگی میریم. کی گفته صحبت کردن در مورد دستور العمل تهیه یه شربت کار عبثیه. یه آدم معمولیه عالی بودن گاهی اوع توسعه یافتگی ذهنه.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

"کاکائوی روی پیراشکی ماسیده"، درباره صحبت هایی که تنش را کم می‌کنند

مترو تندرو به ایستگاه کرج رسید و من سوار شدم تا زودتر و تا دیر وقت نشده به تهران برسم. توی اون ساعت غروب مترو به سمت تهران معمولا خلوته و میشه راحت روی صندلی دلخواه نشست. متروی بین شهری تهران-کرج به خاطر تعداد مسافر دوطبقه هستند و من رفتم طبقه بالا تا روی صندلی های نزدیک به در خروجی بشینم و کتابم رو دربیارم. صندلی ها به صورت سه تایی روبروی هم قرار دارن و من جایی نشستم که دونفر آقا روبروی من نشسته بودن. یکی از این آقایون برای اینکه راحت تر باشه و بتونه پاش رو آزادتر بذاره یه صندلی جابجا شد و کار اون یکی آقا نشست. این جابجایی به طرز جالبی باعث روشن شدن قوه حرف زدنشون شد. اخه من اومدم ساکت نشسته بودن.

اون یکی آقا شروع کرد و چملاتی در مورد نشستن و بلد نبودن و این چیزا میگفت که با اینکه منظوری نداشت اما متوجه شدم در مورد من میگفتن. منتظر بودم تا ببینم اگه باعث آزردگی شدم عذر خواهی کنم بخاطر همین کمی به حرفهاشون ناخواسته گوش میدادم و در عین همون کار داشتم کتابم رو هم میخوندم. بله این نقطه استارتشون بود و به مدت 25 دقیقه حرف زدن. صحبت از نشستن شروع شد. به سنگ های قیمتی رسید و فیروزه و سنگ ماه تولد و تاثیر بر روی زندگی و انگشتری که 800 تومن بود رسید. بعد این دو پروفسور وارد مبحث ادکلن و تقلبی بودن بعضی ادکلن ها شدند و از پریدن بو بخاطر زیاد بودن الکل گفتن و باهم اطلاعات رد و بدل کردند. صحبت به وضع اقتصادی رسید و رفتار یک کفاش که که کار تعمیر 20 تومانی را 50 تومان قیمت گذاشته و اینکه میخواهد او را تنببیه کند و کفش همانجا چندماهی بماند.

با عبور یک فروشنده پیراشکی موضوع عوض شد. یکی میگفت: اینا الکی میگن پیراشکیا گرم و تازه و داغه. اصن مگه میشه داغ باشه. میگفت که چند ماهیه پیراشکی نگرفته چون سالم نیست و اون یکی هم میگفت من از این کاکائویی ها دوست ندارم آخه کاکادوی روش ماسیده ازون کرم دارا میخورم من.

با رسیدن به ایستگاه مقصد حرفشون تموم شد و من تا ایستگاه بعدی داشتم بهشون فکر میکردم. نه به حرفاشون، داشتم به این نوع حرف زدن ها فکر میکردم. قضاوتم در مورد مجموع این نوع رفتار رو مثبت بگم یا منفی؟ سازنده یا مخرب؟ سرگرم کننده یا سردرد آورنده؟ به جواب تا حدودی رسیدم و مثل یه تحلیلگر بیکار این موضوع رو تحلیل کردم. اما چیزی که برای من در این ماجرا موند مهارت حرف زدن راجع به هر موضوعی بود بدون اینکه حس بی ارزشی حرفها رو داشته باشیم. این ویژگی رو میشه در افراد کمتر آکادمیک بیشتر دید. جایی که برای ایجاد دوستی و ارتباط کم تنش به گفتگو راجع به موضوعاتی می‌پردازیم که دیگران هم بتونن در ادامه بحث نقشی داشته باشند. از این لحاظ این یک مهارت فوق العادست که من کمتر ازش بهره بردم. این صحبت ها هر چند بیمحتوا و چرت اما یک فایده انکار ناپذیر در کنترل تنش و حس بد داره و ایجاد یک پیام که «من دوست هستم و تو هم دوست من هستی».

البته نا گفته نماند که این صحبت ها هم در بین قشر فرهیخته جامعه هم وجود داره و در اونجا هم این سکوت ایجاد تنش میکنه. البته خب صحبت هاشون بنظرم قابل تحملتره!!! حد اقل دو تا چیزم بینشون یاد میگیریم.

من باید دیدم رو نسبت به این گونه رفتارها عوض کنم. اخه این کار الانم برام چرت و مسخره س.

نقل به مفهوم از قول معلم شعبانعلی عزیز آدم تا معنای یه چیزو ندونه، اگر خوب باشه نمیتونه ازش استفاده کنه و اگه بد باشه نمیتونه ازش دوری کنه. امیدوارم برای این حرف بتونم مصداق های بیشتری پیدا کنم.

علی الحساب باید بگم که من پیتزا رو به اون دوتا نوع پیراشکی ترجیه میدم :)))

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

فهمیدن مفاهیم، فهمیدن زندگی

حدود 28 روز می‌شود که مرتب یک کار را انجام می‌دهم. با خودم قرار گذاشتم و شروع کردم به انجامش. تصمیم شروع آن چیزی نبود که یک دفعه گرفته شود. تصمیمی بود که شاید در طی روند چند ماهه و شاید هم یکساله تلاش برای بهتر زندگی کردنم تبدیل به یک رویداد شد و تصمیم اتفاق افتاد.

حال از کجا دقیقا یادم هست که 28 روز از شروعش گذشته؟ چون امروز مجموع تمرین 5 کلمه در روزم به عدد 140 رسید. 4 هفته پبش با خودم قرار گذاشتم تا روزانه 5 کلمه را انتخاب و روی آن فکر کنم، نه از آن فکرها که سعی کنم از «هیچ» چیزی دربیاورم. برای تک‌تک این مفاهیم در گوگل جستجو میکنم به طوری که الان دیگه با اولین کلمه ای که وارد گوگل می‌کنم احساس می‌کنم گوگل داره می‌گه: هان؟ چیه؟ باز میخوای بزنی فلان چیز چیست؟! خسته نشدی؟ باشه بگو ببینم چی می‌خوای!! :)

خلاصه اینکه نتایج را میخوانم و نکته برداری می‌کنم. نمیدانید چقدر در طی این چهار هفته تعجب کرده ام از مفاهیمی که در ظاهر بی ربط به هم میدانستم و چه ارتباط محکمی بینشان وجود داشته. یکی از بهترین کارهایی بود که شروع کرده ام و قرار است تا پایان سال با همین فرمان به 800 کلمه برسم. غیر از این چیزهای جانبی که در کنار آن احساس میکنم میتوانیم یاد بگیریم هم ارزشمند است. مثل اینکه نتایج را چگونه ارزشگذاری کنیم. کدام ها را باید نادیده گرفت، کدام ارزش دارد تا بعدا درباره اش بیشتر بخوانم. چیز فوق العاده کشف ارتباط های میان مفاهیم است. نمیتوانم احساسی که به آدم می‌دهد را توضیح بدهم و باید خودتان در معنای یک مفهوم خودتان را غرق کنید و در موردش اطلاعات جدید بدست بیاوردید تا بفهمیدش. به قول بوکوفسکی : «سعی نکن» و باید صرفا جاست دو ایت.

اینجا جا داره حرفهای معلم شعبانعلی رو هم در این مورد اضافه کنم، جایی که می‌گفت ما باید معنی مفاهیم رو بفهمیم. وقتی فهمیدیمشون، اگرخوب باشه می‌تونیم به سمتش بریم و اگر بد باشه میتونیم ازش فاصله بگیریم.

یکی دیگه از موهبت های این تمرین اینه که تمایز دادن مفاهیمی که قبلا فکر می‌کردیم یکی هستند یا نزدیک به هم هستن رو یاد می‌گیریم و به معنای واقعی در جهت ساختن دنیایی بزرگتر با مفاهیمی بیشتر قدم می‌گذاریم. دنیایی که سعی نمی‌کنیم با همون مفاهیمی که در جیب داریم باقی دنیا رو تفسیر کنیم. بلکه پذبرا هستیم برای اینکه هر چیزی رو درجای خودش و جوری که هست بفهمیم و در جای خودش به کار ببریم. یک حسی بهم میگه با اینکار واقعا دنیامون بزرگتر می‌شه.

پی نوشت: منبع تصویر سایت متمم می‌باشد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تکنیک سوال پس از سوال، معرفی کتابی از جان میلر

یک کتاب خوب که این تازگی ها تموم کردم کتابی کم حجم بود از جان میلر به نام «سوال پس از سوال». مترجم این اثر خانم عطیه رفیعی هست و انتشارات لیوسا اون رو منتشر کرده.

جان میلر

در اینجا خلاصه ای از متن کتاب رو میارم و مهمتر از همه تکنیکی که توی این کتاب معرفی می‌شه به نام تکنیک QBQ یا س.پ.س.

ما وقتی با مسئله ای در محل کار، خونه و هرجا مواجه میشیم یا وقتی در زندگی مون اتفاقی میفته که کمی باهاش مشکل داریم، طبق عادتی که معمولا ممکنه داشته باشیم بلافاصله از خودمون سوالاتی می‌پرسیم. چرا اینطوری شد؟ کی کارش رو درست انجام نداد که به اینجا کشید؟ کی بالاخره از این بحران عبور می‌کنیم؟ مقصر این اتفاقات و بدبختیا کیه؟ چرا هیشه این اتفاق ها می‌افته؟ چرا همیشه یه چیزی باید حال مارو بگیره؟ و سوالات بسیار دیگر از این دست سوالات.

میلر با مهارت بالای خودش در کوتاه و مختصر گویی و همینطور داستان گویی و همچنین زبان طنز خودش به ما نشون میده و ما رو قانع می‌کنه که این سوالات اصلا سوالات درستی نیستن. از دسته بندی سوالات به خوب و بد می‌گذره و به ما نشون می‌ده چه سوالهایی برای ادامه دادن و عبور از اون اتفاق مفید هستند و چه سوالاتی غیر مفیدند. و ما رو با تکنیک س.پ.س آشنا می‌کنه.

تکنیک س.پ.س بر سه ستون استواره. به این صورت می‌گه که ما باید در سوالاتمون یه فاکتور رو رعایت کنیم تا به سوالات مفید و در عین حال ساده و کار راه بندازی برسیم که ذهنمون رو از سردرگمی نجات بده و ناخود آگاه مارو به سمت راه حل هدایت کنه. این سه ستون اینها هستند:

1- سوالات با چه چیزی و چطور شروع شوند؛ نه با چرا، کی، چه کسی.

2- در سوالات باید من وجود داشته باشد؛ نه ما، شما، آنها.

3- سوال باید به عمل منجر شود.

در مطلب قبلی که در مورد حرکت در زندگی گفته بودم به اهمیت سومین ستون هم اشاره شده بود.

اولین ستون به ما میگه که چه سوالاتی کاربردی و نتیجه بخش هستند و چه ها نیستند.

دومین اصل و ستون هم برمی‌گرده به این که تمامی فکر و کاری که قراره بشه حول خودمونباید باشه و بس! کسی کاری که باید انجام بده رو انجام نمیده؟ آیا به این معناسا که باید هیچی نگیم و مثل یک قربانی کاری که وظیفه کس دیگری بوده رو انجام بدیم؟ قطعا نه! آقای میلر میگه ما میتونیم در قالب پیشنهاد و توصیه عمل کنیم اما هیچوقت نباید سوالاتمون به کس دیگری وابسته باشه. چرا؟ چون ما فقط میتونیم روی کارهای خودمون تغییر ایجاد کنیم. این یک قانونه.

بذارید یکم مثال بزنم.

وقتی دوستی دیر به سر قرار میرسه...

نگم: چرا دوستم نیومد؟ کی بالاخره میرسه؟ چرا زنگ نمیزنه؟ کجا گیر کرده یعنی؟ چرا اون همیشه دیر میکنه؟ آیا ادمایی که دیر میان قابل تحملن؟ (ایراد ستون 1و2و3)

بگم: من(ستون 2) الان چه کاری (ستون 1) میتونم انجام بدم تا بفهمم چه خبره؟ جواب: بهتره بهش زنگ بزنم (ستون 3)

انتهای یکی از بخش های کتاب هم حرف جالبی داره:

بهتر است کسی باشید که به او گفته شده منتظر بماند تا اینکه منتظر باشید به شما گفته شود.

یا مثال دیگه ای از خود آقای میلر. وقتی مدیری یک شرکتی با یکی از نمایندگی‌هاش مشکل داره. یا میتونه بگه: چرا اونها اینطوری هستن؟ چرا به من گزارش دهی نمیکنند؟ چرا با شرکت هماهنگ نیستن؟ یا اینکه میتونه بپرسه: من الان چه کاری میتونم انجام بدم تا این عدم شفافیت بین شرکت و نمایندگی رو کمتر کنم و دلیلش رو بفهمم. رسیدن به پاسخ سوالات اول بسیار سخت تر از سوال دومه. در سوال دوم پس از پرسیدن اون سوال از خودمون بالافاصله جواب در ناخودآگاهمون شکل می‌گیره. یه صدایی در گوش مدیر میگه همین امروز یه بلیط هواپیما بگیر و برو اونجا و با مدیر اون بخش مذاکره کن.

کدوم سوال مفیدتر بود؟

این نوع سوالات لازمه مسئولیت پذیر بودنه. آیا تابحال در مورد خود مفهوم مسئولیت پذیری فکر کردید؟ آیا اصول و پایه های مسئولانه زیستن رو می‌دونید؟ ما باید به این سوال صادقانه جواب بدیم. یکی از کارهایی که من عاشقانه انجامش رو دوست دارم همین بازنگری کردن در مفاهیمیه که فکر می‌کردم می‌فهممشون. آقای شعبانعلی در فایل هنر شاگردی کردن خوب می‌گن که ما گاهی در مورد چیزهایی حرف میزنیم که تنها دیکته‌شون رو بلدیم. و این حرف در نهایت معناست و چقدر خدا میدونه که حقیقته. اگر ایشون بودن در مورد مسئولیت پذیری احتمالا می‌گفتن تا حالا مسئولیت زندگی رو بر عهده داشتی تا بدونی مسئولیت چیه؟ تا حالا بین علاقه خودت و وظیفه ای که برعهده داری گیر کردی تا بدونی مسئولیت چیه؟ تا حالا خودت رو در قبال پولی که دولت برای تحصیل تو داره پرداخت می‌کنه مسئول دونستی تا نذاری حیف بشه؟ تا حالا انتخابی کردی و تصمیمی گرفتی که بعدش پای انتخاب خودت مجبور به پرداخت هزینش باشی؟

ما تا مسئولیت چیزی رو به عهده نداشته باشیم. تا به معنای واقعی کلمه مفهومی رو با پوست و گوشتمون تجربه نکرده باشیم از مسئولیت پذیری چیزی در حد املا می‌دونیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

جان میلر، از حرکت، و روند بودن زندگی

قبلا جمله‌ای از ویلیام بلیک رو تو وبلاگ گذاشته بودم که در مورد اهمیت حرکت به جای سکون بود. ایشون می‌فرمایند که «سیر مدام به خرد منتهی می‌شود»

برای این جمله بارها و بارها تو زندگیم مصداق پیدا کردم. نه اینکه به خرد منتهی شده باشه! ... نه، تا خرد که راه زیاده و من شاگرد تازه پا در راه گذاشته ای بیشتر نیستم اما میخوام این رو بگم که پاسخ ها برای من همیشه در حرکت جوشیده. این «حرکت» بوده که پاسخ ها رو برای ما فرستاده. این حرکت هر کاری می‌تونه باشه. به این حرف هم دارم ایمان پیدا می‌کنم که حرکت هرچی باشه اگر با هوشیاری باشه بالاخره به اصلاح مسیر و پیدا کردن مسیر بهتر منتهی می‌شه.

کتاب فوق العاده ای رو اخیرا خوندم از آقای جان میلر، با عنوان «سوال پس از سوال» ایشون در یکی از بخش های کتاب به موضوع حرکت و دست روی دست گذاشتن می‌پردازند. بخش 29 از کتاب ایشون رو عینا اینجا میارم:

خطر دست روی دست گذاشتن

روزی مدیر ارشد یکی از موسسه مالی به من گفت: بعضی اوقات افراد به من می‌گویند من نمی‌خواهم ریسک کنم. و من به آنها میگویم من و شما بهتر است که ریسک کنیم، چون همین حالا ده ها نفر پشت کامپیوتر هایشان در این ساختمان هستند که سعی دارند شغل مارا حذف کنند و از بین ببرند!

آیا می‌دانید منظور او از این حرف چه بود؟ هیچ یک از ما نمیتواند امنیت شغلی اش را تضمین کند. عدم نوآوری و خلاقیت ما ممکن است باعث شود شغلمان را از دست بدهیم و بیکار شویم. عمل کردن و دست به کار شدن شاید پرمخاطره به نظر برسد اما دست روی دست گذاشتن و کاری نکردن یک خطر بزرگتر است!

با اینکه دست به کار شدن و عمل کردن ممکن است خطراتی هم داشته باشد، دست روی دست گذاشتن و خنثی بودن هرگز راه مناسبتر و بهتری نیست.

عمل حتی وقتی به اشتباهاتی منجر می‌شود، آموزش و رشد به همراه دارد. سکون و ایستایی رکود و انحطاط به بار می‌آورد.

عمل، عاملی برای رسیدن به راه حل‌ها و اهداف است.

ایستایی در بهترین مواقع هم سودی ندارد و مارا در گذشته نگه می‌دارد.

عمل کردن به جرات و جسارت نیاز دارد. دست روی دست گذاشتن اغلب نشان دهنده ترس است.

عمل اطمینان بوجود می‌آورد و سکون و بی حرکتی شک و تردید.

دوستی گفت: بهتر است کسی باشید که به او گفته شده منتظر بماند تا اینکه منتظر باشید به شما گفته شود.

تصمیم بگیرید که باید چکار کنید، سپس دست به کار شوید.

 

پی‌نوشت: عنوان انگلیسی کتاب The Question behind The Question است. ناشر این کتاب لیوسا می‌باشد و ترجمه عالی کتاب کار خانم عطیه رفیعی است.

پی نوشت دو: داستان آشنایی من با این کتاب جالب است (حداقل برای خودم) و تکراری از درس روند بودن زندگی و نه اتفاق و رویداد بودن آن است. حدود شش ماه پیش که سر در گم کار و زندگی و درس و دوستی ام بودم و بی هدف در جستجوی علت آن وضع و اوضاع بودم. به قدری خسته بودم و می‌گفتم حاضرم تمام انرژی خودم را بگذارم تا راهی را پیدا کنم و بفهمم که کی هستم. ایام نمایشگاه بین المللی کتاب بود می‌گفتم بروم نمایشگاه شاید ایده ای به فکرم رسید و راهی به رویم باز شد. رفتم نمایشگاه. در لابلای راهرو ها میگشتم که به غرفه ای رسیدم که روی برگه های بزرگی زده بود کتاب ها حراج 1000! لابلای کتابها گشتم و 7-8 کتاب برداشتم و برگشتم. گذشت تا هفته پیش که این کتاب آقای میلر را خواندم. نسبت به آن موقع ها راه خودم را نه کامل ولی بهتر می‌شناسم و خودم را هم همینطور که نتیجه ی جستجوگر بودن مدام و پرورش این روحیه است. حالا حال بهتری دارم و مدام خودم را شارژ می‌کنم. و همین کتاب یکی از آخرین عوامل شارژ من بود. تکنیکی را به من نشان داد به نام سوال پس از سوال که هم برایم جدید بود و هم مفهومی تکراری را (گاهی انقدر مفاهیم برایمان تکرار میشوند که نسبت به معنای آنها بدون اینکه بفهمیمشان سر می‌شویم، فکر میکنیم میفهمیمشان ولی در واقع هیچی نمیدانیم. دانسته ما اصالت ندارد) که همان مسئوللیت پذیری بود را به شکلی جدید به من نشان داد. مگر می‌شود این را بفهمی و حالت بد باشد؟! مدام این سیر مدام در حال شارژ کردن من و کمک کردن به من است. این حالت الان من نه نتیجه یک انتخاب من که نتیجه ی مجموعه انتخاب هایی است که روندی را ساخته که حالا به این نتیجه رسیده ام. از این‌ها گذشته واقعا هزارتومن! اندازه پول یک بستنی کیم است! مقایسه ارزش این کتاب و ارزش مادی این کتاب برای من یک شوخی‌ست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه