جایی برای مرور زندگی

۱۱۴ مطلب با موضوع «یادداشت ها» ثبت شده است

بیگانه با قبایل زندگی

این نوشته ادامه ای است بر مطلب قبلی تحت عنوان قبایل ما در زندگی، خیلی خوب می‌شود قبل از خواندن این متن آن را خوانده باشی.

اگر جلوی یک کتابخوان کلمه «بیگانه» را بیاوری سریع سراغ اثر معروف آلبرکامو می‌رود. بیگانه برای او به معنای یک موجود فضایی و غیر خودی یا خارجی  نیست. بیگانه برای او معنای «بیگانه» ی آلبرکامو میدهد. مفهوم بیگانه ای که در قالب شخصیتی به نام «مورسو» خودش را نشان داد.

آقای مورسو در این کتاب از آلبرکامو فردی است که نسبت به هیچ چیز هیچ حسی ندارد، هیچ چیز حسی را در او برنمی‌انگیزد؛ حتی مرگ مادرش، حتی عشقبازی با معشوقه‌اش، حتی دوستی با آدمی عوضی، حتی کشتن کسی... صبر کنید ... همینجا ترمز دستی قضاوت را بکشید. او همه اینها هست ولی آدم بدی هم نیست، نه علاقه ای به کشتن کسی دارد، نه از عشق بازی بدش می‌آید و نه دشمنی با مادرش دارد که از مرگ مادرش خوشحال است. او همین است. رها از دنیا و رها از وابستگی ها. حتی به رها بودن هم اهمیتی نمیدهد. او به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. باز هم ترمز دستی را بکشید... او به هیچ چیز اهمیت نمیدهد ولی به این معنی نیست که او آدم بدی است و به حقوق دیگران تجاور میکند. او فقط هیچ چیزی برایش اهمیتی ندارد. بعد از مرگ مادرش در همان ص اول کتاب او به شهرش باز میگردد و به سینما میرود و فیلم کمدی تماشا میکند.... باز هم ترمز ...

او نماد یک فرد بیگانه با دنیا و آدمها و وابستگی‌هاست. او حتی به احساسات بد خودش نیز اهمیتی نمیدهد. امیدوارم «بیگانه» بودن در این معنی را کمی متوجه شده باشید تا به ادامه بحث وارد شویم.

در مطلب قبل گفتیم که اصطلاح قبایل یا کامیونیتی‌ها گروه هایی هستند که دارای ویژگی های یا نقاط مشترکی هستند که میتواند آنها را راحت تر به هم مرتبط کند و مثال آوردیم که افراد یک خانواده، مجموع افراد یک رشته، کارکنان یک سازمان و ... اینها قبیله هستند. افراد درون یک قبیله میتوانند باهم به خوبی ارتباط بر قرار کنند و کارهایی را آنقدر جدی انجام بدهند که آن کار از دید افراد یک قبیله دیگر مسخره بنظر بیاید و به آن بخندند. اما از دید افراد آن قبیله کاملا پذیرفته شده و مرسوم هم هست.

این قبایل به عنوان جوامع کوچک ویژگی های خاصی در درونشان وجود دارد. قبایل بدوی را در نظر بگیریم. آنها آیین ها و مراسم مذهبی خاص خود را دارند. وقتی عروسی هست به شیوه خاص خودشان مراسم میگیرند، مراسم خاکسپاری هم همینطور، طرز سلام و احوال پرسی، طرز راه رفتن، طرز لباس پوشیدن و طرز حرف زدن و ...

همین شرایط در کامیونیتی‌هایی که نام برده شد هم وجود دارد. مهندس ها رفتار و منش خاص خودشان را دارند، وکیل ها همینطور. بنظرم موفق ترین آدمها کسانی هستند که این قوانین را میتوانند ببینند و در خود نهادینه کنند. این کار برای همه افراد قابل انجام هست. ما به هر قبیله ای که بخواهیم میتوانیم با پرداخت هزینه آن وارد شویم اما شرط ماندگاری ما این است که این جریانی که در این قبیله ها وجود دارد را کشف کنیم و در خودمان ایجاد کنیم.

دوستی حالتی را می‌گفت که فرد در این کار موفق نیست، او قبیله های متعددی را دارد اما در اولویت بندی و ارتباط با آنها موفق نیست. در حالت شدید چنین وضعیتی میتوانیم فرد را یک «بیگانه» بدانیم. بیگانه به مفهومی که آلبرکامو درباره آن میگوید. فردی که در یک قبیله وجود دارد اما به دلایل شخصی و روانی مختلف از پذیرش آداب و رسوم آنجا سر باز میزند و بعد هم از طرف افراد قبیله و هم در ذهن خودش ارتباطش با قبیله قطع یا ضعیف می‌شود. او در قبیله حضور دارد اما سرگردان است او احساس بیگانگی می‌کند.

در طبقه بندی نیازهای گلاسر یکی از 5 نیاز اصلی انسان نیاز به عشق و تعلق خاطر است. این نیاز اگر ارضا نشود سبب مشکلاتی می‌شود. حضور نصفه و نیمه در یک قبیله و نبود حس تعلق خاطر و وابستگی مساوی است با نارضایتی همیشگی از حضور در آن.

شخصی اگر نتواند خودش را به قبایل مورد علاقه اش گره بزند به ناچار درگیر گروه بزرگتر یعنی مردم میشود که در مطلب قبل از قول آقای معلم آن را غول بی شاخ و دم دانستیم. غولی که پر از تضاد و رفتارهای نامشخص و مبهم و بی قانونی است. و درگیر شدن در این گروه بنظر میتواند به بی هویتی ما بی‌انجامد.

آیا پیدا کردن قبیله سخت است؟ بنظرم نه به هیچ وجه. حتی مثلا خانمی که همیشه خانه هست میتواند برای مدتی خودش را جزو قبیله زنان خانه دارد بداند. بنظرم تعلق داشتن به یک گروه ما را از سردرگمی نجات میدهد. ما وقتی این را پذیرفتیم و به آن اقرار کردیم و حتی وقتی لازم شد عضویتمان را در این گروه اعلام کردیم راه را برای خودمان روشن کرده ایم. قبیله زنان خانه دار درست مانند همه قبیله های دیگر ویژگی ها و وظایف مشخصی دارد. کسی که به این گروه احساس تعلق کند از صمیم قلب خود را عضوی از آن میداند و آن وقت است که ارضای نیاز تعلق خاطر زندگی را برای او رضایتمند میکند. شاید عشق هم همین باشد. معنای تعلق خاطر هم همین باشد.

این بخش را به حساب اعتراف بذارید.

بیگانه بودن اصلا حس خوبی نیست. من به عنوان کسی که قبیله های زیادی را عضوه ولی از آنها کمی تا قسمتی بیگانه ست این رو می‌گم. سالها در نظر خودم برای خودم تصورات روشن فکرانه داشتم و با این طرز فکر به همه قبایل با دید اکراه نگاه می‌کردم. درک قبیله ها برای من سخت بود. از قبیله فامیل بخاطر کم سوادی و خرافاتی بودن دوری میکردم اما هیچوقت جوری نبود که بخواهم از آنها به کل جدا شوم. با دوستان و همکلاسی ها خوب بودم اما اگر راستش رو بگم از اونها هم دوری میکردم. بنظر خودم خیلی کم وظایفم رو به عنوان یه دوست انجام میدادم، به خاطر این طرز فکر که این دوستان آدمهای سطحی ای هستند. از قبیله کشورم به این دلیل دوری میکردم که آنها را آدمهای بی انصاف و بیسواد و گرگ و هزار بحث دیگر میدیدم. گاهی از گروهی به این دلیل دوری میکردم چون که اونها رو برتر از خودم میدیدم، اینها رو به حساب اعتراف بگذارید، گفتن این حرفها و فهموندنش به خودم بهتر از نگفتنشه.

حالا که فکر میکنم دلایل دوری کردن از قبیله ها برامون میتونه روشن باشه. اگر بخوایم ببینیم.

اما اینها رو گفتم لازمه چیزایی که این اواخر یاد گرفتم رو هم اضافه کنم. همون فامیل که بیسواد و خرافاتی میدیدم الان میبینیم چقدر عاشقانه همدیگه رو دوست دارند -البته نه همیشه!- چقدر با همدیگر خوشن و در مواقع لازم به هم کمک میکردند. این من بودم که به طرز شدیدی کمال طلب بودم. الان میفهمم که نکات منفی ارزش چندانی نداره که بخوام روش فکر کنم. وقتی این همه چیزای خوب تو افراد هست! توی گروه دوستان هم همینطور، توی گروه کشورم همینطور و الی آخر ...

اگر بگین داشتن این دید منفی و دور شدن از اونها بد هم نیست بلکه واقعیته، واقعیته که اکثر دوستا سطحی هستن، اینکه مردم شهر مثل گرگن. جوابم اینه که اون همه مدت جوابی که گرفتم فقط نارضایتی از همه چیز بود. از خودم، از ادمای دیگه، از همه چیز. ما وقتی به رفتاری خاص اعتراض داریم چرا خودمون رو از چیزهای خوبی که همون هم قبیله ای ها دارند محروم کنیم. هنر ماست که نادیده بگیریم چیزایی که باید نادیده بگیریم.

بیگانه بودم و احساس بیگانه بودن واقعا چیز جالبی نیست.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ادوارد دبونو و مقوله موثر بودن و صحیح بودن

ادوارد دبونو میگه تفاوتی وجود داره بین موثر بودن و صحیح بودن. ما موثر بودن رو در آخر کار با توجه به نتیجه ی بدست اومده قضاوت میکنیم و میگیم که بله این کار موثر واقع شد و نتیجه داد. ما توی حالتی که موثر بودن برامون مهمه حتی مجازیم بدون دلیل خاصی گاهی مسیرهایی رو بریم که در منطق نمیگنجه و در ظاهر کاری نادرسته اما در آخر به چیزی که میخوایم میرسیم. ما راه اشتباه رو بر خودمون نمیبندیم و به کل انکارش نمیکنیم. از انجام کار اشتباه نمیترسیم چرا که دنبال مسیرها و راه ها و تجربیاتی هستیم که قطعه ای از پازل بصیرت مارو شکل بده.

اما ما گاهی صحیح بودن رو بر موثر بودن در اولویت قرار میدیم. در اینجا ما فقط به دنبال راه های درست میریم. راه های اشتباه، راه های غیر منطقی و بدور از صحت در اینجا پذیرفتنی و مشروع نیستند. ما باید از اولین قدم تا آخرین قدم را طبق برنامه و طبق چیزی که درست است پیش ببریم. اگر راه رسیدن به محل کار را بلدیم به دور از عقل است تا مسیرهای دیگر رو هم امتحان کنیم. این اصرار بر صحیح بودن یکی از اصولی است که تفکر عمودی -یا منطقی- بر اون استواره. صحیحترین و معقول ترین راه همیشه باید انتخاب شوند.

ما آدمهای با تفکر عمودی غالب رو زیاد میبینیم. کسانی که یک غذا رو برای هزارمین بار به یک شکل میپزن. کسایی که هزارمین بار از یک مسیر رفتن رو ترجیه میدهند و کسایی که دوست ندارند در کارشان کمترین تغییری که به نظرشان غیر منطقی باشد را بوجود بیاورند.

موثر بودن اساس تفکری است که به عنوان تفکر جانبی شناخته میشود و ادوارد دبونو در کتاب تفکر جانبی به آن میپردازد. باز بودن دستمان برای ایجاد تغییر در دریافت بازخورد از ویژگی های این نوع تفکر است.

دبونو ما را به شدت از قضاوت در مورد خوبی یا بدی این دو روش تفکر منع میکند، او در عوض این توصیه را دارد که باید هر دو روش را یاد گرفت و هر زمان که لازم شد بدون اینکه بابتشان انرژی و هزینه زیادی بدهیم استفاده کنیم. او در کتابش از تکنیک های تفکر جانبی صحبت میکند. مثالها و تمرین های شیرینی هم برای انجام دادن و یاد گرفتن آن تکنیکها می‌آورد.

اما فکر نوشتن درباره این موضوع مربوط به امروز صبح است که تا با صحنه زیر مواجه شدم یاد حرف های دبونو افتادم.

تفکر جانبی

در نگاه اول ظاهرا توجه به تابلو ما را از هدف دور می‌کند. منطق یک کودک 5 ساله این را میگوید که این راه صحیح نیست چرا که ما را از هدف دور می‌کند. اما ما میدانیم که گاهی دور شدن -بخوانید انجام کارهای بی‌ربط و نا متناسب اما حساب شده- لازم است تا به موقعیت درست برای رسیدن به هدف دست پیدا کنیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

شادی محصول انجام وظیفه است

ما توی اینستا افرادی رو میتونیم ببینیم که اگر اینستا نبود هیچوقت نمیشد حتی اسمشون رو بشنویم. ازین بابت برای استفاده از اینستاگرام خوشحالم. یکی از آدمهای خوشتیپ و باحال روزگار توی اینستا رضا غیابی هست که گاها لایوهایی از خودش میگذاره و با مخاطبینش صحبت میکنه.

ایشون رو به این خاطر اسم بردم چون بارها یک جمله رو ازش شنیدم که تا مدت ها بنظرم بیمعنی بود؛

شادی محصول انجام وظیفه‌ست

به خاطر اینکه احساس میکردم معنی نداره نا خود آگاه باهاش مخالف هم بودم. آخه این دو تا چه ارتباطی میتونند باهم داشته باشند. یعنی ما اگه وظیفمون رو انجام بدیم شاد میشیم؟ وظیفه رو همونطور که میدونیم از بیرون بر ما وارد میشه. به عبارتی با انتظاراتی که بر ما ایجاد میکنه محدود کننده ی ماست. پس واقعا چه لذتی میتونه داشته باشه؟

این چند رو گهگاه یاد این جمله می‌افتادم. و باهاش تو ذهنم ور میرفتم. از خودم پرسیدم چرا از یه زاویه دیگه نگاه نمیکنم. چرا وظیفه رو مسئولیت و بار میبینم؟ یادم افتاد که توی آزمون نیازهای ویلیام گلاسر هم توی نیاز به آزادی -از اون پنج تا نیاز- نمره بالایی گرفتم.

میشه این رو بخاطر دوران کودکی ای دونست که آزادی عمل و اختیار مشروع از آدم گرفته شده و حالا که بزرگتر شده و میتونه، میخواد در هرجایی، چه جای درست و چه جای اشتباه و جاهایی که لازمه و جاهایی که لازم نیست خودش رو نشون بده و از آزادی خودش دفاع کنه. به عبارتی حساسیت بیش از حد بر روی یک موضوع رو اینجور موقع ها میبینیم. ازین بابت از آقای گلاسر همیشه ممنون هستم که منو با مفهوم نیازها آشنا کرد.

برگردم سر اون موضوع. وقتی حساسیتم روی کلمه وظیفه رو تونستم متوجه بشم به خودی خود اون بار منفیه وهمی که نسبت بهش داشتم فروکش کرد.

حالا من هم میگم بله احتمالا شادی محصول انجام وظیفست. وظیفه از چیزی بیرون از ما میاد. این نهایت سخاوت و بزرگی دله یه آدمه که بخاطر چیزی که بیرون خودشه کاری انجام بده. اکر مغازه ای داریم وقتی این وظیفه رو بر گردنمون میبینیم که باید وسائل یک محله رو تامین کنیم، ممکنه دو تا حالت بوجود بیاد.

حالت اول اون رو باری بر گردنمون ببینیم و منتظر شرایطی باشیم که بتونیم از زیر بار اون کار شونه خالی کنیم. یا اینکه صرفا مغازه رو پر کنیم تا پول بیشتری بدست بیاریم. این مدل ذهنی ایه که نسبت به وظیفه حس خوبی نداره. و احتمالا اگر هم مجبور به انجام کاری شد اسمش رو عوض میکنه یا وصل میکنه به چیزی در درون خودش تا بار سنگین مفهومی که وظیفه داره رو سبکتر کنه.

حالت دوم وظیفه داشتن رو عامل اتصال خودش با دنیا و مردم بیرون می‌بینه. این رو میدونه که مردم برای اینکه بتونن به زندگی ادامه بدن باید به هم خدمت کنند. میدونه به عنوان بخشی از جامعه یک نقش رو بر عهده داره. همون طور که دیگران هم همینطورند. نقش و وظیفه رو بخشی از هویت خودش میدونه. میگه اگر من بتونم خوار و بار این محله رو به خوبی تامین کنم هم خودم سود مالی میبرم و هم کسی از پیشم دست خالی بر نمیگرده. این فرد حتی سخت ترین تلاشها و زحماتش هم براش لذت بخشه. فکر کن کسی از شهری دیگه محصولی رو که زیاد میبرند رو با زحمت تهیه کنه. اون موقع نه فکر اینکه با اینکار زحمت بیهوده برای آدمهای بیهوده کشیده بلکه حس خوب موفقیت و رضایت خاطر رو تجربه خواد کرد و به قول رضا غیابی عزیز شادی.

اگر کارمندیم، اگر دانشجوییم، اگر کاری رو بر عهده داریم. نیاز داریم که اون رو به بیرون از خودمون ارتباط بدیم وگر نه دنیامون به حول و حوش جسممون محدود میشه.

پی نوشت: خیلی خوشحالم که راجع به این موضوع حرف زدم.

حس میکنم این میتونه یه تکنیک باشه که اگه حس میکنیم تو روزهای down خودمون به سر میبریم برای خودمون وظایفی تعریف کنیم و سعی کنیم انجامش بدیم. مثلا این تسک ها میتونه برای من نوشتن یک مقاله درست و حسابی و مستند در مورد یک موضوع مطالعه شده و ارسالش برای یک مجله باشه. جوری که تنها هدف و فکره پشتش اینه باشه که دیگران از نتیجش استفاده کنند یا چیزی یاد بگیرند یا اگر شد مسئلشون بر طرف بشه.

دقت کنیم که وظیفه یک نکته کلیدی داره و اون اینه که به چیزی بیرون از ما بستگی داشته باشه. و ما باید این رو بی چون و چرا بپذیریم و از بابتش هم خوشحال باشیم. نه به این معنی که برای دیگران کار رایگان انجام بدیم. با این تصور که انقدر از درون پر هستیم که دیگه نیازی نداریم برای خودمون کاری کنیم!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد مقیسه

هنر تقلید کردن

شاید بد نباشه یه بازی بدونیمش. انجامش در ظاهر اسونه. برای بعضی ها این کار آسونتره و برای بعضی ها خیلی خیلی سخت. بنظرم تقلید کردن به مهارته. یه مهارت فوق العاده.

این بازی رو خیلی جاها و روی خیلی چیزها میشه انجام داد. کشیدن از روی یک طرح و بارها و بارها تکرار اون میتونه یه بازی مفرح باشه. شاید اول بگیم بیهودست. اما همه میدونیم که وقتی بار پنجم دوباره خواستیم همون کار رو انجام بدیم اوضاع کمی متفاوته. اون ترس و بی اعتمادی به کارمون جاش رو کم کم به اعتماد بنفس میده و از کارمون کیف میکنیم.

امیدوارم منظورم رو فهمیده باشید. منظور من از تقلید اینجا اصلا اون تقلیدهایی نیست که برای سود مادی یا ... انجام میشه. اینجا فقط یه بازیه و برای یه کار شخصی. کسی که ورزش رزمی هم میخواد یاد بگیره اول از روی بقیه شروع به تقلید میکنه. یا یه بچه که میخواد راه بره هم همینطوره. اون فقط تقلید میکنه. وقتی به حدی میرسه که میتونه از پس اون کار که تقلید میکنه بر بیاد دیگه اون رو فراموش میکنه و ذهنش رو مشغول نمیکنه. حالا کودکی که راه رفتن بلد نبود چی داره؟؟ اون راه رفتن رو بلده بدون اینکه خودش بدونه. حالا همین کار رو روی نقاشی، یه ورزش، روی نویسندگی، یا هرجا که میشه از کسی تقلید کرد استفاده کنیم.

اون زمان دیگه چیزی نیست که برای ما قابل یاد گرفتن نباشه.

یادگیری، بندبازی بین یقین و تردید است. [+]

اعتماد بنفسی که ما از انجام یک تکراری کار بدست میاریم و از آن خودمون میکنیم توی جمله ی بالا همون یقینه. بعد از رسیدن به یقین بند بازی ما شروع میشه. بنظرم اگر کسی بخواد توی یقین بمونه و از تردید دوری کنه ثابت باقی خواهد موند. و کسی هم که بیشتر توی تردید غرق باشه آدمیه که همیشه پریشان حال خواهد بود.

تقلید رو اگر به شکل بازی ببینیم برامون لذت بخش میشه. بازی تقلید به ما الگوهای جدید میده.

راستش نوشتن این حرفها از فایل دوم آموزش زبان نصرت به فکرم رسید. وقتی فقط با تقلید از روی اون آقا و خوانم دیدم طرز تلفظ کلاتم عوض شده. منی که 10 سال english را اینگیلیش تلفظ میکردم حالا بدون اینکه بهش فکر کنم اون رو اینگلش تلفظ میکنم که صحیحه.

حرفهای شاهین کلانتری هم که اینجا در موردش گفته بودم هم از همین جنسه. قبلا ازش نقل کردم که برای زدن حرفهای نو و تازه ما اول باید توی حرفهای کلیشه ای ماهر بشیم. اون وقته که میتونیم حرفهای جدید بزنیم.

بنظرم باید برای تقلید و هنر تقلید حرفه ای وقتی بگذاریم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معناها می‌توانند به کمک‌مان بیایند

معناها به کمک ما میان، تو یک سال گذشته به این گزاره رسیدم.

اینکه معناها چی هستن نمیتونم تعریفی ازشون بیارم. اما اگر بخوام با لغات خودم تعریفشون کنم، جلوه های واقعی یک مفهوم توی زندگی هستند که عمیقا یا حداقل تا قسمتی درک شدن. مثل برداشتن پرده ای از روی یک رازی، مثل جرقه ای که در ذهن زده میشه و با لبخند همراهه. معناها چیزی به همین سادگی هستند و چیزی به همین سختی.

احساس میکنم رسیدن بهشون مخصوصا برای اولین بار سخت ترین مرحلست. دومین بار کمی راحت تر و همینطور که میگذره انگار که توی اینکار خبره بشیم دیگه مدام هر روز ممکنه دریچه جدیدی بروی خودمون باز شده ببینیم.

از بابت کلمه ای هم که دارم استفاده میکنم اطمینان ندارم. اسمش شاید به چیزهای دیگه هم بشناسیم اما اسم هرچی باشه اصل یه چیزه. اسپاگتی، ماکارونی، یا رشته‌ی دراز. اینها تقریبا اصلشون یه چیزه. شاید بد نباشه بگردیم ببینیم تو دایره لغاتمون بهش چی میگیم.

سنمون هر چقدر که باشه تا الان گاهی با بعضی از معناها آشناتر هستیم. کسی «صبر» در دایره‌ی معنایش وجود داره و کس دیگه نداره. کسی که «شجاعت» رو داره و کس دیگه نداره. معنا ها بسیار زیادن. آدمهای دنیا دیده چیز خاصی نیستند جز آدمهایی که با معانی بیشتری آشنا شدن.

معناها قابل یادگیری هستند اما ازونجایی که خیلی زیادن معمولا کسی حوصله نمیکنه برای فراگیریشون وقت بگذاره. خودش رو به دست زمان و احتمالا کاری که انجام میده میسپاره تا با دلی صبور و آهسته درسهاش رو بهش بده.

نمیدونم گفتن این حرفها اصلا اهمیت داره یا نه ولی من بعضی وقتا بهش فکر میکنم.

عقیده من بر اینه که معناها اگه به سمتشون بریم از ما دور میشن. یعنی سعی کردن مساویه با نداشتنش. فقط باید اون رو جایی در خاطرمون داشته باشیم و زمانی که تجربه ای داشتیم که مرتبط باشه یک جرقه توی ذهن بهمون میگه که بله این همونه چقدر زیبا.

ما معناهایی رو که یاد میگیریم از خاطر میبریم. اما این به این معنی نیست که فراموششن میکنیم. بلکه اون مفهوم در ذره ذره درونمون حل شده. و قابل دیدن نیست.

شاید به خاطر اینه که میگن کسی که بیشتر از همه میدونه درگیر لغات نمیشه و باهاشون بازی نمیکنه و کسی که هنوز به مرحله ی حل شدن نرسیده از چیزی که خودشم نمیفهمه چیزای زیادی برای گفتن داره.

گفتم که رسیدن به معناها کار چندان بی هزینه ای نیست. صبر رو احتمالا اون سربازی که دو سال مجبوره برای دولت کار کرده بهتر میفهمه تا منی که نهایت انتظارم آماده شدن ناهار بوده. یا مرگ رو اون کسی که از پرت شدن از کوه جون سالم بدر برده بهتر از ادمهای دیگه میفهمه. یا خلاقیت رو کسی که هر روز داره کتاب ادوارد دبونو رو میخونه و تمیرین هاش رو حل میکنه!! :) بهتر از کسی میفهمه که یه صفحه اینستاگرام رو دنبال کرده و خلاقانه ترین ایده ها براش تکراری شده. مثالها زیادن.

گفتم که معناها میتونن به کمک ما بیان. اما این یعنی چی. بنظرم اول باید ببینیم چه معنایی توی زندگیمون هست که توی این لحظه شدیدا بهش احتیاج داریم. وقتی شناختیم کافیه اون رو از ذهنمون برای دقایقی بیرون بیاریم و بهش یه نگاه بندازیم. یه دستمال بهش بکشیم و بعد دوباره بذاریم سر جاش. این توجه موقتی کارش رو در آینده خواهد کرد و فقط نباید عجله کنیم. هر وقت لازم شد دوباره میتونیم این کار رو انجام بدیم و بیرون بیاریمش و بهش یه نگاه بندازیم.

این حرفها رو گفتم صرفا برای اینکه گفته باشم. چون به عنوان بخشی از دغدغه ی ذهنیم بود. شاید اگه به عقب برگردم انقدر وقت برای اینحرفا نمیگذاشتم. اما فکر میکنم که لازمه هر کس تو برهه ای از زندگیش به این چیزا هم فکر کنه. یکبار و برای همیشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه