جایی برای مرور زندگی

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

نظم و چهارچوب یا بی نظمی و آزادی، در کتاب یک عاشقانه آرام

یک هفته ای طول کشید تا کتاب خواندنی نادر ابراهیمی را تمام کردم. یک عاشقانه آرام یک رمان پر از کلمات و تشبیه ها و آرایه های کلامی و زبانی هست که گاهی با خودم میگفتم تمامی حرفهای این چهار صفحه رو میشه در یک بند هم خلاصه کرد. اما از جهتی هم هیچوقت از این پر کلمه بودم کتاب پیش خودم گله و شکایت نکردم چرا که جریان کلمات رو به زیبایی در بند بند این رمان احساس میکردم.

مثل آدمی که زیاد حرف میزنه اما هیچ وقت از حرف زدنش سیر نمیشیم. دوست داره حرف بزنه و ما ساکت فقط گوش بدیم. نادر ابراهیمی هم برای من چنین آدمی به نظر اومد.

اما یک هفته گذشت و منتظر بودم ببینم آخر این رمان چه چیزی برای خواننده داره. موضوع غافلگیر کننده و خیلی عجیبتر از اونی بود که فکر میکردم. از کل این رمان بخشی که مربوط به نظم میشد خیلی روی من اثر گذاشت. درسی که یک هفته براش صبر کردم و میدونم تا آخر عمرم بر ذهن و جانم نقش بسته. درسی از جدال نظم و بینظمی.

یاد میده که نظم به مانند اسکلت و استخوان هر کاریه، نه گوشت و ماهیچه. وجود چهارچوب محدوده هایی رو به دستمون میده که ازش خارج نشیم. گاهی اگر این نظم به حد بالایی برسه محدودیتش بیشتر باعث آزار ما میشه و کمکی به ما نمیکنه. در هر کاری بنظرم عملی‌ترین کار اینه که چهارچوب های کلی کار رو مشخص کنیم و بعد با کمک بی نظمی و با چاشنی خلاقیت شروع کنیم به انجام دادنش.

مثل آدمی باشیم که میدونیم چه کارهایی قراره انجام بدیم اما در انجام اون کار هیچ برنامه و طرحی صلب و سختی رو قبول نمیکنیم و فی البداهه زندگی می‌کنیم.

با اینکار یاد میگریم و مجبور میشیم بیشتر به خودمون اعتماد کنیم.

البته همونطور هم که نادر ابراهیمی توی اخرین صفحات رمان میگه حتی همون چهارچوب هم نباید مثل میله های زندان باشه. گاهی و فقط گاهی  میشه به کل از هر چهارچوبی بیرون زد و کاری که لازم بود رو انجام داد. وگر نه پس زندگی چیه؟ زندان؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

بیگانه با قبایل زندگی

این نوشته ادامه ای است بر مطلب قبلی تحت عنوان قبایل ما در زندگی، خیلی خوب می‌شود قبل از خواندن این متن آن را خوانده باشی.

اگر جلوی یک کتابخوان کلمه «بیگانه» را بیاوری سریع سراغ اثر معروف آلبرکامو می‌رود. بیگانه برای او به معنای یک موجود فضایی و غیر خودی یا خارجی  نیست. بیگانه برای او معنای «بیگانه» ی آلبرکامو میدهد. مفهوم بیگانه ای که در قالب شخصیتی به نام «مورسو» خودش را نشان داد.

آقای مورسو در این کتاب از آلبرکامو فردی است که نسبت به هیچ چیز هیچ حسی ندارد، هیچ چیز حسی را در او برنمی‌انگیزد؛ حتی مرگ مادرش، حتی عشقبازی با معشوقه‌اش، حتی دوستی با آدمی عوضی، حتی کشتن کسی... صبر کنید ... همینجا ترمز دستی قضاوت را بکشید. او همه اینها هست ولی آدم بدی هم نیست، نه علاقه ای به کشتن کسی دارد، نه از عشق بازی بدش می‌آید و نه دشمنی با مادرش دارد که از مرگ مادرش خوشحال است. او همین است. رها از دنیا و رها از وابستگی ها. حتی به رها بودن هم اهمیتی نمیدهد. او به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. باز هم ترمز دستی را بکشید... او به هیچ چیز اهمیت نمیدهد ولی به این معنی نیست که او آدم بدی است و به حقوق دیگران تجاور میکند. او فقط هیچ چیزی برایش اهمیتی ندارد. بعد از مرگ مادرش در همان ص اول کتاب او به شهرش باز میگردد و به سینما میرود و فیلم کمدی تماشا میکند.... باز هم ترمز ...

او نماد یک فرد بیگانه با دنیا و آدمها و وابستگی‌هاست. او حتی به احساسات بد خودش نیز اهمیتی نمیدهد. امیدوارم «بیگانه» بودن در این معنی را کمی متوجه شده باشید تا به ادامه بحث وارد شویم.

در مطلب قبل گفتیم که اصطلاح قبایل یا کامیونیتی‌ها گروه هایی هستند که دارای ویژگی های یا نقاط مشترکی هستند که میتواند آنها را راحت تر به هم مرتبط کند و مثال آوردیم که افراد یک خانواده، مجموع افراد یک رشته، کارکنان یک سازمان و ... اینها قبیله هستند. افراد درون یک قبیله میتوانند باهم به خوبی ارتباط بر قرار کنند و کارهایی را آنقدر جدی انجام بدهند که آن کار از دید افراد یک قبیله دیگر مسخره بنظر بیاید و به آن بخندند. اما از دید افراد آن قبیله کاملا پذیرفته شده و مرسوم هم هست.

این قبایل به عنوان جوامع کوچک ویژگی های خاصی در درونشان وجود دارد. قبایل بدوی را در نظر بگیریم. آنها آیین ها و مراسم مذهبی خاص خود را دارند. وقتی عروسی هست به شیوه خاص خودشان مراسم میگیرند، مراسم خاکسپاری هم همینطور، طرز سلام و احوال پرسی، طرز راه رفتن، طرز لباس پوشیدن و طرز حرف زدن و ...

همین شرایط در کامیونیتی‌هایی که نام برده شد هم وجود دارد. مهندس ها رفتار و منش خاص خودشان را دارند، وکیل ها همینطور. بنظرم موفق ترین آدمها کسانی هستند که این قوانین را میتوانند ببینند و در خود نهادینه کنند. این کار برای همه افراد قابل انجام هست. ما به هر قبیله ای که بخواهیم میتوانیم با پرداخت هزینه آن وارد شویم اما شرط ماندگاری ما این است که این جریانی که در این قبیله ها وجود دارد را کشف کنیم و در خودمان ایجاد کنیم.

دوستی حالتی را می‌گفت که فرد در این کار موفق نیست، او قبیله های متعددی را دارد اما در اولویت بندی و ارتباط با آنها موفق نیست. در حالت شدید چنین وضعیتی میتوانیم فرد را یک «بیگانه» بدانیم. بیگانه به مفهومی که آلبرکامو درباره آن میگوید. فردی که در یک قبیله وجود دارد اما به دلایل شخصی و روانی مختلف از پذیرش آداب و رسوم آنجا سر باز میزند و بعد هم از طرف افراد قبیله و هم در ذهن خودش ارتباطش با قبیله قطع یا ضعیف می‌شود. او در قبیله حضور دارد اما سرگردان است او احساس بیگانگی می‌کند.

در طبقه بندی نیازهای گلاسر یکی از 5 نیاز اصلی انسان نیاز به عشق و تعلق خاطر است. این نیاز اگر ارضا نشود سبب مشکلاتی می‌شود. حضور نصفه و نیمه در یک قبیله و نبود حس تعلق خاطر و وابستگی مساوی است با نارضایتی همیشگی از حضور در آن.

شخصی اگر نتواند خودش را به قبایل مورد علاقه اش گره بزند به ناچار درگیر گروه بزرگتر یعنی مردم میشود که در مطلب قبل از قول آقای معلم آن را غول بی شاخ و دم دانستیم. غولی که پر از تضاد و رفتارهای نامشخص و مبهم و بی قانونی است. و درگیر شدن در این گروه بنظر میتواند به بی هویتی ما بی‌انجامد.

آیا پیدا کردن قبیله سخت است؟ بنظرم نه به هیچ وجه. حتی مثلا خانمی که همیشه خانه هست میتواند برای مدتی خودش را جزو قبیله زنان خانه دارد بداند. بنظرم تعلق داشتن به یک گروه ما را از سردرگمی نجات میدهد. ما وقتی این را پذیرفتیم و به آن اقرار کردیم و حتی وقتی لازم شد عضویتمان را در این گروه اعلام کردیم راه را برای خودمان روشن کرده ایم. قبیله زنان خانه دار درست مانند همه قبیله های دیگر ویژگی ها و وظایف مشخصی دارد. کسی که به این گروه احساس تعلق کند از صمیم قلب خود را عضوی از آن میداند و آن وقت است که ارضای نیاز تعلق خاطر زندگی را برای او رضایتمند میکند. شاید عشق هم همین باشد. معنای تعلق خاطر هم همین باشد.

این بخش را به حساب اعتراف بذارید.

بیگانه بودن اصلا حس خوبی نیست. من به عنوان کسی که قبیله های زیادی را عضوه ولی از آنها کمی تا قسمتی بیگانه ست این رو می‌گم. سالها در نظر خودم برای خودم تصورات روشن فکرانه داشتم و با این طرز فکر به همه قبایل با دید اکراه نگاه می‌کردم. درک قبیله ها برای من سخت بود. از قبیله فامیل بخاطر کم سوادی و خرافاتی بودن دوری میکردم اما هیچوقت جوری نبود که بخواهم از آنها به کل جدا شوم. با دوستان و همکلاسی ها خوب بودم اما اگر راستش رو بگم از اونها هم دوری میکردم. بنظر خودم خیلی کم وظایفم رو به عنوان یه دوست انجام میدادم، به خاطر این طرز فکر که این دوستان آدمهای سطحی ای هستند. از قبیله کشورم به این دلیل دوری میکردم که آنها را آدمهای بی انصاف و بیسواد و گرگ و هزار بحث دیگر میدیدم. گاهی از گروهی به این دلیل دوری میکردم چون که اونها رو برتر از خودم میدیدم، اینها رو به حساب اعتراف بگذارید، گفتن این حرفها و فهموندنش به خودم بهتر از نگفتنشه.

حالا که فکر میکنم دلایل دوری کردن از قبیله ها برامون میتونه روشن باشه. اگر بخوایم ببینیم.

اما اینها رو گفتم لازمه چیزایی که این اواخر یاد گرفتم رو هم اضافه کنم. همون فامیل که بیسواد و خرافاتی میدیدم الان میبینیم چقدر عاشقانه همدیگه رو دوست دارند -البته نه همیشه!- چقدر با همدیگر خوشن و در مواقع لازم به هم کمک میکردند. این من بودم که به طرز شدیدی کمال طلب بودم. الان میفهمم که نکات منفی ارزش چندانی نداره که بخوام روش فکر کنم. وقتی این همه چیزای خوب تو افراد هست! توی گروه دوستان هم همینطور، توی گروه کشورم همینطور و الی آخر ...

اگر بگین داشتن این دید منفی و دور شدن از اونها بد هم نیست بلکه واقعیته، واقعیته که اکثر دوستا سطحی هستن، اینکه مردم شهر مثل گرگن. جوابم اینه که اون همه مدت جوابی که گرفتم فقط نارضایتی از همه چیز بود. از خودم، از ادمای دیگه، از همه چیز. ما وقتی به رفتاری خاص اعتراض داریم چرا خودمون رو از چیزهای خوبی که همون هم قبیله ای ها دارند محروم کنیم. هنر ماست که نادیده بگیریم چیزایی که باید نادیده بگیریم.

بیگانه بودم و احساس بیگانه بودن واقعا چیز جالبی نیست.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معرفی رمان قمارباز اثر فیودر داستایوفسکی

قمارباز داستایوفسکی

قمارباز
نوشته‌ی فیودر داستایوفسکی
ترجمه جلال آل احمد
انتشارات رهیاب نوین هور
240 صفحه

فیودور میخاییلوویچ داستایفسکی نویسنده مشهور روسی با داشتن 16 عنوان رمان و 18 داستان کوتاه از تاثیر گذارترین نویسندگان قرن 19 بود. وی در 30 اکتبر 1821 به دنیا آمد. در ابتدا با ترجمه آثار نویسندگانی همچون بالزاک و شیلر زندگی می‌گذراند و سپس با نوشتن رمان کوتاه بیچارگان در جرگه نویسندگان ساختار شکن قرار گرفت و به شهرتی رسید. دو سال بعد رمان های همزاد، آقای پروخارچین و خانمِ صاحبخانه را نوشت. داستایوفسکی در آن سال ها (1849) به دردسر افتاد و بخاطر شرکت در محافل روشنفکرانه به جرم اقدام برای براندازی حکومت به اعدام محکوم شد که بعدا مشمول تخفیف گردید و چهارسال را در زندان گذراند. او در سال 1857 ازدواج کرد. در 1866 رمان جنایت و مکافات را نوشت و در اواخر همان سال بود که رمان قمارباز را در 26 روز نوشت.
رمان قمار باز (The Gambler) روایتگر داستان زندگی خانواده ثروتمندی است که بخاطر بی کفایتی ها ثروت خود را تقریبا از دست داده اند و در مهمانخانه ای زندگی می‌کنند. این داستان از زبان معلم کودکان این خانواده است. فردی که به بازی قمار علاقه‌ی زیادی دارد و چاره ی مشکلات خود را در قمار می‌بیند. چیزی که در این رمان من را به خودش جذب کرد شخصیت جالب همین معلم بود. فردی که در بحث ها بدون ترس و با جسارت با اربابان خود به بحث می‌پردازد و همین بحث‌ها بخش های خواندنی این رمان را می‌سازد. آلکسی ایوانوویچ یا همان معلمِ بچه‌ها‌ و نگاه و تفسیر او از وقایع می‌تواند برای خواننده جذاب باشد مثل وقتی که در قمارخانه قرار دارد و افراد دور میز را، کارهایشان را، احساس و حرصشان را و اینکه چگونه در بازی غرق شده اند را می‌بیند و با خودش به گفتگو می‌پردازد. داستایوفسکی در این رمان زیبا حالات انسانی غرور، عشق، تحقیر شدن، بزرگمنشی، حرص و طمع و تفاوت طبقه های اجتماعی را به زیبایی به تصویر می‌کشد.
قمارباز را در ایران تابحال 5 نفر ترجمه کرده اند که ترجمه ی جلال آل احمد شناخته شده تر از سایر است. انتشارات زیادی هم این کتاب را به چاپ رسانده اند که جامی، فردوسی،آوای مکتوب، نارنجستان کتاب، نگارستان کتاب، روزگار و ده ها انتشارات دیگر را شامل می‌شود.
نقد هایی به این رمان در زبان اصلی و هم در ترجمه ی جلال آل احمد می‌توان وارد و به حق دانست. در ابتدا این که داستایوفسکی این رمان را تنها در مدت 26 روز نوشته است و این تعجیل در به انتها رساندن سریع رمان، به دلیل شرط ناشر بود که اگر اثر به موقع تحویل داده نمی‌شد ناشر امتیاز آن را برای خود برمی‌داشت. و این شتاب در تهیه رمان می‌تواند از کیفیت رمان کاسته باشد. اما در مورد ترجمه این اثر هم باید گفت که جلال آل احمد در زمان ترجمه‌ی این اثر تنها 25 سال داشته و به تازگی زبان فرانسه را آموخته بود که نتیجه ی آن ترجمه ای نه چندان دندانگیر بود که بعدا اصلاحاتی هم روی آن انجام می‌شود. از مواردی که به وضوح در ترجمه ی جلال آل احمد دیده می‌شود پایبند بودنِ ضعیف به زبان نویسنده‌ی اصلی اثر یعنی داستایوفسکی است تا جایی که ذوق و قریحه‌ی آل احمد در ترجمه ورود کرده که برای خواننده می‌تواند خوشایند نباشد. جدای از این موارد رمان قمارباز رمانی زیبا و خواندنی است که شما را مدتی با دنیای خودش همراه می‌کند.

بخشی از کتاب:
در حالی که از قمار خانه بیرون می‌آمدم، حس کردم که یک فلورین در جیب کوچکم تکان می‌خورد، به خودم گفتم: «خب، با آن می‌توانم شام بخورم.» ولی پس از این که صد قدم رفتم، تغییر رای دادم و همان فلورین را روی «مانک» گذاشتم (قمار کردم). راستی انسان، وقتی تنها در مملکت بیگانه، دور از وطن و دوستان خود و بی اینکه بداند از کجا برای زندگی همان روز خود پولی به دست آورد، آخرین، درست آخرین فلورین خود را به مخاطره می‌اندازد و به قمار می‌گذارد، راستی احساس عجیبی سراپایش را فرا می‌گیرد! من بردم و وقتی بیست دقیقه بعد، قمار خانه را ترک کردم، صد و هفتاد فلورین داشتم.
گاهی، آخرین فلورین آدم، می‌تواند این معنی را بدهد و اگر همان وقت جرات خود را از دست داده بودم؟ اگر نتوانسته بودم تصمیم بگیرم؟! فردا،فردا همه این ها پایان خواهد یافت.

پی‌نوشت: این معرفی کتاب رو پارسال بود که نوشتم. توی نوشتنش از سه چهارتا منبع کمک گرفتم ولی متاسفانه یادداشتشون نکردم و فقط ویکی پدیا رو یادم هست.

نکته دیگه اینه که وقتی دوباره داشتم این نوشته رو میخوندم منی که این اولین کتاب از این نویسنده رو خوندم چطور تحت نظرات مختلف قبول کردم که حرفها و نقد های دیگران رو تکرار کنم. پس همینجا میگم قسمتی از اون حرفها و نظرات نظرات خودم نیست بلکه حرفهایه که با خوندن نقدهای دیگران منم ازش نوشتم. من هنوز اونقدری نیستم که بخوام آثار چنین بزرگانی رو نقد کنم.

مورد بعد اینکه بنظرم چقدر بی انصافیه اگه الانه کسی رو از روی کارهایی که از انجام دادنشون خیلی گذشته قضاوت کنیم. متاسفانه این اون چیزیه که از بچگی یاد گرفتیم. و اینو ندیدند که انسانی که رشد میکنه میتونه امروز حرف دیروزش رو کنار بزنه و حرف بهتری رو داشته باشه. دقیقا همونطوری که علم پیشرفت میکنه یعنی جایگزین شدن نظرات کاراتر به جای نظرات قبلی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

سوزان کین و سه راه برای شناخت علاقه

الان توی این برهه از زندگی یعنی تو فاصله 20 تا 30 سالگی خیلی از ماها ممکنه هنوز درگیر این مسئله باشیم که قراره چکار کنیم و چه کاری رو برای این دنیا انجام بدیمو نقشمون توی این دنیا چی بوده و برای آینده به چه مسیری میخوایم بریم. اینها قطعا سوالاتی هست که مهمه و براش باید وقت گذاشت و خب من هم دقیقا در 24 سالگی تو همین مقطع از زندگیم هستم.

ما قراره تصمیماتی بگیریم و احتمالا بعدش با اون تصمیم کل زندگی رو بگذرونیم. علائق رو میتونیم به دو دسته تقسیم کنیم. یکی علائق القایی از جامعه و یکی هم چیزی هست که در درون ما وجود داره. علائق جامعه همون هایی هستند که توی هر دوره مد میشن. زمانی بود که عمران رشته ای بود که خواهان زیادی داشت. به قول دوستان رشته هاتی بود! همین که عمران میخوندی خودبخود یه پرستیژ جذاب رو بخودت میگرفتی. بعد از مدتی این چرخ میچرخه و رشته های دیگه ای به این درجه میرسند. زمانی دندون پزشکی بود. یه زمانی آی‌تی شد. یه دوره ای داروسازی و بعد mba و این چرخ همینطور میچرخه.

این مد شدنه بعضی موضوعات آدمهای سردرگم رو به طرف خودش میکشید (نه که ما اصلا سر در گم نیستیم!) و تقاضا براش بیشتر میشد و بطبع باز هم به پرستیژ رشته اضافه میشد. گروه دیگه علائق ما اونهایی هست که واقعا در درون ما قرار داره. چیزی هست که میتونیم ساعت ها براش وقت بگذاریم و خسته نشیم. چیزی که مارو میتونه عمیقا راضی کنه. همون چیزی که باعث شد محمد اصفهانی پزشکی رو رها کنه و سراغ موسیقی بره.

میخوام راهی رو معرفی کنم که سوزان کین تو کتابش «سکوت» معرفی می‌کنه. ایشون برمی‌گرده میگه که برای پیدا کردن چیزی که از درون مارو خوشحال میکنه، یا کاری که ممکنه عاشقش باشیم و خودمون ندونیم سه تا کار میتونیم انجام بدیم:

راه اول اینه که برگردیم به دوران کودکیمون و به یاد بیاریم که دوست داشتیم چکاره بشیم. به قول سوزان کین امکانش زیاده که اون خواسته ها حالت غیر واقعی داشته باشه اما درون اون خواسته ها انگیزه هایی پنهان شده که باید کشفشون کنیم.

راه دوم اینه که ببینیم الان به انجام چه کارهایی تمایل داریم. معمولا وقتی در حال انجام چه کاری هستیم حال بهتری داریم. و دقت کنیم که چه چیزی این حس خوب رو به ما میده

و راه سوم این که به بیرون از خودمون و آدمهای اطرافمون دقت کنیم که بیشتر از همه به کی رشک میورزیم و به کی غبطه میخوریم. درسته که حسادت حس زشتیه اما راستش رو به ما میگه و حقیقتی رو نشون میده. ما اگه آشنایی رو میبینیم و کاری رو که انجام میده رو تحسین میکنیم و فکر میکنیم که چقدر بزرگواریم این صرفا به این خاطره که علاقه ای به کاری که اون میکنه نداریم، همین! وگرنه اگه واقعا اون کار رو دوست داشتیم میگفتیم ای کاش میشد جای اون باشیم حتما خیلی خوشبخته!!

اینا به ما کمک میکنه بی شک. نمیدونم اما شاید تو این مرحله لازمه کلاهمون رو قاضی کنیم. ممکنه در ظاهر به چیزی برسیم که از لحاظ مالی ما رو راضی نکنه. اما چیزی که هست اینه که خوشبخت ترین آدمها کسانی هستند که از کاری که دوست دارند و علاقشونه پول هم درمیارن. انقدر موارد خنده دار دیدم که میتونم بگم به هر چیزی میشه فکر کرد. سایت طرفداری اول برای آدمایی راه اندازی شد که تو کل دنیا پخش بودن و روی اون خبر ورزشی میگذاشتن و بعد به سود مالی رسیدند. تصور کنین عاشق آرسنال باشی و صفحه مخصوص آرسنال رو توی این سایت تامین کنی، تو کارت خبره باشی و بعد پول خوبی هم دربیاری! مثال‌هاش زیاده. یا اینفلوئسرای کاردرست یوتیوب که شرکتای بزرگ حاضرن محصول چند هزار دلاری رو با مقداری پول به اون اینفلوئنسر بدن تا تو برنامش معرفی کنه.

من کلی به دوران بچگیم فکر کردم و به چیزی نرسیدم :)) و بیشتر باید وقت بگذارم اما خب اینهارو نوشتم تا شاید به شما هم ایده ای بده. بازهم از کتابایی که برام جالبه خواهم گفت.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یادگیری کار تمیز و اتوکشیده‌ای نیست.

یادگیری کار تمیز و اتوکشیده ای نیست. دیروز بود که یکهو این جمله به ذهنم الهام شد. دیروز خواستم در موردش بنویسم که صحبت به مسیر دیگه‌ای رفت و اون رو گذاشتم برای امروز. قبل از توضیح منظورم از این جمله و تطبیق آن با آنچه در ذهن دارید ابتدا با تعریفی از یادگیری شروع کنم. میگویند یادگیری چیزی است که در رفتار ما، احساس ما، و تفکرات ما تغییرات ماندگار ایجاد میکند. آن را اصلاح می‌کند یا آنچه را از قبل وجود دارد مستحکمتر می‌کند. این تعریفی است که شاخص و معیاری خوب برای این است که بدانیم چیزی را یاد گرفته ایم یا نه.

اگر یک کتاب را خواندیم و یک هفته بعد چیزی در حد چند جمله و اسم نویسنده و عنوان کتاب در ذهنمان باقی مانده بود ... نمی‌شود آن را یادگیری نامید. یادگیری زمانی است که وقتی مطلبی را خواندم بیایم یک عنکبوت یا خزنده ذهنی (چیزی شبیه کراولرهایی که نمایه سازی صفحات وب را برای گوگل انجام می‌دهند) را در ذهنمان فعال کنیم. این کراولر در حالی که زندگی روزمره مان را می‌کنیم به دنبال یک چیز ارزشمند باید بگردد. چیزی به نام «مصداق». بگذارید کتاب اثر مرکب از دارن هاردی را مثال بزنم.

در کتاب اثر مرکب در مورد آثار تدریجی تغییر یک چیز در گذر زمان صحبت شد. مثلا اگر من روزی ده دقیقه قدم بزنم بعد از یک سال با منی که روزی ده دقیقه قدم نزده ام تفاوت قابل مشاهده‌ای خواهد داشت. مثال های خود کتاب را وقتی میخوانیم این مفهوم را میفهمیم سپس باید در زندگی خودمان به دنبال مصداق باشیم. یادم می‌آید که رضا دوسال پیش 100 کیلو وزن داشت و حالا به 75 رسیده. رضا یک سال است مصرف نوشابه خود را محدود کرده و روی خوراکش حساس تر شده. این اثر مرکب است. مریم تا مدتی پیش نمیتوانست یک متن انگلیسی بخواند و حالا شکسته پاره آن را می‌خواند و میفهمد. مریم روزی نیم ساعت زبان می‌خوانده.

تا اینجا این مفهوم برایمان بیشتر جا افتاده. کمی جلو تر میرویم و با مفهوم «روند» و «رویداد» آشنا می‌شویم. میفهمیم روند چقدر ارتباط نزدیکی از لحاظ مفهوم با اثر مرکب دارد. (بین دو مفهوم ارتباط بر قرار کردن) کمی جلو تر میرویم و این مفهوم برایمان جا افتاده تر می‌شود. در همه حال این کراولر ذهنی که همان ناخودآگاه ماست این حالت را در فعال نگه میدارد و به دنبال آن می‌گردد. ممکن است در اتوبوس، در راه خانه، در حمام یا هرجای دیگری به سراغمان بیاید و این یک اتفاق خیلی خیلی خوب است.

با جا افتادن این مفهوم ما کمی به بلوغ میرسیم و میفهمیم که بیشتر چیزهایی که در ذهن داریم و آرزوی رسیدن به آن را داریم (شاد بودن، پولدار بودن، خوش فرم بودم، عزت نفس داشتن، پر شور و هیجان بودن، یک کار خوب داشتن، دوستان فراوان) یک اتفاق نیستند که با بشکنی از آسمان نازل شود و رخ دهد. یاد میگیریم که بیشتر این چیزها به صورت روند است و تدریجی است. ما واقع بین تر می‌شویم. و تصمیماتی میگیریم، صبور تر می‌شویم و عاقلانه تر برخورد میکنیم. با نداشتن هایمان میسازیم و برایش داشتنش برنامه میریزیم.

آنچه در این مثال اتفاق افتاد حاصل خواندن یک کتاب و یادگرفتن یک مفهوم بود. مفهومی که به عمد و با صرف هزینه و انرژی سعی کردیم در ذهن ما باقی بماند. حال تصور کنید بین کسی که اینگونه کتاب می‌خواند و کسی که چند روز بعد چیزی را که خوانده از یاد برده. در آن حالت یادگیری اتفاق افتاده، چیزی که با تعریف آن هماهنگی دارد یعنی در رفتار و احساسات ما تغییر ایجاد کرده. نه اینکه صرفا چند کلمه را حفظ کرده باشیم.

اما اینها را گفتم تا به حرفی برسم که در عنوان این مطلب هم آورده شده. یادگیری کاری اتوکشیده و تمیز نیست. یادگیری لباس کار میخواهد. یادگیری خاکی شدن دارد. زخمی شدن دارد. مشت خوردن دارد، گیج شدن دارد. این ها چیزی است که در مسیر هست چه بپذیریم چه نپذیریم. خیلی ها با نپذیرفتن آن همان اول کنار می‌کشند. ما مشت ها را از کسی نمی‌خوریم ما از چیزی که می‌خوانیم و میبینیم مشت میخوریم. اگر با مشت اول گیج و بیهوش شدیم هنوز ابتدای راهیم و باید ادامه بدهیم. یک روز میرسد که مانند آن صحنه فیلم رامبو در حال دویدن و بالا رفتن از پله ها هستیم و وقتی بالا می‌رسیم دستان خود را بالا میگیریم و با اعتماد بنفس فریاد می‌زنیم.

یادگیری ذهن ما بر اساس الگو عمل میکند. اگر در الگویابی ذهنمان را قویتر کنیم در یادگیری کارمان راحت تر میشود. الگوها فراوان اند و به تعداد تک تک اتفاقات در یادگیری هستند. اینکه در مقابل چیزی که سخت است چه تصمیمی بگیریم یک الگو است. اینکه چگونه در مقابل اطلاعات گیج کننده رفتار کنیم یک الگو است. اینکه در هنگام یادگیری چه تدبیری بیاندیشیم یک الگو است. اینکه اطلاعات مشابه را چگونه به هم وصل کنیم یک الگو است. اینها یادگیری هستند نه چیزی که ما حفظ میکنیم. به قول معلم شعبانعلی یادگیری در حاشیه اتفاق می‌افتد.

روش یادگیری که تر تمیز و سوسولی باشه بنظرم بی اطلاعی ما رو از یادگیری واقعی نشون میده. برای فهمیدن حتی باید حاضر باشیم چند کیلومتر راهرو بریم تا جواب بخش کوچکی از سوالمون رو در لابلای سنگی پیدا کنیم. بنظر سخته؟ زیادی دور از دسترسه؟ قبول ندارید؟ خودمون رو گرم کنیم، کمی تمرین کنیم، چشمانمون رو باز کنیم و فقط کمی پا در راه بگذاریم. راه خودش مسیر رو بهمون نشون میده.

پی نوشت: پیشنهاد میکنم این کلمات رو روی یک کاغذ بنویسید. یادگیری، مصداق، مفهوم، الگو، پذیرش، رویداد، روند، صبر. و بعد توی جاهای مختلف در موردشون بخونید تا با این کلمات توی یادگیری آشناتر بشید. فهمیدن این کلمات یعنی فهمیدن یادگیری. البته کلمات دیگه ای هم هستند ولی حس میکنم این لغات ارتباط نزدیکتری با این مفهوم دارند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه