جایی برای مرور زندگی

۱۱۴ مطلب با موضوع «یادداشت ها» ثبت شده است

ادوارد دبونو و درس به تعویق انداختن قضاوت

امروز درس دیگه ای از ادوارد دبونو رو میخوندم. ایشون در فصل دهم کتاب تفکر جانبی به توضیح این موضوع میپردازند و میگن که چرا باید قضاوت هامون رو به تعویق بیندازیم.

تفکر جانبی

قبل از هر چیزی احتمالا لازمه تا به بازنگری از تعریف قضاوت برای خودمون داشته باشیم تا بدونیم قضاوتی که دبونو داره در موردش صحبت میکنه چجور قضاوتیه. انسان یه موجود قضاوت گره. قضاوت نه به معنی عامیانه اون یعنی انتخاب دیدگاه درباره کسی بلکه در معنای صحیحش یعنی انتخاب موضع خودمون در قبال یک اطلاعات جدید هست.

ما وقتی توی اینستاگرام روی بعضی از مطالب بیشتر می‌ایستیم و از روی بعضی از اونها سریع میگذریم چیزی که ناخودآگاه در حال انجام اون هستیم نوعی قضاوت کردنه. بدون اینکه متوجه بشیم به سمت چیزی میریم یا ازش دوری میکنیم.

وقتی میریم بستنی فروشی و از بین ده تا طمع که احتمالا همشون رو تست کردیم یکی رو میل داریم، بدون اینکه بفهمیم به 9 تاش نه گفتیم و به یکی بله.

یا همینطور وقتی خبری رو توی شبکه های اجتماعی میخونیم. اینکه کدوم کانال رو انتخاب کنیم. کانالهای خبری اینوری را بخونیم یا اونوری یا وسطی همه بر اساس نوعی قضاوت در ماست.

پس میبینیم که خیلی با اون معنی ای که تقریبا حالا به یک کلیشه تبدیل شده فاصله داره. شاید یکجورایی معنای علمی تری داره. راستش چیزی که مردم معمولا در مورد قضاوت فکر میکنن بیشتر مربوط به مفهوم پیش قضاوت و پیش داوریه تا قضاوت. ما انسان ها به قضاوت و ارزیابی میکنیم و به قول معلم شعبانعلی کسی که قضاوت نمیکنه فقط یه آدم مردست.

در مورد تفکر جانبی هم اگر بخوام مروری کوتاه کنم باید بگم تفکر جانبی و تفکر عمودی دو نوع از شیوه فکر کردن تو زندگی بود. به نقل از دبونو تفکر عمودی تفکریه که با عمق بخشیدن به دانسته های قبلی سر و کار داره و تفکر جانبی با پیدا کردن راه های جدید و دانسته های جدید سر و کار داره. دبونو تشبیهی داره که میگه ما با تفکر جانبی سوراخ جدید حفر میکنیم و با تفکر عمودی سوراخ هارو عمیق تر میکنیم.

در فصل نه از کتاب تفکر جانبی همین موضوع رو با تفکر رو به جلو و تفکر رو به عقب توضیح میده. تفکر رو به عقب با اونچه ما قبلا فهمیدیم سر و کار داره و مثلا میتونه توصیف یه منظره یا موقعیت باشه و تفکر روبه جلو پیدا کردن موضوعات جدید. و یکی از مفاهیم مهم در تفکر جانبی که بیشتر به تفکر رو به جلو تمایل داره تا تفکر رو به عقب رو به تعویق انداختن ارزیابی یا قضاوت میدونه.

بگذارید با یک مثال این موضوع رو توضیح بدم. احتمالا وقتی بخواید برای اولین بار به محل کار یا دانشگاه یا مدرسه بریم چندین را وجود داره -اگر براتون قابل تصورتره لطفا تهران رو تصور کنین با خیابانها، شبکه ی مترو، اتوبوس و تاکسی ها- ما برای اولین بار میخوایم بریم به اون محل و تقریبا میدونیم چجوری بریم چون کسی بهمون توضیح داده که از چه مسیری بریم. ما هفته اول رو با همون مسیر میگذرونیم. و تقریبا با مسیر آشنا میشیم. ذهن قضاوتگر ما اگر همین روند رو ادامه بدیم بعد از مدتها اون مسیر رو تنها مسیر و احتمالا بهترین مسیر میدونه چرا که اگر اینطور نبود ما راهمون رو تغییر میدادیم. این قضاوت در مورد ارزش یک مسیر کورکورانست. چیزی که وجود نداره چیزی هست به اسم بصیرت یا insight. و راه بدست آوردنش رو ادوارد دبونو به زیبایی توضیح میده، چیزی به نام به تعویق انداختن قضاوت.

ما وقتی بارها اون مسیر رو میریم تقریبا میتونیم در مورد میزان راحتی و زمان و هزینه ای که برای ما داره به یه دیدگاهی برسیم به عبارت دیگه درباره مفید یا غیر مفید بودنش نظری داشته باشیم. طبق حرفهای دبونو غیر مفید ترین کاری که میشه انجام داد قضاوته. یعنی بگیم این مسیر عالیه و یا کلا اصلا به مسیر دیگه ای فکر نکنیم. تعویق اندازی قضاوت به ما فرصت پیشروی و کشف میده. ما اگر مسیرمون رو عوض کنیم و از مسیر جدیدی بریم در مورد اون هم به دیدگاه خاصی از مفید بودن با غیر مفید بودن میرسیم. و اگر این کار رو ادامه بدیم بعد از مدت ما به بصیرت در انتخاب رسیدیم و اون موقعست که میتونیم بگیم بله مسیر شماره دو راحت ترین مسیره اما مسیر شماره 1 ارزانتره و زمان هم اینقدره. "راحت ترین مسیر" یک قضاوته. "ارزاترین مسیر" هم یک قضاوته. اینجا هم ما قضاوت کردیم اما اینکار رو مدت ها به تعویق انداختیم. ما اگر همون اول مسیرمون رو بهترین میدونیستیم قطعا جای دیگری می‌بودیم.

بصیرت چیزیه ما آدمها رو از هم متمایز میکنه. گاهی بهش تجربه میگن اما بنظرم بینش یا بصیرت لغت رساتریه.

پی نوشت:این مثال رو گفتم چون دوران دانشجوییم رو مدام بین تهران و کرج در رفت و آمد بودم. شاید برای هر دانشگاهی بیشتر از 4 یا 5 مسیر رو بشه رفت. اما چیزی که میخوام بگم اون حس ترس از مسیر غریبست. حسی کاملا پنهان ولی بنظر واقعی. نمیدونید چقدر اول میترسیدم مسیرم رو عوض کنم و گم بشم. اما لذتی که شناخت راه های متفاوت برای آدم داره اینه که یه چیز صلب و سخت رو برای آدم مثل بازی میکنه. قطعا اگه یه مجسمه رو از ارتفاع بندازید پایین صد تیکه میشه ولی اگه یه گربه رو از هر سمت و جهتی بندازیم روی پاهاش رو زمین پیاده میشه.

بنظرم بینش به ما حس و آگاهی اون گربه رو میده. با حس گربه ای ما میدونیم کجاییم. تقریبا میدونیم تو چه وضعیتی قرار داریم. میدوینم چکار کنیم تا به وضعیت پایداری دست پیدا کنیم. و میدونیم دقیقا به کجا باید بریم.

اما چیزی که هست اینه که ما متاسفانه بنظرم بیشتر بینشمون رو مدیون اجبار بیرونی مثل رفتن به دانشگاه یا ... هستیم وگرنه اگر به خودمون بود چرا باید سعی کنیم چنین کارهایی رو انجام بدیم.

آفرین به اون کسی که انگیزه درونی برای کسب این بینش داره. کم کم یاد میگیریم چی رو میخوایم و کجا رو.

به یه نتیجه جالب هم رسیدم، اینکه اکثر آدمها -اگر نگم همه- اگر چیزی رو میدونند تقریبا به اجبار بوده. کسی که بخاطر کارش باید نامه نگاری یاد میگرفته. کسی که چون کار دولتی پیدا نکرده کارآفرین شده. کسی که به اجبار جامعه و مد به سمت چیزی رفته و خیلی مثالهای دیگه.

و اینکه چیزی که هست اگر اون اجبار نباشه معمولا کمتر کسی علاقه به تغییر داره. چرا که همونطور که اشاره کردم ترس از ندانستن چیزهای جدید چیزیه که بقدری قویه که مارو مشغول چیزای آشنا تر نگه داره.

پی نوشت دو: راستش این موضوع یعنی همون به تعویق انداختن قضاوت رو میخواستم تمرین کنم. دونستن صرف اینها از جنس اطلاعات بود و عمل بهش جای خودش رو داره. اما دیدم خیلی با تمرین ها و معماهای شکلی که دبونو تو کتابش داره متفاوته. فکر کنم مجبورم چشمام رو باز کنم و ببینم و بهش عمل کنم. یعنی انرژی و توجه زیادی رو طلب کنه. اما نتیجه حتما چیز خوبی خواهد بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

میهای چیکسنت میهایی و راز لذت بردن از کاری که انجام می‌دهیم

امروز در حین خوندن کتاب «سکوت» از سوزان کین بودم که به اسم فردی رسیدم که با وجود اسم عجیب و غریبش برایم غریبه نبود و ار قبل با کارهاش کمی آشنا بودم. میهای چیکسنت میهایی که گاهی اون رو میهالی چیکسنت میهالی هم میگن. آشنایی قبلی با این دانشمند روانشناس برمیگرده به کتابی علمی با موضوع انگیزه از دنیل پینک . پینک توی کتابش از حالتی میگه به نام سیلان یا جریان یا Flow. این مبحث و مفهوم بخش مهمی از کتابش رو در بر می‌گیره. و توضیح میده که دانشمندی به نام چیکسنت میهایی چه کارهای ارزشمندی در این زمینه انجام داده.

فلو یا سیلان یا جریان حالتی در مغزه که ما در حال انجام کاری که دوست داریم، تجربه می‌کنیم. حالتی که گذر زمان رو حس نمیکنیم. به درون کار فرو میریم و از جهان غافل می‌شیم. حالتی که خیلی از ماها تو موقعیت های مختلف حتما تجربه کردیم. حالتی که واقعا لذتبخشه.

اسم این روانشناس مجاری-آمریکایی بخاطر خاص بودنش تو ذهنم باقی موند تا این که امروز تو کتاب «سکوت» در مورد تفاوت بین درونگراها و برونگراها دوباره به مفهوم جریان اشاره شد. سوزان کین توی این کتاب بخشی از صحبتهای چیکسنت میهایی رو آورده که توضیح داده چگونه وارد حالت جریان یا فلو می‌شیم. اینهارو گفتم تا مقدمه ای باشه برای این حرفهای ارزشمند:

جریان اغلب در شرایطی ظاهر می‌شود که افراد، مستقل از محیط‌های اجتماعی شده اند، به حدی که دیگر منحصرا از نظر پاداش و تنبیه پاسخ نمی‌دهند. برای رسیدن به چنین خودمختاری و استقلال درونی، فرد باید یادبگیرد که خودش برای خودش پاداش تهیه کند.

تمام تلاش ما در کارهامون باید به سمتی بره که دیگه توجه دیگران، پاداش‌ها یا تنبیه های بیرونی، کمترین تاثیر رو بر کیفیت کاری که داریم انجام میدیم داشته باشه. و برای این‌کار باید به این علم برسیم که خودمون برای خودمون جایزه و پاداش تعیین کنیم. شاید این در ظاهر فرایند ساده ای باشه اما تلاش زیادی برای این استقلال رو از ما می‌طلبه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

هر روز تمرین

جایی می‌خوندم که تولستوی قبل از این که رمان‌های بزرگش یعنی آناکارنینا و جنگ و صلح رو بنویسه، سال‌های سال مشغول نوشتن یادداشت‌های روزانه بوده و همون روزانه نویسی بوده که باعث شده قدرت لازم رو برای نگارش اون رمان‌های بزرگ بدست بیاره. ما وقتی شروع می‌کنیم وقایع روزانه زندگیمون رو با جرئیات می‌نویسیم، یاد می‌گیریم که چطوری تجربه‌ها رو افکار رو به کلمات تبدیل کنیم. بعدا وقتی قصد نوشتن یک داستان رو داریم، خب خیلی راحت‌تر میتونیم تخیلاتمون رو بیاریم روی کاغذ و باعث بشیم که اون ایده‌ها، اون افکار تو ذهن مخاطب هم به شکل عینی، تصویری و جذابی ساخته بشه. بنابراین نوشتن یادداشت‌های روزانه مهمترین گامیه که یک نویسنده برای تقویت مهارت نویسندگی خودش می‌تونه برداره.

اینها حرف‌های شاهین کلانتری عزیز در یک فایل ویدئویی یک دقیقه ای در اینستاگرام است. حدود 20 بار گوش دادم و قراره این عدد رو به 100برسونم. شاید هم دویست. و شاید هم هزار. شاهین کسیه که دوست خودم میدونم اما الان ترجیح می‌دم او رو یک معلم یا استاد بدونم که با دستان سخاوتمندش کسانی رو که به نوشتن علاقه دارند با نوشته هاش و حرف‌هاش راهنمایی میکنه و آدم‌ها رو به نوشتن تشویق می‌کنه. کسی که در تک‌تک حرفهاش بوی نکته‌ای برای یادگیری هست. نکته‌هایی که خودش قطعا با زحمت و هزینه بهش رسیده.

اما گفتم قراره صدبار این حرفها رو گوش بدم. رمز و راز یادگیری چیزی جز همین‌ها نیست. از نگاه یک فالوور گذری این حرف‌ها میتونه برای یک دقیقه فرد رو بفکر ببره و بعد سراغ فیلم یا عکس بعدی بره. ممکنه به این مرحله هم نرسه و دنبال چیز دیگه ای باشه. اما برای کسی که در ذهنش سوال وجود داره و خودش رو متعهد کرده این نکته ها حکم یک گنج رو داره. آدمی که گنجی پیدا کرده تا خم نشه و اون رو داخل کولش نذاره سراغ گنج بعدی نمی‌ره.

بزرگی بود که توصیه می‌کرد «لطفا ببینید». اما ما چشمانمون قادر به دیدن نیست. تا زمانی که بدونیم به دنبال چه چیزی هستیم. نکته جالبیه اما قشنگی یادگرفتن هم همینه. وقتی بدونیم از تماشای یک جوی آب به چی میخوام برسم، می‌بینیم. وقتی از لمس یک درخت بدونیم به چی می‌خوایم برسیم، میبینیم. وقتی از یک رفتار متفاوت با مردم بدونیم میخوایم به چی برسیم، می‌بینیم. حتی برای چیزهای ساده. قانون یادگیری همینه. پرسیدن سوالات جزئی و واقعی نه کلی و مبهم.

محمدرضا شعبانعلی در روزنوشته‌هاش تعریف می‌کنه که فردی از اون خواست تا اون رو راهنمایی کنه تا بتونه موفق بشه. و او هم گفت من صبح‌ها زود بیدار می‌شم تا بتونم وقتی همه خوابند و مزاحمتشون تموم نشده یک سری کارهام رو انجام بدم. فرد که راضی نشده بوده خب اینها درسته اما یه راه بگو که بکارم بیاد. محمدرضا هم می‌گه خب من از خواب که بیدار می‌شم چند تا سایت خبری رو هر روز چک می‌کنم و می‌خونم. و فرد از جوابی که گرفته راضی می‌شه. این بنده خدا هم دنبال چیزی بوده که خودش می‌خواسته. یه راه ساده که بتونه بفهمه و انجام بده.

وقتی ذهن پرسشگر خودمون رو فعال کردیم دیگه جواب سوالهامون رو در نامربوط ترین چیزها هم میتونیم پیدا کنیم. معلم‌هامون هم میتونه از یه چیز مادی بی‌جان تا هر موجود زنده‌ای باشه.

پی نوشت: میخوام انقدر این فیلم رو گوش بدیم که وارد یه حالت خلصه بشم :))) شاهین کلانتری آهنگ صدای دلنشینی داره! پیج اینستاش رو از اینجا میتونین ببینید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یادگیری کار تمیز و اتوکشیده‌ای نیست.

یادگیری کار تمیز و اتوکشیده ای نیست. دیروز بود که یکهو این جمله به ذهنم الهام شد. دیروز خواستم در موردش بنویسم که صحبت به مسیر دیگه‌ای رفت و اون رو گذاشتم برای امروز. قبل از توضیح منظورم از این جمله و تطبیق آن با آنچه در ذهن دارید ابتدا با تعریفی از یادگیری شروع کنم. میگویند یادگیری چیزی است که در رفتار ما، احساس ما، و تفکرات ما تغییرات ماندگار ایجاد میکند. آن را اصلاح می‌کند یا آنچه را از قبل وجود دارد مستحکمتر می‌کند. این تعریفی است که شاخص و معیاری خوب برای این است که بدانیم چیزی را یاد گرفته ایم یا نه.

اگر یک کتاب را خواندیم و یک هفته بعد چیزی در حد چند جمله و اسم نویسنده و عنوان کتاب در ذهنمان باقی مانده بود ... نمی‌شود آن را یادگیری نامید. یادگیری زمانی است که وقتی مطلبی را خواندم بیایم یک عنکبوت یا خزنده ذهنی (چیزی شبیه کراولرهایی که نمایه سازی صفحات وب را برای گوگل انجام می‌دهند) را در ذهنمان فعال کنیم. این کراولر در حالی که زندگی روزمره مان را می‌کنیم به دنبال یک چیز ارزشمند باید بگردد. چیزی به نام «مصداق». بگذارید کتاب اثر مرکب از دارن هاردی را مثال بزنم.

در کتاب اثر مرکب در مورد آثار تدریجی تغییر یک چیز در گذر زمان صحبت شد. مثلا اگر من روزی ده دقیقه قدم بزنم بعد از یک سال با منی که روزی ده دقیقه قدم نزده ام تفاوت قابل مشاهده‌ای خواهد داشت. مثال های خود کتاب را وقتی میخوانیم این مفهوم را میفهمیم سپس باید در زندگی خودمان به دنبال مصداق باشیم. یادم می‌آید که رضا دوسال پیش 100 کیلو وزن داشت و حالا به 75 رسیده. رضا یک سال است مصرف نوشابه خود را محدود کرده و روی خوراکش حساس تر شده. این اثر مرکب است. مریم تا مدتی پیش نمیتوانست یک متن انگلیسی بخواند و حالا شکسته پاره آن را می‌خواند و میفهمد. مریم روزی نیم ساعت زبان می‌خوانده.

تا اینجا این مفهوم برایمان بیشتر جا افتاده. کمی جلو تر میرویم و با مفهوم «روند» و «رویداد» آشنا می‌شویم. میفهمیم روند چقدر ارتباط نزدیکی از لحاظ مفهوم با اثر مرکب دارد. (بین دو مفهوم ارتباط بر قرار کردن) کمی جلو تر میرویم و این مفهوم برایمان جا افتاده تر می‌شود. در همه حال این کراولر ذهنی که همان ناخودآگاه ماست این حالت را در فعال نگه میدارد و به دنبال آن می‌گردد. ممکن است در اتوبوس، در راه خانه، در حمام یا هرجای دیگری به سراغمان بیاید و این یک اتفاق خیلی خیلی خوب است.

با جا افتادن این مفهوم ما کمی به بلوغ میرسیم و میفهمیم که بیشتر چیزهایی که در ذهن داریم و آرزوی رسیدن به آن را داریم (شاد بودن، پولدار بودن، خوش فرم بودم، عزت نفس داشتن، پر شور و هیجان بودن، یک کار خوب داشتن، دوستان فراوان) یک اتفاق نیستند که با بشکنی از آسمان نازل شود و رخ دهد. یاد میگیریم که بیشتر این چیزها به صورت روند است و تدریجی است. ما واقع بین تر می‌شویم. و تصمیماتی میگیریم، صبور تر می‌شویم و عاقلانه تر برخورد میکنیم. با نداشتن هایمان میسازیم و برایش داشتنش برنامه میریزیم.

آنچه در این مثال اتفاق افتاد حاصل خواندن یک کتاب و یادگرفتن یک مفهوم بود. مفهومی که به عمد و با صرف هزینه و انرژی سعی کردیم در ذهن ما باقی بماند. حال تصور کنید بین کسی که اینگونه کتاب می‌خواند و کسی که چند روز بعد چیزی را که خوانده از یاد برده. در آن حالت یادگیری اتفاق افتاده، چیزی که با تعریف آن هماهنگی دارد یعنی در رفتار و احساسات ما تغییر ایجاد کرده. نه اینکه صرفا چند کلمه را حفظ کرده باشیم.

اما اینها را گفتم تا به حرفی برسم که در عنوان این مطلب هم آورده شده. یادگیری کاری اتوکشیده و تمیز نیست. یادگیری لباس کار میخواهد. یادگیری خاکی شدن دارد. زخمی شدن دارد. مشت خوردن دارد، گیج شدن دارد. این ها چیزی است که در مسیر هست چه بپذیریم چه نپذیریم. خیلی ها با نپذیرفتن آن همان اول کنار می‌کشند. ما مشت ها را از کسی نمی‌خوریم ما از چیزی که می‌خوانیم و میبینیم مشت میخوریم. اگر با مشت اول گیج و بیهوش شدیم هنوز ابتدای راهیم و باید ادامه بدهیم. یک روز میرسد که مانند آن صحنه فیلم رامبو در حال دویدن و بالا رفتن از پله ها هستیم و وقتی بالا می‌رسیم دستان خود را بالا میگیریم و با اعتماد بنفس فریاد می‌زنیم.

یادگیری ذهن ما بر اساس الگو عمل میکند. اگر در الگویابی ذهنمان را قویتر کنیم در یادگیری کارمان راحت تر میشود. الگوها فراوان اند و به تعداد تک تک اتفاقات در یادگیری هستند. اینکه در مقابل چیزی که سخت است چه تصمیمی بگیریم یک الگو است. اینکه چگونه در مقابل اطلاعات گیج کننده رفتار کنیم یک الگو است. اینکه در هنگام یادگیری چه تدبیری بیاندیشیم یک الگو است. اینکه اطلاعات مشابه را چگونه به هم وصل کنیم یک الگو است. اینها یادگیری هستند نه چیزی که ما حفظ میکنیم. به قول معلم شعبانعلی یادگیری در حاشیه اتفاق می‌افتد.

روش یادگیری که تر تمیز و سوسولی باشه بنظرم بی اطلاعی ما رو از یادگیری واقعی نشون میده. برای فهمیدن حتی باید حاضر باشیم چند کیلومتر راهرو بریم تا جواب بخش کوچکی از سوالمون رو در لابلای سنگی پیدا کنیم. بنظر سخته؟ زیادی دور از دسترسه؟ قبول ندارید؟ خودمون رو گرم کنیم، کمی تمرین کنیم، چشمانمون رو باز کنیم و فقط کمی پا در راه بگذاریم. راه خودش مسیر رو بهمون نشون میده.

پی نوشت: پیشنهاد میکنم این کلمات رو روی یک کاغذ بنویسید. یادگیری، مصداق، مفهوم، الگو، پذیرش، رویداد، روند، صبر. و بعد توی جاهای مختلف در موردشون بخونید تا با این کلمات توی یادگیری آشناتر بشید. فهمیدن این کلمات یعنی فهمیدن یادگیری. البته کلمات دیگه ای هم هستند ولی حس میکنم این لغات ارتباط نزدیکتری با این مفهوم دارند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

گری وی و کودک 9 ساله، درباره ارزش «زمان»

ویدئویی از گری وی میدیدم. آشنایی با گری وی را مدیون ادریس میرویسی عزیز هستم (ادریس خودش نمیداند اما خب هرروز وقتی سراغ اینستاگرام میروم حتما اختصاصی سراغ استوری هایش می‌روم. اصلا زنده بودن اینستا رو اینطوری می‌فهمم!). در این ویدئو گری وی در حال جواب دادن به سوال یک کودک 9 ساله بود.

اگر گری وی را نمیشناسید باید بگویم طبق چیزی که تابحال از او میدانم او یک کارآفرین بسیار فعال است. در دنیای تجارت را خبر ندارم اما انصافا توی اینستا رگباری مطلب می‌گذاره :) و حدود 4 میلیون فالوور داره. آدمی سرسخت ولی طبق گفته همکارانش خوش‌قلب. خوش قلبی را از آنجا میگویم که با برنامه های تلویزیونی و همینطور در شبکه های اجتماعی سعی در کمک به بقیه و انگیزه دادن دارد. برای اینکه سوء تفاهم هم نشود حرف ادریس را باید بگویم که او یک سخنران انگیزشی نیست و نمیتوان او را در کنار کسانی مثل آنتونی رابینز و ... قرار داد.

اما در ویدئویی که دیدم بجه ای که گفتم 9 سالش هم بود به گری وی گفت که من به رپ علاقه دارم و رپ تمرین می‌کنم. و وقتی گری وی پرسید که در آینده میخواهی چه کاره شوی پسربچه با اطمینان گفت رپر. ولی بعد با تردید پرسید آیا موفق می‌شوم؟ جواب گری وی حرفی بود که این اواخر زیاد به آن فکر کرده بودم. او گفت: البته، آفرین، حتما موفق می‌شوی، تو «زمان» داری. این حرف عجیب بر شکهایی که در دلم داشتم نشست و کمی به جواب سوالی که در دلم داشتم رسیدم.

این اواخر با خودم فکر میکردم چه چیزی باعث این همه تفاوت در رفتار و کلا برخود های انسان شده. آیا چیزی جبر گونه است که دست ما نیست؟ آیا استعداد است؟ آیا باید نامید شویم که از استعداد بی نصیبیم یا اینکه نمیدانیم در چه چیزی استعداد داریم. آیا هوش است که زندگی و آینده ما را می‌سازد. پس ما به چه در این مسابقه بدویم وقتی بعضی ها قرار است با اسب به پیش بروند و ما با پای پیاده؟ (امیدوارم نگویید که دیدت اشتباه است و زندگی اصولا مسابقه نیست، اما خب ایدفعه بیایید اینگونه تصور کنید تا منظورم را بهتر بفهمید)

یا نکند که اصولا آزادی بر زندگی آدم حاکم است و این ادم است که تمامی چیزها را برای خودش میسازد. اصولا استعداد و هوش و اینها مزخرف است و هر چه هست حاصل انتخاب های پدر مادر ما در کودکی ‌مان و تصمیمات خودمان وقتی بزرگتر شدیم است؟ هر لحظه تصمیم بگیری سریع میتوانی همه چیز را درست کنی. یا حد اقل با گذاشتن حد معقولی زمان به چیزی که میخواهی برسی؟

اما خب حالا میگویم چه لزومی دارد به اینها فکر کنیم. واقعا چه چیزی به ما می‌رسد که بخواهم جبر را برای خودم اثبات کنم و در تلاشی بیهوده و مستهلک کننده آزادی و اختیار مطلق را. حالا به درس بهتری دست پیدا کردم. من «زمان» دارم.

گری وی درست میگوید. زمان ارزشمندترین چیز هاست. استعداد و هوش قابل مقایسه با این گنج نیست. فردی که دو سال وقت برای یادگیری چیزی گذاشته یقینا از فرد با استعدادی که سعی میکند در مدت کوتاهی چیزی یاد بگیرد برتری دارد. «زمان» ارزشش بسیار بیشتر از آن است که آن را صرف فکرکردن به جبر و اختیار کنی. شاید در حد آشنایی بد نباشد اما از آن بیشتر اصراف است. ما تا آخرین لحظه های زندگی زمان داریم. باید آن را خرج کنیم. مجبوریم. مثل همان یخی است که چه بفروشیمش چه نفروشیمش آب می‌شود و می‌رود. کسی که حالا تصمیم می‌گیرد که تا ده سال بعد نوازنده شود و پا در این مسیر می‌گذارد حتی اگر هوش و استعدادی هم نداشته باشد بنظر خیلی باهوشتر است تا کسی که بگوید باشه شب بهش فکر میکنم یا فردا یا ماه بعد یا بعد از دانشگاه یا بعد از بازنشستگی.

همه ما زمان داریم، برای هرکاری هم داریم. اگر بگوییم زمانش بر من گذشته باید بنشینیم و آب شدن سخمان را ببینیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه